شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


وقتی حقیقت خیلی خصمانه است


وقتی حقیقت خیلی خصمانه است
● مجموعه ای درباره كار من پوساداس نویسنده اروگوئه ای
چقدر لذت بخش است وارد خانه ای بشوی كه همه گوشه كنارش پر از كتاب است. دیدن مبل هایی راحت، پرده هایی اشرافی، راهرویی طولانی و نجوای خدمتكاران كه از انتهای آن به گوش می رسد. آقا یی با یك جلیقه مشكی، شبیه یك پیشكار، پیشخدمت، خان سالار یا هر مدل دیگری از خدمتكار. چه كیفی دارد كه آدم قهوه بخواهد و همان لحظه، آن را در یك سینی نقره برایش بیاورند.
نگاه كردن به تابلوها، ظرف های گل خشك، عتیقه ها، شومینه خاموش، رنگ چوب اعلا و برتر از همه اینها، حضور كار من پوساداس، كه با ظرافت و زیبایی یك هنرپیشه این صحنه را تزئین می كند. این، دنیای واقعی كار من پوساداس است كه بیشتر به یك فیلم سینمایی اشرافی شبیه است تا واقعیت. اما این تشخص، پیشتر از اینكه مختص فضا باشد، انگار ناشی از نوری است كه حضور این زن بر میزها، گلدان ها و مجموعه های نفیس می تاباند. مثل یك گربه به نظر می رسد، نه! مثل یك ماده ببر، كه گران تر و اشرافی تر است.
كار من پوساداس، نویسنده اروگوئه ای، در سال ۱۹۵۳ در مونته ویدئو متولد شده است. فرزند سیاستمداری است كه بیشتر عمرش را در لندن سپری كرده و دوران های طولانی در مسكو و بوئنوس آیرس بوده است. او از سال ۱۹۶۵ در مادرید اقامت دارد.
«در اروگوئه متولد شدم و تا دوازده سالگی آنجا بودم. آنجا آدم با اشباح و اسطوره ها بزرگ می شود و آنها را با خاطراتش در می آمیزد، من كودكی فوق العاده ای داشتم. مادرم یك قصه گوی بزرگ بود، داستان هایی برایمان تعریف می كرد كه چشم هایمان از تعجب اندازه بشقاب می شد. در عوض پدرم یك كتابخوان حرفه ای بود برایمان ایلیاد را می خواند و آن را توضیح می داد. هنوز هم این كار را می كند. این تابستان، كمدی الهی را با او، خواهرم و دخترم خوانده ام. این یك رسم خانوادگی است. خانه ما در اروگوئه پر از رویا بود. یك باغ بزرگ داشت. فقط یك خانه نبود، یك ویلای بزرگ بود. آنجا رویا و واقعیت درهم می آمیخت. من یك بچه خیلی درونگرا در خانواده ای با اعضای برجسته بودم، همه چیزهای جالبی برای گفتن داشتند و داستان های خلاقانه ای تعریف می كردند و هیچ چیزی به ذهن من نمی رسید. به اتاقم می رفتم و می نوشتم. این طور بود كه شروع به داستان نوشتن كردم.
بعدها، حدود ده سال بعد، دوباره به خانه ویلایی سر زدم. آن چیزی كه در ذهن كودكانه ام آن طور ایده آل تصورش كرده بودم به نظرم كوچك و بی معنی رسید. بهت زده شده بودم. ساختمان رو به ویرانی بود. در غیبت من، ویلا را فروخته بودند و در حیاطش آپارتمان ساخته بودند و ساختمان اصلی را هم رها كرده بودند تا خراب شود. بعداً چندبار به آنجا سر زدم اما دیگر بهت زدگی گذشته بود و دیدنش چندان تاثیری بر من نگذاشت. در مادرید به كالج رفتم اما بعد، از خانواده ام خواستم مرا به انگلیس بفرستند. سه سال آنجا ماندم و درست وقتی آماده شدم كه وارد دانشگاه شوم و می خواستم در آكسفورد ادبیات بخوانم، ازدواج كردم و همه چیز را رها كردم. ازدواج در مسكو انجام شد، چون آن زمان پدرم در مسكو كار می كرد. مادرم، كه اینقدر زرنگ است كه می تواند در قطب شمال هم بستنی یخی بفروشد، به دیدن صدر كلیسای ارتدوكس رفت تا به او بگوید كه یك جشن عروسی اتحاد كلیسایی می خواهد. از خودم نپرسیدم چطور موفق شد راضی شان كند.
اما به هر حال، ما در یك كلیسای ارتدوكس با رسوم مخلوط ارتدوكس و كاتولیك ازدواج كردیم. از آن به بعد، خودم را وقف همسر خوب بودن و مادر ایده آل بودن كردم. خانواده ام، همه زندگی ام را پر می كرد. وقتی دخترهایم به مدرسه رفتند دچار حالت عجیبی شدم وحشت زده از خودم می پرسیدم: قرار است تا ابد همین طوری باشد؟
نتوانستم تحمل كنم و آخر از همسرم جدا شدم. بیست و پنج سالم بودم. سن خوبی برای شروع به تحصیل بود اما خودم را خیلی پیر احساس می كردم و نمی توانستم. در عوض، در قسمت روابط عمومی یك هتل شروع به كار كردم و به كارم ادامه دادم تا وقتی دختر كوچكم مریض شد. بعد در یك كارگاه ادبی ثبت نام كردم. از بچگی می نوشتم اما وقتی ازدواج كردم آن را رها كردم. در كارگاه، به فكرم رسید كه می توانم نوشتن را به طور جدی دنبال كنم و شروع كردم به نوشتن داستان كودكان و امتحان كردن این داستان ها روی دخترهایم، به لطف آنها می فهمیدم كدام داستان ها به درد می خورند و كدامشان نه.»
كارمن پوساداس حدود بیست كتاب برای كودكان نوشته است كه بین آنها «آقای باد شمال» جایزه وزارت آموزش و پرورش را در سال ۱۹۸۴ به عنوان بهترین كتاب كودك از آن خود كرد.
«فكر می كنم این توضیح خیلی فرویدی باشد، اما پدرم عاشق ادبیات بود. از آن دسته آدم هایی كه یونانی یاد می گیرند تا آثار هومر را بخوانند و روسی یاد می گیرند تا تولستوی را به روسی بخوانند. ادبیات، مثل قلمرو پدرم بود و من یك نوع احساس حقارت در این زمینه می كردم، به خصوص، اینكه هرگز دانشگاه نرفته بودم همه چیز را بدتر می كرد.
شروع كردم به نوشتن داستان كودكان، بعد فیلمنامه، بعد نمایشنامه و فیلم تلویزیونی. اما جرات نمی كردم رمان بنویسم تا اینكه یك ناشر به من پیشنهاد كرد رمانی بنویسم. به او گفتم: همین یك كارم مانده كه پاك آبروی خودم را ببرم. اما او به من گفت كه می توانم رمان را با نام مستعار چاپ كنم. به نظرم رسید ایده بسیار خوبی است برای اینكه خودم را در این حیطه بسنجم و آن را چاپ كردم و از این رمان خیلی استقبال شد. بعد به صرافت افتادم كه اولین رمان خودم را بنویسم؛ «پنج حشره آبی رنگ».
در واقع، وقتی بعد از جدایی به خانه پدری ام برگشتم، همه چیز همان طوری بود كه تركشان كرده بودم. پدر و مادرم آن زمان در لندن زندگی می كردند و من این شهر را عاشقانه دوست داشتم. اما تنها چیزی كه آزارم می داد، فقدان نور بود و دائماً این احساس را داشتم كه شب است. احساس نیاز به سفرهای دائمی داشتم و هر لحظه سوار هواپیما می شدم و به اسپانیا می آمدم تا آفتاب را ببینم. در همان زمان كتاب هایم چاپ می شد اما پدرم هرگز، با وجود اینكه همه كتاب ها را به او می دادم یا برایش پست می كردم حتی یك كلمه راجع بهشان با من حرف نمی زد. تا وقتی كه «پنج حشره آبی رنگ» را برایش فرستادم و او برای اولین بار درباره كتابم برایم نامه ای نوشت. آن نامه را هنوز مثل یك تكه جواهر نگه داشته ام. همین زمان ها بود كه خانه ای در مادرید خریدم و همین جا اقامت كردم.
با ماریانو همسر دومم در لندن آشنا شده بودم و همه چیز به سمت ازدواج پیش می رفت. جالب است كه من، همیشه دلم می خواسته بروم و همیشه با مردهای اسپانیایی - هر جای دنیا كه بوده ام - ازدواج كرده ام. در ازدواج دومم، برعكس اولی مشكلی نیست. ماریانو از آن مردهایی نیست كه لازم باشد همسرشان همه اش كنارشان باشد تا ازشان مراقبت كند.
همیشه مرا آزاد می گذارد تا آن كاری را بكنم كه دلم می خواهد و اگر مجبور باشم مسافرت كنم یا بیرون از خانه شام بخورم ناراحت نمی شود.
كتاب هایم را معمولاً به او تقدیم می كنم چون روز و شب مرا تحمل می كند. به خصوص شب ها... من غیرقابل تحمل هستم. بد می خوابم و هر چیز كوچكی مرا از خواب بیدار می كند. راستش نمی دانم چطور توانسته این همه دیوانگی های من را تحمل كند.» كارمن پوساداس در سال ۱۹۹۷ با كتاب «هیچ چیز آنطور كه به نظر می رسد نیست».
به عنوان نویسنده ای مطرح شناخته شد و در ۱۹۹۸ جایزه پلانتا را با كتاب «بدنامی های كوچك» به دست آورد. این كتاب به بیست و یك زبان ترجمه شد و در چهل كشور در صدر فروش قرار گرفت.در سال ،۲۰۰۲ «تپه زیبا» و در ۲۰۰۳ «خدمتكار خوب» را چاپ كرد. این كتاب نیز به بیست و دو زبان ترجمه شد و در پنجاه كشور هنوز هم تجدید چاپ می شود.در ۲۰۰۴ سایه لیلیت و در آوریل ۲۰۰۶ «بازی بچه ها» از این نویسنده به چاپ رسیده است.
● منشأهای الهامت چه كسانی هستند؟
▪ اول پدرم طبعاً - این را خیلی دیر فهمیدم - در آن دوره خانواده ها یا عشق انگلیس بودند یا عشق فرانسه. پدرم در خانه انگلیسی صحبت می كرد و با روشی ویكتوریایی بار آمده بود و برایش خیلی سخت بود راجع به احساساتش صحبت كند اما برایمان كتاب می خواند. نه بغلمان می كرد نه ما را می بوسید و نه در آغوشمان می گرفت. شیوه او برای برقراری ارتباط كتاب خواندن بود. بعد آدم هایی كه توی آن باغ و خانه كار می كردند. ما در اروگوئه در خانه ای خیلی منزوی زندگی می كردیم. این آدم ها برایم داستان های مرد گرگ نما و چیزهای دیگر را تعریف می كردند.
مادرم یكی دیگر از این منشأها بود. او چون خودش كودكی سختی را پشت سر گذاشته بود، نمی خواست ما هم همین احساس را داشته باشیم. او تصمیم گرفته بود بچگی ما مثل كارتون های والت دیسنی باشد. ما هیچ تماسی با واقعیت نداشتیم. همه چیز به رنگ صورتی و شگفت انگیز بود.● یك مصاحبه از تو خواندم كه در آن گفته ای «با حقیقت ارتباط كمی دارم چون خیلی سخت است» این درست است؟
▪ درست بود! دقیقاً همین جمله را گفتم. این مال مدت ها قبل است. بعد از چنان كودكی ای یك دفعه تو را در دنیای واقعی می گذارند و تو می میری چون اصلاً آمادگی اش را نداری، واكسینه نشده ای. یك دوره ای خیلی زجر كشیدم. اما برای كار ادبی ام خوب بود چون وقتی حقیقت خیلی خصمانه است پناه بردن به كتاب ها خیلی آسان می شود و این به نوشتن كمك می كند.
● نوشتن را از كی شروع كردی؟
▪ اولین چیزی كه یادم می آید، از هشت سالگی ام است. یك تكلیف مدرسه داشتیم. باید یك شعر می نوشتیم و شعری كه من نوشته بودم همه را تحت تاثیر قرارداد. لحظه درخششی در زندگی من بود اما چون در آن دوران خیلی زشت و بدقواره بودم هیچ كمكی نمی كرد. همه از من پرسیدند: «این شعر را خودت گفته ای؟!! از كجا كپی كرده ای؟»
● رفتارشان نشانه عدم شناخت بوده...
▪ من همیشه خیلی تحت تاثیر این بوده ام كه برایم ارزش قائل باشند. اگر یك معلمی داشتم كه با من خوب تا می كرد، بهترین شاگرد بودم. وگرنه اگر معلم فكر می كرد من تنبل هستم، همه كارم را به بدترین فرم ممكن انجام می دادم و نمره های وحشتناك می گرفتم. در زبان و ادبیات دو و چهار می گرفتم.
● الهام بخش كارهایت كدام نویسنده ها هستند؟
▪ من هم مثل پدرم عاشق انگلیسی هستم و طبعاً بزرگترین تاثیر را از این زبان گرفته ام و بعد هم، هنگامی كه شروع به نوشتن كردم تمام آثار گروه ادبی بوم (BOOM)را خواندم.
● لحن طنزت آدم را یاد طنز انگلیسی می اندازد.
▪ عمدی نیست و در این كشور با این مسئله خیلی مشكل دارم. چون اینجا فكر می كنند كتابی كه طنز دارد سطح پایین است. در صورتی كه ما آثار كبدو را داریم، دن كیشوت را داریم. آنها پر از طنز هستند. اما نویسنده های اسپانیا اصلاً حس شوخ طبعی ندارند. همه چیز باید خیلی عمیق باشد، خیلی سنگین و غیرقابل فهم.
● خودت را اروگوئه ای می دانی؟
▪ بله. قبلاً هم زیاد به اروگوئه می رفتم. همه افراد فامیلم آنجا هستند. همیشه خودم را خیلی اروگوئه ای به حساب آورده ام، گرچه از دوازده سالگی دیگر آنجا زندگی نكرده ام اما فكر می كنم ریشه داشتن خیلی مهم است. اینجا یك عالمه دوست دارم، اسپانیا را دوست دارم و شوهرم هم اهل این كشور است. اما همچنان خودم را اروگوئه ای می دانم و فكر می كنم این در ادبیاتم هم منعكس است.
● بیشتر دوست داری چه بنویسی. داستان كوتاه یا رمان؟
▪ فكر می كنم نوشتن داستان كوتاه خیلی سخت است و متاسفانه در اسپانیا به آن چندان اهمیت نمی دهند. من یك مجموعه داستان كوتاه دارم به نام «هیچ چیز آنطور كه به نظر می رسد نیست» كه كمتر از همه آثار دیگرم تجدید چاپ شده است. نمی دانم چرا. در انگلستان و آمریكا این نوع ادبی خیلی معتبر است نمی دانم چرا اینجا آنطور نیست. اما به هر حال من فكر می كنم بهتر داستان كوتاه می نویسم تا رمان. اما خیلی وقت است داستان كوتاه ننوشته ام.
● برای خودت می نویسی؟ یعنی چیزی می نویسی كه فقط مال خودت باشد؟ دفتر خاطرات یا دفتر یادداشت؟
▪ یك دفتر خاطرات دارم. از حدود بیست سال پیش. اما جمله های كوتاه می نویسم. مثلاً هر روز دو یا سه جمله، اما خیلی به دردم خورده است. مثلاً برای كار سرمایه گذاری. فلان روز فلان سال چه كار كرده ام، با دفترم فوراً آن را می فهمم. اما دفتر خاطرات شرح و بسط داده شده ندارم.
● برای نوشتن شیوه خاصی داری؟
▪ من مثل یك كارمند دفتری هستم. هر روز صبح زود بیدار می شوم و ساعت هشت جلوی كامپیوترم هستم. هر اتفاقی كه بیفتد. تا وقت ناهار از جایم بلند نمی شوم. من خیلی دیسیپلین دارم. نمی دانم بقیه نویسنده ها چطوری كار می كنند. اما آن مدل دائم الخمری كه روزی دو پاكت سیگار می كشد فكر كنم وجود ندارد.
● فكر كنم همه نویسنده ها می خواهند به حداكثر تعداد خواننده ممكن برسند، اما نه در لحظه نوشتن. شاید وقتی كار تمام می شود. دوست داری چه كسی كارت را بخواند؟
▪ یعنی خواننده ایده آل من كیست؟ فكر كنم همین طور كه سن آدم بالا می رود این علاقه در او به وجود می آید كه نسل هایی كه بعد می آیند كارش را بخوانند. در مورد من كه پنجاه و خرده ای سالم است فكر نمی كنم چیزهایی كه می نویسم برای یك آدم بیست ساله جالب باشد. این چیزی است كه همیشه تلاش می كنم به آن برسم.
● و چطور به آن می رسی؟
▪ یك شخصیت جوان خلق می كنم و مسائل فرهنگی یا زبانی ای را كه این جوان با آن ارتباط برقرار می كند وارد اثر می كنم. بیشتر نویسنده ها می گویند كه به خواننده ها فكر نمی كنم وقتی كه چیزی را می نویسند. خوب، من فكر می كنم. من همیشه به آنها فكر می كنم. به نظرم بی احترامی می رسد كه این كار را نكنم.
● كدام برایت مهمتر است؟ داستان یا شیوه روایت كردنش؟ در چه لحظه ای تصمیم می گیری از چه نوع ادبی برای روایت استفاده كنی؟
▪ در حیطه رمان همیشه از حقه ای استفاده می كنم كه اسمش «شیوه دیكنز» است. نویسنده هایی هستند كه مخاطب روشنفكر دارند و نویسنده هایی كه مخاطب عام. اما هستند نویسنده هایی كه هر دو دسته مخاطب را دارند. این خیلی عالی است كه بتوانی كتابی بنویسی كه مخاطبش كسی نباشد كه فقط در فرودگاه ممكن است برای وقت كشی كتاب بخرد و فقط هم مخصوص مخاطب روشنفكر نباشد. یك استاد خوب در این مورد دیكنز است كه داستان پسربچه یتیمش برای همه جذاب است. هم مردم عادی و هم قشر بافرهنگ. من، از او خیلی الگوبرداری می كنم.
● یك مثال بزن.
▪ برای مثال. این خیلی مهم است كه یك رمان حركت داشته باشد كه جذاب باشد و در عین حال تو را به جلو بكشاند و كم كم معما را حل كند. دیكنز در این مورد یك نابغه است. تمام چیزهایی كه هر لحظه برای تو تعریف می كند جالب است و در عین حال مجموعه به سمت جلو پیش می رود. چیزهای دیگری هم دارد مثلاً هر فصل را در نقطه اوجش تمام می كند و خواننده را مجبور می كند فصل بعد را بخواند تا ببیند چه می شود.
● اگر نویسنده نمی شدی دوست داشتی چه كاره بشوی؟
▪ خیلی دوست داشتم خواننده اپرا بشوم. اما اصلاً استعدادش را ندارم. مثل یك قورباغه آواز می خوانم و هیچ شانسی ندارم.
● نظرت راجع به برابری جنسیتی چیست؟
▪ ما از این صحبت می كنیم كه با هم فرق داریم اما در واقع این طور نیست كه این تفاوت باعث شود ما جنس دوم باشیم. در مورد این سئوال به یك تفاوت عمده میان دنیای ما و جهان سوم برمی خوریم. در جهان اول، ما زن ها كم و بیش به آزادی دست یافته ایم و بسیار به مفهوم برابری نزدیك هستیم، گرچه هنوز بعضی مسائل مثل دستمزد نابرابر وجود دارد.
● فكر می كنی پذیرفتن اینكه آدم می تواند زیبا، ثروتمند، همسر یك مرد معروف و در عین حال یك نویسنده موفق باشد برای آدم ها سخت است؟
▪ آدم ها قضاوت شخصی ندارند. مردم با یك سری كلیشه قضاوت می كنند و هیچ كس خودش چیزی را تحلیل نمی كند. از من تصویر «دختر پولداره» را دارند و اگر آدم با پیشداوری یك كتاب را بخرد خواندن بی طرفانه آن خیلی سخت است. اما من عصبانی نمی شوم. صبرم زیاد است و فكر می كنم زمان هر چیزی را سر جای خودش قرار می دهد.
● چیزی هست كه دلت بخواهد دیگران راجع به تو بدانند؟
▪ زمان درازی جنگیده ام برای اینكه این كلیشه را بشكنم كه مردم فكر می كنند من به خاطر ظاهرم یا به خاطر مردی كه با او ازدواج كرده ام، نوشتن بلد نیستم. یادم می آید در خیلی از مصاحبه ها از من می پرسند: شما كه این همه مهمانی می روید، كی مطالعه می كنید؟ من می گفتم كه زیاد مهمانی نمی روم و زیاد چیز می خوانم. زمان زیادی مجبور بودم علیه این طرز تفكر بجنگم.اما همیشه مطمئن بودم كه اگر پیوسته كار كنم و به كارم ادامه دهم و اگر چیزی كه می نویسم ارزش داشته باشد، دیر یا زود آن را خواهند شناخت و فكر كنم كه همین طور هم شد.
گردآوری و ترجمه: جیران مقدم
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید