شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
مجله ویستا

پیوندهای حوزه فرویدی با فلسفه و فرهنگ عامه (بخش پایانی)



      پیوندهای حوزه فرویدی با فلسفه و فرهنگ عامه (بخش پایانی)
اسلاوی ژیژک برگردان کیوان آذری

حالا، در برابر این پس‌زمینه است که ما می‌توانیم دستاورد لاکان را بسنجیم. او نخستین کسی بود که، تا آنجا که من می‌دانم حتی تنها کسی بود که، مختصات یک، بیایید بگوییم، تئوری‌ای نا‌ـ‌خیالی، نا‌ـ‌طبیعی‌شده ــ من حتی وسوسه می‌شوم بگویم، نا‌ـ‌انسان‌مبناانگارانه ، ناـ‌انسانی ــ از تفاوت جنسی را ترسیم کرد. به بیان دقیق، تئوری‌ای که به طرزی رادیکال از هر نوع جنسی‌سازی انسان‌مبناانگارانه‌ می‌گسلد:

 

مردانه/زنانه همچون دو اصل کیهانی، ین/یانگ، فعال/منفعل، و امثالهم.

 مسئله‌ای که لاکان با آن روبرو شد این بود: چگونه ما از جماع حیوانی که  توسط معرفت غریزی هدایت می‌شد، توسط ریتم‌های طبیعی تنظیم می‌شد، به جنسیت انسانی گذار می‌کنیم که توسط یک میل ابدی‌شده تسخیر شده است و به همین دلیل نمی‌تواند ارضا شود ــ این میل به طور ذاتی آشفته، محکوم به شکست، و ... است؟ پس، بازهم، چگونه ما از جماع حیوانی به جنسیت انسانی گذار می‌کنیم؟ فکر می‌کنم پاسخ لاکان این است، مسلما ما از طریق مداخله نظم نمادین به سان نوعی پارازیت ناهمگون وارد جنسیت انسانی می‌شویم که ریتم طبیعی جماع را از خط خارج می‌کند. خیلی خب، به نظر می‌رسد هر کسی این را می‌داند، اما این به چه معنایی است؟

در خصوص این دو تناقض نامتقارن نمادین‌سازی ــ ما جنبه مردانه را داریم: کلیت با استثنا؛ جنبه زنانه: یک عرصه نه‌ـ‌همه که دقیقا به همین دلیل هیچ استثنایی ندارد ــ یک پرسش خود را تحمیل می‌کند، ناشیانه‌ترین پرسش. چیزی که ما اینجا داریم کاملا یک بن‌بست ذاتی مشخص نمادین‌سازی است که در عین حال در دو مجموعه اصلی از پارادکس‌های منطقی، و ... بیان می‌شود. حالا، شما کاملا حق دارید از خودتان یک پرسش ناشیانه، بسیار ساده، بپرسید. چه چیزی این پیوند را ایجاد می‌کند، پیوندی که این دو تناقض مطلقا منطقی را با تقابل زنانه و مردانه متصل می‌کند که، هر چند به طور نمادین میانجی‌گری شده، هر چند به طور فرهنگی سر و سامان یافته، در نهایت یک امر بیولوژیک صریح باقی می‌ماند؟ پیوند میان این [حرکت به سوی فرمول] و امر هنوز تقریبا تجربی که چیزی بیولوژیک درباره مردانه، زنانه، و ... وجود دارد، چه چیزی است؟

فکر می‌کنم پاسخ لاکان به این پرسش این است، آنجا هیچ چیزی نیست. آنجا دقیقا هیچ پیوندی وجود ندارد. به بیان دقیق، چیزی که ما به سان یک جنسیت ــ جنسیت انسانی آشفته، هیچ رابطه جنسی‌ای وجود ندارد، و ... ــ تجربه می‌کنیم دقیقا پیامد عمل پیش‌آیند، بیایید بگوییم، پیوند زدن بن‌بست بنیادین نمادین سازی با تقابل بیولوژیک مردانه و زنانه است. پس، پاسخ به پرسشِ «آیا این پیوند میان دو پارادکس منطقی کلی‌سازی و جنسیت غیر مجاز نیست؟» در نتیجه این است که این دقیقا موضوع/نکته لاکان است. کاری که لاکان انجام می‌دهد به سادگی جابجا کردن این کاراکتر غیرمجاز از، بیایید بگوییم، سطح اپیستومولوژیک به سطح انتولوژیک است. خود جنسیت، چیزی که ما به عنوان بالاترین، شدیدترین، بیان هستی‌مان تجربه می‌کنیم، اجازه بدهید قضیه را به این شیوه بگوییم، یک برکولاژ است ــ مونتاژی از دو عنصر کاملا ناهمگون. پس این پیوند زنی پارازیت‌وار بن‌بست نمادین با جماع حیوانی چیزی است که ریتم غریزی جماع حیوانی، و ... را متزلزل می‌کند.

حالا چیزی که لاکان اینجا انجام می‌دهد بسیار دقیق است. نزد لاکان، مردانه و زنانه به گونه‌ای که توسط این فرمول‌های جنسیت‌یابی تعریف می‌شوند گزاره‌هایی نیستند که اطلاعاتی پوزتیو در مورد سوژه فراهم می‌کنند، گزاره‌هایی که برخی ویژگی‌های پوزتیو را توصیف می‌کنند. من نمی‌دانم که شما چقدر از فلسفه کانت اطلاع دارید، اما تز من این است که آنها نمونه‌ای از چیزی هستند که کانت به سان یک تعیّن مطلقا منفی ادراک می‌کند، تعینی که صرفا یک بن‌بست مشخص را توصیف می‌کند، ثبت می‌کند، یک مرز مشخص، یک حالت‌مندی خاص از اینکه چگونه سوژه در کوشش خود برای یک خویشهمانی شکست می‌خورد، خویشهمانی‌ای که سوژه‌ را به سان یک ابژه کاملا برساخته‌شده، کاملا تحقق یافته، و ....، برسازد. پس، اینجا لاکان بازهم بسیار خرابکارانه‌تر/شورشی‌تر از چیزی است که شاید به نظر برسد.

همان طور احتمالا می‌دانید، کل بحث اخلاقیات و فلسفه کانتی جستجویی است برای به اصطلاح ساختارهای پیشینی، صوری، مستقل از ذات‌های پیش‌آیند، تجربی، ذات‌هایی که درون تجربه محسوس‌مان با آنها مواجه می‌شویم. فکر می‌کنم آنانی که تلاش می‌کنند غیر مستقیم بگویند کاری که لاکان انجام داد، از یک لحاظ، به شیوه‌ای کانتی شرح و بسط یک نقد میل ناب، شرایط پیشینی میل، است، کاری شبیه این را انجام می‌دهند.

چیزی که لاکان «ابژه a کوچک» [objet petit a] می‌نامد دقیقا نوعی ابژه‌ـ‌علت پیشینی ناپاتولوژیک میل است، دقیقا نوعی ابژه شبه استعلایی. مسئله ــ من نمی‌توانم این را بسط بدهم، فقط به شما یک سرنخ می‌دهم ــ همان طور که لاکان بارها و بارها اشاره می‌کند، جایی که آن با کانت به اشکال می‌خورد، مسئله‌ای است که در ادامه می‌آید. فکر می‌کنم اینجا شاید خوانش فلسفه کانت با ادگار آلن پو سودمند باشد. برای مثال، در دو داستان او، «گربه سیاه، و «دیو بچه لجباز»، پو به یک اصطلاحا «دیو بچه لجباز» اشاره می‌کند، قضیه چیست؟ بیایید برگردیم به کانت. نزد کانت، از طرفی، ما اعمال پاتولوژیک را داریم، اعمالی که توسط امیال پاتولوژیک ما به وجود می‌آیند، به بیان دقیق، توسط امیالی که ابژه‌اش یک ابژه تجربی، پیش‌آیند، محسوس، است؛ و سپس ما فعالیت اخلاقی را داریم، که به مثابه فعالیتی نا پاتولوژیک تعریف می‌شوند، به بیان دقیق، به مثابه فعالیتی که نیروی محرکه‌اش یک قاعده تهی، مطلقا صوری، پیشینی، است. حالا، پارادکس خوب جایی که امور بغرنج می‌شوند و اینجا، فکر می‌کنم، پارادکس نقد لاکان از کانت است، این است که، مسلما، کانت قصد تصفیه کردن فعالیت اخلاقی از هر عنصر پاتولوژیک، تصفیه کردن تعریف فعالیت اخلاقی ناب، را داشت. اما کاری که او ندانسته انجام داد گشودن نوع جدیدی از شر بود، چیزی که خود کانت به آن همچون شر اهریمنانه اشاره کرد، که یک شر بسیار بسیار رادیکال است، آن یک شر پارادکسیکال است که کاملا با شرایط کانتی خیر جور در می‌آید، شرایط کانتی یک عمل خیر. به بیان دقیق، شرایط کانتی یک عمل نا پاتولوژیک، شرایط کانتی یک عمل که توسط هیچ نوع ابژه پیش‌آیند تجربی، مقید نشده است. بیایید حالا برای لحظه‌ای سراغ «بچه جن شرور» ادگار آلن پو برویم.

همان طور که احتمالا می‌دانید، در این دو داستان، «گربه سیاه» و «دیو بچه لجباز»، پو درباره یک تمایل/انگیزه عجیب و غریب در هر انسان سخن می‌گوید، تمایل به انجام یک عمل به خاطر  هیچ دلیل پوزتیوی اما، به سادگی، فرمول این است که شما باید این کار را انجام دهید دقیقا برای اینکه آن ممنوع است. آن انگیزه منفی ناب است. حالا در مورد آن فکر کنید و شما خواهید دید که این انگیزه مطلقا منفی در ناب‌ترین معنای کانتی صوری پیشینی است. آن مطلقا فی نفسه بدون هیچ ارجاع تجربی پایه ریزی می‌شود. این مسئله است، که یک قلمرو جدید شر گشوده می‌شود... خیلی خب، اما آن یک پیشرفت دیگر هم هست.

اینجا نکته من این است که آنچه لاکان تلاش می‌کند با فرول‌های جنسیت یابی خود انجام دهد دقیقا در همین سطح فراهم کردن نوعی منطق تفاوت جنسی نا تجربی، اما کاملا صوری، استعلایی، پیشینی در قالب اصطلاحات کانتی، است. به شیوه‌ای پارادکسیکال، بسیار دقیق، کانت می‌گوید که دو نوع اصلی از تناقض‌ها وجود دارند که در آنها عقل انسان ضرورتا پیشینی گرفتار می‌شود. و فکر می‌کنم، برای اندکی ساده کردن قضیه، بر طبق سخن لاکان، آنها با دو شکل از امر متعالی، و ... منطبق می‌شوند. این دو نوع از تناقض‌ها دقیقا دو وضعیت جنسی را توصیف می‌کنند، ساختار می‌دهند. بنابراین اجازه بدهید باز هم اینجا بسیار دقیق باشیم. به این دلیل، لاکان تا آنجا که ممکن است از تصور تفاوت جنسی همچون رابطه دو قطب مخالف که هم دیگر را تکمیل می‌کنند، که با یکدیگر کل انسان را تشکیل می‌دهند، دور است. خودتان می‌دانید، این اسطوره شناسی مردانه، زنانه، به سان دو قطب، دو تقابل، که با یکدیگر کامل‌بودگی نوع بشر را تشکیل می‌دهند، و الی ‌آخر. در این نقطه، بر طبق سخن لاکان، اگر مرد و زن را در کنار هم بگذاریم ما نمی‌توانیم بگوییم که با این و این در کنار هم  [ارجاع به بخش‌های فرمول روی تخته] کلیت کامل انسان را داریم. چرا نمی‌توانیم؟ برای اینکه فقط دو شکست را به دست می‌آوریم. هر کدام از این دو تلاش دقیقا پیشاپیش فی‌نفسه یک شکست هستند. اینها دقیقا دو تلاش برای  نایل شدن به کلیت هستند  اما در این کار شکست می‌خورد.

اینجا، فکر می‌کنم، ما می‌توانیم به شیوه‌ای بسیار صریح یک تمایز ترسیم کنیم. (من همیشه  دوست دارم، به عنوان یک استالینیست قدیمی، خط تمایزی میان ما و آنها، دشمن‌ها، ترسیم کنم، دشمن اینجا کانستراکشنیست‌های فوکویی هستند که می‌گویند، خودتان می‌دانید، تفاوت جنسی چیزی به طور طبیعی داده‌شده نیست.) سکس/جنس ــ خودتان می‌دانید که فوکو این را در جلد نخست تاریخ جنسیت خود بسط داد ــ یک برکولاژ است، یک اتحاد مصنوعی پراکتیس‌های گفتمانی ناهمگون، و ... . لاکان این را رد می‌کند. برای او، جنس، موضع‌های جنسی، ابدا چیزی نیست که به طور گفتمانی برساخته شده باشد. اما به خاطر همه اینها، لاکان، مسلما، به یک موضع ناشیانه جنس همچون چیزی اساسا به طور پیشا گفتمانی داده‌شده باز نمی‌گردد. جنس یک برساخت گفتمانی نمادین نیست. جنس چه چیزی است؟ آن دقیقا جایی ظهور می‌کند که نمادین‌سازی شکست می‌خورد. این نکته لاکان است. اینکه، به عبارت دیگر، ما موجودات جنسی‌شده هستیم دقیقا برای اینکه نمادین‌سازی ضرورتا شکست می‌خورد. و جنسیت به معنای دو نسخه از این شکست است.

به عبارت دیگر، به بیانی بسیار دقیق‌، اگر نمادین‌سازی تفاوت جنسی ممکن بود، ما دو جنس نداشتیم. بلکه فقط یک جنس وجود داشت. دقیقا به این دلیل دو جنس وجود دارد که هر کدام از آنها ، اگر دوست داشته باشید، نوع خودش از شکست است. فکر می‌کنم برای ادراک منطق این قضیه، من شما را توصیه خواهم کرد یکی از بهترین مقاله‌ها/رساله‌های کلود لویی اشتراوس را بخوانید. آن یک مقاله بسیار جالب است. در این مقاله او واقعا، فکر می‌کنم، یک لاکانی است (اگر چه او تاحدودی از لاکان نفرت داشت).  لویی اشتراوس در انسان‌شناسی ساختاری خود در مورد یک آزمایش گزارش می‌دهد. او اشاره می‌کند که اعضاء یک قبیله، فکر می‌کنم در برزیل، آمازون، به دو گروه تقسیم می‌شدند. او از اعضای هر دو گروه یک پرسش بسیار ساده ‌پرسید: آیا می‌توانید نقشه خانه‌های روستای خودتان را روی کاغذ برای من بکشید؟ پارادکس این بود که هر یک از گروه‌ها، اگر چه آنها یک روستا را ترسیم می‌کردند، نقشه‌ای به کلی متفاوت کشیدند. یکی از آنها خانه‌ها را پیرامون یک مرکز ‌کشید. بسته به اینکه آنها آرایش، نقشه روستا، را چگونه می‌دیدند. گروه دیگر مجموعه‌ای از خانه‌ها را با یک شکاف در میانه آنها ترسیم ‌کرد. حالا، البته، شما خواهید گفت، مسئله‌ای نیست: ما یک هلیکوپتر کرایه می‌کنیم، از بالای روستا یک عکس می‌گیریم، و تصویر حقیقی را بدست می‌آوریم. اما نکته این نیست: ما با این شیوه نکته را از دست می‌دهیم. کل قضیه، همان طور که لویی اشتراوس به خوبی اشاره می‌کند، این است که مسئله این بود که آنجا یک بن‌بست بنیادین وجود داشت، یک عدم تعادل ساختاری، و اینکه هر کدام از گروه‌ها این عدم تعادل را به شیوه‌ خودش ادراک می‌کرد و تلاش می‌کرد آن را نمادین‌سازی کند، بازسازی کند.... و این قضیه به ما می‌گوید که ما چگونه باید منطق تفاوت جنسی را ادراک کنیم. باز هم، نصف اینجا [ارجاع به فرمول]، نصف آنجا نیست. این یک شیوه‌ شکست‌خورده از ادراک کل انسان است؛ آن یک شیوه‌ شکست‌خورده دیگر از ادراک کل انسان، تمام انسان، است.

به عبارت دیگر، نکته بعدی من این است که، برای مثال، آنچه ما باید در خصوص تفاوت جنسی اجتناب کنیم صورت‌بندی تفاوت جنسی به سان نوعی قطبیت مکمل تضادها است. فکر می‌کنم این کار عملیات ایدئولوژیک غایی است.

برای مثال، و اینجا من در برابر نوع مشخصی از فمنیسم هستم که تلاش می‌کند در برابر گفتمان مردانه گفتمان خاص دیگری را قرار دهد، گفتمان زنانه را جدا کند. فکر می‌کنم که آنها همان اشتباهی را تکرار می‌کنند که معمولا تقبیح می‌شود، اشتباهی که معمولا در روزگاران قدیمی خوب استالینیسم رادیکال‌ترین استالینیستی که ادعا می‌کرد، همان طور که می‌دانید، ما علم بورژوازی و علم پلوتاریایی داریم مرتکب آن می‌شد. ما همگی به آنها به سان سخنانی ابتدایی می‌خندیم اما فکر می‌کنم فمنیست‌ها هم همین اشتباه را می‌کنند. به همین صورت، دقیقا تا آنجا که به مبارزه طبقاتی می‌چسبیم، ما باید بگوییم، بله، هیچ موضع بی‌طرفی وجود ندارد، اما دقیقا به این دلیل که تنها یک علم وجود دارد، و این علم از درون دو پاره است. فکر می‌کنم مطلقا تعیین کننده است که ما در خصوص گفتمان نیز به همین نکته بچسبیم. من نمی‌گویم که گفتمان کاملا جنس‌ـ‌بی‌طرفانه، جنس‌نیافته، است. گفتمان بی‌طرفانه نیست بلکه گفتمانی است که، می‌شود گفت، از درون دو‌پاره است.

اجازه بدهید قضیه را به شیوه‌ای دیگر بیان کنم. باز هم، اگر شما مرا به خاطر آخرین ارجاع‌ام به لویس آلتوسر خواهید بخشید، فکر می‌کنم که همه چیز به وضعیت واژه «و» به عنوان یک مقوله بستگی دارد. اگر آلتوسر را خوانده باشید ــ فکر می‌کنم هنوز هم او ارزش خواندن دارد ــ در مجموعه‌ای کامل از متن‌هایش، مجموعه کامل مقاله‌هایش، در عنوان این واژه «و» ظهور می‌کند. برای مثال، شما یک عنوان دارید، «ایدئولوژی و آپاراتوس‌های ایدئولوژیک دولت»، یا شما دارید، برای مثال، « تناقض و چند علت‌مندی». منطق این «و» چه چیزی است؟ نخستین جزء قبل از این «و» یک مفهوم ایدئولوژیک عمومی است: مفهوم ایدئولوژی، مفهوم تناقض. سپس، جزء دوم، «آپاراتوس‌های ایدئولوژیک دولت» یا «چند علت‌مندی»، شرایط مادی مشخص را فراهم می‌کند طوری که این مفهوم به عمل‌گری همچون امری نا ایدئولوژیک شروع می‌کند. اگر شما بخواهید از دیالکتیک ایدئالیستی اجتناب کنید، و به دیالکتیک ماتریالیستی بچسبید، شما باید تناقض را به عنوان بخشی از یک کلیت پیچیده، چند علت‌مند، مشخص، ادراک کنید، و الی آخر. بنابراین، باز هم، این «و» به یک معنا همان‌گویانه است. این «و» یک محتوا را به دوحالت‌مندی‌‌اش پیوند می‌زند. نخست، به ملاک ایدئولوژیک‌اش مفهوم کلی انتزاعی، و سپس، شرایط مادی، مشخص، فرا ایدئولوژیک وجودش. ایدئولوژی تنها در آپاراتو‌س‌های دولتی ایدئولوژیک وجود دارد. تناقض به طور مادی تنها در چند علت‌مندی وجود دارد. پس، اینجا جزء نخست مجبور نیست میان دو نقطه پایان میانجی‌گری کند برای اینکه جزء دوم پیشاپیش وجود مشخص جزء نخست است.

اینجا، در ضمن ــ و حالا شما خواهید گفت، این چه ربطی به روانکاوی دارد؟ ــ یکی از راه‌های ادراک تفاوت میان فروید و یونگ وجود دارد، برای اینکه آنچه یونگ انجام می‌دهد، دقیقا، در تقابل با فروید است. برای مثال، در خصوص مفهوم لیبیدو، برای یونگ لیبیدو دقیقا نوعی مفهوم کلی بی‌طرف است و بعد شما شکل‌های مشخصی از لیبیدو را دارید ــ دگردیسی‌های متفاوت، همان طور که او می‌گوید. شما لیبیدوی ویران‌گر، آفریننده، جنسی، و ... دارید. در صورتی که فروید تاکید می‌کند که لیبیدو، در وجود مشخص‌اش، به طور تقلیل ناپذیری جنسی است. بنابراین، عنوان آلتوسری فروید احتمالا «لیبیدو و وجود جنسی‌اش» خواهد بود، یا چیزی مثل آن. اینجا نکته من چه چیزی است؟ نکته من این است که نزد لاکان، تفاوت جنسی، زن و مرد، باید دقیقا در قالب این «و» آلتوسری ادراک شود. به این بیان، مرد این کلی است، زن وجود مشخص است. دو راه وجود دارد. یا ما آن را به این شیوه انجام می‌دهیم: مرد و زن به سان ایدئولوژی و آپاراتوس‌های دولتی ایدئولوژیک. یا آن را به این شیوه تاریک‌اندیشانه، انتزاعی انجام می‌دهم: مرد و زن، دو قطبیت، هر کدام دیگری را تکمیل می‌کند، و ...، و ما به سرعت در نوعی تاریک اندیشی نیوایجی هستیم.

حالا اجازه بدهید به سرعت تمام کنم. بیان این پارادکس به شیوه‌ای دیگر: وقتی لاکان می‌گوید زن وجود ندارد، این نتیجه دیگری از چیزی است که من گفتم. ما مطلقا نباید این را به سان پیروی از منطقی ادراک کنیم که بر طبق آن هیچ عنصر تجربی‌ای کاملا با جایگاه نمادین خود مطابق نمی‌شود. واضح است که این تز پایه‌ای لاکان است. برای مثال، پدر ــ پدر تجربی، پدر واقعی همچون بخشی از واقعیت، شخص تجربی پدر ــ هرگز کاملا با وکالت نمادین‌ خود جور در نمی‌آید، هرگز کاملا مطابق وکالت نمادین خود رفتار نمی‌کند. همواره شکافی میان جایگاه نمادین پدر و پدر تجربی وجود دارد. شخص تجربی کسی است که به اتوریته پدرانه خودش اشاره می‌کند، عینا به خاطر اتوریته پدرانه خودش عمل می‌کند. او به طور بی‌واسطه‌ای اتوریته نیست. حالا، شما خواهید گفت، اما چه می‌شود اگر او اتوریته باشد؟ خیلی خب، امیدوارم که شما این نوع پدر را نداشته باشید برای اینکه در این صورت شما یک پدر سایکوتیک دارید. منظورم این است که پدر شربر [Schreber] کاملا یک پدر بود: آنجا شکافی از این نوع وجود نداشت. بنابراین نکته من این است که شما باید به تفاوت بچسبید، اینجا باید از دامی دیگر اجتناب کنید. و فکر می‌کنم این، در ضمن، چیزی است که مفهوم اختگی معنا می‌دهد. مفهوم اختگی دقیقا به این معنا است که برای اینکه شما، بیایید بگوییم، اتوریته پدرانه را اعمال می‌کند، شما باید به نوعی استحاله جوهری تن بدهید و باید بپذیرید که شما دیگر به سان کاملا خودتان عمل نمی‌کنید بلکه به سان تجسمی، عاملی، از یک کارگزاری/عاملیت نمادین فراتجربی عمل می‌کنید. اینکه شما کاملا خودتان نیستید. می‌شود گفت این دیگری بزرگ است که از طریق شما سخن می‌گوید. دقیقا تا آنجا که شما یک عامل اتوریته‌ هستید شما همواره مرکز زدوده هستید، شما به طور بی‌واسطه اتوریته نیستید. شما یک جانشین برای اتوریته نمادین غایب هستید. این همان مقدار بهایی است که پدر برای اتوریته خود را می‌پردازد، دقیقا توسط این اختگی به مثابه شکافی میان وجود تجربی‌اش و جایگاه نمادین‌اش.

حالا نکته من این است که وقتی لاکان می‌گوید زن وجود ندارد، این مطلقا به معنی همان شکاف نیست. آن به این معنی نیست که، به همان شیوه که پدر تجربی‌ای  وجود ندارد که کاملا با جایگاه نمادین خود جور در بیاید، زن تجربی‌ای نیز وجود ندارد که کاملا با زننوشته شده با حروف درشت جور در بیایید. فکر می‌کنم این همان منطق نیست. چرا؟ به چه معنایی نیست؟

اجازه بدهید آخرین میانبر سریع را بزنم. همین قضیه شامل حال یهودی نیز می‌شود. خودتان می‌دانید، در یهودی ستیزی  نیز شما این نوع شکاف را دارید. شما چیزی را دارید که معمولا به آن به سان یهودی به اصطلاح مفهومی ارجاع می‌شود، به بیان دقیق، تصویر فانتازماتیک یهودی به سان توطئه‌گر، و امثالهم. البته، هیچ یهودی تجربی‌ای که شما با آن روبرو می‌شوید کاملا با تصویر این یهودی توطئه‌گر، وحشتناک، جور در نمی‌آید، اما قضیه این است که این شکاف میان یهودی تجربی و یهودی مفهومی، این شکاف همان شکافی نیست که پدر را از نام ـ پدر جدا می‌کند. منطق متفاوت است برای اینکه فکر می‌کنم در مورد پدر ما ساختار اختگی را داریم. در مورد یهودی، قضیه برعکس است. پارادکس شیوه‌ای که یهودی عمل‌گری می‌کند این است که هر چه آنها بیشتر به طور تجربی نابود می‌شوند، تحقیر می‌شوند، آنها بیشتر توانمند می‌شوند.

 این پارادکس پایه‌ای یهودی است و من می‌توانم مثالی از همین منطق را از کشور خودم تقدیم شما بکنم، جایی گه حالا پوپولیست‌های دست راستی به کمونیست‌ها حمله می‌کنند، علی رغم اینکه کمونیست‌ها قدرت را از دست داده‌اند. شیوه‌ای که آنها خطر کمونیست را طرح می‌کنند این است که آنها ادعا می‌کنند اگر چه کمونیست‌ها قدرت را از دست داده‌اند، هر چه آنها بیشتر غیب می‌شوند، آنها توانمندتر می‌شوند، توانمندان پنهانی که واقعا کل قدرت را در دستان خود دارند، و ... بنابراین، منطق یهودی این است: هر چه شما او را به طور تجربی بیشتر نابود کنید، هر چه بیشتر کشته شوند، آنها یک نوع حضور فانتازمیک، شبح‌سا، به دست می‌آورند که نیرومندتر است. به عبارت دیگر، دقیقا هر چه شما بیشتر آنها را بکشید، آنها کمتر می‌توانند اخته شوند. بنابراین، در تقابل با اختگی پدرانه، یهودی دقیقا، و ترس از یهودی در یهودی‌ستیزی نازی هم همین است، یهودی دقیقا، از یک لحاظ، نمی‌تواند اخته شود. پس، این تفاوت بر چه چیزی مبتنی است؟ فکر می‌کنم آن می‌تواند به شیوه‌ای بسیار دقیق صورت‌بندی شود. نامـ‌پدر یک داستان نمادین است. اینجا ما در حدود چیزی هستیم که در روزگاران گذشته به شیوه‌ای بسیار خوب از آن تحت عنوان «دروغ/نیرنگ باشکوه» یاد می‌شد. آن داستان نمادین است. در صورتی که یهودی یک داستان نمادین نیست بلکه یک شبح فانتازماتیک است، یک روح شبح‌سا. و اگر قرار است ما تئوری لاکانی را ادراک کنیم این قضیه مطلقا تعیین‌کننده است. ارواح شبح‌سا ــ این ترسناکی‌های فانتاستیک، مثل مرده زنده، روح پدر در نمایش‌نامه هملت، و امثالهم ــ آنها در حدود داستان نمادین نیستند، بلکه نسبتا برعکس. منظور من از «نسبتا برعکس» چه چیزی است؟ نکته این است، لاکان چه چیزی را مد نظر دارد وقتی که او بارها و بارها تاکید می‌کند بر اینکه حقیقت ساختار یک داستان را دارد و ...؟ منظور من از این، پیشاپیش چیزی پیش‌پاافتاده از هر کتابچه جامعه‌شناختی احمقانه است. کتاب‌هایی در مورد ساخت‌مان اجتماعی نمادین واقعیت و ... نوشته شده‌اند. قضیه این است که همواره ــ صرفا در مورد مثالی از لویی اشتراوس فکر کنید ــ شکست داستان نمادینی وجود دارد که تلاش می‌کند یک بن‌بست بنیادین مشخص را حل و فصل کند: شکست داستان دست و پنجه نرم کردن با/فائق آمدن بر یک آنتاگونیسم اجتماعی، یا تفاوت جنسی یا مبارزه طبقاتی، یا هر چه. سپس این شکست در ارواح شبح‌سا، در اشباح، در مرده زنده، وضع می‌شود/مفروض می‌شود. آنها همواره اینجا هستند، به سان تجسمی از چیزی که لاکان می‌توانست آن را یک بن‌بست نمادین مشخص بنامد.

برای به پایان رساندن بحث، نکته من این است که اگر ما لاکان را به این شیوه بررسی کنیم ما واقعا می‌توانیم، فکر می‌کنم، تئوری کاملی از ایدئولوژی را بر مبنای لاکان شرح و بسط بدهیم. اجزاء سازنده پایه‌ای این تئوری ایدئولوژی این است که آنچه این شبح فانتازماتیک، روح وار، می‌پوشاند واقعیت، واقعیت اجتماعی، نیست. اینجا ما باید این رویکرد ناشیانه مارکسیتی را پشت سر بگذاریم ــ ساخت‌مان ایدئولوژیک به سادگی یک واقعیت اجتماعی را می‌پوشاند. نه. کل بحث لاکان این است که برای اینکه واقعیت اجتماعی خود را مستقر سازد ــ با واقعیت اجتماعی من نظم اجتماعی، واقعیت نظم نمادین اجتماعی، را قصد می‌کنم ــ باید به طور آغازین چیزی سرکوب شود. چیزی که نمی‌تواند نمادین‌سازی شود، و روح شبح‌سا برای پر کردن شکاف چیزی که نمی‌تواند نمادین‌سازی شود ظهور می‌کند. بنابراین، باز هم، شبح واقعیت اجتماعی را پنهان نمی‌کند بلکه چیزی را می‌پوشاند که باید به طور آغازین سرکوب شود تا واقعیت اجتماعی ظهور کند.

بنابراین، فکر می‌کنم که برداشت لاکانی از امر واقعی به سان آن‌ سنگی که در برابر نمادین‌سازی مقاومت می‌کند به غایت برای یک برداشت غیر ناشیانه از ایدئولوژی کاربردی است. با برداشت غیر ناشیانه از ایدئولوژی من برداشتی از ایدئولوژی را قصد می‌کنم که از دام‌های متداول، اگر بگویید ایدئولوژی، آگاهی کاذب اجتناب می‌کند، در این صورت شما به طور اتوماتیک تلویحا به یک نوع رویکرد مستقیم طبیعی به چیزی که واقعیت حقیقتا است، و... اشاره می‌کنید. شما نیازی به این ندارید. چیزی که شما نیاز دارید دقیقا این برداشت است که خود واقعیت هرگز به طور کامل برساخته نمی‌شود، و اینکه این چیزی است که فانتزی‌های شبح‌سای ایدئولوژیک تلاش می‌کنند بپوشانند. نه پوشاندن یک واقعیت پوزتیو بلکه دقیقا پوشاندن این امر که آنچه ما معمولا در جامعه‌شناسی «ساخت‌مان اجتماعی واقعیت» می‌نامیم همواره شکست می‌خورد.

یادداشت‌های فارسی

  1. Solipsism، خود تک‌ انگاری، موضعی فلسفی مبنی بر اینکه شناخت جهان بیرونی و سایر اذهان غیر قطعی است و تنها چیزی که قطعا وجود دارد ذهن خود من است.
  2. ‘Brave New World’، عنوان رمانی علمی تخیلی نوشته آلدوس هاکسلی، این رمان با ترجمه سعید حمیدیان توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است. آلدوس هاکسلی در اثر خود آرمانشهری را در آینده به تصویر می‌کشد که مهندسی ژنتیک و روانشناسی پیشاپیش همه چیز را تنظیم می‌کنند.

یادداشت‌های انگلیسی

 این رونوشت ویراست شده‌ای است از دومین سری مجموعه درس‌گفتارهای عمومی ژیژک که در محل زیر برگزار شده است:

the Eighth Annual Conference of the Australian Centre for Psychoanalysis in the Freudian Field, Melbourne, 13 August 1994.

این مقاله در اصل در منبع زیر منتشر شده بود: [eds]

Agenda: Australian Contemporary Art 44, 1995, pp. 11-3

 

1  Louis Althusser, The Future Lasts Forever: A Memoir, ed. OlivierCorpet and Yann Moulier Boutang, trans. Richard Veasey, London, Chatto and Windus, 1993 [eds].

2 Ibid., pp. 147-8 [eds].

3 Jacques Lacan, The Subversion of the Subject and the Dialectic of Desire’, in Écrits: The Complete Edition in English, trans. Bruce Fink, New York and London, W. W. Norton, 2006, p. 690. See Slavoj Žižek, The Sublime Object of Ideology, London and New York, Verso, 1989, pp. 110-14 [eds].

4 Lacan, The Subversion of the Subject and the Dialectic of Desire’, p.700 [eds]

 

 

آنچه گذشت چهارمین بخش کتاب «بازجویی از امر واقعی» است. کتاب «بازجویی از امر واقعی» حاوی ده مقاله و گزیده‌هایی از پنج کتاب مختلف ژیژک می‌باشد که به کوشش رکس باتلر و اسکات استفانز گردآوری و نخستین بار در سال 2005 منتشر شده است. این ترجمه منطبق است با

 

INTERROGATING THE REAL,  Slavoj Žižek,  edited by Rex Butler and Scott Stephens, Bloomsbury Publishing  Plc, 2013, pp. 39-65

 

بخش اول

بخش دوم

بخش سوم

بخش چهارم