سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مقالات قدیمی: سخنوران نامی امروز، بلز ساندرار(فروردین 1337)
زندگی شعر و شعر زندگی
در سال 1324 قمری (1906 میلادی) یعنی در بحبوحۀ انقلابات مشروطۀ ایران جوانی بیگانه که شاگرد تاجری لهستانی بود در کاروانسرای اصفهان معاملۀ خوبی کرد و پس از هشت روز چانه زدن عصائی خرید که حلقۀ طلائی ظریفی با نقش برگ و غنچۀ نسترن دور دستۀ آنرا زینت داده بود. این عصا سری داشت و آن این بود که چون روی یک دگمۀ آن فشار میآوردند سر آن باز میشد و محفظهای را آشکار میکرد که سه مروارید غلطان بینظیر در آن نهفته بود. این مرواریدهای گرانبها مال دزدی نبود اما قاچاق بود. تاجر از شاگردش دل خوشی نداشت. مدتی بود که میخواست دخترش را باو بدهد و جوان تن در نمیداد. باین سبب تاجر شاگرد بیچاره را لو داد و او ناچار پا بفرار گذاشت و از ازمیر سر در آورد. از آنجا هم بکشتی نشست و به ناپل رسید.این جوان هیجده ساله تا این زمان زندگی عجیبی کرده بود. پدری سویسی و مادری اسکاتلندی داشت. نامش بلز ساندار Blaise Cendrars بود. اما این نامی است که خود جعل کرده است. در یکی از منظومههای خود میگوید:
من پسر پدر نیستم
و جز پدربزرگم کسی را دوست ندارم
برای خودم اسم تازهای ساختهام
مثل آگهیهای بزرگ سرخ و آبی
که روی چوب بستها میچسبانند
تا پشت آنها عمارت تازۀ فردا را
برپا کنند.
مادرش خلقوخوی فرشتگان داشت. در اواخر عمر بشهر فلورانس کوچیده بود و بیشتر وقت خود را بمطالعۀ کتابهای گیاهشناسی و جمع کردن گلها و گیاههای کمیاب میگذراند و در همان شهر در جوانی مرد.
پدرش میخواره و ماجراجو بود و بخواندن کتابهای بالزاک علاقۀ بسیار داشت و هنگامی که پسرش ده ساله بود کتاب «دختران آتش» تألیف «ژرار دونروال» را برای مطالعه باو داد. کار این مرد معامله و تجارت بود و گاهی در مصر و گاهی در ناپل بسر میبرد. اما کارش رونقی نداشت و بخت با او یاری نمیکرد و هنگام تولد پسرش در مصر بود. زن و فرزند نوزادش آنجا نزد او رفتند بعد زندگانی سرگردان او شروع شد. با کشتی تجارتی از مصر به لندن رفت، بعد به پاریس شتافت و از آنجا به مونترو (سویس) عازم شد. در این ضمن خانوادهاش از اسکندریه برگشته و در ناپل اقامت کرده بود. کودک لَلِه ای انگلیسی داشت که او را به سیسیل برد. در نه سالگی بیک مدرسۀ آلمانی رفت. بعد به سویس بازگشت و تا پانزده سالگی در آنجا ماند. در این مدت مملکتهای بسیار دیده و در شهرها و بندرهای متعدد اقامت گزیده و یادگارهای فراوان از این سفرها در خاطر فراهم کرده بود.
شاید همین زندگی دوران کودکی موجب شد که درین جوان شوق و شوری سوزان برای جهانگردی و حادثه جوئی ایجاد شود. شاید نیز این ذوق شدید میراث اجدادش بود که بعد در کتابهای خود سرگذشت پرآشوب ایشانرا نقل کرده است. اما این شور و هیجان تنها برای سفر نبود. از آغاز جوانی بخواندن نیز علاقهای دیوانهوار داشت. چون با چند زبان آشنا بود میتوانست هر کتابی را که بچنگ میآورد بهر زبان که بود بخواند. کلیات آثار بسیاری از بزرگانرا که خوانندگان عادی تنها در کتابخانه نگه میدارند و هرگز لای آنها را باز نمیکنند از سر تا آخر خوانده بود. تمام آثار هوگو را بزبان فرانسه و آثار «گوته» را بآلمانی و آثار دستویوسکی را بروسی و آثار «سن ژان دولا کروا» را بزبان اسپانیائی مطالعه کرده بود. در سفرهای دراز خود همیشه صندوقهای متعدد پر از کتاب همراه داشت و این بار سنگین را در چین و در ایران و روسیه همهجا با خود میکشید.
بهرحال روحیۀ این نوجوان با زندگی آرام و مرتب خانوادگی متناسب نبود و تحصیل در دبیرستان بازرگانی شهر نوشاتل چنگی بدلش نمیزد. آرزو داشت که براه بیفتد، برود، نه بمقصد آنکه بجای معینی برسد، میخواست در راه باشد و لذت میبرد که پیوسته از زاد بوم خود و محلی که اقامت داشت دورتر شود. برای چنین کسی بهانۀ عزیمت و گریز آسان بدست میآید. پدر او چون دانست که پسرش شرارت و ولگردی میکند و قرضهائی بالا آورده است او را برای تنبیه در اطاقی حبس کرد. پسر بهانۀ فرار از شهر و دیار را بدست آورده بود. از پنجرۀ اطاق که در طبقۀ پنجم قرار داشت گریخت و از ایوانی بایوان دیگر جست و بخیابان رسید. و پیش از فرار دستبردی باثاث خانه زده بود، چند صد فرانک ازکشو میز مادرش با پس اندازهای خواهران و چند بشقاب نقره و تمام پاکتهای سیگار پدرش را برداشته بود. خودش در این باب نوشته است:
«چنان با آرامش خاطر عمل کردم که گوئی از مدتها پیش نقشۀ کار را کشیده بودم. مثل اشخاص خوابگرد از پنجره بیرون رفتم. همینکه به ترن نشستم تعجب میکردم از اینکه باین آسانی خود را در راه میدیدم و هیچ در فکر برگشتن نبودم.»
بلز ساندار مردی است که نمیتواند قرار بگیرد. در زندگی بارها آسایش خود را برهم زده و از محیطی که در آن استقراری یافته بود گریخته است. مدتی پس از گریز از خانۀ پدری چنین نوشت: «من ذوق1 خطر دارم. مرد اداره و دفتر نیستم. هیچوقت نتوانستهام دعوت «امر مجهول» را رد کنم. نویسندگی با طبع من ناسازگارترین امورست. از اینکه میان چهار دیوار بنشینم و کاغذ سیاه کنم و حال آنکه در بیرون زندگی جوش میزند و صدای بوق اتومبیل و سوت قطار راهآهن و کشتی بگوشم میرسد راستی مثل محکومان رنج میبرم.»
باری آن شب، در سال 1902 پس از فرار از نوشاتل عازم شهر بال شد و از آنجا به برلن شتافت از آنجا دوباره به هامبورگ رفت و باز به برلن برگشت و به کونیکسبرک رفت و از آنجا به کولونی آمد. همچنان از شهری بشهری میرفت و گوئی میترسید از اینکه از ایستگاهها خارج بشود. آخر سرمایهاش تمام شد و درمانده و تهیدست در شهر مونیخ جلو یک دکان صرافی که در مقابل گروی پول قرض میداد ایستاده بود که بامردی بنام «روگوین» آشنا شد.
این مرد عجیب تاجری یهودی از مردم ورشو بود که فعالیتی بیمانند داشت و سراسر آسیا را مانند میشل استروگف درمینوشت و در جستجوی جواهرات گرانبها دریاچۀ بایکال را دور میزد و به فلاتهای بلند پامیر میرفت و خرده ریزهای ساخت آلمان را در ارمنستان میفروخت و از اروپا تا منچوری و هند همهجا تجارت مروارید و الماس میکرد. تاجر بآن جوان پرشر و شور که آماده بود با او تا قلب کشورهای برف و سرما بتازد علاقهمند شد. اورا بخدمت پذیرفت و یک لباس نو با یک طپانچه برایش خرید. جوان شاگرد «روگووین» شد. یکروز صبح با صد صندوق کالا، از ساعت دیواری و شماطهدار و جواهر بدلی و قوطیهای کنسرو و ساردین به ترن نشستند و از مسکو بطرف سیبری حرکت کردند. کارشان فروختن این اجناس و خرید آفتابه لگنهای قدیم و مینیاتورهای ایرانی و یاقوت و لعل و خنجرهای شامی و تفنگهای بلند مرصع به نقره و صدف و اینگونه چیزها بود. سه سال تمام بلز ساندار همراه استاد خود هزاران منزل راه را طی کرد. سه بار ببازار مکاره نیژنی نو گورود، دوبار به چین و یک بار بارمنستان رفت پس از گذشتن از اصفهان و کویر مرکزی ایران باهم تدارکات سفری به مصب رود دلتا دیدند تا سنگوارههای عاج جستجو کنند. اما راه را گم کردند و چندی در بیایانهای سیبری سرگردان شدند و نیمه جانی داشتند که یکی از قبایل بیابان گرد ایشان را نجات داد و تمام کالای ایشانرا که سنگ نمک بود و بر 37 سورتمه بار کرده بودند با بشقابهای نقرۀ خالص مبادله کرد. از آنجا به بمبئی رفتند تا روگووین مقداری الماس بخرد. منظومۀ معروف بلز ساندرار یعنی "نثر راه آهن سیبری پیما و ژهان دخترک فرانسوی" که بعدها نوشته شد حاوی یادگارهای این سفر اوست.
این زمان یکی از آشفتهترین دورههای تاریخ روسیه بود. ساندرار در چندین صحنه از انقلابات خونین 1905-1908 که پس از جنگ روس و ژاپن روی داد و سراسر آسیا را منقلب کرد حضور داشته است. در سفر اول با راهآهن سرتاسری سیبری بمنطقۀ جنگ رفتند و میخواستند به شهر خاربین برسند شرح این زندگی میان آتش و دود و خون را ساندرار ده سال بعد در منظومۀ بینظیر خود بیان کرده است، اما در آن زمان هیچ بفکر شاعری نبود و شاید هرگز گمان نمیبرد که این سفر عالیترین منظومۀ شعر نو روزگار معاصر را باو الهام خواهد کرد. از شوق حادثه جوئی سرازپا نمیشناخت. پیاپی کام و ناکامی میدید، ثروتها بدست میآورد و بباد میداد. چنانکه از نوشتههایش برمیآید در سال 1904 نخستین بار یک میلیون سرمایه حاصل کرد و بلافاصله آنرا در جهانگردی و شب زندهداری در پایتختهای بزرگ جهان از دست داد. در بسیاری از شهرها روز نخستین به مجللترین مهمانخانه وارد میشد، اما هفتۀ بعد کارش بجائی میکشید که با گدایان و باربران و اوباش شهر همکاسه میشد و در کنار کوچه میخوابید. در زمستان 1904 در شهر پکن نزدیک بود از گرسنگی جان بدهد و چون در مهمانخانهای شغلی یافت و به افروختن بخاری مأمور شد عرش را سیر کرد.
آخر به شرحی که در آغاز این مقاله نوشتیم از گوروین برید و به ازمیر و از آنجا به ناپل و از ناپل بپاریس رفت. درین سالهای عمر جوانان سر براه بمدرسه میروند و کم کم با مجلههای ادبی شروع به همکاری میکنند. ساندرار که دنیا را زیر پا گذاشته بود هنوز دیپلم نداشت، اما در دانشکدۀ پزشکی برن نام نویسی کرده بود. تا این زمان هنوز یک سطر ننوشته و در طی سفرهای دراز خود حتی یادداشتی نکرده بود. بحافظۀ خود اعتماد داشت و میدانست که هرگاه لازم باشد میتواند از آن گنجینه استفاده کند.
در این زمان درست بیست سال داشت. سال 1907 بود. ساندرار در حومۀ پاریس خانهای گرفت و پرورش زنبور عسل پیشه کرد. در اینجا بود که با مردی بنام گوستاو لوروژ Gustave le Rouge آشنا شد. این شخص که در ساندرار تأثیر فراوان کرد زارع بود و ضمناً رمانهای وحشتناک مینوشت و یکی از رمانهای او که حق نشر آنرا در مقابل 400 فرانک بناشری واگذار کرده بود به 36 زبان ترجمه شده و بیش از یک میلیون نسخۀ آن در کانادا بفروش رسیده بود. ساندرار در اینجا به نوشتن پرداخت و نخستین شعرهای خود را که بعدها سوزانید برشتۀ تحریر درآورد. چندی بعد با نویسندۀ زبر دستی بنام «رمی دو گورمن» Rémy de Gourmont نیز دوستی و آشنائی یافت. اما زندگی آرام تولید عسل و مباحثات ادبی او را خرسند نمیکرد. باز احتیاج داشت باینکه رو براه بگذارد. سال بعد در بروکسل و لندن دیده شد.
در یک تالار موسیقی برای نمایشهای تردستی و حقهبازی استخدام شده بود. چندی با یک جوان یهودی که دانشجوی پزشکی بود و روزها آثار شوپنهاور را مطالعه میکرد و شبها در همان تالار نمایشهای مسخره میداد هم اطاق شد. این جوان چارلی چاپلین نام داشت. اما ساندرار از این کار هم خسته شد. در سال 1909 باز بروسیه رفت و از آنجا بکشورهای متحد امریکا و سپس به کانادا شتافت و در این سرزمین کارگر کشاورزی و رانندۀ تراکتور شد. در 1910 باروپا برگشت و در یک شرکت کشتیرانی بخدمت پرداخت. کارش این بود که مهاجران فقیر را از بندر لیباوا در لهستان به نیویورک ببرد. در این سال در نیویورک سه هفته نزد کارسو Caruso آوازخوان معروف مهمان بود. در طی رفتوآمدهای مکرر هر بار یکی دو هفته هم در پاریس میگذرانید.
در یکی از شبهای بهار سال 1912 در کوچههای نیویورک سرگردان بود. تمام روز را با شکم گرسنه در خیابانها قدم زده بود. از خستگی و گرسنگی حالت دواری در سر حس میکرد. ناگاه از جلو کلیسائی گذشت و اعلان کنسرت یکی از آهنگهای هندل موسیقیدان معروف را بدیوار دید. بیادش آمد که سابقاً در موسیقی مهارتی داشته و استادش در نوشاتل برای او در این رشته ترقی بسیار پیش بینی کرده بود. ساندرار همچنان راه رفتن را ادامه داد. برف شدیدی میبارید. آخر از خستگی و بیخوابی بجان آمد و بخانه رفت. یک تکه نان روی میزش مانده بود و جز آن هیچ خوردنی نداشت. ناگهان آغاز منظومۀ مفصلی که بعنوان «عید فصح در نیویورک» ساخته است از خاطرش گذشت. پس به خواب رفت و در دل شب بیدرا شد و تا صبح یکسره کار کرد و آن منظومه را که اولین اثر چاپ شدۀ اوست به آخر رسانید. با این منظومه که در سال 1912 بخرج نویسنده انتشار یافت فصل تازهای در تاریخ شعر معاصر گشوده شد.
از سال 1908 که ساندرار باز جهانگردی را آغاز کرده بود تا 1912 مکرر بپاریس رفته و چندی در آنجا گذرانده بود. در این سال یکباره در پاریس اقامت گزید و با زن و شوهر هنرمندی بنام سونیا و روبردولونه Delaunay آشنایی و الفت یافت و در خانۀ ایشان با گیوم آپولینر ملاقات کرد. از همان برخوردهای نخستین این دو شاعر باهم انس گرفتند و اغلب باهم مدتهای دراز در کوچه و خیابان پاریس بگردش میپرداختند. آپولینر از اسرار عشقبازیهای اروپا سخن میگفت و ساندرار از حوادث و سوانحی که در امریکا و روسیه بر سرش آمده بود گفتگو میکرد.
در این زمان شعر فرانسه در حال تحول بزرگی بود. بعضی از جوانان گرد ژول رومن فراهم شده بودند و از شیوهای که او پیش گرفته و Unanimisme نامیده بود پیروی میکردند. دستۀ دیگر آپولینر را پیشوای شعر نو واقعی میشمردند و او را با پییر روردی P.Reverdy و ماکس ژاکب M.Jacob از مؤسسان شیوۀ تازه میدانستند. این سالهای پرشور پیش از آغاز جنگ جهانگیر اول، دورانی بود که در نقاشی شیوۀ «کوبیسم» رواج مییافت و در شعر آثار آن تحول عظیم که دنبالهاش به «دادائیسم» کشید هیجانی در هنرمندان و شاعران انگیخته بود.
بلز ساندرار خصوصاً با نقاشان معاشرت میکرد و دولونه و فرنان لژه F. Léger و شاگال Chagallو پیکاسو Picasso از دوستان او بودند. در هر سفری که بپاریس میآمد با ایشان ملاقات میکرد. مدت ده سال ساندرار از نزدیک در جنبشهای نقاشی و موسیقی پایتخت فرانسه دخیل و شریک بود. بسیاری از موسیقیدانان بزرگ معاصر را او بجامعه معرفی کرد یا در رواج و شهرتشان دخالت داشت. از آن جملهاند استراوینسکی و هونگر (Honeger). در نقاشی نیز با مستعدترین هنرمندان جوان ارتباط داشت و مقالات دقیق در توصیف و توضیح شیوۀ هریک مینوشت و نظریات او اکنون نیز پس از چهل و چند سال معتبر و مورد قبول اهل فن است. مقالههای مبسوطی که دربارۀ شیوۀ کار براک و لژه و پیکاسو نوشت به رواج کار این هنرمندان کمک فراوان کرد. اما ساندرار بیشتر به نقاشان جوان و گمنامی که در آغاز کار خود بودند دلبسته بود و از آنجمله مارک شاگال را بسیار دوست میداشت. شاگال تصویری از او کشید و شاعر وصفی از نقاشی او کرد که قسمتی از آن چنین است:
کلیسائی را میگیرد و با کلیسا نقاشی میکند
ماده گاوی را انتخاب میکند و با ماده گاو نقاشی میکند
با ماهی ساردین
با سرها، با دستها، با کاردها نقاشی میکند.
مسیح، خود اوست
دورۀ بچگی را روی صلیب گذرانده است.
و هر روز انتحار میکند.
دوست دیگر او مودیلیانی Modigliani بود که صورت ساندرار را کشیده و این پرده اکنون در موزۀ هنرهای نو نیویورک ضبط است. ساندرار منتقد هنری زبردستی بود. اما خود او باین هنر علاقهای نداشت و آنرا پست میشمرد.
در این زمان در محافل ادبی بیشتر او را بعنوان شاعر انقلابی میشناختند با اصول و قواعد شاعری اصلا سر و کار نداشت و بیاعتنائی او بقالب شعر حتی گیوم آپولینر دوست او و شاعرزبردست جدید را گاهی بتعجب وامیداشت. ساندرار میخواست شعر بکلی آزاد باشد و معتقد بود که شاعر باید منبع الهام خود را در زندگی واقعی امروزی جستجو کند. نقاشی کوبیست، هنر زنگیان، موسیقی امریکائی، آگهیهای بزرگ دیواری، زندگی پرغوغای شهرهای بزرگ، دنیای ماشینی، سرعت، میخانههای شبانه، شوق سفر، سهولت فوقالعادۀ ارتباطات، همه از اموری است که بعقیدۀ ساندرار باید مضمونها و شیوههای بیان تازه بذهن شاعر القا کند. تمام این وسایل و امور جدید که در دنیای جوانان پیدا شده بود بنظر ساندرار میبایست در شعر جلوه کند. میخواست حماسۀ دنیای نو را بسراید.
در شعر او قافیه وجود ندارد، فقط گاه گاهی توافق بعضی از حروف هست. لحن بیانش ساده و صمیمانه و شبیه به صحبت خودمانی است. در عبارتش همۀ کلماتی را که در مکالمه بکار میرود و از مدتها پیش «غیر شاعرانه» شمرده شده است استعمال میکند. در این باب عبارات یکی از زبان شناسان بزرگ یعنی دارمستتر را نقل کرده است که میگوید : «مجموعۀ لغات عامیانه شامل عدهای از اصطلاحات و الفاظ است که در کتابهای نویسندگان قدیم وجود ندارد. قسمت بزرگی از کلمات لاتینی که اصطلاحات خاص و نامهای چیزها و گیاهها و مانند آنست بکلی در زبان ادبی مجهول مانده است، زیرا که ادبیات لاتینی در بیشتر آثاری که از آن بجاست، ادبیات عمومی و تاریخ و فلسفه و اخلاق و سیاست و هنر است، اما در آن میان آثار فنی و عامیانه بسیار کم دیده میشود.» بلز ساندرار برای رفع این نقیصه قیام کرده و میخواهد شیوۀ تازهای بوجود بیاورد و در تمام قالبهای مختلف «با همکاری مهندسها» مواد و ساختمان زبان را کامل کند. در هیچ موردی از استعمال کلمۀ دقیق که حاکی از مقصود او باشد خودداری نمیکند. اصطلاحات فنی و جاری را با شوق تمام بکار میبرد. در همه حال میخواهد لفظ زنده و باجنبش باشد و از الفاظ کلی دستوری که معنی مدتهاست از قالب آنها گریخته است پرهیز میکند. ساندرار از آنچه دیده است سخن میگوید و آنچه را بگوش خود شنیده نقل میکند. پیش از آنکه بنویسد زندگی میکند و در عمق زندگی فرو میرود. گوئی میخواهد تمام ورقهای پرونده را پیش از آنکه حکمی صادر کند بخواند. آنچه مینویسد بیشتر وصف است. اما این وصف مانند نوشتههای خبرنگاران و عکاسان نیست که فایدهای موقت داشته باشد و بزودی از ارزش و اعتبار بیفتد. علت آن هم اینست که اشکال و صوری که او نقل و تصویر میکند با جوهر ابدی شعر، یعنی مهربانی و نوع پرستی و شوق آزادی و رحم و شفقت نسبت به مظلومان و تیرهروزان و مبارزه برای رفع بدبختی انسان و جستجوی حقیقت و طرفدرای از حق و عدالت آمیخته است.
سه منظومۀ مفصل او (عید فصح در نیویورک، راهآهن سیبری پیما، پامانا یا سرگذشتهای هفت عموی من) همه بر مبنای همین اصول اخلاقی و این میزان جدید هنری بنا شده است و از خلال آنها عالیترین صفات بشری را میتوان دریافت.
تأثیر ساندرار در شعر نو فرانسه بسیار بزرگ بود. یکی از مورخان ادبیات معاصر فرانسه نخستین مجلسی را که در آن ساندرار اشعار خود را برای همکارانش خواند وصف میکند. در بهار سال 1912 بود که از نیویورک برگشت و یکباره در پاریس ساکن شد. شبی در کارگاه دوستش دولونه بعضی از شاعران زمان و از جمله گیوم آپولینر جمع بودند. ساندرار نسخۀ شعری را که تازه ساخته بود در جیب داشت. این همان منظومۀ «عید فصح» بود. دوستانش اصرار کردند که آنرا برایشان بخواند. مینویسند که از شنیدن آن رنگ از روی آپولینر پرید ... باچیز تازهای روبرو شده بود که سراسر وجودش را منقلب کرد. خاموش ماند و چشمها را نیز بست و سراپا گوش شد. همۀ حاضران حس میکردند که نسیم نبوغ در کارگاه میوزد. آپولینر بدوست خود تبریک گفت و اظهار داشت که به هیجان آمده است. بعد نسخۀ شعر را گرفت و با دقت تمام چند بار خواند. سپس گفت : «عجیب است! در برابر این شعر، دیوانی که من چاپ میکنم چه ارزشی دارد!» بعد از آن مطالب دیگری مورد بحث قرار گرفت اما آپولینر بکلی در شور و هیجان بود. چند هفتۀ بعد بتأثیر این منظومه شعر معروف «ناحیه» Zone را سرود.
از اولین روزهای جنگ جهانگیر اول ساندرار در «هنگ خارجیان» نام نویسی کرد. روز 29 ژوئیه اعلامیهای خطاب به خارجیان مقیم فرانسه انتشار داد و ایشانرا دعوت کرد که برای دفاع از آزادی بجنگ بروند. این بار دیگر شوق حادثه جوئی محرک او نبود، وظیفۀ خود میدید که در جنگ بیطرف نماند. حتی با شاعر بزرگ ریلکه، یعنی کسی که ساندرار اکثر شعرهایش را از بر داشت، مشاجرهای کرد و همینکه شنید او به سویس رفته و از هنگامۀ جنگ کناری گرفته است اظهار کرد که از کار خود پشیمان نیست «مگر وقتی که بشریت و تمدن در خطر فناست نباید شاعر در کنار مردم، در کنار برادران خود بماند!»
از پاریس ساندرار به خط اول جنگ فرستاده شد. شخصیت و شجاعت او موجب شد که بزودی درجۀ گروهبانی بگیرد. گروهی که تحت فرمان او بود دلاوریهای نمایان نشان داد. آخر، یک روز در حین حملۀ فرانسویان در دشت شامپانی خمپارهای باو خورد که دست راستش را از بازو قطع کرد. روز 25 سپتامبر 1915 او را به بیمارستان بردند. در این جا بود که پدرش به دیدار او آمد و نخستین بار، پس از گریز از نوشاتل در 1902، باهم ملاقات کردند.
پس از بهبود از بیمارستان خارج شد و بپاریس آمد. این حادثه به نیروی اراده و شوق زندگی او شکستی وارد نیاورد. فوراً بمشق و تمرین پرداخت تا با دست چپ بتواند کارهای خود را انجام بدهد. بزودی توانست با یکدست اتومبیل براند و تند نویسی و ماشین نویسی کند. چنانکه خود او نوشته است نخواست تن بقضا بدهد و بشکست خود اعتراف کند. حتی دست مصنوعی را که باو داده بودند نپذیرفت. این حادثه او را از مجالس شبانۀ شاعران و هنرمندان پاریس نجات داد. دیگر از شیوۀ زندگی و طرز فکر شاعران «شب نشین» یکسره دلزده شده بود.
چندی به یکی از شهرستانها رفت و عزلت گزید. از اواخر سال 1917 تا 1923 پیوسته به سرودن شعر و تدوین سفینههای ادبی پرداخت –کتاب سفینۀ ادبیات زنگیان در سال 1921 منتشر شد. اما در طی این مدت شاعر بیشتر برای سینما کار میکرد. در کار سینما بیشتر به جنبۀ هنری آن توجه داشت و پیشرفتهای عظیم این هنر بمقدار قابل ملاحظهای مدیون کوششهای اوست. اما جنبۀ بازرگانی سینما عاقبت بر ذوق و شور او غالب شد. شاعر مبالغ هنگفتی را که پس از ترک زندگی شاعرانۀ پاریش بدست آورده بود در کار سینما از دست داد. سینما را رها کرد و باز به شعر و کتاب و سفر پرداخت. از 1923 تا 1937 هر سال مرتباً به امریکا میرفت و از یک تا نه ماه خصوصاً در امریکای جنوبی میگذرانید. به «پاراگه» علاقۀ بسیار داشت و همیشه سری به آن کشور میزد.
در مدت جنگ جهانگیر دوم چندی در ارتش انگلیس خدمت کرد. رانندۀ ماهر زیر دریائی و هواپیمای جنگی و ناوشکن بود. آخر بپاریس آمد. برای امرار معاش چندی به کشت گیاههای طبی پرداخت. مدتی از هرگونه کار هنری دست کشید. سپس باز بشوق آمد و کتابهای متعدد داستان و سرگذشت و سفرنامه و شعر انتشار داد.
بلز ساندرار مردی است که زندگی کرده است و زندگی او همیشه شور و هیجان شاعرانه داشته و شعر او حاصل زندگی اوست. ساندرار را بودلر قرن بیستم لقب دادهاند. برای بحث در آثار او مجال دیگری لازم است، اینک ترجمۀ چند نمونه از آثار این مرد بزرگ:
مهمانخانۀ نتردام
باز به محله برگشتهام
مثل زمان جوانیم
بگمانم زحمت بیفایده است
چرا که دیگر از آرزوها و نومیدیها
از آنچه در هیجده سالگی کردهام
در من چیزی زنده نیست
تودۀ خانهها را خراب میکنند
اسم کوچهها را عوض کردهاند
کلیسای سن لورن لخت شده
میدان «موبر» بزرگتر
و کوچۀ سنژاک گشادتر شده
بنظر من خیلی زیباتر و نوتر
و در عین حال کهنهتر است
درست همانطور که من ریشم را تراشیدهام
و زلفم را خیلی کوتاه کردهام
و حالا قیافۀ امروزی دارم
اما شکل کلهام مثل پدربزرگم است.
باین جهت است که تأسفی نمیخورم
و به همۀ خراب کنندهها میگویم
دورۀ بچگی مرا فرو بریزید
خانواده و عادتهای مرا نابود کنید
بجای آن یک ایستگاه راهآهن بسازید
یا یک زمین خالی
که نشانۀ نسب من باشد
من پسر پدرم نیستم
جز جد بزرگم کسی را دوست ندارم.
اسم تازهای برای خودم ساختهام
نمایان، مثل اعلانهای سرخ و آبی
که روی چوب بستها میچسبانند
و پشت آنها عمارتهای تازۀ فردا را
بنا میکنند.
ناگهان آژیرها زوزه میکشند و من بطرف پنجره میدوم
توپها از طرف «ابرویلیه» میغرند
آسمان از هواپیماهای آلمانی ستاره نشان میشود
فریاد و سوت و غوغا بهم میپیچند و از زیر پلها ناله میکنند
رود سن از سیاه چالها هم سیاهتر است و قایقها
روی آن مثل تابوتهای شاهان بزرگ مرونژی است
ستارههای غریق در آن لول میزنند – در ته آب – ته آب
من چراغم را فوت میکنم و یک سیگار برگی بزرگ آتش میزنم
مردم در کوچه فرار میکنند، غوغا کنان، از خواب جسته
میدوند تا به زیرزمینهای مجاور که پر از بوی شوره و باروت است پناه ببرند
اتومبیل بنفش شهربانی با اتومبیل سرخ آتش نشانی روبرو میشود
هر دو جادوئی و چابک و وحشی و نوازشگر و ماده پلنگ مثل شهاب ثاقب
آژیرها معومعو میکنند و ساکت میشوند. غوغا شدید میشود.
آنجا. دیوانه کننده است.
عوعو، تق تق و سکوت سنگین
بعد، صدای افتادن تیز و خفۀ موشکها
افتادن میلیونها خروار. برق. آتش. دود. شعله.
آکوردئون. فریاد. سقوط. صداهای زیر. سرفه. جابجا شدن فروریختگیها. آسمان از چشمکهای نامرئی پر از جنبش است
مردمک، آتشهای رنگارنگ که پروانههای هواپیما با آهنگ موزون آنها را میبرند و از هم جدا میکنند و دوباره جان میدهند
نورافکنی ناگهان آگهی شیرخشک را روشن میکند
بعد به آسمان میپرد و در آن، سوراخ شیرآلودی مثل پستانک درست میکند
من کلاهم را برمیدارم و پائین میآیم و به کوچههای سیاه میرسم
خانههای کهنه شکم داده و مثل پیرها بهم تکیه کردهاند
دودکشها و برقگیرها همه با انگشت آسمان را نشان میدهند
من شانهها را در جیب فرو کرده از کوچۀ سن ژاک بالا میروم
این سوربون است، با برجش و کلیسا و دبیرستان لوئی کبیر
کمی بالاتر، از یک نانوا که گرم کارست آتش میخواهم
یک سیگار برگی دیگر روشن میکنم و با لبخند بهم نگاه میکنیم
خالکوبی قشنگی دارد، یک اسم و یک گل و یک قلب تیر خورده
من این اسم را خوب میشناسم، اسم مادرم است
دوان دوان از کوچه رد میشوم، حالا جلو خانه هستم
قلب تیر خورده – اولین نقطۀ سقوط.
اطلاعات مقاله:
مجله سخن، شماره 1، فروردین 1337، ص10تا 23
مجموعه: ابراهیم میرهاشم زاده
آماده سازی برای انتشار: کاوه فضائلی
ورود به صفحه مقالات قدیمی :
http://anthropology.ir/old_articles
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران مجلس شورای اسلامی بابک زنجانی مجلس خلیج فارس دولت سیزدهم دولت لایحه بودجه 1403 حجاب شورای نگهبان مجلس یازدهم محمدباقر قالیباف
قوه قضاییه هواشناسی تهران سیل شهرداری تهران فضای مجازی سلامت شورای شهر تهران دستگیری پلیس آموزش و پرورش قتل
خودرو قیمت دلار قیمت خودرو سایپا کارگران ایران خودرو دلار بازار خودرو قیمت طلا مالیات بانک مرکزی تورم
تلویزیون رسانه سریال سینمای ایران سینما فیلم تئاتر موسیقی دفاع مقدس بازیگر کتاب رسانه ملی
ناسا سازمان سنجش شورای عالی انقلاب فرهنگی آموزش عالی
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه حماس روسیه نوار غزه عربستان اوکراین ترکیه
فوتبال استقلال پرسپولیس سپاهان تراکتور تیم ملی فوتسال ایران فوتسال باشگاه استقلال وحید شمسایی بازی باشگاه پرسپولیس لیگ برتر
هوش مصنوعی اینترنت تبلیغات اپل نخبگان همراه اول ماه آیفون گوگل روزنامه ایرانسل
داروخانه ویتامین کاهش وزن بارداری خواب دیابت طول عمر سلامت روان فروش اینترنتی دارو هندوانه