شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


«نمی توانم» مُرد!


«نمی توانم» مُرد!
این كلاس چهارم ابتدایی ها هم مثل هركلاس چهارم دیگری به نظر می رسیدند . بچه ها روی نیمكت های چهارنفره می نشستند، میز معلم روبه روی آنها بود و تخته سیاهی هم در كنار میز، روی دیوار دیده می شد.
او معلم ابتدایی یك شهر كوچك بود كه آن سال بازنشسته می شد. من به عنوان بازرس در كلاس ها شركت می كردم و آن روز هم ته كلاس نشستم و منتظر ماندم تا او تدریسش را شروع كند.
مدتی گذشت و من دیدم معلم به جای تدریس، آرام و ساكت نشسته و بچه ها با اشتیاق، اوراقی را پرمی كنند و می برند و داخل جعبه كوچكی كه روی میز معلم قراردارد، می اندازند و برمی گردند.
به اوراق شاگردانی كه كنار دستم نشسته بودند، نگاه كردم و دیدم روی آنها جملاتی نوشته شده كه همه آنها با عبارت «من نمی توانم» شروع شده است.
«من نمی توانم عددهای بالاتر از سه رقم را تقسیم كنم.»
«من نمی توانم كاری كنم كه پسر همسایه با من دعوا نكند.» «من نمی توانم اتاقم را مرتب كنم.»
«من نمی توانم اسامی تاریخی را حفظ كنم.»
كنجكاوی ام برانگیخته شد. ازجا بلند شدم و نگاهی به ورقه های شاگردان انداختم. همه كاغذها پربودند از جملاتی كه با «من نمی توانم» شروع می شد. نزدیك تر رفتم و دیدم آموزگار پیر هم ورقه ای را پرمی كند و تمام جملات او با «من نمی توانم» شروع شده است. «من نمی توانم پدر و مادر بعضی از شاگردانم را ترغیب كنم به جلسه اولیا و مربیان بیایند.»
«من نمی توانم دخترم را وادار كنم كه وقتی ماشین را می برد، بنزین بزند.»
«من نمی توانم یكی از همسایه ها را تشویق كنم به جای مشت زدن، حرف بزند.»
سردرنمی آوردم كه چرا این شاگردها و معلمشان به جای روی آوردن به اندیشه مثبت، از جملات منفی استفاده می كنند. آرام نشستم تا ببینم عاقبت كار به كجا می كشد. شاگردان ۱۰ دقیقه دیگر هم نوشتند. خیلی ها یك صفحه را پركرده بودند و می خواستند به سراغ ورقه جدیدی بروند. معلم گفت:
«همان یك صفحه، كافی است. صفحه جدیدی را شروع نكنید.» بچه ها كاغذهای شان را تا می كردند و یكی یكی نزد او می رفتند و آنها را داخل جعبه می انداختند. وقتی همه این كار را كردند، معلم در جعبه را بست، آن را زیربغلش زد و همراه شاگردانش از كلاس بیرون رفت.
من هم پشت سرشان راه افتادم. وسط راه، معلم مدتی غیبش زد و بعد با یك بیل برگشت. همگی راه افتادند تا به انتهای حیاط مدرسه و به یك باغچه بزرگ رسیدند. بعد با بیل زمین را كندند و یك قبر درست كردند!
همه بچه ها دوست داشتند در كندن قبر كمك كنند، برای همین كار كمی طول كشید. بعد جعبه «نمی توانم»ها را ته گودال گذاشتند و به سرعت روی آن خاك ریختند.
حالا حدود ۴۰ شاگرد ده - یازده ساله دور قبر ایستاده بودند. هركدام از آنها دست كم یك ورقه پر از «نمی توانم» را در آن قبر دفن كرده بودند. معلمشان هم همین طور.
معلم گفت:
«دست های یكدیگر را بگیرید ، می خواهیم دعا كنیم.»
بچه ها دست یكدیگر را گرفتند و با سرهای خم منتظر ماندند. معلم گفت:
«دوستان من! ما امروز اینجا جمع شده ایم تا یاد و خاطره «نمی توانم» را گرامی بداریم. او سال ها در این دنیای خاكی در میان ما زندگی كرد و همه جا حضور داشت. متأسفانه هرجا كه رفتیم نام و صدای او را شنیدیم. در مدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتی دركاخ نخست وزیری! اینك ما، «نمی توانم» را در جایگاه ابدی اش به خاك سپرده ایم. البته اقوام او یعنی «من می توانم»، «خواهم توانست» و «همین حالا شروع می كنم» همچنان در كنار ما خواهندبود. آنها را كسی به اندازه این خویشاوند مشهورشان نمی شناسد، ولی بسیارقوی و قدرتمند هستند و روزی با كمك شما شاگردها، سرشناس تر از آنچه هستند، خواهندشد.
خداوند، «نمی توانم» را بیامرزد و از سر تقصیراتش بگذرد و به همه آنهایی كه در اینجا حضور دارند، این قدرت و توان را عنایت كند كه بی حضور او به سوی آینده بهتری حركت كنند. آمین!
و شاگردان همگی با هم تكرار كردند «آمین!»
آن روز متوجه شدم كه این شاگردان ممكن است همه درس هایی را كه در مدرسه می آموزند فراموش كنند، ولی قطعاً این روز و این حركت باشكوه را هرگز از یاد نخواهندبرد.
معلم و شاگردانش به كلاس برگشتند و آگهی ترحیم «نمی توانم» را به دیوار زدند و با شیرینی و آبمیوه و تمام خوراكی هایی كه بچه ها آورده بودند، مجلس ختم خوبی برگزاركردند. این اعلامیه ترحیم در تمام طول سال روی دیوار كلاس می ماند تا هروقت شاگردی گفت «نمی توانم» آن را به او نشان بدهند به نشانه این كه «نمی توانم» مرد!
نویسنده : ادگاربولدسو
مترجم: فاطمه امامی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید