جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


جاده‌ کوهستانی‌


جاده‌ کوهستانی‌
سرباز با انگشت‌های‌ لرزان‌ دست‌ كشید روی‌ بخار شیشهٔ‌ پنجره‌ و بیرون‌ را نگاه‌ كرد. سمت‌ راستِ جاده‌ صخره‌های‌ پوشیده‌ از برف‌ بود و سمت‌ دیگر درهٔ‌ عمیق‌ كه‌ رودخانه‌ از وسطش‌ می‌گذشت‌. در دامنهٔ‌ كوه‌ها درخت‌های‌ بلوط‌ زیر سنگینی‌ برف‌ خم‌ شده‌ بود.
گفت‌:«چرا این‌قدر یواش‌ می‌ره‌؟ بگو تند بره‌!»
امدادگر كه‌ با دست‌های‌ خونی‌ زخم‌های‌ شكم‌ مجروح‌ را می‌بست‌، گفت‌:«نمی‌بینی‌ جاده‌ چه‌ وضعی‌ داره‌؟»
كیسهٔ‌ سِرُم‌ در هوا تاب‌ می‌خورد. قطره‌ها آرام‌ آرام‌ پایین‌ می‌چكید. شلوار مجروح‌ تا روی‌ ران‌ها پایین‌ بود. ژاكت‌ كاموایی‌ و زیرپوش‌ِ خون‌آلودش‌ تا روی‌ سینه‌ بالاكشیده‌ شده‌ بود.
سرباز گفت‌:«تو یك‌ چشم‌ به‌ هم‌ زدن‌ اتفاق‌ افتاد. هیچ‌كس‌ نفهمید چی‌ شد.»
امدادگر گفت‌:«همیشه‌ همین‌طور است‌.»
ـ آن‌ قدر كه‌ هوای‌ِ خودشو داشت‌!
ـ همهٔ‌ اونایی‌ كه‌ من‌ دیدم‌ هوای‌ خودشونو داشتن‌، ولی‌ چیزی‌ كه‌ می‌خواسته‌ اتفاق‌ بیفته‌، افتاده‌.
سرباز كلاه‌ اوركتش‌ را به‌ سر كشید. گفت‌:«زنش‌ حامله‌ است‌.»
امدادگر تزیب‌ِ دیگری‌ روی‌ زخم‌ها گذاشت‌. خون‌ به‌ پارچه‌ نشت‌ كرد و به‌ رنگ‌ سرخ‌ درآمد. بی‌آن‌كه‌ سر را بالا بیاورد گفت‌: قیچی ‌رو بده‌.
از توی‌ كیف‌ِ مشكی‌ قیچی‌ را به‌ امدادگر داد. نگاه‌ می‌كرد. ژاكت‌ و زیرپوش‌ را از یقه‌ تا پایین‌ برید و لبه‌های‌ آن‌ را كنار زد. موهای‌ كم‌پشت‌ سینه‌اش‌ به‌ خون‌ آغشته‌ بود. سرباز سربرگرداند بیرون‌ را نگاه‌ كرد. روی‌ سیم‌های‌ تلگراف‌ برف‌ نشسته‌ بود.
گفت‌: «خدا كنه‌ زودتر برسیم‌.»
ـ می‌رسیم‌.
برف‌ پاك‌كن‌ دانه‌های‌ برف‌ را روی‌ شیشه‌ پس‌ می‌ زد. از كاپوت‌ بخار بلند بود.
امدادگر پرسید: «خیلی‌ وقت‌ است‌ كه‌ می‌شناسیش‌؟»
سرباز بند انگشت‌ها را فشرد و به‌ صدا درآورد. گفت‌:«هفت‌ هشت‌ ماهی‌ می‌شود.»
بیرون‌ را نگاه‌ كرد. آن‌ پایین‌، در پیچ‌ و خم‌ جاده‌، كامیون‌ِ خاكی‌ رنگی‌ بالا می‌آمد. كوه‌های‌ بلندِ دوردست‌ در مه‌ فرو رفته‌ بود. به‌ موهای‌ كوتاه‌ مجروح‌ دست‌ كشید. پرسید:«تا بیمارستان‌ دوام‌ میاره‌؟»
امدادگر شیر كپسول‌ِ اكسیژن‌ را باز كرد و سریع‌ بست‌. گفت‌: «شاید. دعا كن‌ كه‌ بیاره‌.»
باز دست‌ كشید روی‌ موهای‌ مجروح‌. زیر لب‌ گفت‌:«با سوت‌ِ هر خمپاره‌ رو زمین‌ دراز می‌شد. از سنگرش‌ بیرون‌ نمی‌آمد. كلاه ‌آهنی‌رو هیچ‌وقت‌ از سرش‌ برنمی‌داشت‌. اون‌ وقت‌...»
امدادگر تزیب‌ِ دیگری‌ روی‌ زخم‌ها گذاشت‌.
ـ دستت‌ رو بذار روی‌ این‌ باند.
مچ‌ دستش‌ را بین‌ انگشت‌ها گرفت‌ و به‌ ساعتش‌ نگاه‌ كرد. بعد به‌ هر دو چشمش‌ از لای‌ پلك‌ها نگاه‌ كرد. توی‌ سفیدی‌ چشم‌هایش‌ مویرگ‌های‌ قرمز دویده‌ بود.
سرباز كلاه‌ اُوركت‌ را از روی‌ سر عقب‌ زد و گفت‌:«سه‌ روز دیگه‌ می‌رفت‌ مرخصی‌، می‌خواست‌ سال‌ِ تحویل‌ خونه‌اش‌ باشه‌.»
در گردنه‌های‌ بالای‌ كوهستان‌ برف‌ِ روی‌ جاده‌ سنگین‌تر بود. آمبولانس‌ در خم‌ جاده‌ كنار كشید تا كامیونی‌ كه‌ از روبه‌رو سرازیر شده‌ بود، بگذرد. شیشه‌های‌ كامیون ‌گل‌اندوه‌ بود و شش‌ سرباز توی‌ بارگیرش‌ زیرپتو نشسته‌ بودند. سرباز زد به‌ شیشه‌. راننده‌ برگشت‌ و نگاه‌ كرد. سرباز گفت‌: «راه‌ بیفت‌. چرا ایستادی‌؟»
راننده‌ به‌ جلو اشاره‌ كرد و لب‌هایش‌ تكان‌ خورد. شش‌ سرباز نیم‌خیز شدند و توی‌ اتاقك‌ آمبولانس‌ را نگاه‌ كردند. كامیون‌ كه‌ از كنارشان‌ گذشت‌ راننده‌ گاز داد. لاستیك‌ها سُر خوردند. راننده‌ باز گاز داد. سرباز پیاده‌ شد و كلاه‌ اوركت‌ را به‌ سر كشید. راننده‌ سرش‌ را بیرون‌ آورد و داد زد:«باید هلش‌ بدین‌.» صدای‌ گُپ‌ گُپ‌ توپ‌ها از آن‌سوی‌ كوهستان‌ شنیده‌ می‌شد. سرباز شانه‌اش‌ را به‌ بدنهٔ‌ ماشین‌ تكیه‌ داد و فشار آورد. سُرخورد، به‌ پایین‌ نگاه‌ كرد. بند پوتین‌هایش‌ باز بود. راننده‌ گاز می‌داد، ولی‌ ماشین‌ تكان‌ نمی‌خورد. امدادگر هم‌ بیرون‌ آمد. هل‌ دادند. ماشین‌ كمی‌ جلو رفت‌. دوباره‌ ایستاد و آن‌ها هل‌ دادند.
بالای‌ گردنه‌، مثل‌ دو تا آدم‌ برفی‌، خزیدند به‌ داخل‌ اتاقك‌. صدای‌ خُرخُری‌ شنیدند. امدادگر بالای‌ سر مجروح‌ رفت‌ و سرش‌ را به‌ پایین‌ خواباند.
گفت‌: «دستت‌ رو بذار زیر گردنش‌، نذار پایین‌ بیفته‌.»
ماسك‌ اكسیژن‌ را روی‌ صورتش‌ گذاشت‌. مایع‌ قهوه‌‌ای‌ رنگ‌ آمپولی‌ را توی ‌سرنگ‌ كشید و نوك‌ سوزن‌ را توی‌ كیسهٔ‌ سرم‌ فرو كرد. سرباز دست‌ راست‌ مجروح‌ را، كه‌ روی‌ سینه‌اش‌ بود، در مشت‌ فشرد.
گفت‌:«چه‌قدر سرده‌! نكنه‌...؟»
امدادگر گفت‌:«میشه‌ خواهش‌ كنم‌ این‌ قدر حرف‌ نزنی‌؟»
خون‌ لای‌ انگشت‌هایش‌ خشكیده‌ بود و نگین‌ فیروزهٔ‌ انگشترش‌ به‌ رنگ‌ آبی‌ نبود. حالا نفس‌هایش‌ آرام‌ شده‌ بود.
مدتی‌ دراز خاموش‌ ماندند. سرباز نگاهش‌ می‌كرد.
گفت‌:«صبح‌ برای‌ زنش‌ نامه‌ فرستاد، شاید خودش‌ زودتر برسد.»
ـ دستشو ول‌ كن‌!
مچ‌ او را بین‌ انگشت‌ها گرفت‌ و به‌ ساعتش‌ نگاه‌ كرد.
سرباز پرسید: «خیلی‌ مونده‌ برسیم‌؟»
امدادگر گرفت‌: «هنوز مونده‌.»
ـ چقدر؟
ـ اگه‌ جاده‌ را نبسته‌ باشن‌ دو ساعت‌.
ـ كی‌ جاده‌رو بسته‌ باشه‌؟
ـ نیروهای‌ خودمون‌. از پشت‌ِ كوه‌ گاهی‌ جاده‌رو به‌ توپ‌ می‌بندن‌.
سرباز به‌ مجروح‌ زُل‌ زده‌ بود. چانه‌اش‌ می‌لرزید. دیگر حرفی‌ نزد. از سراشیبی‌ كه‌ پایین‌ آمدند صدای‌ چند گلوله‌ توپ‌ از دور دست‌ شنیده‌ شد.
محمدرضا نظرزاده‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید