چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


دنیای متفاوت یک نویسنده


دنیای متفاوت یک نویسنده
وی.اس.نایپل یكی از معدود برندگان جایزه ادبی نوبل است كه نقدهای بسیاری به او وارد می شود، بسیاری معتقدند او و آثارش آن قدر ها كه باید پرمغز نیستند، چندی پیش یك روزنامه انگلیسی در یك نظرسنجی می خواست مطرح ترین رمان نویس زنده را كه به زبان انگلیسی می نویسد انتخاب كند، در این نظرسنجی وی.اس.نایپل تنها دو رأی آورده بود و یكی از منتقدان كه آثار او را برگزیده بود، معتقد بود آثار او به خاطر هیجان و گستاخی ای كه دارند جذاب هستند.بخشی از این واكنش ها برمی گردد به زبان تند و تیز این نویسنده كارائیبی كه سرگذشت اش هم مثل داستان هایش پر از پستی و بلندی است، نایپل با جرأت بارها در گفت وگو هایش اعلام كرده است كه آثار هیچ كدام از نویسندگان زنده را مطالعه نمی كند و از این مسأله به خود می بالد، او می گوید: «دوست ندارم درباره داستان های دیگران اظهارنظر كنم، همان طور كه اظهارنظر دیگران را درباره داستان هایم نمی خوانم.» او هر آن چه را كه آموخته است مدیون انگلیس و یك بورسیه تحصیلی است.نایپل در اغلب داستان هایش از عناصری همچون سفر، مهاجرت و فرهنگ های متنوع سود می جوید.نایپل در داستان هایش از رنج بشری حرف می زند.او معتقد است: «آدمی تنها زاده نمی شود، بلكه او با عقاید، توقعات و كوهی از انتظارات پا به این دنیا می گذارد و تا آخر هم باید با تحمل این همه زندگی كند.»
وی.اس.نایپل رمان هایش را به دو دسته تقسیم كرده است و در این دسته بندی تفاوت عظیمی به چشم می خورد آن قدر كه انگار دو نویسنده كاملاً متفاوت این آثار را نوشته اند، نخستین رمان های او در فضا و ساختاری كلاسیك می گذرند اما كمی بعد انگار چراغی برای او روشن می شود و او داستان هایش را به دنیای تازه ای می برد.
نایپل معتقد است: «تمام لذت یك داستان در شروع آن است، درست مثل این كه میوه ای از منطقه كارائیب را برای نخستین بار بچشید.»
او می گوید: «شروع كتاب دشوارترین بخش است، همه چیز به ذهنم هجوم می آورد، تصاویر و ایده ها، همیشه دلم می خواست برای شروع راه چاره ای داشته باشم.
گاهی وقت ها به نظر می رسد وقتی درباره تاریخ جهان می نویسم، به نوعی از خودم و سرنوشتم حرف می زنم، یا حتی خود دنیا.
به هر حال ما نمی توانیم چیزهایی را كه یاد گرفته ایم، انكار كنیم، حتی نمی توانید نحوه زندگی تان را انكار كنید.من در شهر كوچكی به دنیا آمدم و بعد از این كه بزرگ شدم قدم به جهان واقعی گذاشتم.
به نظرم مسأله جالب برای مخاطبانم همین است.داستان پردازی هسته اصلی داستان های من است، و سفردر داستانهایم همان جاری بودن است.یعنی حركت از یك دنیای كوچك به یك جهان بزرگ تر.
من مدت های زیادی را صرف نوشتن كردم،اما بیش تر ازآن وقتم را صرف دیدن كرده ام و باید بگویم تجربه هایم كاملاً خصوصی است، حالا این توجه هم واقعاً یك حادثه است و من از آغاز نمی دانستم كه قرار است چنین اتفاقی برای داستان های من بیفتد به همین خاطرخودم راجزو نویسندگانی می دانم كه دیر كشف شده اند.
این تغییروظاهر شدن من مربوط به دنیای امروز است، روزهایی كه من نوشتن را آغاز كردم بخش هایی از جهان بود كه چندان برای نوشتن چنگی به دل نمی زد، اما كمی بعد همه آن ها هم به دلایلی اهمیت پیدا كردند.
سال ها پیش در سال ۱۹۵۰ وقتی از ترینیداد راهی انگلیس شدم از دریاها گذركردم و به سوی سرزمین آرزوهایم رفتم.
آن روزها به شهرت فكر می كردم، می خواستم داستان نویس باشم و از این راه به شهرت برسم، آن موقع فكر می كردم كه همه چیز یك آرزو است.اصلاً نمی دانستم چه می خواهم بنویسم و یا درباره چه چیزی، فقط می خواستم معروف باشم.بچه كه بودم یك بار شیام كارگردان صاحب سبك بنگالی به من گفت؛ از شش سالگی می دانست كه بعدها یك كارگردان می شود.البته من نمی توانم بگویم از كی؟ اما خیلی سال ها پیش فهمیده بودم كه عاشق نوشتن هستم.تا این كه بورس دولتی دانشگاه آكسفورد نصیبم شد.می توانستم با آن بورس به مداركی مثل مهندسی و دكترا دست پیدا كنم، اما تصمیم گرفتم انگلیسی بخوانم نه به این دلیل كه دور از كشورم بود، نه، تنها به این دلیل كه فكر می كردم این راهی است برای رسیدن به هر آنچه كه می خواهم.من می خواستم فقط به این وسیله از ترینیداد فاصله بگیرم.من می خواستم از دنیای مستعمره نشینی فاصله بگیرم، از حقارت مستعمره بودن و از این درد كه سال ها روی گرده هایم بود.
اگر بخواهم حقیقت را بگویم، من از آكسفورد متنفر بودم.من از مدرك تحصیلی و از تفكر دانشگاهی بیزار بودم.همان روزها هم می دانستم كه از بسیاری از هم دانشگاهی هایم با ذكاوت تر بودم.اصلاً ادعا نمی كنم، می دانم كه شما باور می كنید؛ به هر حال زمان همه این ها را ثابت كرده است.آن روزها من بیش تر از هر چیز مستعد دنیای بیرون بودم.من آرزو نمی كنم كه هیچ كس آن فضا را تجربه كند. اما می دانم كه اگر قرار بود در ترینیداد بمانم قطعاً خودكشی می كردم.یكی از دوستان روزگار كودكی ام با خودش همین كار را كرد، به نظرم او در كمال خونسردی خودش را راضی كرد؛ پسری دوست داشتنی و به شدت باهوش.
این شخصیت همان پسری است كه در ابتدای رمان خانم آقای بیواس درباره اش حرف می زنم.
او هرگز از ذهن من پاك نشد.ما در سرنوشت همدیگر شریك بودیم، مرگ او برای من وحشتناك بود.اما دیگر مدتهاست كه گذشته هایم مرا آزار نمی دهد بلكه با خودم فكر می كنم فرار من از ترینیداد در اصل دری از خوشبختی بود كه به روی من باز شد.به هر حال من آن گذشته های تلخ را ترمیم كردم و خوشحال می شوم از این كه حالا خوشبخت هستم، برای این كه از بین نرفتم.در این میان نوشتن اصلی ترین دغدغه من است و به نوعی مرا به رهایی می رساند.
نوشتن همیشه برای من یك رؤیا بود، یا شاید درست تر این كه خیلی بیش تر از این حرف ها.پدرم نویسنده بود-او به بینشی كه حالا من دارم خیلی سال ها پیش رسیده بود-پدرم می گفت برای این كه از پیشینه ام فاصله بگیرم باید به یك درون گرایی برسم.
نوشتن قبل از هر چیز تنها شغلی است كه من از عهده اش بر می آیم و شاید شرافتمندانه ترین .من این حرف را باور دارم زیرا كه نوشتن تنها شغلی است كه با حقیقت عریان ارتباط دارد.شما باید راه هایی را پیدا كنید كه در آن به حقیقت محض برسید و این حقیقت و واقعیت محض است كه نوشتن را تبدیل به یك امر شرافتمندانه می كند.
درست از اول سال ۱۹۴۹ بود كه نخستین رمانم را نوشتم.داستان مسخره ای بود، اما ماجرا جذاب بود، یك مرد سیاهپوست آفریقایی در ترینیداد یك اسم عجیب و غریب اسطوره ای برای خودش گذاشته بود.كتاب را در ترینیداد شروع كردم، اما در یك تعطیلات تابستانی در آكسفورد بود كه داستانم را تمام كردم.بعد از این رمان بود كه فهمیدم باید سبك و سیاق خودم را پیدا كنم، اما تا مدت ها برای پیدا كردن این صدا افسرده و گیج بودم.نخستین منتقدی كه داستان هایم را خواند بی هیچ رودربایستی به من گفت: «داستان هایت آشغال است، دست از این اداها و افسردگی بردار، دلم می خواست هیچ وقت او را نشناسم، اما ته دلم می دانستم كه حق با اوست.هر قدر كار می كردم كم تر به نتیجه می رسیدم، این وضعیت اسفبار سال ها طول كشید.»
اما بالاخره یك روز در اوج ناامیدی صدای خودم را پیدا كردم.من صدای خودم را در یك رمان تاریخی پیدا كردم، در یك رمان قدیمی اسپانیایی و دستنوشته های پدرم كه مثل من دوست داشت نویسنده بزرگی شود و درست در همین جا بود كه چراغی برایم روشن شد.
همان موقع بود كه نخستین رمانم خیابان میگول را نوشتم.
همیشه نخستین ها از همه سخت تر است برای این كه تو نمی دانی می خواهی چه كار كنی بعد از آن به هر حال پایه ای وجود دارد و تو با تكیه بر آن می توانی پیش بروی.خیابان میگول شاید سخت ترین رمانم بود، زیرا كه احساس می كردم در این رمان باید خودم را نشان بدهم، برایم مهم بود.آن موقع هیچ كس به مستعمرات توجه نداشت و نوشتن درباره هندوستان این قدر كه حالا جالب است، جذاب نبود.هنوز هم همه داستان هایم را در سایه كتاب اولم می بینم.
اما حالا من آهسته، آهسته می نویسم.البته آن سال ها خیلی تند می نوشتم، همیشه فكر می كردم وقت زیادی ندارم، اما حالا دیگر آن انرژی و توان را ندارم.در بهترین حالت روزی ۳۰۰ كلمه می نویسم. حتی گاهی وقت ها چند وقتی قلم ام به معنای واقعی خشك می شود.
همینگوی می گفت: «روزی كه ننویسد، یك قدم به مرگ نزدیك شده است.»
امامن اصلاً این قدرها رمانتیك نیستم، فقط كمی ناراحت می شوم.حالا هم آن قدر عاقل هستم كه بفهمم این وضعیت خوبی است، باید منتظر بمانم تا هر آن چه در ذهنم چرخ می زند به تكامل برسد.
داستان برای من هیچ وقت سرگرمی یا یك هنرنمایی نیست.همیشه دلم می خواست روشن و واضح بنویسم، دوست ندارم خواننده به خاطر داستان من به دردسر بیفتد.دلم نمی خواهد خواننده بگوید: «اوه.خدا این متن چه قدر زیباست.» این برای من نقطه شكست است.
از تقسیم بندی هم دل خوشی ندارم .ادبیات آفریقا، اروپا و یا حتی انگلیسی، در روزگار گذشته این عرصه درخشش خاصی داشت و شاید هم این مسأله به خاطر آن است كه روزگاری آنچنان در اوج بودند كه دیگر نمی توانند به آن روزها برگردند.شاید همین ها باعث شده است كه خیلی ها با من سر ناسازگاری داشته باشند و مرا سر سپرده و مخالف بنامند. اما من این نقدها را نمی خوانم. بهتر است، خودتان قضاوت كنید.من وقت فكر كردن درباره این چیزها را ندارم.
من از این نقدها بیزارم .از من می پرسندكه تو نویسنده سر سپرده هستی، من هرگز تحت حمایت هیچ كس نبودم...اما به نظرتان این مسأله تأثیری روی داستان های من گذاشته است.»
اكرم جوانمرد
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید