شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


باد پَر را بُرد


باد پَر را بُرد
پدرم‌ گفت:«ناهار چی‌ بخوریم‌؟»
من‌ و یوت‌ گفتیم:«ما می‌رویم‌ كباب‌ بخریم‌.»
پدرم‌ از آشپزخانه‌ بیرون‌ آمد و كتابش‌ را از روی‌ میز برداشت‌ و چیزی ‌نگفت‌.
ماشین‌ را از توی‌ پاركینگ‌ درآوردم‌.
یوت‌ گفت:«برویم‌ از فرحزاد بخریم‌.»
از چند خیابان‌ گذشتیم‌. شلوغ‌ بود. گفتم:«مثلاً امروز جمعه‌ است‌.»
بعد گفتم:«كاش‌ به‌ این‌ چراغ‌ سبز برسیم‌.»
چراغ‌ قرمز شد.
یوت‌ گفت:«از این‌ خیابان‌ كه‌ گذشته‌ بودیم‌.»
نگاه‌ كردم‌. گفتم:«نمی‌دانم‌، حواسم‌ به‌ رانندگی‌ام‌ بود.»
چراغ‌ سبز شد و راه‌ افتادیم‌. سرعتم‌ را كم‌ كردم‌ تا اشتباه‌ نكنم‌. از چند خیابان‌ كه‌ گذشتیم‌ احساس‌ كردم‌ از این‌ها هم‌ گذشته‌ایم‌.
گفتم:«خیلی‌ شبیه‌اند.»
یوت‌ سرش‌ را تكان‌ داد. گفت:«بوی‌ كباب‌ می‌آید.»
گفتم:«آره‌.»
بیرون‌ را نگاه‌ كردم‌. دیدم‌ از مغازه‌های‌ دو طرف‌ خیابان‌، كه‌ ویترین‌هاشان ‌پر از كامپیوتر و موبایل‌ و لوازم‌ صوتی‌ بود، دود بلند می‌شود.
گفتم:«مثل‌ این‌كه‌ این‌ها كباب‌ هم‌ می‌فروشند.»
جلو مغازه‌ای‌ نگاه‌ داشتم‌، ماشین‌ را قفل‌ كردم‌ و پیاده‌ شدیم‌. از كنار چند مغازه‌ گذشتیم‌. رفتیم‌ توی‌ مغازه‌ای‌ كه‌ بوی‌ كباب‌ بیش‌تری‌ می‌داد. مرد میان‌سالی‌ پشت‌ دخل‌ بود. یوت‌ با آرنجش‌ به‌ پهلویم‌ زد و گفت:«موهای ‌فرفری‌اش‌ را نگاه‌ كن‌.»
گفتم:«كباب‌ كوبیده‌ دارید؟»
گفت:«آره‌.»
گفتم:«ده‌ سیخ‌ برای‌ ما بگذارید.»
روزنامه‌ای‌ را كه‌ جلوش‌ بود تا كرد و بلند شد و شاگردش‌ را صدا كرد. ازپستویی‌ كه‌ ته‌ مغازه‌ بود یك‌ پسر لاغر دراز با منقل‌ِ زغال‌ بیرون‌ آمد.
مرد گفت:«زغال‌ها را آتش‌ بینداز برای‌ خانم‌ها.»
یوت‌ زد زیر خنده‌. چپ‌چپ‌ نگاهش‌ كردم‌. ولی‌ ول‌كن‌ نبود. شاگرد لخ‌لخ‌كنان‌ زغال‌های‌ گل‌انداخته‌ را از توی‌ پستو می‌آورد و می‌گذاشت‌ توی‌ منقل‌.
گفتم:«آقا مثل‌ این‌كه‌ كار شما خیلی‌ طول‌ می‌كشد؟»
گفت:«نه‌ همین‌ حالا آماده‌ می‌شود.»
دود غلیظی‌ تمام‌ مغازه‌ را پر كرد. به‌ سرفه‌ افتادم‌، به‌ یوت‌ گفتم:«من‌ می‌رم‌ بیرون‌.»
گفت:«من‌ همین‌جا می‌مانم‌.»
هوا داشت‌ تاریك‌ می‌شد. باد ملایمی‌ می‌وزید و برگ‌های‌ خشك‌ توی ‌خیابان‌ را این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌برد. دود كم‌تر شد. برگشتم‌. دیدم‌ شاگرد دارد زغال‌ها را فوت‌ می‌كند. از این‌ كارش‌ چندشم‌ شد.
گفتم:«هنوز آماده‌ نشده‌؟»
گفت:«بادبزن‌مان‌ گم‌ شده‌!»
دور و برم‌ را نگاه‌ كردم‌. یوت‌ نبود. رفتم‌ بیرون‌، توی‌ ماشین‌ و اطراف‌ مغازه‌ را نگاه‌ كردم‌. برگشتم‌. گفتم:«خواهرم‌ را ندیدی‌؟»
گفت:«رییس‌ از خندیدنش‌ خوشش‌ آمد.»
گفتم:«حالا كجاست‌؟»
گفت:«رییس‌ رفته‌ انبار.»
با دست‌ به‌ بالای‌ نردبانی‌ كه‌ گوشهٔ‌ مغازه‌ بود، اشاره‌ كرد.
گفتم:«بیا این‌ پول‌ را بگیر و برو بادبزن‌ بخر.»
پول‌ را گرفت‌ و رفت‌. همه‌جا ساكت‌ بود. به‌ طرف‌ گوشهٔ‌ مغازه‌ رفتم‌. از پله‌های‌ نردبان‌ بالا رفتم‌. درِ چوبی‌ِ چسبیده‌ به‌ سقف‌ را به‌ طرف‌ بالا هل‌ دادم‌. نور سفیدی‌ از لای‌ در بیرون‌ زد. از لای‌ آن‌ خزیدم‌ بالا. هوا سرد بود. دیوارها، سقف‌ها و كف‌ زمین‌ سفید سفید بود. در را بستم‌. احساس‌ كردم‌ كسی‌ پشت‌ سرم‌ است‌. برگشتم‌، دختری‌ هم‌سن‌ و سال‌ یوت‌ به‌ دیوار تكیه‌ داده‌ بود.
گفتم:«تو خواهر مرا ندیدی‌؟»
روسری‌ مشكی‌اش‌ را مرتب‌ كرد و گفت:«كفش‌هایش‌ را داده‌ تا من‌ برایش ‌نگه‌ دارم‌.»
كفش‌ها را جوری‌ گرفته‌ بود كه‌ به‌ خودش‌ نخورد.
گفت:«رییس‌ گفته‌ زیرشان‌ كثیف‌ است‌.»
گفتم:«حالا كجاست‌؟»
گفت:«از آن‌ پله‌ها پایین‌ رفتند.»
همه‌چیز آن‌قدر سفید و بدون‌ سایه‌ بود كه‌ به‌ زحمت‌ توانستم‌ راه‌پله‌ را ببینم‌. پایین‌ رفتم‌. پله‌ها خیلی‌ زیاد بودند و پاگرد هم‌ نداشتند. نمی‌دانم‌ چه‌قدر پایین‌ رفتم‌. دیگر باورم‌ نمی‌شد رنگ‌ دیگری‌ به‌جز سفیدی‌ وجود داشته‌ باشد. سردم‌ بود. آن‌ پایین‌، سایهٔ‌ سیاهی‌ دیدم‌.
گفتم:«یوت‌.»
سایه‌ تكانی‌ خورد. شروع‌ كردم‌ به‌ دویدن‌ تا رسیدم‌ بهش‌. یوت‌ پابرهنه ‌روی‌ زمین‌ سفید ایستاده‌ بود. به‌ آرامی‌ گفتم:«یوت‌!»
بخاری‌ از دهانم‌ خارج‌ شد. نگاهم‌ كرد.
گفتم:«این‌جا آمده‌ای‌ برای‌ چی‌؟»
گفت:«ببین‌ یوتا، من‌ می‌خواهم‌ یك‌بار هم‌ كه‌ شده‌ خودم‌ تصمیم‌ بگیرم‌.»
گفتم:«چه‌ تصمیمی‌!»
گفت:«رییس‌ گفته‌ می‌تواند مرا زیبا كند. زیباترین‌ دختر دنیا.»
گفتم:«خواهش‌ می‌كنم‌ بیا برویم‌.»
گفت:«نه‌، الان‌ رییس‌ می‌آید.»
گفتم:«خواهش‌ می‌كنم‌.»
گفت:«نه‌.»
گفتم:«به‌خاطر همهٔ‌ آن‌ وقت‌هایی‌ كه‌ برایت‌ گذاشتم‌ و به‌ حرف‌هایت ‌گوش‌ دادم‌.»
گفت:«نه‌.»
گفتم:«خواهر كوچولوی‌ من‌، چه‌ات‌ شده‌؟»
لبخندی‌ زد و به‌ دور و برش‌ نگاهی‌ انداخت‌.
گفتم:«الان‌ نمی‌توانم‌ برایت‌ توضیح‌ بدهم‌. این‌جا قابل‌ اعتماد نیست‌.
گفت:«چرا؟»
گفتم:«نمی‌دانم‌، ولی‌ از همان‌ موقعی‌ كه‌ آمدیم‌ بیرون‌؛ تو خودت‌ كه‌ زودترفهمیدی‌!»
نگاهم‌ كرد. حالتش‌ جوری‌ بود كه‌ انگار به‌ فكر فرو رفته‌.
گفتم:«یادت‌ هست‌ وقتی‌ آمدیم‌ بیرون‌ طرف‌های‌ ظهر بود. ولی‌ موقعی‌ كه‌ من‌ رفتم‌ بیرون‌ هوا داشت‌ تاریك‌ می‌شد.»
گفت:«یعنی‌ چه‌؟»
گفتم:«خواهش‌ می‌كنم‌ با من‌ بیا.»
دستش‌ را گرفتم‌. گرم‌ بود. راه‌ افتادیم‌. از چند پله‌ بالا رفتیم‌ كه‌ صدای‌ پایی‌ شنیدم‌. شروع‌ كردیم‌ به‌ دویدن‌. وقتی‌ به‌ بالای‌ پله‌ رسیدیم‌، پشت‌ سرمان‌ رانگاه‌ كردم‌. كسی‌ نبود. به‌ دختر كه‌ هنوز ایستاده‌ بود گفتم:«تو هم‌ می‌خواهی‌ زیبا شوی‌؟»
سرش‌ را تكان‌ داد.
گفتم:«با من‌ بیا.»
خودش‌ را عقب‌ كشید. بعد صدای‌ نفس ‌كشیدن‌ بلندی‌ را شنیدیم‌. هر سه ‌به‌ هم‌ نگاه‌ كردیم‌. در را باز كردم‌ و دست‌ یوت‌ را كشیدم‌. یوت‌ پایین‌ رفت‌. بعد خودم‌ پایین‌ رفتم‌ و در را نگه‌ داشتم‌ و گفتم:«هی‌ دختر بیا.»
داشت‌ به‌ طرفم‌ می‌آمد كه‌ كسی‌ دستش‌ را كشید و با خودش‌ برد.
شاگرد داشت‌ با بادبزن‌ زغال‌ها را گل‌ می‌انداخت‌. گفت:«زغال‌های‌تان ‌آماده‌ است‌.»
گفتم:«ما زغال‌ نمی‌خواستیم‌.»
گفت:«ولی‌ این‌ها را برای‌ شما آماده‌ كرده‌ام‌.»
دست‌ یوت‌ را كشیدم‌. همه‌جا تاریك‌ بود. به‌ طرف‌ ماشین‌ رفتم‌. در را بازكردم‌. استارت‌ زدم‌. روشن‌ نمی‌شد. گفتم:«لعنتی‌! نكند ماشین‌ را دست‌كاری ‌كرده‌ باشند.»
یوت‌ زد زیر خنده‌.
گفتم:«ساكت‌ شو!»
ماشین‌ روشن‌ شد. خیابان‌ پر از جمعیت‌ و ماشین‌ بود.
گفتم:«رییس‌ دنبال‌مان‌ نیامد!»
یوت‌ گفت:«مردم‌ را نگاه‌ كن‌.»
نگاه‌ كردم‌. گوشت‌ تن‌شان‌ آویزان‌ بود؛ انگار استخوان‌های‌شان‌ ذوب‌ شده ‌بود و دود ازشان‌ بلند می‌شد.
گفتم:«جای‌ چشم‌های‌شان‌ خالی‌ است‌.»
انگار هیچ‌چیزی‌ را نمی‌دیدند. زیر ماشین‌ می‌رفتند یا توی‌ جوی‌ كنار خیابان‌ می‌افتادند. پایم‌ را روی‌ گاز فشار دادم‌ و فریاد زدم:«خدای‌ من‌!»
یوت‌ می‌خندید. توی‌ یك‌ خیابان‌ فرعی‌ پیچیدم‌. دم‌ِ درِ خانه‌ ترمز كردم‌. به ‌یوت‌ گفتم:«تو توی‌ ماشین‌ بمان‌ تا در را باز كنم‌.»
كلید را توی‌ قفل‌ انداختم‌ و در را باز كردم‌. داد زدم:«حالا بیا.»
از پله‌ها كه‌ بالا می‌آمد دستش‌ را كشیدم‌ و در را بستم‌.
گفتم:«مادر، پدر، كجایید؟»
به‌ یوت‌ گفتم:«انگار هیچ‌كس‌ نیست‌.»
یوت‌ داشت‌ این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌رفت‌.
گفتم:«هی‌ با توام‌.»
نگاهم‌ كرد. جای‌ چشم‌هایش‌ خالی‌ بود. به‌ میز توی‌هال‌ خورد و راهش‌ را كج‌ كرد. از در بیرون‌ رفت‌، صدایی‌ شنیدم‌. انگار از پله‌ها افتاد پایین‌. سرم‌ گیج‌ می‌رفت‌. رفتم‌ جلو آینهٔ‌ توی‌هال‌، چیزی‌ ندیدم‌.
بتول‌ عباسی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید