جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
رویای ونیزی
آنچه كه خواهید خواند سرنوشت فردی به نام (رضا) است كه سالها در آرزوی سفر به ایتالیا به صبر می برد، او به امید زندگی بهتر سعی كرد از كشور خارج شود، اما با مشكلات عدیدهای مواجه شد كه در ادامه داستان خواهید خواند. او زمانی هم كه در ایران زندگی میكرد، همیشه با مشكلات سختی زندگی را میگذراند، آرزویش این بود كه پس از سفر به ایتالیا، این مشكلات به پایان برسد اما...
دو ماهی بود كه از خدمت سربازی برگشته بودم. كاری نداشتم و به ناچار با پیشنهاد (عمو حیدر) و اصرار بابام كه هیچ خوش نداشت یك نانخور بیكار گوشه خانه از صبح تا شب پتو سر بكشد یا جلوی پنجره چمباتمه بزند رفتم میدان، همان جایی كه سالها پاتوق بابام بود و آن روزهایی كه هنوز زور بازو داشت و توی میدان ترهبار، (آقا فرج) را همه میشناختند، بار این و آن را میخرید و میفروخت و برای جاهای دیگر میفرستاد. البته قرار نبود مثل بابام واسطهگری كنم، چون در اصل بلد اینجور كارها نبودم. قرار این بود با وانتی كه داریم بار این و آن را جابهجا كنم و مزد بگیرم.
فرقش هم این بود كه یك تنه، كار دو نفر را میكردم... بابام هم به كل باز نشسته شد و خانه نشست در نتیجه من بودم و سیر كردن شكم هفت نفر و به اندازه پول توجیبی كه موقع مدرسه رفتن از بابام میگرفتم برای خودم میماندكه به نظر بابام از سرم هم زیاد بود.
به نظر او جوان هر چه كمتر داشته باشد ،كمتر به هوس دود كردنش میافتد.
شبها وقتی خسته و درمانده به خانه میرسیدم و گاهی كه از فشار همین خستگی، شام از گلویم پایین نرفته، گوشه اتاق كوچك قدیمی درست زیر پنجره مجاور اتوبان شلوغ و پررفت و آمد چمران، پلكهایم روی هم میافتاد، پیش از آن كه صحنهای از رویاهای رنگیام را به یاد آورم یا حس كنم خوابیدهام، با صدای زنگ ساعت كوچك بالای سرم دوباره از خواب برمیخاستم، نماز میخواندم، لقمهای نان و پنیر برمیداشتم و هنوز هواروشن نشده پشت فرمان وانت مینشستم و به سمت میدان ترهبار به راه میافتادم.
حكایت خانه ما و زندگی كولیوارمان روایتی بود كه توی مدرسه بهانهای محكم به حساب میآمد تا همكلاسیها بتوانند من و بچههای مثل مرا دست بیاندازند. آن روزها فقط یك دوست صمیمی داشتم كه تا خانهمان میآمد.(احسان) بچه سادهای بودكه درسش از بقیه بهتر بود اما كسی نمیدانست این پسرك آرام و درسخوان كیست و زندگی شخصیاش چگونه است.
سه سالی از دوستیمان در دوره راهنمایی و یك سال در دبیرستان گذشت تا بالاخره یك روز مرا به خانهشان برد. تا قبل از آن، او به خانهمان میآمد.
در سرمای استخوان سوز زمستان و گرمای طاقتفرسای تابستان، توی آن دو اتاق كوچك پر سرو صدا با هم درس میخواندیم و بازی میكردیم، گاهی هم اگر مهمانمان میشد، هر چه در سفره بیبضاعت ما بود، در كنار من میخورد و با شادی و خنده روزهایمان را میگذراندیم تا این كه به خانه آنها رفتم. باورم نمیشد... نفسم بند آمده بود. یادم است آنقدر هول شده بودم كه نمیدانستم چهطور راه بروم. خانهای زیبا و بزرگ و باغچهای شبیه به باغ بالا دست، محلی كه حالا مقابل نمایشگاه بینالمللی تهران است.
ما هر دو مدرسه دولتی میرفتیم و شاگرد یك كلاس بودیم. یادم هست كه آن روز خیال كردم احسان تا آنموقع مرا دست میانداخته، شاید هم سركارم گذاشته بود... چون یادم هست هر وقت میآمد خانه ما، میگفت (چقدر این جا خوش میگذرد.) اعصابم پاك به هم ریخته بود، خیال میكردم ملعبه دست پسری شدهام كه فقر و بیچارگیام را با تمام وجود به تمسخر گرفته است.
آن روز خیلی گرسنه بودم اما دستم به غذا نمیرفت. میز ناهار خانه اعیانی دوستم، بغض فروخورده سالیان كودكی و همه عقدههای نداشتهام را بیدار كرده بود.
پدر احسان تاجر بود و مادرش استاد دانشگاه... تا آن روز نمیدانستم زندگی آنها چه كم دارد. به خاطر همین خیال میكردم احسان یا از سر دلسوزی، دایم از زندگیام تعریف میكند یا از سر تمسخر. عصبانی بودم، زودتر میخواستم از خانهشان بیرون بزنم كه جلویم را گرفت و گفت:
- بهت بد گذشت، معذرت میخوام. میدونم این جا راحت نبودی... غذا رو دوست نداشتی یا به پای دستپخت مادرت نرسید كه نخوردی؟!
- مسخرهام میكنی؟! همه چیز این جا عالی بود... چیزی كه انتظارش رو نداشتم. این همه وقت ما با هم دوست بودیم، اگه راست میگی چرا تا امروز منو دعوت نكردی خونتون؟ میخواستی واسم كلاس بذاری... میخواستی بهم نشون بدی چقدر آقایی... یا این كه چقدر خوشبختی و من بدبخت... به هر چی میخواستی رسیدی... نه داداش، من و تو همكلاسی هستیم اما همردیف نیستیم... نمیدونم بابام از كجا این رو فهمیده بود، خیلی وقت پیش بهم گفت (این پسره، بچه خوبیه ولی یه جورایی با تو جور در نمییاد)
- اشتباه میكنی (رضا) به ظاهر آدما نگاه نكن... خوشبختی فقط این چیزا نیست.
- اگه منم یه همچین جای راحتی داشتم و یه همچین پدر و مادر خوب و پولداری... حتما درسم خوب بود، تازه آینده خوبی هم داشتم. حالا اگه خیلی تلاش كنم، بتونم دیپلم بگیرم... ولی بعدش چی... اما تو همهجوره شانس باهاته... خونه خوب... زندگی خوب... دیگه چی میخوای...
- دوستی، با تورو...
- با من... پسر تو با چیزای خوبی كه داری... هر چقدر دلت بخواد، میتونی دوست واسه خودت ردیف كنی...
- من میخوام با تو دوست بمونم... مگه تا حالا مشكلی با من داشتی؟!
- نه... نه واقعا نداشتم ولی دلخورم...
- از این كه تا حالا دعوتت نكردم بیایی این جا...
- آره خب... میخواستم مطمئن بشم منو برای خودم میخوای... مطمئن بشم دوست حقیقی هستی...
- خب هستم.
- آره... رضا... تو عین برادر منی... حاضری برادرم بمونی.
با آنكه دو برادر به جز خودم داشتم احساسی كه از برادری با احسان به من دست داده بود متفاوت بود... حس میكردم درست و حسابی صاحب یك برادر تمام عیار شدهام.
احسان، مهربان و حساس بود... بعد از آن روز ما به هم نزدیكتر و نزدیكتر شدیم. حتی وقتی مادرم مرد... او بیش از قبل به من نزدیكتر شد... تا جایی كه خلاء نبود مادر برایم سنگین نباشد. انگار مادر خودش مرده بود... وقتی بابام دست (زری) خانم رو گرفت و آورد به خانه ما... احسان همان حسی را داشت كه من نسبت به زن بابام داشتم اما بعد كمكم سعی كرد مرا به او نزدیك كند. كمكم ما با زریخانم خو گرفتیم و او هم عضوی از خانوادهمان شد.
دستپختش حرف نداشت، راستش حتی از دستپخت مادر بهتر بود. وقتی احسان میآمد، سنگ تمام میگذاشت. شنیده بود كه احسان بچه یك خانواده پولدار است، میخواست آبروداری كند. هرطوری بود اگر گوشت هم در خانه نداشتیم از همسایه قرض میكرد و آبگوشت یا دمپختكی بار میگذاشت و با ترشیهایی كه خودش درست میكرد، سفره را رنگین میساخت. احسان میگفت (آدم كجای دنیا این همه صفا و خوشبختی میتواند پیدا كند.) فكر میكردم چرا این حرفها را میزند؟!
زمان گذشت و ما هر دو دیپلم گرفتیم. پدر احسان سربازیاش را خرید و او به دانشگاه راه یافت.
پدرش میخواست احسان پزشك بشود اما او عاشق فیزیك بود، به ریاضی عشق میورزید و بیشتر از هر چیز عاشق رفتن بود... عاشق سفر كردن... او در المپیاد،خوش درخشیده بود. با مدال از امتحانات جهانی به وطن بازگشت. برای او كه میتوانست بدون كنكوروارد دانشگاه شود راه برای سعادت دائمی هموار شد. آن روزها من غبطه احسان را میخوردم اما او با انتخاب و تحصیل در رشته مهندسی كشتیرانی، بیش از پیش مرا غافلگیر كرد.
او راهی را برگزید كه پدر و مادرش علاقهای به آن نداشتند ولی خودش میگفت یك عمر با عشق به دریا و زندگی بر روی عرشه كشتی دل خوش داشته. او دانشجو شد و به موازات تحصیلش پس از پایان دورههای تئوری و آغاز مراحل كاربردی، سفرهای دور و دراز او به نقاط مختلف ایران و سپس دنیا آغاز شد. بعد از آن به جز زمانهایی كه به مرخصی میآمد، اغلب از طریق نامه با هم ارتباط داشتیم. نامههای ما طولانی بود. او از دیدنیها و تجاربش برایم مینوشت و من فقط از زندگی و سربازی و بالاخره از دور باطلی كه برای كنكور سراسری دانشگاه به بنبست ختم شده بود، برایش نوشتم.
حالا از آن روزها دو سال و نیم میگذرد و او در ایتالیاست. از دو هفته پیش كه برایم نامه نوشت قرار بود تا پایان هفته دیگر از (ونیز) حركت كنند. در آن نامه برایم از این شهر زیاد نوشته بود... در پاسخ نامهاش نوشتم كه ای كاش میشد، برای یكبار هم در خواب با او روی عرشه كشتی در آن شهر زیبا باشم؛نوشتم :(زندگی برای من و امثال من، نه تنها هر روز بلكه هر پنجاه سال یكبار هم تغییری ندارد، ما همچنان اسیر همان حكایتهایی هستیم كه از خیلی سال پیش بودهایم.)
نوشتم كه دیگر كمكم دارم سعی میكنم به همه چیزهای زندگی بیمعنی عادت كنم.
- رضا،... رضا...؟
- بله بابا....؟! پول خرجی رو گذاشتم روی طاقچه...
- دیدم، بیشترش كن.... میخوام بچههارو دو، سه روزی ببرم ده... نفسی تازه كنن. ماشینم لازم دارم، میبرمشون و برمیگردم.
- نمیشه بابا... حمید درس داره... اسمشو نوشتم كلاس كنكور، امسال كنكور داره. از خیر ده بگذرین، باشه تابستون سال دیگه...
- از خودت واسه من برنامهریزی... بچه، حمید اگه عرضه داره خودش میره دانشگاه، كلاس لازم نداره، مگه این همه درس نخونده، مگه مدرسه نرفته...؟
خونم به جوش آمده بود... نمیتوانستم سكوت كنم، یادم آمد كه چهطور همه چیز از من دریغ شد.
- همون كه گفتم، اگه خیلی ناراحتین لطفا خودتون یه فكر دیگه بكنین...
- یعنی چی پسره چش سفید...
یعنی اینكه از خرجتون كم كنین، بچههارو بفرستین ده... حمید باید درس بخونه، باید مثل احسان پیشرفت كنه، باید سربلند باشه... نباید مثل من یه كارگر بشه ، آرزوهای من به درك... حالا كه من به هیچ جا نرسیدم، نمیذارم... بهتره شما هم دیگه به پرو پای من نپیچین....
و در را محكم بر هم زدم و از خانه بیرون آمدم... تا آن روز به این محكمی جلوی بابام نایستاده بودم.
حمید بالاخره كلاس رفت و من حرفم را به كرسی نشاندم. او آبروی مرا خرید و از كنكور سربلند بیرون آمد... و موفق شد در رشته الكترونیك دانشگاه سراسری، با كسب رتبه خوبی به دانشگاه راه یابد و همان ترم اول دانشگاه در یكی از آموزشگاههای غیرانتفاعی مشغول به تدریس شد. حالا احساس میكنم تا اندازهای بار سبك شده...كمكم به خودم میتوانم برسم. این یك ریسك بزرگ بود. ممكن بود به جای نجات در دامی اسیر شوم كه رهایی از آن ممكن نباشد. احسان در آخرین نامهای كه برایم فرستاد اصرار داشت دست به این دیوانگی نزنم. اما برای من راه دیگری نیست. من نه پول دارم و نه راهی بلدم كه بتوانم یك قدم به آرزوهایم نزدیكتر شوم.
ظرف یك سال گذشته، حدود دو میلیون تومان پسانداز كردم كه فراهم آوردنش آسان نبود. بدتر از همه این كه مجبور بودم دایم تلاش مضاعفم برای آینده را از بابام مخفی كنم، چون در غیر این صورت برای ریال آخر درآمدم، نقشه میكشید. بارها تصمیم گرفت وانت را از من بگیرد اما وقتی با قدرت میایستادم و میگفتم (وانت مال تو، مگه درمانده این ماشینم) پشیمان میشد و عقبنشینی میكرد.
- رضا... بالاخره چی شد به (محمدتقی) بگم آخر این ماه ردیفه... میخوای بری یا نه؟
- بهش بگو همین روزا میرم سراغش... فقط باید قول بدین یه راه شدنی باشه...
- بابا نوكرتم،... باور كن داماد خودشونم از همین راه رفته.. سخت هست ولی امنه... امروز آخرین روزی بود كه با آن چهار چرخه اسقاطی پر سر و صدا كه ظرف دو سال گذشته، زندگیمان را میچرخاند به طرف میدان ترهبار میرانم.
از فردا قرار است دور به دست برادر دیگرم یعنی (مجید) بیفتد كه قل دیگر حمید است. مجید برعكس برادر دوقلویش حمید علاقهای به تحصیل ندارد... عاشق مكانیكی است. از همان دوره دبیرستان به عشق رفتن به تعمیرگاه ،درس را رها كرد و حالا برای خودش حسابی استاد شده و خیال دارد وانت را بفروشد و یك تاكسی دست و پا كند.
بابام وقتی فهمید من دیگر ماندنی نیستم و قصد رفتن دارم، غرولندكنان گفت كه راضی نیست و بابت این كه حق خانوادهام را بالا كشیده و پول سفر فرنگ برای خودم جمع كردهام، خیر نمیبینم اما خودم خیال میكنم كه بالاخره این حق من است تا كمی هم برای خودم و به فكر آتیه خودم باشم. سفر من به اتفاق گروهی دیگر از چند ساعت دیگر آغاز میشود و راه درازی پیش رویمان است. باید از راه زمینی به تركیه و از آن جا به نیكوزیا در قبرس رفته و بعد از طریق دریا به محلی دیگر و دست آخر به ایتالیا برویم.
زری خانم تا لحظه آخر نگران بود كه مبادا در این سرما تلف شوم. چون هنوز كسی نمیداند این راهی كه برای رفتن انتخاب كردهام ممكن است به جای ایتالیا به جهنم ختم شود.
از آن جایی كه میدانستم اگر برای احسان كه حالا در یونان است بنویسم كه چه فكری دارم، مرا از این كار باز می دارد، چیزی به او هم نگفتم. چندباری به سرم زد كه به سراغ پدر احسان بروم و كمی پول از او قرض بگیرم اما بعد پشیمان شدم.
- از این جا به بعد هوا سردتر میشه... بهتره كه تا میتونین خودتونو بپوشونین.
در كاروان ما ۱۱ زن و بچه بودند. یكی از زنان حال خوشی نداشت، آن صحنههای رقتآور كه بیشتر شبیه به فرار بود مرا میآزرد. وقتی بین راه، آن زن بیمار، حال و روزش وخیمتر شد و فرزندش بالای سرش گریه میكرد و مادر را صدا میزد، بیش از پیش دچار افسردگی و پشیمانی شده بودم.
آن زن كسی را نداشت و به دنبال شوهرش كه میگفت مدتهاست به بهانه كار و زندگی بهتر، او و فرزندشان را رها كرده و به انگلیس رفته است روان شده بود اما بالاخره طاقت نیاورد، زن بیچاره در (تركیه) مرد. راهنمای ما میخواست بچه را در همان شرایط در تركیه رها كند اما من دلم رضا نداد، حاضر شدم بچه را كه دخترك ۱۱ سالهای بود تا پایان سفر و رسیدن به مقصد و تحویل به پدرش همراهی كنم. از آن زن شنیده بودم كه به شوهرش اطلاع داده، در راه سفر به ایتالیاست و شوهرش به (میلان) بیاید، اما معلوم نبود اصلا شوهرش به او راست گفته باشد.
۱۲ روز در راه بودیم. مجبور بودیم بهخاطر آن كه گرفتار پلیس مرزی نشویم، راه خود را طولانی كنیم. روز دوازدهم بالاخره به ایتالیا رسیدیم.
در بندرگاه (ناپل) برای نخستین بار باورم شد كه بالاخره رویاهایم تحقق یافته. از ۲۳ نفر مهاجری كه در روز اول با هم همسفر شده بودند ۱۲ نفر به مقصد رسیدند. بعضی از آنها در تركیه جا ماندند، بعضی دیگر در مرز ایران و عدهای هم در قبرس دیگر توانی برای آمدن نداشتند یا توسط پلیس بینالملل (دیپورت) شدند.
منظره ناپل زیبا مرا جلب خود ساخته بود. از یك طرف عظمت كوه (وزو) و از طرف دیگر امواج متلاطم دریا و مردمی كه بیش از كار به فكر تفریح بودند. بالاخره در ناپل توانستم به همراه (نیلوفر) كوچولو در یكی از كافههای معمولی نزدیك بندر در خیابان Viasantalucia پیتزای واقعی ایتالیایی بخوریم و باور كنیم كه ایتالیا هستیم. احسان زودتر از آنچه كه فكر كنم، رسید و نگذاشت احساس غربت، بیش از آن در من ادامه یابد. با دیدن دخترك یكه خورده بود. نیلوفر كوچولو از روزی كه مادرش را از دست داده بود با هیچكس جزمن حرف نمیزد، آن هم با چند جمله كوتاه.
دلم برایش میسوخت، كم میخورد و كمتر چیزی او را به وجد میآورد، انگار با خنده و جست و خیز كودكانه غریبه بود. فقط یك عروسك پارچهای داشت و میگفت مادرش برایش درست كرده كه در هر شرایطی آن را از خود دور نمیكرد. وقتی احسان درباره نیلوفر از زبان من شنید... دیگر از بچه فاصله نگرفت و خودش قول داد هرطوری شده پدر دخترك را پیدا كرده و بچه را به دستش بسپارد.
آنقدر نگران سرنوشت بچه بود كه مرا به یاد دلسوزیهای كودكانهاش نسبت به من و خانوادهام انداخت.
با وجود او پس از سالها، دوباره خاطرات دوران نوجوانی و مدرسه برایم یادآوری شد. دو، سه شب پس از ورودمان بود كه او ما را به شام در یكی از رستورانهای باكلاس ناپل دعوت كرد. تمام عصر را به اتفاق او و نیلوفر در پارك Villa flaridiana گردش كردیم و پس از آن به دیدن تئاتر قدیمی (سانكارلو) رفتیم و در رستوران گلیخ در كنار بندرگاه، شام خوردیم و دوباره به پانسیون برگشتیم. وقتی نیلوفر خوابید، احسان به او خیره شد و گفت كه كاش میشد همه چیز را آنطوری كه درست است، شكل داد و من باتعجب به او نگاه كردم.
- برای كی... برای امثال تو همه چیز درسته، چون شانس دارین ولی برای ما نه...
- اشتباه میكنی دوست عزیز، تمام این سالها آرزو داشتم در خانه خودم و با خانوادهام زندگی كنم درست مثل تو...
- یعنی چی؟ تو كه از من بهترش رو داشتی...
- اشتباه تو همین جاست، من فرزند آن خانواده نبودم. البته پدر و مادرم منو خیلی دوست دارن، اما اونا منو به فرزندخوندگی قبول كرده بودن و تو اینو نمیدونستی.
آنشب به حرفهای احسان فكر كردم، قلبم به دردآمده بود. درست نمیدانستم راهی كه برای تحقق رویاهایم تا این جا طی كردهام درست است یا نه اما حالا هدفی داشتم كه مهم بود و آن رساندن نیلوفر به پدرش بود. او در ناپل نبود... و ما فردا عازم ونیز بودیم. (ونیز) رویاهایم. احسان از جایی خبر گرفته بود كه پدر نیلوفر در ونیز است.
نمیدانم چرا اما قلبم گواهی میداد ما پدر نیلوفر را پیدا نمیكنیم.
و بالاخره ونیز شهری بر روی آب.از ایستگاه قایقها سوار نوعی قایق به نام(گوندولا) شدیم و از كانالها گذشتیم تا به میدان (سان ماركو) رسیدیم، قرار بود آن جا از عمارت شهرداری و مركز اقامت مهاجرین، اطلاعاتی درباره پدر نیلوفر بگیریم.
احسان دست نیلوفر را به دست گرفته بود و برایش بستنی مخصوص خرید تا سر بچه گرم شود و من وارد سالن عمارت، قسمت اطلاعات مهاجرین شدم.
پس از چند لحظه بالاخره با كمك مترجم، نام پدر نیلوفر را گفتم... اما مترجم با كمك بررسی آماری از كامپیوتر دوباره برگشت و با حالتی از سردی و بیتفاوتی گفت كه نامی از او در فهرست مهاجرین غیرقانونی و حتی قانونی هم نیست.
- مگر میشود... شاید جایی اسمش ثبت نباشد...
سر و صدای من باعث شد رییس قسمت از اتاقش بیرون بیاید زنی بود كه بعد فهمیدم افسر پلیس است و بالاخره قول داد كه موضوع را پیگیری كند. قرار شد فردا برای جواب بیاییم.
نگران بودم، میترسیدم... خوابهای بدی دیده بودم و حالا تعبیر آن....؟!
- متاسفم آقا... آن آقایی كه گفتید، متاسفانه دو هفته پیش بر اثر بیماری سختی فوت كرده است.
- چهطور؟ چهطور ممكنه...؟!
- اون توی بیمارستان بستری بوده... علت مرگ ذاتالریه گزارش شده.. این هم آدرس محل دفن...
چشمم تار شده بود... جایی را نمیدیدم. در بدو ورود... همه چیز انگار به هم ریخت... رویاهایی كه سالها آرزوی تحققشان را داشتم و همه آنچه كه به خاطرش سختی این راه را تحمل كردم.
احسان باید تا چهار روز دیگر به محل كشتی در یونان باز میگشت و من ناگهان با غم غربت، تنهایی و نیلوفر كوچولو كه حالا احساس میكردم پارهای از وجود من است تنها میماندم.(رویای ونیز) در همینجا برایم به پایان رسیده بود، طاقت ماندن نداشتم، شهر برایم شبیه به قبرستان بزرگی بود كه در آن دفن شدهام. به ناپل برگشتم... حالا باید با دست خالی زندگی میكردم. احسان هر چه داشت به من داد تا بتوانم اتاقی اجاره كنم و قول داد كمكمان كند تا اگر بخواهیم به ایران بازگردیم.
شش ماه تمام در ایتالیا ماندم، دست آخر فهمیدم عقلانیترین كار این است كه به خانهام بازگردم...هنوز هم خانهمان در زمستانها سرد است و هنوز هم برای آن كه دوباره زندگی كنم... در میدان ترهبار كار میكنم و حالا نیلوفر كوچولو هم به جمع ما پیوسته است.
منبع : مجله خانواده سبز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران رئیس جمهور طالبان رئیسی گشت ارشاد ابراهیم رئیسی توماج صالحی سریلانکا دولت پاکستان مجلس شورای اسلامی رهبر انقلاب
کنکور تهران حجاب سیل هواشناسی سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت اصفهان فراجا وزارت بهداشت
قیمت خودرو قیمت طلا خودرو بازار خودرو دلار قیمت دلار ارز مسکن بانک مرکزی ایران خودرو قیمت سکه سایپا
ترانه علیدوستی تلویزیون فیلم سینمای ایران مهران مدیری سحر دولتشاهی کتاب تئاتر موسیقی
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
آمریکا اسرائیل غزه رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه روسیه حماس چین طوفان الاقصی اوکراین ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی ژاوی فوتسال باشگاه پرسپولیس تیم ملی فوتسال ایران باشگاه استقلال تراکتور لیگ برتر انگلیس
تیک تاک همراه اول ناسا فیلترینگ اپل وزیر ارتباطات سامسونگ
مالاریا کاهش وزن پیری سلامت روان زوال عقل داروخانه