شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


کماژدون


کماژدون
وقتی که یک خیابان پهن را از وسط یک محله‌ی قدیمی بیرون می‌کنند. رابطه‌ی خیابان و کوچه‌ها خنده‌دار می‌شود. قواره‌های اول که نصف و نیمه‌ای از صحن و اطاق‌هایشان باقی مانده باشد، یواش یواش تبدیل به مغازه‌های شیک، دفترهای تجاری و اداره‌های دولتی می‌شود. اما قواره‌های دوم و سوم و چهارم هم‌چنان مخروبه و بی‌رونق می‌ماند و کوچه‌هایی که از وسط آن‌ها عبور می‌کند، پرپیچ و خم، بی‌قواره و اغلب غیرقابل ماشین‌رانی است.
در یک چنین کوچه‌ای از یک چنین خیابانی خاله‌ی مادر عروس‌خانم با شوهر پیرش زندگی می‌کرد. همان عروسی که برای شام شب عروسی به یک کماژدون۱ خیلی بزرگ احتیاج داشت، که می‌شد از منزل خاله‌جان امانت گرفت.
در شرایط ویژه‌ی سال‌های ۱۳۶۰ عروسی‌ها حال و هوای خاصی داشت. آن جنگی که در غرب و جنوب‌غربی کشور برپا بود. آن فضای نظامی شهر، آن وضعیت سخت معیشت، که نمای شهر را پر از صف‌های طولانی نفت و مرغ و سیگار کرده بود. آن معرکه‌ی آرای سیاسی که فضای پی‌گرد و ترس و مخفی‌کاری را به خانواده‌های زیادی تحمیل کرده بود، باعث می‌شد که عروسی‌ها هم مثل همه‌ی گردهمایی‌های دیگر، مسایل حاشیه‌ای زیادی داشته باشند. مزید بر همه‌ی این‌ها زلزله بود. پس‌لرزه‌هایی که گاه می‌آمد و گاه نیامده زانوی همه را می‌لرزاند. مردم می‌ترسیدند زیر سقف‌ها بخوابند. چند هفته‌ای بود که بسیاری لحاف و تشک خود را به خیابان‌ها می‌کشاندند. مخصوصاً جوان‌ها که می‌خواستند تا دیرگاه شب خوش باشند، هرکجا که می‌شد بساط خواب پهن می‌کردند. یک حصیر، دو سه تا پتو و چند تا بالش را می‌شد کول کرد و به پارک‌ها، پیاده‌روهای پهن و باغچه‌های کوچک خیابانی برد.
در آن بزم‌های شبانه نه می‌شد ورق بازی کرد، نه تخته‌نردی برد و نه حتی هنوز تحریم شطرنج را برداشته بودند. اما حرف‌زدن ایرادی نداشت! تابستان کرمان در هوای صاف شبانه، وقتی که ستاره‌ها در آسمان می‌چرخند، دور از آن دیوارهای ترک‌خورده و سقف‌های سنگینی که گاه تکه‌ی بزرگی از گچ آن‌ها ریخته بود حتی کنار اسفالت‌های خیابان که بوی تند لاستیک سایی باران‌نخورده‌ای را در هوا پراکنده می‌کرد، خالی از لطف نبود.
عروسی قرار بود در یکی از این خانه‌ها صورت بگیرد. فضای آن خانه با این که با خانه‌ی دیگری از طریق حیاط ارتباط داشت، گنجایش آن همه آدم را که از هفته‌ها قبل گرد آمده بودند نداشت. گروه‌های نامتجانسی از فامیل، همسایه‌ها و دوستان در آن اطاق‌های عاری از امکانات بی‌وقفه رفت و آمد داشتند. خانه یک عمارت شمالی و یک حیاط «بد نسار» جنوبی داشت. به غیر از یک دست مبل و تعدادی میز، که در مهمان‌خانه بود، هیچ‌گونه کمد، کتاب‌خانه و یا قفسه‌ای وجود نداشت. هر وعده سفره‌ی بزرگی پهن می‌کردند، که گاه پذیرای مهمان‌های غیرمنتظره‌ای هم بود. وقتی تعداد نفرات از حوصله‌ی اطاق مهمان‌خانه خارج می‌شد، سفره‌ها را با فرش‌ها روی حیاط می‌کشیدند و بین عمارت و باغچه پهن می‌کردند. نیمی از حیاط باغچه بود، که وسط آن را بالا آورده، سکویی برای یک چادر صحرایی ساخته بودند. آن روزها در کرمان رسم شده بود که هرکس چادر بزرگی می‌خرید و جای امنی در حیاط خانه نصب می‌کرد.
زلزله‌ی گلباف و سیرچ تلفات زیادی داده بود و هنوز لرزه‌های زمین گه‌گاه احساس می‌شد. عده‌ای از مهمان‌ها کسانی بودند که خانه‌هایشان خراب شده بود. کسانی مهمان‌های داماد بودند که از راه دور آمده بودند و کسانی مهمان‌های هرروزه و همیشگی آن خانه بودند، که آمدن به آن‌جا جزء برنامه‌ی روزمره‌شان شده بود. یک پاتوق گرم، با آدم‌های جور واجور که هرکدام ساز خود را می‌زدند. در این میان یک جشن عروسی نیز در شرف تکوین بود. باید چادر، از وسط خانه جمع می‌شد. حیاط و اطاق‌ها فرش می‌شدند.
برای دسته‌های جدید مهمان وسایل خواب آماده می‌شد و از خانه‌ی خاله‌جان یک کماژدون بزرگ، برای پلوی شب عروسی قرض می‌شد.
در همسایگی این خانه، حیاط «بی‌بی جون» بود که آش‌پز آن‌جا را برای عملیات شب عروسی صلاح دیده بود. حساسیت او روی خوب از کار درآوردن پلو، زیاد بود. برنج را در هر مرحله از پخت، با مبالغه، به چیزی تشبیه می‌کرد. می‌گفت: «به من برنج داده‌اند اندازه‌ی موریک۲، پلو درآورده‌ام راست دندل خرما۳.» این بود که آتش‌گران و کماژدون غول‌پیکر می‌طلبید. جای برنج می‌بایست گشاد باشد و آتش آن، کفاف عظمت کماژدون را بدهد. برنج باید در هنگام جوشیدن در کماژدون برقصد.
مادر عروس مدیر مدبر این صحنه‌ها بود. درخواست‌ها همه سرانجام به او می‌رسید و جواب‌ها همه پس از تأیید او ابلاغ می‌شد. هزینه‌ها هم توسط او پرداخت می‌شد. یک حقوق بازنشستگی کارمندی، ماهیانه به حساب او واریز می‌شد، که تمام سلطنتش به آن بستگی داشت. در فروختن طلا و فرش هم هرگز به استخاره پشت نکرده بود! با این حال در بلبشوی نخستین عروسی فرزندانش درمانده به نظر نمی‌رسید. آن‌ها که روزمره در آن خانه آمد و شد داشتند، به هر شکل، آماده‌ی همکاری بودند و آن‌ها که دورترک بودند حواسشان به او جمع بود. از جمله خاله‌جان، صاحب کماژدون، که به راه افتادن کارها، چشم امید و دست دعا داشت.
مادر عروس سه تا خاله داشت و از آن میان این یکی رنج‌کشیده‌ی سالیان بود. در نوجوانی او را به عربی از مردم عراق داده بودند. نوعروس در سرزمین غربت دریافته بود که شوهرش زنان دیگری هم دارد و در عین جوانی، شجاعانه از آن دیار به ایران گریخته بود و با واسطه‌هایی سرانجام به منزل خویش رسیده بود.
پس از آن، تا روزگار پیری، مجرد باقی ماند و در تمام عمر کار کرد. دست بر قضا سر پنجاه و پنج سالگی بار دیگر ازدواج کرد و اینک در خانه‌ی شوهر تازه زندگی می‌کرد. خانه‌ای در قدیمی‌ترین محله‌های شهر که کوچه‌های پیچ در پیچش با خیابان پهن رابطه‌های خنده‌داری ساخته بود! خانه‌ای بزرگ با اطاق‌های بسیار و زیرزمین‌های متعدد و صحن و حیاطی دل‌نشین. پیرمرد، کارمند ازکارافتاده‌ای بود که در سخن گفتن، متواضع و در خرج کردن، محتاط به نظر می‌رسید. کج‌خلقی‌هایی داشت که ممکن بود به تندخویی مبدل شود. علی‌الخصوص بر سر ول‌خرجی‌های خاله‌جان حساس بود.
اگر به کسی شک می‌کرد که: «ممکن است مورد عنایت ویژه‌ی خاله‌جان قرار گرفته باشد» وقت خداحافظی اثاثیه‌اش را بازرسی می‌کرد. خاله‌جان نقدینه‌ای نداشت که به کسی بدهد. گاهی با مختصر خوردنی‌هایی که همراه کسی می‌کرد، از عهده‌ی بعضی تشکرها برمی‌آمد. اما پیرمرد، این عادت را برنمی‌تافت. گوش به زنگ بود که کسی چیزی از خانه نبرد. این رفتار ممکن بود دامن‌گیر هر کسی بشود. اتفاقاً کسان خاله‌جان کم‌تر مورد سوءظن بودند. همسایه‌ها و آشنایان دورتر – چه از سوی خاله‌جان و چه از سوی شوهرخاله – بیش‌تر در مظان اتهام بودند. نزدیکان را احترام می‌کردند و در وقت خداحافظی تا مسافتی طولانی مشایعت می‌نمود. چیزی نمی‌گفت و خنده‌ی مخصوصی داشت که گاه به نظر غیرعادی می‌رسید. انسان را همواره از خشمی نهفته که ممکن بود شعله‌ور شود و از میان همه به خاله‌جان آسیب برساند می‌ترساند. خاله‌جان با شیوه‌های گوناگون دل او را به خود نرم نگه می‌داشت.
قربان و صدقه رفتن‌های کودکانه، آشکارترین روش او بود. با این حال در رفتارها نوعی اضطرار احساس می‌شد. چیزی که گاه به برخی باورهای اسرارآمیز دامن می‌زد، شکل و محتوای پستوهای متعدد خانه‌ی ایشان بود. آشپزخانه‌ای متروکه با وسایل کامل سنتی از قبیل تنور، قفسه‌های توری، اجاق زغالی، سیخ و سه‌پایه، در منتها الیه دهلیزی که از «حوض‌خانه» می‌گذشت. حوض کوچک و نسبتاً عمیقی در وسط یک اطاق سرد جنوبی، که آفتاب نداشت. از همه بدتر زیرزمین‌ها بودند.
راه‌پله‌هایی تیز و پرپیچ و خم که آدمی را به قعر سردابه مانندی می‌برد که مملو از وسایل بود، در حجره‌ای، انبوه هیزم‌های بسته و در محوطه‌ا‌ی بزرگ‌تر، همه گونه اسباب زندگی سنتی دیده می‌شد، از جمله چند کماژدون بسیار بزرگ که به نظر می‌رسید دیرگاهی بازنشسته شده بودند. با آن بحران جنگ و کمبود مواد غذایی که بود و آن قیمت گزافی که برنج پیدا کرده بود، دیگر کم‌تر کسی به آن حجم دیگ‌ها نیاز پیدا می‌کرد.
پس از یک تماس تلفنی دو نوجوان قوی‌هیکل از کسان عروس برای آوردن کماژدون به منزل خاله‌جان اعزام شدند. طناب هم با خود برده بودند تا به هر شکلی شده جنس را در عقب پیکان استوار کنند. ماشین را در همان خیابان پهن که رابطه‌اش با کوچه‌ها خنده‌دار بود پارک کردند. از یک سربالایی بالا رفتند. کوچه گاه پهن و گاه باریک می‌شد. به سمت خانه‌ی خاله‌جان پیچیدند. دیوارهای کاه‌گلیِ فروریخته کوچه را تنگ کرده بود. در هر ده قدمی به نحوی مانعی وجود داشت که می‌توانست فرد بی‌توجه را سرنگون کند. اتفاقاً جلوی خانه‌ی خاله‌جان را برای ترکیدگی لوله کنده بودند. دلاوران شانه به شانه از همه‌ی موانع می‌گذشتند. شوهر خاله از پیش چشم‌انتظار ایشان بود و توی حیاط قدم می‌زد.
خاله‌جان با چه تدبیری و چگونه - معلوم نیست – فرصتی یافته، به زیرزمین رفته بود و با کدام زور بازو کیسه‌ی پنجاه کیلویی بسیار مرغوبی از برنج شمال را در کماژدون انداخته و در آن را چفت کرده بود. هیچ‌کس از این ترفند اطلاع نداشت. مردان از راه رسیدند. پیرمرد، هم‌چنان توی حیاط قدم می‌زد و همه چیز را کنترل می‌کرد. زنگ خانه به صدا درآمد. پیرمرد ایشان را شخصاً به زیرزمین هدایت کرد.
پشت سر افراد، سایه‌ای از پله‌ها می‌سرید و به پایین می‌آمد. سایه در زاویه‌ای ایستاد. کماژدون منفرد از همه چیز، وسط زیرزمین روی یک سطح فرش‌شده از آجرهای مربع شکل قرار داشت. مردان به جانب کماژدون رفتند. چابکانه، آن‌گونه شتاب‌زده که خصیصه‌ی نوجوانان است، کماژدون را از زمین برداشتند. وزن ظرف و مظروف به هم اضافه و در توهم خالی بودن کماژدون ضرب شده بود. آمدند چیزی بگویند که سایه از زاویه به‌درآمد. خاله‌جان بود که با همه‌ی اعضای صورتش چشمک می‌زد. پیش‌تر آمد و زیرلب ماجرا را گفت. پسرها در حالی که فشاری بر مچ‌های خود احساس می‌کردند از پیرمرد واهمه داشتند. افشای ماجرا می‌توانست احساس آن‌ها را جریحه‌دار کند. تازه اگر پیرمرد به آن‌ها چیزی نمی‌گفت، خدا می‌داند چه بر سر خاله‌جان می‌آورد یک حس نامعلوم به آن‌ها می‌گفت هر چه سریع‌تر صحنه را با کماژدون ترک کنند. پیرمرد می‌خواست طرز صحیح خارج کردن کماژدون از راه‌پله را با حوصله به آن‌ها یاد دهد.
پله‌ها و دریچه باریک‌تر از آن بود که در حوصله‌ی شتاب‌زدگی باربران بگنجد. گونی برنج به این طرف و آن طرف درمی‌غلطید و کماژدون را در دست‌ها می‌رقصاند. پیرمرد که ناتوانی بچه‌ها را دیده بود اصرار داشت درِ کماژدون را بردارد تا وزن آن قدری سبک‌تر شود. خاله‌جان با دست به صورت خود می‌زد. بچه‌ها مثل کسانی که فرش خود را از غرقاب بیرون می‌کشند زور می‌زدند. پیرمرد به دنبال ایشان بود و دستور ایست می‌داد. پسران که دیگر به صحن حیاط رسیده بودند با احساس تیری در ستون مهره‌هایشان می‌دویدند.
پیرمرد که هرگز صدایش بلند نشده بود، داد می‌زد: «مگر من با شما نیستم بگذارید درش را من بیاورم!» پسران مانند اسب‌های درشکه می‌دویدند و پایشان گاه در شیار اداره‌ی آب منطقه‌ای می‌رفت و گاه روی کاه‌گل‌های خیسیده می‌لغزید. پیرمرد هم‌چنان به دنبال ایشان بود. این همان کوچه‌ای بود که بچه‌ها از آن آمده بودند.
اما تو گویی آن را نمی‌شناختند! وقتی می‌آمدند، هم‌چون یلان دلاور، چنان سینه پیش انداخته بودند، تو گویی بیژن به مأموریت گرازها می‌رود. اینک به سگان سورتمه می‌مانستند، که بخار از دهانشان بیرون می‌زد و برای یک قدم پیش‌روی، صدگونه تقلا می‌کردند. با این حال، پیرمرد هم‌چنان به آن‌ها نمی‌رسید. خاله‌جان در پی پیرمرد لنگان لنگان می‌آمد و او را به درون خانه می‌خواند.
جعبه‌ی عقب پیکان، آش‌پز پرمدعا و شام عروسی، انتظار ایشان را می‌کشید.
شب، بوی خوش برنج شمال در همه‌ی کوچه پیچیده بود و مهمان‌ها یکی پس از دیگری از راه می‌رسیدند. خاله‌جان عصازنان با شوهرش به جمع مهمان‌ها اضافه شدند. مادر عروس با خاله‌جان دعوا می‌کرد. پیرمرد ساکت بود و در چهره‌ی خاله‌جان لبخند رضایتی چنان می‌درخشید، تو گویی شبنمی نشسته بر گل، پرتوِ نوری را منعکس می‌کند.
مهران راد
پاورقی ها:
۱ تلفظ محلی کماجدان که از انواع بزرگ آن برای پلو و آبگوشت‌پزان‌های مفصل استفاده می‌کنند.
۲ مورچه
۳ هسته خرما
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید