سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


خودت‌ را به‌ سایه‌ ات‌ معرفی‌ کن‌


خودت‌ را به‌ سایه‌ ات‌ معرفی‌ کن‌
مصطفی‌ فرزانه‌ در كتاب‌ آشنایی‌ با صادق‌ هدایت‌، ماجرایی‌ نقل‌ می‌كند كه‌ آوردن‌ آن‌ در اینجا خالی‌ از لطف‌ نیست‌. پیش‌ از آن‌ باید گفت‌، هدایت‌ و فرزانه‌ رابطه‌یی‌ شبیه‌ رابطه‌ استاد شاگردی‌ داشتند. این‌ را فرزانه‌ چندین‌ بار در كتابش‌ عنوان‌ می‌كند. ماجرای‌ آشنایی‌ آنها با همدیگر طول‌ و تفصیل‌ زیادی‌ دارد، آنقدر باید دانست‌ كه‌ رابطه‌ آنها به‌ جایی‌ می‌رسد كه‌ فرزانه‌ داستانهایش‌ را به‌ نزد هدایت‌ می‌برد و برای‌ او می‌خواند و در واقع‌ نظر هدایت‌ را جهت‌ هتك‌ و اصلاح‌ آنها جویا می‌شد.
فرزانه‌ روزی‌ داستانی‌ برای‌ هدایت‌ می‌خواند و به‌ گفته‌ خودش‌ از طرف‌ هدایت‌ سخت‌ شماتت‌ می‌شود. گویا داستان‌ فرزانه‌ به‌ گونه‌یی‌ تقلید از «برف‌های‌ كلیمانجارو» ارنست‌ همینگوی‌ بوده‌ است‌، آن‌ هم‌ نه‌ در محتوا كه‌ تنها در فرم‌ و شیوه‌ بیان‌.
اكنون‌ كه‌ هدف‌ بررسی‌ شباهت‌های‌ میان‌ آثار هدایت‌ با نویسندگان‌ دیگر است‌، بدون‌ شك‌ مساله‌ تاثیرپذیری‌ و تاثیرگذاری‌ این‌ نویسندگان‌ به‌ همدیگر به‌ میان‌ می‌آید، برای‌ همین‌ است‌ كه‌ ماجرای‌ هدایت‌ و فرزانه‌ نقل‌ شد تا دانسته‌ شود هدایت‌ اخلاق‌ و منشی‌ داشت‌ كه‌ هیچ‌ گونه‌ تقلید را بر نمی‌تابید. پس‌ در مورد هدایت‌ هیچ‌گونه‌ تاثیرپذیری‌ چنانكه‌ عمدی‌ و آگاهانه‌ باشد وجود ندارد و اگر شباهت‌های‌ میان‌ آثار او و نویسندگان‌ دیگر هست‌، معلول‌ علت‌های‌ دیگراست‌ كه‌ در ادامه‌ می‌آید.
باری‌، بیش‌ از هر كسی‌ چهار نویسنده‌ ذهن‌ هدایت‌ را مشغول‌ می‌كردند. «فرانتس‌ كافكا»، «ژان‌ پل‌ سارتر»، «ارنست‌ همینگوی‌» و «جیمز جویس‌». هدایت‌ به‌ هر یك‌ از این‌ چهار نفر نگاه‌ خاصی‌ داشت‌ و قاعدتا به‌ فراخور نگاهش‌ حرف‌ها و صحبت‌های‌ خاصی‌ راجع‌ به‌ آنها می‌كرد. برای‌ مثال‌ او در مورد جیمز جویس‌ می‌گفت‌: «ادبیات‌ به‌ دو دوره‌ تقسیم‌ می‌شود، قبل‌ از جویس‌ و بعد از جویس‌» یا در مورد كافكا، او را انسان‌ خوشبختی‌ می‌دانست‌ و به‌ همین‌ ترتیب‌ نظرات‌ خاصی‌ راجع‌ به‌ آنهای‌ دیگر داشت‌. چیزی‌ كه‌ مسلم‌ است‌ در میان‌ این‌ چهار نویسنده‌، كافكا و سارتر بیشتر از دیگران‌ مورد توجه‌ او بودند. علت‌ این‌ بود كه‌ هدایت‌ در زمان‌ استیلای‌ اگزیستانسیالیسم‌ (اصالت‌ وجود) كه‌ واضع‌ آن‌ سارتر بود زندگی‌ می‌كرد. اگزیستانسیالیسم‌ سارتر چیزی‌ نبود كه‌ به‌ عنوان‌ یك‌ چیز نه‌ چندان‌ جدی‌، قابل‌ انكار باشد، مثل‌ هر مكتبی‌ كه‌ رشد پیدا می‌كند تمامی‌ شئون‌ زندگی‌ مردم‌ جهان‌ را در نوردیده‌ بود و هدایت‌ مستثنی‌ از این‌ قضیه‌ نبود.در مورد كافكا باید گفت‌ كه‌ شاید هیچ‌ نویسنده‌یی‌ به‌ اندازه‌ او افكاری‌ نزدیك‌ به‌ افكار هدایت‌ نداشت‌ و این‌ موجبات‌ تعلق‌ خاطر هدایت‌ به‌ كافكا می‌شد. در این‌ نوشته‌ صحبت‌هایی‌ در باب‌ هدایت‌، كافكا و سارتر خواهد شد كه‌ البته‌ محور بررسی‌ هدایت‌ خواهد بود كه‌ در مقایسه‌ با كافكا و سارتر بررسی‌ خواهد شد.
● هدایت‌ و كافكا
آنچنان‌ كه‌ ذكر رفت‌ هدایت‌، بیش‌ از هركسی‌ در مورد كافكا سخن‌ گفته‌ است‌. او داستان‌ «مسخ‌» و چند داستان‌ كوتاه‌ از كافكا را ترجمه‌ كرده‌ و در مورد داستان‌ها و جهان‌ فكری‌ كافكا سخن‌ گفته‌ است‌. كتاب‌ «پیام‌ كافكا» و صحبت‌هایش‌ با دیگران‌ كه‌ بعدا توسط‌ آنها نقل‌ و منتشر شده‌ است‌، اثبات‌ این‌ ادعا هستند.
بی‌شك‌ هدایت‌ در خود و كافكا شباهت‌هایی‌ می‌یافته‌ كه‌ به‌ سمت‌ او گراییده‌ می‌شده‌ است‌. یك‌ بررسی‌ كوتاه‌ در مورد این‌ دو نویسنده‌ ما را به‌ گزینه‌هایی‌ می‌رساند كه‌ عمدتا پایه‌های‌ جهان‌ داستانی‌ آنها را تشكیل‌ می‌دهند. اول‌ از همه‌ مساله‌ «مسخ‌» است‌ كه‌ در نزد هدایت‌ و كافكا به‌ مثابه‌ یك‌ عنصر مهم‌ در داستان‌ وجود داشته‌ است‌. واضح‌ترین‌ مثال‌ برای‌ «مسخ‌» داستان‌ «مسخ‌» كافكا و «بوف‌ كور» هدایت‌ است‌. این‌ هر دو داستان‌ پایه‌ و اساس‌ خود را بر استحاله‌ و مسخ‌ گذاشته‌اند. توضیح‌ آنكه‌ ما در داستان‌ «مسخ‌» با انسانی‌ روبرو هستیم‌ كه‌ در جهان‌ صنعتی‌ مدرن‌ دچار مسخ‌ و استحاله‌ می‌شود.
گره‌گوار سامسا، شخصیت‌ اول‌ داستان‌ مسخ‌، یك‌ روز صبح‌ وقتی‌ از خواب‌ بیدار می‌شود، متوجه‌ تغییر عجیبی‌ در خود می‌شود. او به‌ یك‌ سوسك‌ بزرگ‌ تبدیل‌ شده‌ است‌. این‌ تغییر و استحاله‌ در نزد هدایت‌ و در داستانی‌ مثل‌ «بوف‌ كور» درست‌ برای‌ شخصیت‌ داستانی‌ اتفاق‌ می‌افتد. چنانكه‌ ما در «بوف‌ كور» در قسمت‌ اول‌ داستان‌ شخصیتی‌ به‌ نام‌ فرشته‌ اثیری‌ داریم‌. فرشته‌ اثیری‌ در ادامه‌ و در قسمت‌ دوم‌ داستان‌ در اثر یك‌ استحاله‌ و تغییر به‌ زن‌ لكاته‌ تبدیل‌ می‌شود.
در بررسی‌ این‌ ویژگی‌ مشترك‌ میان‌ هدایت‌ و كافكا باید به‌ نكاتی‌ چند اشاره‌ كرد كه‌ مهمترین‌ آنها نوع‌ مسخ‌ و چگونگی‌ بهره‌گیری‌ نویسنده‌ از این‌ پدیده‌ است‌. آنچنان‌ كه‌ ذكر رفت‌ در داستان‌ «مسخ‌» گره‌گوار سامسا به‌ سبب‌ یكنواختی‌ و روزمرگی‌ دچار مسخ‌ می‌شود. این‌ یك‌ نوع‌ تاویل‌ است‌ و تاویل‌ دیگر به‌ ما می‌گوید علت‌ مسخ‌شدگی‌ گره‌گوار حفظ‌ ساختارهای‌ نظام‌ سرمایه‌داری‌ بوده‌ است‌. توضیح‌ آنكه‌ نظام‌ سرمایه‌داری‌ برای‌ حفظ‌ خود هر كاری‌ می‌كند و آنهایی‌ را كه‌ می‌خواهند پا فراتر از ساختارهای‌ آن‌ بگذارند از بین‌ می‌برد. باری‌، صحبت‌ بر سر این‌ نیست‌. صحبت‌ این‌ است‌ كه‌ مسخ‌ گره‌گوار سامسا بی‌شك‌ مربوط‌ به‌ جهان‌ سرمایه‌داری‌ و نظام‌ صنعتی‌ مدرن‌ بوده‌ است‌ و در واقع‌ مفهومی‌ جهانی‌ داشته‌ و در مقابل‌ مسخ‌ در «بوف‌ كور» طبق‌ مشهورترین‌ تاویل‌هایی‌ كه‌ از این‌ داستان‌ شده‌ اینگونه‌ نیست‌ و مربوط‌ به‌ ایران‌ و در واقع‌ ملی‌ است‌. علت‌ چنین‌ تفاوتی‌ در نزد این‌ دو نویسنده‌ چیست‌. ابتدا باید گفت‌ در «بوف‌ كور» فرشته‌ اثیری‌ نماد ایران‌ است‌ كه‌ طی‌ اتفاقات‌ تاریخی‌ استحاله‌ شده‌، به‌ زن‌ لكاته‌ تبدیل‌ می‌گردد، پس‌ مفهومی‌ ملی‌ دارد. در تبیین‌ اینكه‌ چرا مسخ‌ در نزد كافكا جهانی‌ و در نزد هدایت‌ ملی‌ بوده‌ است‌ باید به‌ جامعه‌یی‌ كه‌ این‌ آثار را تولید كرده‌اند توجه‌ كرد.
«مسخ‌» در یك‌ جامعه‌ اروپایی‌ و در فرهنگ‌ كشوری‌ اروپایی‌ یعنی‌ چك‌ تولید شده‌ است‌ و «بوف‌ كور» در ایران‌. اینگونه‌ است‌ كه‌ بررسی‌ مسائل‌ تاریخی‌ در تحلیل‌ نوع‌ مسخ‌ به‌ كار گرفته‌ توسط‌ این‌ دو نویسنده‌ به‌ ما كمك‌ خواهد كرد. وطن‌دوستی‌ و وطن‌پرستی‌ معمولا نزد ملت‌هایی‌ بیشتر است‌ كه‌ دارای‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ دیرپا باشند و زمان‌ زیادی‌ دارای‌ كشور مستقل‌ و حكومت‌ مستقل‌ بوده‌ باشند. چرا كه‌ وطن‌پرستی‌ نتیجه‌ نوعی‌ غرور همگانی‌ است‌ و این‌ غرور برای‌ ملتی‌ كه‌ روزگاری‌ عزت‌ و افتخارجهانی‌ داشته‌اند معنا دارد. در یك‌ مقایسه‌ كشور ایران‌ در برابر كشور چك‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ والاتری‌ دارد.اینگونه‌ است‌ كه‌ حس‌ وطن‌دوستی‌ برای‌ یك‌ ایرانی‌ در مقایسه‌ با یك‌ چك‌ بیشتر است‌ و دقیقا به‌ همین‌ خاطر ما در آثار هدایت‌ مفاهیم‌ ملی‌ را بیشتر از آثار كافكا می‌بینیم‌. خب‌ طبیعی‌ است‌ در این‌ صورت‌ ذهنیت‌ نویسنده‌، نویسنده‌ را به‌ سمت‌ آنچه‌ دوست‌ دارد می‌كشاند و عشق‌ به‌ وطن‌ در هدایت‌ منجر به‌ نوشتن‌ «بوف‌ كور» و عشق‌ به‌ انسان‌ سوای‌ ملیتش‌ در كافكا موجب‌ نوشتن‌ «مسخ‌» می‌شود.
مساله‌ دوم‌ كه‌ در مورد این‌ دو نویسنده‌ قابل‌ بررسی‌ است‌، مساله‌ شك‌ و جبر است‌. این‌ دو مساله‌ به‌ گونه‌یی‌ در هم‌ تنیده‌ با هم‌ پیوند دارند كه‌ در كنار هم‌ قابل‌ بررسی‌ هستند. نوعی‌ جبر در آثار هر دوی‌ این‌ نویسندگان‌ هست‌. مثال‌ واضح‌ برای‌ كافكا باز هم‌ داستان‌ «مسخ‌» است‌ و در هدایت‌ «بوف‌ كور». چنانكه‌ در هر دوی‌ این‌ آثار خواننده‌ به‌ صرافت‌ این‌ نكته‌ می‌افتد كه‌ این‌ اتفاقات‌ افتاده‌اند، چرا كه‌ حتما باید می‌افتادند و از طرف‌ دیگر آخر هر دو داستان‌ آنجا كه‌ شخصیت‌های‌ اول‌ شكست‌ می‌خورند، انگار چیزی‌ جز آن‌ نمی‌توانسته‌ باشد. اما مساله‌ شك‌ كه‌ بی‌ارتباط‌ به‌ جبر نیست‌ مساله‌یی‌ است‌ كه‌ بررسی‌اش‌ در این‌ نوشته‌ خالی‌ از لطف‌ نیست‌.
خوانش‌ آثار هدایت‌ به‌ ما می‌گویند هدایت‌ حداقل‌ در مورد مسائل‌ ماورایی‌ شك‌ ندارد و نوعی‌ اعتقاد خاص‌ راجع‌ به‌ این‌ مسائل‌ دارد. هدایت‌ در اعتقاد خود محكم‌ و خلل‌ناپذیر است‌ اما در مورد كافكا اینطور نیست‌.كافكا همواره‌ با نوعی‌ شك‌ از مسائل‌ ماورایی‌ حرف‌ می‌زند، انگار هنوز در عمق‌ حفره‌های‌ وجودش‌ نوعی‌ اعتقاد باقی‌ مانده‌ است‌ و هرچه‌ می‌كند نمی‌تواند آن‌ را انكار كند. شاید همین‌ شك‌ موجب‌ می‌شود او برخی‌ از رمان‌های‌ مهمش‌ را ناتمام‌ باقی‌ گذارد.
مساله‌ بعدی‌ كه‌ البته‌ بیشتر یك‌ نوع‌ شباهت‌ میان‌ آثار كافكا و هدایت‌ است‌ مساله‌ طنز تلخ‌ این‌ دو نویسنده‌ است‌. هدایت‌ و كافكا در آثار خود نوعی‌ طنز تلخ‌ دارند به‌ گونه‌یی‌ كه‌ از موضوعی‌ كوچك‌ آنقدر جدی‌ صحبت‌ می‌كنند كه‌ انگار آن‌ جدی‌ترین‌ موضوع‌ قابل‌ طرح‌ است‌ و در این‌ كش‌ و گیر با نقب‌ زدن‌ به‌ مفهوم‌ بازیچه‌ بودن‌ انسان‌، تلخی‌ آن‌ را به‌ رخ‌ خواننده‌ می‌كشانند. توضیح‌ آنكه‌ ما در اثری‌ چون‌ «مسخ‌» می‌بینیم‌ كه‌ گره‌گوار مسخ‌ شده‌، بعد از پی‌ بردن‌ به‌ مسخ‌ شدن‌ خویش‌ به‌ جای‌ اینكه‌ نگران‌ قیافه‌ تنفرانگیز خود باشد نگران‌ از دست‌ دادن‌ كار و مواخذه‌ رییسش‌ است‌ و دایم‌ در تلاش‌ است‌ تا نوعی‌ این‌ قضیه‌ را حل‌ كند. این‌ تلاش‌ طنزآلود تنها تنفرآمیز و در پایان‌ گریه‌آور است‌. در مورد هدایت‌ هم‌ مثلا در داستان‌ «حاجی‌ آقا» ما به‌ گونه‌یی‌ با این‌ طنز تلخ‌ روبرو هستیم‌، آنجا كه‌ هدایت‌ اعمال‌ و رفتار عجیب‌ و غریب‌ حاجی‌آقا را توصیف‌ می‌كند آنچنان‌ كه‌ اول‌ خنده‌، بعد تنفر و در آخر گریه‌ به‌ سراغ‌ آدم‌ می‌آید.
اما زن‌ و حضور زنان‌ در داستان‌های‌ هدایت‌ و كافكا موضوعی‌ است‌ كه‌ در بیان‌ شباهت‌های‌ این‌ نویسنده‌، قصد بررسی‌ آن‌ را داریم‌. زن‌ در آثار این‌ دو نویسنده‌ ضعیف‌ اما تعیین‌كننده‌ است‌. در تبیین‌ این‌ مساله‌ باز به‌ دو اثر مشهور این‌ دو نویسنده‌ مراجعه‌ می‌كنیم‌. «مسخ‌» و «بوف‌ كور» در درون‌ خود شخصیت‌های‌ زنانه‌یی‌ را پرورش‌ می‌دهند كه‌ اگرچه‌ ضعیف‌ هستند اما داستان‌ را پیش‌ می‌برند و حتی‌ مثلا در مورد بوف‌ كور علت‌ نوشتن‌ داستان‌ هستند. «در زندگی‌ زخم‌هایی‌ هست‌ كه‌ مثل‌ خوره‌ روح‌ را آهسته‌ در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.» این‌ معروف‌ترین‌ جمله‌ هدایت‌ است‌ كه‌ هرگز نمی‌توان‌ انكار كرد در تاویلی‌ خاص‌ مربوط‌ به‌ زنان‌ نباشد. در «مسخ‌» كافكا وقتی‌ می‌گوید: اگر گره‌گوار فقط‌ می‌توانست‌ با خواهرش‌ حرف‌ بزند و از آنچه‌ برایش‌ می‌كرد تشكر بنماید، بهتر می‌توانست‌ خدمات‌ او را تحمل‌ بنماید ولی‌ محكوم‌ به‌ سكوت‌ بود و درد می‌كشید.» همان‌ نگاهی‌ كه‌ نزد هدایت‌ در مورد زنان‌ سراغ‌ داریم‌ در این‌ عبارت‌ كافكا نیز موج‌ می‌زند.آخرین‌ بحث‌ راجع‌ به‌ كافكا و هدایت‌ بی‌شك‌ می‌بایست‌ بررسی‌ وجود حیوانات‌ در داستان‌های‌ این‌ دو باشد. ما پیوسته‌ سراغ‌ داریم‌ كه‌ این‌ دو نویسنده‌ از حیوانات‌ به‌ عنوان‌ شخصیت‌های‌ داستانی‌ استفاده‌ می‌كنند و از آنها به‌ عنوان‌ نمادها و سمبل‌ها بهره‌ می‌جویند.
سوسك‌ در «مسخ‌»، شغال‌ در «شغال‌ و عرب‌»، سمور در داستان‌ «در كنیسه‌ ما» و ... در نزد كافكا و سگ‌ در «سگ‌ ولگرد» و گربه‌ و مرغ‌ حق‌ در «سه‌ قطره‌ خون‌» برای‌ هدایت‌ از جمله‌ حیواناتی‌ هستند كه‌ در داستان‌های‌ آنها جلوه‌گر شده‌اند. در یك‌ توضیح‌ كلی‌ باید گفت‌ حیوانات‌ در نوشته‌های‌ این‌ دو، وجودی‌ غریب‌ و وهم‌انگیز دارند، آنها عناصری‌ هستند كه‌ انسان‌ها را در سیطره‌ می‌گیرند. گویا هدایت‌ و كافكا آن‌ چیزهایی‌ كه‌ موجب‌ می‌شوند انسان‌ها در جبر قرار بگیرند را در عكس‌العملی‌ خصمانه‌ به‌ صورت‌ حیوانات‌ توضیح‌ داده‌اند. جالب‌ اینجاست‌ كه‌ این‌ حیوانات‌ ظاهرا در حاشیه‌اند اما اتفاقات‌ به‌ خواست‌ و كوشش‌ آنها اتفاق‌ می‌افتند.
● هدایت‌ و سارتر
در رمان‌ «تهوع‌» سارتر از قول‌ آنی‌ یكی‌ از شخصیت‌های‌ داستان‌ می‌گوید: «حرف‌ بزن‌ یا ساكت‌ شو، ولی‌ انتخاب‌ كن‌» در بررسی‌ آثار سارتر حالا در هر سطح‌ و هر جایی‌ كه‌ باشد آوردن‌ این‌ جمله‌ روشن‌كننده‌ همه‌ چیز است‌، یا حداقل‌ اگر روشن‌كننده‌ همه‌ چیز نباشد به‌ مثابه‌ یك‌ جمله‌، بهترین‌ آغاز برای‌ آن‌ نوشته‌ است‌. توضیح‌ آنكه‌ اكنون‌ كه‌ می‌خواهیم‌ به‌ بررسی‌ شباهت‌های‌ میان‌ آثار هدایت‌ و سارتر بپردازیم‌ یا به‌ عبارت‌ دیگر این‌ دو نویسنده‌ هم‌ عصر را در مقایسه‌ با هم‌ بررسی‌ كنیم‌، اولین‌ چیزی‌ كه‌ باید بررسی‌ شود مساله‌ اصالت‌ داستانی‌ این‌ دو نویسنده‌ است‌.
پیش‌ از آن‌ به‌ عنوان‌ یك‌ مقدمه‌ كوتاه‌ باید گفت‌ سارتر و هدایت‌ اگرچه‌ دو نویسنده‌ از دو ملیت‌ متفاوت‌ بودند كه‌ هركدام‌ در فرهنگ‌ خودشان‌ بزرگ‌ شدند، اما شباهت‌های‌ زیادی‌ به‌ همدیگر دارند. شاید مهمترین‌ شباهت‌ آنها اطلاق‌ روشنفكری‌ فرانسه‌ است‌ كه‌ در هر دو تای‌ آنها وجود داشت‌. در مورد سارتر خب‌ طبیعی‌ است‌. سارتر یك‌ روشنفكر فرانسوی‌ بود اما در مورد هدایت‌ باید گفت‌ كه‌ روح‌ زمانه‌ هدایت‌، چنان‌ ایجاب‌ می‌كرد كه‌ نویسندگان‌ تحت‌ تاثیر روشنفكری‌ فرانسه‌ باشند.
فرانسه‌ در زمان‌ هدایت‌ ادبیات‌ فربه‌ و قابل‌ اعتنایی‌ داشت‌ و اگر نگوییم‌ قطب‌ ادبیات‌ جهان‌ بود حداقل‌ باید گفت‌ یكی‌ از سه‌ قطب‌ بزرگ‌ ادبیات‌ جهان‌ بود. از طرف‌ دیگر اقدامات‌ هدایت‌ در فرانسه‌ برای‌ مدت‌ قابل‌ توجهی‌ و دانش‌ هدایت‌ نسبت‌ به‌ زبان‌ و هنر فرانسه‌ مزید بر علت‌ می‌شد كه‌ او اخلاقی‌ آنچنان‌ داشته‌ باشد. تاثیرپذیری‌ هدایت‌ از ادبیات‌ فرانسه‌ غیرقابل‌ انكار است‌ چنانكه‌ این‌ تاثیرپذیری‌ هم‌ در فرم‌ و هم‌ در محتوا بوده‌ است‌. برای‌ مثال‌ مجموعه‌ «زنده‌ به‌ گور» كه‌ البته‌ اولین‌ مجموعه‌ از داستان‌های‌ كوتاه‌ هدایت‌ بودند، در جاهایی‌ كاملا تحت‌ تاثیر داستان‌ فرانسه‌ است‌. باری‌، اینجا صحبت‌ از این‌ مسائل‌ نیست‌ بلكه‌ این‌ مقدمه‌ كوتاه‌ تنها پیش‌ درآمدی‌ بر ریشه‌یابی‌ شباهت‌های‌ زیاد آثار هدایت‌ و سارتر است‌.
چنانكه‌ ذكر رفت‌ اصالت‌ داستانی‌ اولین‌ مساله‌یی‌ است‌ كه‌ در این‌ مقایسه‌ بررسی‌ می‌شود. در سنجیدن‌ این‌ مساله‌ كفه‌ ترازو به‌ نفع‌ هدایت‌ سنگینی‌ می‌كند. باید با جرات‌ گفت‌ كه‌ هدایت‌ نسبت‌ به‌ سارتر در داستان‌هایش‌ اصالت‌ داستانی‌ را بیشتر رعایت‌ كرده‌ است‌. منظور از اصالت‌ داستانی‌، روایت‌ و ماجرا است؛ یعنی‌ اینكه‌ داستان‌ به‌ نفس‌ داستان‌ بودن‌ می‌بایست‌ از یكسری‌ ویژگی‌ها و خصوصیات‌ برخوردار باشد كه‌ داشتن‌ ماجرا و روایت‌ یكی‌ از آنها است‌.
روایت‌ و ماجرا اصل‌ تمییز دهنده‌ داستان‌ از دیگر قالب‌های‌ ادبی‌ است‌. پس‌ بدون‌ شك‌ یكی‌ از مهمترین‌ مسائل‌ در بررسی‌ داستان‌ است‌. هدایت‌ در داستان‌هایش‌ اصل‌ روایت‌ و ماجرا را به‌ نحو احسن‌ رعایت‌ می‌كند؛ یعنی‌ اینكه‌ در نزد او ارجحیت‌ با داستان‌ است‌. و اولین‌ نگاه‌ به‌ آثار او این‌ نكته‌ را در ذهن‌ خواننده‌ تداعی‌ می‌كند كه‌ دارد داستان‌ می‌خواند.داستان‌ در سیر تاریخی‌ خود آنگاه‌ كه‌ به‌ نقطه‌یی‌ رسید كه‌ جز كاركرد سرگرم‌ ساختن‌ مخاطب‌، كاركردهای‌ دیگری‌ نیز به‌ عهده‌ گرفت‌ به‌ سمت‌ معناگرایی‌ خاصی‌ حركت‌ كرد. دیگر نه‌ تنها فرم‌ نوشتار دلیل‌ خوبی‌ یا بدی‌ نوشته‌ بود كه‌ به‌ معنا نیز به‌ عنوان‌ یك‌ مولفه‌ مهم‌ توجه‌ شد. اینگونه‌ بود كه‌ داستان‌ با اندیشه‌یی‌ كه‌ پشت‌ خود داشت‌ سنجیده‌ شد. گاه‌ اتفاق‌ می‌افتد نوشته‌ یك‌ نویسنده‌ از یكی‌ از این‌ دو اصل‌ عدول‌ می‌كند؛ یعنی‌ اینكه‌ یا فرم‌ فدای‌ محتوا می‌شود یا برعكس‌ كه‌ این‌ ضعفی‌ در نویسندگی‌ است‌. داستان‌نویسی‌ حركتی‌ ظریف‌ بر روی‌ جاده‌ باریك‌ فرم‌ و محتوا است‌. خارج‌ شدن‌ از این‌ جاده‌ یعنی‌ خارج‌ شدن‌ از مسیر داستان‌نویسی‌.
برای‌ سارتر كه‌ می‌گوید: «باید از ادبیات‌ برحذر باشم‌» طبیعی‌ است‌ كه‌ گاهی‌ از روایت‌ و ماجرا كم‌ بگذارد و به‌ سمت‌ معنا حركت‌ كند، به‌ هر حال‌ او یك‌ فیلسوف‌ است‌ و مطمئنا حرف‌های‌ زیادی‌ برای‌ گفتن‌ دارد، چنانكه‌ رمانی‌ همچون‌ «تهوع‌» كاملا معناگرا است‌ و اگرچه‌ سعی‌ شده‌ فرمی‌ جدید و تازه‌ داشته‌ باشد اما خیلی‌ از جاهای‌ آن‌ داستان‌ نیست‌ و صرفا یك‌ رساله‌ خلقی‌ است‌.
در مورد هدایت‌ اما هرگز فرم‌ فدای‌ محتوا نمی‌شود. توجه‌ كنید كه‌ اینجا بحث‌ بر سر این‌ نیست‌ كه‌ مثلا آن‌ حرف‌هایی‌ كه‌ در رمان‌ تهوع‌ زده‌ شده‌ از لحاظ‌ كمیت‌ و كیفیت‌ بیشتر و بهتر از رمان‌های‌ هدایت‌ است‌، بحث‌ بر سر این‌ است‌ كه‌ داستان‌نویس‌ اندیشه‌یی‌ در ذهن‌ داشته‌ و می‌خواسته‌ آن‌ را با زبان‌ داستان‌ بیان‌ كند. سارتر اندیشه‌ خود را بیان‌ كرده‌ دچار نقص فرم‌ علیه‌ محتوا شده‌ است‌ و هدایت‌ هم‌ اندیشه‌ خودش‌ را بیان‌ كرده‌ اما در جاده‌ باریك‌ داستان‌نویسی‌ حركت‌ كرده‌ است‌.
این‌ مساله‌ دلیلی‌ برای‌ اثبات‌ كردن‌ ندارد كه‌ سارتر و هدایت‌ هر دو نویسندگانی‌ معناگرا بوده‌اند. اینگونه‌ است‌ كه‌ بخاطر این‌ اشتراك‌ و بخاطر دلایلی‌ دیگر كه‌ ذكر آن‌ رفت‌ داستان‌هایشان‌ شباهت‌ زیادی‌ به‌ هم‌ پیدا می‌كنند. در یك‌ بررسی‌ كوتاه‌ میان‌ دو اثر این‌ نویسندگان‌ می‌توان‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسید. مثلا مقایسه‌ رمان‌ «بوف‌ كور» و «تهوع‌» ما را به‌ كشف‌ جملات‌ و عباراتی‌ نایل‌ می‌دارد كه‌ سخت‌ با یكدیگر در شباهت‌اند. در «تهوع‌» در صفحه‌ ۷۲ می‌خوانیم‌: «دلم‌ می‌خواهد تا دیر نشده‌ خودم‌ را خوب‌ بفهمم‌.» این‌ دقیقا با این‌ قسمت‌ از «بوف‌ كور» كه‌ می‌گوید: «در طی‌ تجربیات‌ زندگی‌ به‌ این‌ مطلب‌ برخوردم‌ كه‌ چه‌ ورطه‌ هولناكی‌ میان‌ من‌ و دیگران‌ وجود دارد و فهمیدم‌ كه‌ تا ممكن‌ است‌ باید خاموش‌ شد. تا ممكن‌ است‌ باید افكار خودم‌ را برای‌ خودم‌ نگه‌ دارم‌ و اگر حال‌ تصمیم‌ گرفتم‌ بنویسم‌ فقط‌ برای‌ این‌ است‌ كه‌ خودم‌ را به‌ سایه‌ام‌ معرفی‌ كنم‌» در رابطه‌ است‌ یا در صفحه‌ ۲۸۲ «تهوع‌» آمده‌ است‌: «از فكر اینكه‌ دوباره‌ قیافه‌های‌ زمخت‌ و آسوده‌ خاطرشان‌ را خواهم‌ دید، دلم‌ به‌ هم‌ می‌خورد. آنها قانون‌ می‌گذارند، رمان‌های‌ مردمی‌ می‌نویسند، ازدواج‌ می‌كنند، مرتكب‌ حماقت‌ بزرگ‌ بچه‌ پس‌ انداختن‌ می‌شوند.» كه‌ بیشتر این‌ قسمت‌ از «بوف‌ كور» است‌: «هزاران‌ سال‌ است‌ كه‌ همین‌ حرف‌ها را زده‌اند، همین‌ هجاها را كرده‌اند، همین‌ گرفتاری‌های‌ بچگانه‌ را داشته‌اند، آیا سرتاسر زندگی‌ یك‌ قصه‌ مضحك‌، یا مثل‌ باور كردنی‌ و احمقانه‌ نیست؟
اینگونه‌ شباهت‌ها ما را در یافتن‌ شباهت‌های‌ فكر و فلسفی‌ میان‌ آثار این‌ دو نویسنده‌ تشویق‌ می‌كند؛ چنانكه‌ ما می‌توانیم‌ مفهوم‌ بازیچه‌ بودن‌ را در آثار هر دوی‌ این‌ نویسندگان‌ پیدا كنیم‌. مثال‌ بارز آن‌ برای‌ سارتر داستان‌ «دیوار» و برای‌ هدایت‌ نمایشنامه‌ «افسانه‌ آتشین‌» است‌.
نكته‌ آخر كه‌ در مورد این‌ دو نویسنده‌ باید گفت‌ نكته‌یی‌ است‌ كه‌ باز به‌ روح‌ زمانه‌ در دوران‌ زندگی‌ آنها و تاثیرپذیری‌ آن‌ دو از این‌ روح‌ زمانه‌ بر می‌گردد. و آن‌ شیوه‌ نگاشته‌ شده‌ متن‌ بر روی‌ كاغذ است؛ توضیح‌ آنكه‌ در این‌ دوره‌ در حركتی‌ ساختار شكن‌ ما با این‌ واقعیت‌ روبرو هستیم‌ كه‌ نویسندگان‌ به‌ چگونگی‌ قرار گرفتن‌ كلمات‌ روی‌ كاغذ توجه‌ می‌كنند.
اكنون‌ تنها این‌ واژه‌ها نیستند كه‌ انتقال‌ دهنده‌ معانی‌ هستند. اینگونه‌ است‌ كه‌ ما در ابتدای‌ رمان‌ «تهوع‌» می‌خوانیم‌: «مثلا، اینجا یك‌ قوطی‌ مقوایی‌ هست‌ كه‌ شیشه‌ جوهر مرا در بر دارد، باید سعی‌ كنم‌ بگویم‌ قبلا چطور می‌دیدمش‌ و حالا چطور. آن‌ را (در این‌ قسمت‌ از نوشته‌ به‌ اندازه‌ یك‌ كلمه‌ جا گذاشته‌ شده‌ است‌) خ‌ و ب‌ . ..»
می‌بینیم‌ كه‌ سارتر برای‌ رساندن‌ مفهومی‌ در نوشتارش‌ روی‌ كاغذ به‌ اندازه‌ یك‌ كلمه‌ جا باز می‌گذارد و سپس‌ در پاورقی‌ توضیح‌ می‌دهد: «اینجا یك‌ كلمه‌ جا افتاده‌ است‌.» این‌ كار را در آثار هدایت‌ نیز سراغ‌ داریم‌ مثلا آنجا كه‌ هدایت‌ در داستان‌ «حاجی‌ آقا» آخر داستان‌ یكسری‌ حروف‌ را به‌ شكل‌ خاصی‌ كنار هم‌ می‌چیند و از آن‌ برای‌ رساندن‌ مفهومی‌ استفاده‌ می‌كند.این‌ نوع‌ توجه‌ به‌ اثر توجهی‌ بود كه‌ در زمان‌ هدایت‌ نزد بسیاری‌ از نویسندگان‌ معمول‌ بود. آنها به‌ نوع‌ نگاشته‌ شدن‌ واژه‌ بر روی‌ كاغذ توجه‌ ویژه‌یی‌ داشتند. واضح‌ترین‌ مثال‌ برای‌ این‌ دسته‌ از نویسندگان‌ «لویی‌ آراگون‌» فرانسوی‌ است‌؛ كه‌ خود به‌ گونه‌یی‌ آغاز كننده‌ این‌ توجه‌ بود.
از این‌ شباهت‌های‌ جزیی‌ كه‌ بگذریم‌ شیوه‌ نگارش‌ «تهوع‌» و داستان‌ «زنده‌ به‌ گور» كاملا شبیه‌ به‌ هم‌ هستند. هر دو دفترچه‌ خاطراتی‌ هستند كه‌ به‌ عنوان‌ داستان‌ چاپ‌ شده‌اند و نویسنده‌ از این‌ ترفند برای‌ بیان‌ افكار و اندیشه‌های‌ خود استفاده‌ كرده‌ است‌. معمول‌ اینچنین‌ است‌ كه‌ نویسندگان‌، شخصیت‌های‌ داستان‌ خود را در فضاهایی‌ بدیع‌ قرار می‌دهند و رفتار آنها را در چنین‌ فضاهایی‌ بررسی‌ می‌كنند. این‌ بررسی‌ در پایان‌ به‌ تمام‌ انسان‌ها تعمیم‌ داده‌ می‌شود و جنبه‌یی‌ اجتماعی‌ پیدا می‌كند.
«تهوع‌» شاید نزدیكترین‌ رمان‌ به‌ شخصیت‌ نویسنده‌اش‌ سارتر و «زنده‌ به‌ گور» نزدیكترین‌ داستان‌ به‌ شخصیت‌ هدایت‌ است‌.

محمدجواد صابری‌


همچنین مشاهده کنید