جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


خواب خون


خواب خون
و این را هم ناگفنه نگذارم كه ژ... عقیده داشت كه عاقبت كوتاه‌ترین داستان دنیا را او خواهد نوشت. اگرچه اكنون درست به یاد نمی آورم كه واقعاً مقصود خودش را چگونه بیان كرده بود و چه واژه هائی به كار برده بود، اما به صراحت باید بگویم كه او در این خیال بود كه كوتاهترین داستان دنیا را بنویسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را برای یك لحظه از پشت شیشه پنجره اتاقش كه در طبقه سوم عمارت نوسازی قرار داشت دیدم، با چشمهای ملتهبی كه حتی اندكی به من خیره شد و دماغ و لبهایش كه روی شیشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاریكی بیجان دم غروب طرح صورت و هیكل او از پشت پنجره مثل رؤیائی دور و محو شد.
شاید اینطور باشد و من خودم كه هستم؟ من همیشه شام و ناهارم را در اتاق محقر و دانشجوئی ام می خورم و هر چند كه رستوران های ارزان قیمت روبروی دانشگاه غذاهای گرم و سرد مناسب دارد اما من ترجیح می دهم كه مدتها دم دكان نانوائی كوچه مان بایستم و به زنها و بچه ها نگاه كنم و به حركات چست و چالاك شاطر و پادو و ترازو خیره شوم. اما می دانید؟ بیش از همه حالت آن مرد درازقد و لاغری توجهم را جلب می كند كه همیشه ساكت و خاموش گوشه ای كز كرده است، یا در تاریكی ها كنار تنور و یا پشت جوالهای آرد و گندم و یا در دالان بی سرو تهی كه در انتهای دكان دهان باز كرده است و معلوم نیست از كجا سردرمی آورد ـ مثل زخمی وسیع و بی خون است ـ و آن مرد درازقد گاهی بر آن می نشیند، اما اغلب دور و بر تنور می پلكد و ادای كسی را در می آورد كه می خواهد گرم بشود...
اما همیشه هم اینطور نیست كه او را ببینم، زیرا ناگهان غیبش میزند و یا جلو چشم ما با دو سه نفر ناشناس حرف می زند و بعد از نانوائی بیرون می آید و تا ته كوچه می رود و از آنجا به كوچه دست چپی می پیچد و این برای من از همه شگفت انگیزتر است كه در روزهائی كه به علت كنجكاوی شدید و وسوسه ای نامفهوم درس و ناهار و همه چیزم را رها كرده ام و منتظر او در گوشه ای ایستاده ام، دیده ام كه از كوچه دست راستی سردرآورده است و عجیب این است كه این هردو كوچه بن بست اند. بله، واقعاً بن بست اند.
تا اینكه یك روز، و هنوز ژ را ندیده بودم، ترازودار مرا تقریباً غافلگیر كرد. روبروی او ایستاده بودم. "شما تنهائید؟ خیلی جوان هستید..." (پشت سر من پیرزنی می كوشید خودش را به جلو برساند.) و یا اینكه: "شما جوانید؟ خیلی تنها هستید ..." ترازودار گفت: "به نوبت است خانم... این آقا زودتر از شما آمده اند." من گفتم كه عیبی ندارد و عجله ای ندارم و پیرزن گویا تشكر كرد. حالا دیگر می توانستم به پیشخوان تكیه بدهم و با ترازوی زردرنگ بزرگ كه آهسته بالا و پائین می رفت بازی كنم. "شما درس می خوانید؟ درست است؟" چون نمی دانستم درست است یا نیست ساكت ماندم. "من هم تا شش ریاضی خوانده ام." من بهت زده به ترازودار نگاه كردم، تقریباً بطور غریزی حدس زده بودم كه او انتظار چنین عكس العملی را دارد. اما او همچنان منتظر بود. "انگلیسی هم بلدید؟" ـ "نه، نه، فرصت نداشتم درست یاد بگیرم، اگر كار نمی كردم ..." من از روی رضایت آه كشیدم. "خیلی خوب، همین است، و الا تا بحال استخدام شده بودید." و آنوقت ناگهان دكان خیلی شلوغ شد و من دیگر تنوانستم با ترازو بازی كنم و ترازودار گفت كه اسمش محمود است و من گفتم متشكرم و همانطوریكه یك دسته بزرگ نان میان من و او حائل می شد با انگشتش به ته دكان اشاره كرد و در میان همهمه مردم گویا گفت كه می توانم بروم و از نزدیك او را به خوبی ببینم.
من بی صرافتی نیمی از نانم را خورده بودم و وقتی درست به قیافه او دقیق شدم دیدم كه چشمهایش مثل شیشه شفاف است و هردم به نقطه ای خیره می شود و قدش هم آنقدرها كه گمان می كردم بلند نیست. روی یك بسته كتاب نشسته بود، كیف پولش را باز كرده بود، اسكناسهایش را با دقت می شمرد، تا می كرد، در آن می گذاشت و باز بیرون می آورد. لبخندش را نشناختم و ناگهان خمیرگیر دستش را در كیسه آرد فرو برد و بیرون آورد و مثل دیوانه ای به طرف من آمد. من عطسه كردم و طعم خمیر در دهانم بود و سرفه امانم نمی داد و موهایم سفید شده بود. ترازودار فریاد زد: "چه كار كردی؟" من نانم را مچاله كردم و به صورت خمیرگیر زدم و از دكان بیرون دویدم. پایم به بسته كتابها خورد و مرد بلندقد به زمین در غلتید و پولهایش درفضا می چرخید. بچه ها به دنبالم افتاده بودند...
پس از آن بار دیگر هم ژ را دیدم. اما چرا نپرسیدم؟ من باید بدانم، باید بدانم، من باید از ترازودار بپرسم كه چرا آن مرد بلندقد مرموز را به خود راه داده است. آه، باید بدانم؟ چرا؟ خیلی خوب، خانه من هم در آن كوچه بود، در انتهای كوچه بود و برای اینكه راه كمتری بروم و زودتر برسم ناچار بودم كه از مقابل خانه ژ بگذرم. شب و زمستان ... و اجبار من در این بود كه میل داشتم خودم را زودتر از شر سرمائی كه مثل شلاق مرطوب بر سر و صورتم می خورد و باران و برفی كه به هم آمیخته بود و مه مزاحمی كه برایم تنگی نفس به ارمغان می آورد نجات بدهم. در اتاق كوچك و مرطوب و سردم كه در طبقه اول یك خانه قدیمی قرارداشت اگرچه هیچ مادر یا زن یا گربه و یا تختخواب فنرداری انتظارم را نمی كشید اما دست كم می توانستم بخاری آلادینم را روشن كنم و آنرا مثل بچه ای در دامن بگیرم تا گرم شوم.
و در آن لحظه گذرا بود كه ژ را باز دیدم، و هنوز مطمئن نیستم كه حقیقتاً او را دیده باشم، زیرا مه غلیظ بود و در كوچه ما بیش از یك چراغ برق نمی سوخت كه آنهم كورسو می زد و من احساس كردم كه چراغ اتاق ژ نیز خاموش است و تنها نور محو و ملایمی گویا از اتاق همسایه روبرویش و یا شاید از چراغ راهرو در اتاق او افتاده است و پس از آن شب بارها فكر كردم كه ممكن است اینهمه وهمی بیش نبوده است و یا بازی مه مرا در آن شتابی كه داشتم و در آن بوران و خلوت و سكوت كوچه ها به این خیال انداخته باشد كه ژ را دیده ام و حتی او را چنان دیده ام كه دماغ و لبهایش را به شیشه چسبانده است.
وقتی به خانه رسیدم هنو دستهایم نمی توانستند كبریت را روشن كنند. آنوقت آنها را به هم مالیدم و چراغ آلادین كه روشن شد خودم را سرزنش و مسخره كردم كه خیال كرده ام ژ را دیده ام زیرا چه دلیلی داشت كه ژ همیشه اینطور بیرون را نگاه كند و آنهم درست وقتی كه من از روبروی خانه اش رد می شوم؟ چه كسی یا چه چیزی را می خواست محكوم كند و یا از كجا انتظار كمك یا نگاهی آشنا داشت؟ و كار من هم كه برنامه معینی نداشت كه فرض كنم او وقت آمد و رفت مرا حساب كرده است و می داند.
آیا این تصادف محض بود یا همانطور كه محمود در یك شب عرق خوری درباره مرد بلندقدش می گفت تقدیر و سرنوشت كور بود؟ و محمود دیگر چرا درباره مرد بلندقدش از این حرفها میزد؟ و ژ ... و ژ ... چشمهای ملتهب و اندكی ترسانش را به من خیره كرده است مثل غریقی كه دیگر به غرق شدن خود اطمینان دارد و اگر به كسی نگاه میكند برای طلب كمك نیست و یا برای درخواست دعا و بلكه برای این است كه او را شاید، اگر باری لحظه ای هم شده، از بی اعتنائی بازدارد كه مگر پایان دردناك او را بنگرد. وای ... آن چشمهای ترسناك و ملتمس و آن نگاه سوزان كه از پشت ابهام شیشه می آمد و تازه او كه با من آشنا نیست و نمی‌شناسدم ... .
روز بعد كه می خواستم برای صبحانه ام نان و پنیر بخرم، در آن ساعات زود صبح، سرانجام پلیس را در دكان نانوائی دیدم. هرگز وحشت و نفرت و شادی و جذبه آن لحظه را از یاد نخواهم برد. نمی دانم چرا نیمه شب چنین حالی را درنیافته بودم و فقط خستگی بر سراسر تن و ذهنم دست یافته بود و با خود گفته بودم : "خیلی خوب، فایده اش چیست؟
این هم خون ..." این هم خون مرد بلندقد كه بر لباسش و روی ریگهای سردی كه از تن نانها به خاك ریخته بود دلمه بسته و خشكیده بود. او خود به رو به زمین افتاده بود و دستهایش از دو طرف گشوده بود. فرقش شكافته بود و افسر جوان پلیس می گفت: "معلوم نیست با تبر یا چیز دیگری ..." و او همه كارگران نانوائی را موقتاً توقیف كرده بود، هرچند كه مسلم شده بود شب جز مقتول كسی در دكان نخوابیده است. شاگردك گوژپشت و آبله روی مغازه زوزه می كشید. محمود را قبلاً به كلانتری برده بودند و اكنون دیگران را بسوی ماشین پلیس هل می دادند. من برای خمیرگیر شكلك درآوردم و توی دلش پخ كردم و او به بالا جست و بچه ها همه خندیدند و به بالا جستند و به دنبال او راه افتادند. افسر جوان كه گویا جز من كسی را در میان انبوه زنان چادری و پیرمردان و بچه های پابرهنه و مردان ژنده پوش لایق هم صحبتی ندیده بود گفت كه او هم مرد بلندقد را یكی دوبار دیده بوده است. "باید اینطور می شد، شما موافق نیستید؟" و افسر جوان ناگهان برگشت و وحشیانه مرا نگاه كرد و من سر به زیرانداختم "ولی ما قاتل را میگیریم." و بعد نگاهش محزون آرام و محزون شد. "وظیفه ما این است."
من ناچار از خوردن صبحانه بازماندم ، اما در عوض ژ را دیدم كه از بقالی سر كوچه مان بیرون آمد. بطرف او كشیده شدم. سیگار خریده بود و اكنون خمیازه می كشید. رو در روی هم ایستادیم. برای نخستین بار بود كه به من لبخند زد و اگرچه لبخندش مهربان و شیرین بود اما من دانستم كه نگاه او است كه در لبخندش نشسته است و دستش را پیش آورد و دست مرا به گرمی فشرد و تمام محبت جهان با او بود و من احساس كردم كه مرا هم با خود بسوی دریا می برد و دستم را به سختی بسوی خود كشیدم و به انتهای كوچه گریختم. از ترس عرق می ریختم. "این كوچه دررو ندارد، آقا! نمی بینید؟" آه! گدی كور لعنتی! و بسوی كوچه دست چپ دویدم. ته كوچه پیرمردی با حیرت به من نگاه میكرد. او را همین الان در میان جمعیت دیده بودم . "شما كه اهل همین كوچه هستید، نمی دانستید؟" من آرام برگشتم و به سر كوچه رسیدم و نگاه كردم: ژ رفته بود.آیا از بقال بپرسم؟ و چرا نپرسم؟ و بقال دیگر مثل محمود تحصیل كرده نبود و وقتی پرسیدم كه از ژ چه می داند اول عبوس شد و بعد خندید و با لبهایش گفت "نمیدانم" و دست آخر سر جنباند و برایم تعریف كرد كه ژ چه چیزهای نامربوطی می گوید و می خواهد یك قصه خیلی كوتاه بنویسد و من گفتم" "آها، پس نویسنده است!" و پسر بقال كه روی كتاب فیزیكش خم شده بود بی آنكه سر بلند كند مثل اینكه به من جواب داد: "نه بابا، نه آنطور كه شما خیال می كنید. دلش اینطور می خواهد... و تازه، گمان نمی كنی او هیچ كاره باشد؟" و رویش را به پدرش كرد.
من سیگارم را روشن كردم و اندیشیدم كه تا كنون صدای ژ را نشنیده ام و باز برگشتم و از بقال پرسیدم كه آیا می تواند ترتیب ملاقات من و ژ را بدهد كه گفت نمی تواند و پسرش این بار سربلند كرد و رو در رو به چشمهای من نگاه كرد: "شما كه قبلاً با هم روبرو شده اید..." و من درماندم.
او را دیگر ندیدم، اما داستانش را خواندم. چیز فوق العاده ای نداشت و زیاد هم كوتاه نبود و شاید هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل كرده بود و حتی شاید آنچه در این صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته اند به مراتب هم كوتاهتر و هم داستانی تر باشد. اگرچه چاپ عكس او خراب شده است و درست چیزی از صورتش معلوم نیست، اما من حتم دارم كه او خود ژ است، خود ژ است، او را می گویم، او را كه از پشت تماشاچی ها سرك كشیده است و انگار باز هم خیره به من نگاه می كند. و این عكس را چه موقع از او برداشته اند؟
و من كه آن روز عكاس و خبرنگار ندیدم، تنها نگاه او را دیدم و این همان نگاه خیره شیطانی است كه روزها و شبها مرا عذاب می داده است ـ وقتی به خانه برمی گشته ام، وقتی از خانه بیرون می آمده ام، وقتی درس می خوانده ام، وقتی كه می خواسته ام به خواب بروم. و آیا هنوز فرصتی هست كه باز هم از خود بپرسم، بپرسم كه چرا در این محله لعنتی خانه گرفتم و چرا برای اینكه زودتر به خانه برسم راهم را كج كردم و از زیر خانه او رد شدم؟ همان ژنده پوشها و همان زنهای چادر به سر و همان كارمندان ادارات با بچه های قد و نیمقدشان اكنون كوچه را پر كرده اند، حتی محمود هم در این میان برای خودش جائی دست و پا كرده است... . می دانم، خود من زمانی همین حال را داشته ام، همیشه تماشای اعدامیها یا آنها كه قرار است اعدام بشوند و مقتولها و آنها كه در دست پلیس گرفتار شده اند و تبهكاران لذت بخش بوده است، اما اینها دیگر چه لذتی می برند؟
مگر ژ را نمی شناخته اند و اكنون كه ژ را فقط می خواهند در آمبولانس بگذارند ـ"او را در حالی كه به قصد خودكشی با تیغ رگهای خود را بریده بود دستگیر كردند." بله او را دستگیر كردند و من می دانم، زیرا خون خودم را خوب می شناسم، به همان اندازه كه خون مرد بلندقد را كه از خودم دورش كردم می شناسم و –"بنظر میرسد كه خیلی زود به قتل مرد ناشناسی كه در نانوائی كشته شده بود اعتراف كند." آه! آه! چرا ناشناس؟ او را همه می شناسند، او همه جا هست، امروز دیگر در همه جا می توان دیدش" پشت میز كافه ها، در اداره، در مدرسه، در خیابان، در خانه های گوناگون او را ه می رود، پولهایش را می شمرد و لبخند می زند و می رقصد و عرق می ریزد و شب با زنش نقشه های فردا را می كشد.
بله من می دانم، اعتراف می كند، همه چیز را اعتراف می كند، اما دیگر خسته و دلزده است و می داند كه بیهوده دشنه را فرود آورده است ـ"پلیس در تحقیقات بعدی به این نتیجه رسید كه قتل با اسلحه برنده انجام گرفته است." و با اینهمه ژ آسوده خواهد بود، در لحظه اعتراف كمی آسوده خواهد بود و فقط منم كه نطفه وحشت آن شب سیاه و دردناك را همیشه در خود خواهم داشت تا روزی به جهان بیاورمش... .
یك روز؟ زمانی به این بلندی؟ اكنون صدای وحشت را در خود می شنیدم و وقتی می خواستند در آمبولانس بگذارندم همان افسر جوان و مؤدب پلیس هفت تیرش را بسویم نشانه رفته بود. من برگشتم و بسوی محمود فریاد زدم: "ببین... ببین... ناچار بود، او ناچار بود..." و محمود دستهایش را درهم قفل كرد و آه كشید. "ببین... او كه با تو دوست نبود، تو هم با او كاری نداشتی... نه؟ محمود، بگو! نه؟" و افسر مؤدب مرا به سختی هل داد و من دستهای خون آلودم را نومیدانه بلند كردم و این بار صدایم به ناله شبیه بود. "من مجبور بودم انتخاب كنم..." و پاسبانی در آمبولانس را به رویم بست. "مجبور بودی فرار هم بكنی؟ می خواستی خون را بخوابانی...؟" و پیرزنی از میان دندانهایش گوئی نفرین می كرد و من دیدم كه محمود چیزی می گوید اما نشنیدم كه چه می گوید. "دیدی آخر گیر افتادی..." و این را پیرزن گفت.
و در زندان بود كه روزنامه را خواندم: "آن مرد به این محله آمده بود تا از گرمای نانوائی در این شبهای سرد زمستان استفاده كند و گرم شود آنوقت در یك شب طوفانی این عنصر جنایتكار او را ..." و من حیرت كرده بودم كه خونش چقدر سرد و چندش آور است.
معهذا كوتاه ترین حكایت دنیا را من خواهم نوشت، و اشتباه نكنید، كوتاه ترین حكایت دنیای خودم را. در زندان یا در بیمارستان و یا در زیر چوبه دار، و همان لحظاتی كه بخار از نانهای تازه برمی خیزد و مادرها تكه ای از نانی را كه خریده اند به دهان بچه شان می گذارند و این همه چیزهای خوب در همان كوچه من جریان دارد و همان لحظاتی كه آفتاب جای مه را گرفته است. این است كه من از شما قلم و كاغذ نخواسته ام، می دانید كه نویسنده نیستم و نمی دانم چگونه باید داستان نوشت ـ "اورا كشان كشان از خانه بیرون آوردند، همه اهل محل نفرینش می كردند اما عده ای نیز بر جوانی اش افسوس می خوردند.
افسر پلیس همچنان هفت تیرش را به سوی او گرفته بود. پیرمردی می گفت آخر او كه دیگر نمی تواند فرار كند و با این كارها فقط بچه ها می ترسند. افسر پلیس جواب داد: من فقط وظیفه ام را انجام می دهم، اما خودتان قضاوت كنید، با این عناصر نمی توان به نرمی رفتار كرد، ببینید با خودشان چه می كنند، چه رسد به دیگران. و او را كه دستهایش باندپیچی شده و خون خشك همه بدنش را فراگرفته بود نشان داد." و من فقط به یك دشنه دیگر احتیاج دارم، گفته ام كه نمی دانم چگونه باید داستانم را بنویسم و آیا من اشتباه كرده ام؟
پس اكنون سخنم را اصلاح می كنم. بدانید من در همان لحظات آفتابی كه شما عكسی را كه بد چاپ شده است نگاه می كنید و گزارش خبرنگار جنائی روزنامه را می خوانید و لبخند می زنید و بر موهای بور یا سیاه بچه تان دست می كشید و صدای گربه ها را می شنوید من داستانی كوتاه ولی غم انگیز خواهم نوشت.
این دومی را هم اكنون اضافه كرده ام و ژ دیگر از آن چیزی نمی داند و نباید بداند و شما هم بخاطر خدا او را به حال خودش بگذارید، بگذارید در شبهای سرد مه آلود، در هوای تاریك و روشن و در زیر ضربه باد و باران دماغ و لبهایش را روی شیشه سرد بچسباند، بگذارید از طبقه سوم به كوچه نگاه بكند، بگذارید مثل روحی در اتاق همیشه تاریك خودش بپلكد، نان بخورد، راه برود، سیگار بكشد، حرف بزند، اما بخاطر خودتان از مقابل او، از زیر اتاقش، از این كوچه دراز لعنتی رد نشوید، از این كوچه ای كه خانه من در انتهای آن قرار داشته است و مردان بلندقد در نانوائی اش می خوابند. می دانید، هیچ چیز واقعاً وحشتناك و حتی غم انگیز نیست، غیر از نگاهی كه از پشت شیشه چشم می اندازد و به ناچار آدم را به قعر آبها فرامی خواند و این نگاه گوئی طنابی است كه به انتهایش وزنه ای سربی آویخته باشند و آن اضطراب و التماس و احساس بلاتكلیفی كه در آن چشمها نهفته است و آن ناگهانی بودن همه این چیزها ...
این‌ها را شاید من در قصه كوتاه و بسیار غمناكم بنویسم. اما آیا كسی از شما هست كه آنرا بخواند؟ من راضی خواهم شد، حتی اگر یك نفر باشد. زیرا آنوقت مطمئن خواهم شد كه دیگر بیش از این تنها نخواهم بود و یك فرد انسانی دیگر هم چشمها و نگاه ژ را دیده است.
تاریخ نگارش: شهریور ۱۳۴۴
محل و تاریخ نخستین چاپ داستان: جنگ اصفهان – زمستان ۱۳۴۴
برگرفته از مجموعه داستان سنگر و قمقمه های خالی، بهرام صادقی، صص ۲۹۸-۲۹۱
انتشارات كتاب زمان، چاپ اول، فروردین ۱۳۴۹
بهرام صادقی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید