شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


سلام زندگی


سلام زندگی
سرم را در زاویه بین ۲دیوار، می گذارم و ناله سرمی دهم. گوش هایم را می چسبم، اما صدای مشت های پدر که به در بسته اتاقم می خورد در سرم می پیچد.
- دفعه آخرت باشد که تنهایی از خانه بیرون رفتی. حالیت شد؟!
دست هایم را بیشتر روی گوش هایم فشار می دهم. کاش می توانستم نشنوم. برای همیشه. حالا علاوه بر مشت، لگد هم به در می کوبد. مچاله و مچاله تر می شوم.
- تلفن هم بی تلفن. فقط بفهمم اگر یک بار دیگر با این پسره تماس بگیری روزگارت را سیاه می کنم.
- بسه باباجون! فهمیدم. دیگه دست از سرم بردارید. اصلاً خیال کنید دختری به اسم مژگان ندارید. او مرده!...
صدایی که از طبقه پائین می آید، لرز دوباره ای به جانم می اندازد.
- تقصیر توست که این دختره ازمون بریده.
تقصیر خودته که زیادی لوسش کردی!
- من لوسش کردم؟ یادت رفته چه کارهایی که برایش می کردی. از اول هرچه می خواست برایش گرفتی. هرچه گفت گفتی چشم، حالا نتیجه اش را ببین!
آرام به اتاق برگشته و در را می بندم. دلم می خواهد بگویم:
- مامان... بابا... لازم نیست این همه همدیگر را متهم کنید. من دست پرورده جفتتان هستم. چه خوب، چه بد، همینم که هستم. فقط کاش اجازه می دادید حرف بزنم. اجازه می دادید نظرم را بگویم. این که چقدر می ترسم از شما دور شوم و به کشور بیگانه ای بروم.
از آن مردی که شما برایم انتخاب کردید، متنفرم. نمی توانم با او در غربت زندگی کنم. برعکس، مرد موردعلاقه ام که شاعر و آهنگساز بود خیلی ساده و مهربانانه، حرف می زند. اما چه فایده مامان و بابا از او بدشان می آید.
مژگان نگاهی به عروسکش انداخته و به چشم های ورم کرده و گونه های کبودش در آینه نگاهی می اندازد. دستش را روی گونه هایش می گذارد، اما از شدت درد دستش را می کشد. حس غریبی دارد در یک لحظه تصمیم می گیرد گوشی تلفن را بردارد. باید با امیر حرف بزنم. باید بگویم چه وضعی دارم. باید بگویم مامان و بابا نسبت به او چه نظری دارند. باید بداند آنها می خواهند مرا به یک مرد کچل و از خود راضی شوهر بدهند. درحقیقت به خاطر ثروتی که داره، می خواهند من را به او بفروشند. گوشی تلفن را برمی دارد، اما تلفن قطع است. با خودش می گوید:
- حالا که بابا تلفن را قطع می کند، من هم بلدم چکار کنم.
مژگان به آرامی پنجره اتاقش را باز می کند، نگاهی به داخل حیاط خانه می اندازد. پدر درحال بیرون رفتن از خانه است.
مانتویش را می پوشد و به آرامی در اتاقش را باز می کند. آهسته از پله ها پائین می آید. مادر در آشپزخانه سرگرم غذاپختن است. به همین خاطر خیلی راحت بیرون می رود.
باد پائیزی برگ های زرد و سرخ خشکیده را در پیاده رو می پراکند. زن و مرد جوانی از روبه رو می آیند. مرد دسته کالسکه ای را در دست دارد و آن را به جلو هل می دهد. همین که نزدیکم می رسند، نگاهم به بچه ای که داخل آن خوابیده است، خیره می ماند.
خدای من چقدر خوشگله، یک پسر با چشمان آبی. تا بخواهم فکر کنم که شبیه کدامشان است از جلوی من می گذرند. باد تندتر می شود و برگ ها زیر پایم خرد می شوند. به باجه تلفن می رسم، شماره را می گیرم. بعد از ۲ زنگ متوالی گوشی برداشته می شود.
- الو!... بفرمایید!
آب دهانم را فرومی دهم.
- سلام گلی خانم من هستم، مژگان!
- چه سلامی چه علیکی. دخترجان چرا دست از سر پسر من بر نمی داری.
لبم را می گزم.
- می خواستم... می خواستم با امیر صحبت کنم. فقط چند دقیقه.
- چه صحبتی؟ اول برو از مادرت اجازه بگیر بعد بیا.
بغضم را فرومی خورم.
- ولی...
ولی ندارد. مادرت زنگ زد و هرچه از دهانش درآمد نثارمان کرد. دخترجان برایت یک مردپولدار پیدا کرده اند. اون کجا و پسر یک لاقبای من کجا؟
- اما گلی خانم! من.
اما نداره!
- خواهش می کنم گوشی را بدهید به امیر... اگر که... اگر که هست
- دختر جان، امیر به درد تو نمی خورد. نه درسش را تمام کرده، نه سربازی رفته، نه کاری داره .
- اما آینده داره!
- آینده! کدوم آینده. اگه بچه منه که می گم این آینده برای خودش هم تاریکه. چه برسه به این که دست یکی دیگه رو هم بگیره و بخواد بیارش این ور خط.
- خانم لطفاً گوشی را بدهید به امیر. خواهش می کنم.
- پس بگذار این را هم بگویم. این تلفن ها، این حرف و حدیث ها باعث شده پسرم از درس خواندن بیفته. قبلاً سرش تو کتاب و درس بود و نمراتش هم عالی بود. اما حالا نه تنها سرش تو کتاب نیست بلکه نمره هایش هم افتضاح است. دلت می خواهد مشروط بشه؟
- نه خانم، من دلم نمی خواهد یک خار توی پای امیر بره.
- پس پایت را از زندگی اش بیرون بکش. پسرم تازه ۲۳ سالشه. دو تا خواهر داره که چشم امیدشان به برادرشونه. بابا هم ندارند که زیر بال و پرشون را بگیره. اصلاً به قول مادرت کبوتر با کبوتر باز با باز... آره دخترم تو را به خیر و پسر من را هم به سلامت.
با انگشتانم محکم گوشی تلفن را فشار می دهم. پاهایم طوری می لرزند، که هرآن ممکن است تا شوند و بیفتم کف باجه تلفن.
بیرون در مردی با پول خرد به شیشه می کوبد:
- خانم منتظریم ها!
گوشی را می گذارم و بیرون می آیم. باد همچنان می وزد و برگ های زرد و خشک را به سر و رویم می کوبد. از کوچه ای می گذرم و به کوچه دیگری می پیچم. مهم نیست که آدم ها نگاهم می کنند. مهم نیست که اشک هایم جاری است. «امیر چرا خودت گوشی را برنداشتی؟»
واقعاً مادرت درست می گوید. کاش تو را توی آن جشن تولد لعنتی نمی دیدم. چرا قیافه ات به دلم نشست. بخصوص وقتی که در گرماگرم میهمانی سراغ جانماز را از صاحب خانه گرفتی و ایستادی به نماز... چه شد که با هم حرف زدیم و بعد هم تلفن ها شروع شد. این درست که خانه تان خیلی دورتر از خانه ما بود و پیدا بود از طبقه پائین تری هستی؛ اما چیزی توی چشم هات بود که نمی گذاشت به این چیزها فکر کنم. چیزی از جنس نجابت. حالا هم باید برگردم. برگردم و با خودت صحبت کنم.
این بار تندتر قدم برمی دارم. باردیگر به باجه تلفن برمی گردم. خوشبختانه کسی نیست. دوباره شماره را می گیرم. منتظر می شوم. خدایا، خدای مهربان! آه... صدای امیر است.
- الو!
- مژگان تویی؟!
- بله امیر! من هستم.
باران آرام آرام بر دیواره شیشه ای باجه می کوبد.
- مژگان چرا حرف نمی زنی؟!
- شنیدی مادرت چه گفت؟
- بله شنیدم... تو هم خبر داری مادرت چه چیزهایی بار مادرم کرده؟
- امیر من معذرت می خواهم.
- نه لازم نیست تو معذرت بخواهی. شاید به جای معذرت لازم باشد هردو کمی فکر کنیم.
به دیواره سرد شیشه ای تکیه می دهم.
- منظورت چیه؟
- ببین مژگان! خودم هم گیج شدم. یعنی چطور بگم. تو خوبی ها، خوب و خانمی؛ اما من...
- امیر من از تو چیزی نمی خواهم جز این که مرد باشی و به من بگی که درکنار من می مانی.
- من دست و پایم را گم کردم مژگان!... هرچه فکر می کنم می بینم قدرت جنگیدن و مبارزه را ندارم. من می ترسم مژگان.
- اینها را داری جلوی مادرت می گی؟ پس اون حرف ها که در گوشم می زدی؟!
- مژگان؟ من دوستت دارم؛ اما دوست داشتن تنها، کافی نیست.
- پس این طور، خیلی خب! انگار تهدیدها حسابی تو را ترسانده.
- کاش ۱۰ سال بعد بود! کاش درسم تمام شده بود و سربازی هم رفته بودم! کاش کار پیدا کرده بودم، پول جمع کرده بودم! و...
- داری گریه می کنی؟
- آره!
- مرد که گریه نمی کند امیر!
- خسته شدم! من فقط ۲۳ سالمه. فکر تو... فکر خودم. فکر خانواده، فکر درس، فکر سربازی...
یکباره می لرزم. از این همه ضعف، از این همه تردید. از این همه یأس. نفس بلندی می کشم.
- ببین امیر!... لازم نیست این همه خودخوری کنی. من می رم.
- چی؟!
- من از زندگی ات می رم بیرون. این طوری ثابت می کنم که چقدر دوستت دارم.
انتظار دارم بگوید نه، که بمان، که نرو. انتظار دارم خیلی محکم و مردانه بگوید:
شوخی می کنی مژگان که خودم هم شوخی کردم.
اما او خیلی سریع می گوید:
آره این طوری بهتره. باور کن به خاطر خودت می گویم. فقط به این خاطر که خوشبخت بشی. می دونی من فقط بیست و.... گوشی را می گذارم و بیرون می آیم.
- الو! مژگان! الو...
باران تندتر می شود. دیگر برگ ها زیر پا خرد نمی شوند، بلکه له می شوند. از جلوی یک شیرینی فروشی رد می شوم. شیرینی های خامه ای. شیرینی هایی شکل قورباغه اند. با چشم هایی وغ زده و دهانی باز. چند لحظه مکث می کنم و بعد داخل می روم.
- آقا یک کیلو... یک کیلو شیرینی خامه ای.
وقتی مرد فروشنده می خواهد دور جعبه را نخ ببندد می گویم:
- نه درش را نبندید.
از قنادی بیرون می آیم. گریه امانم نمی دهد و شیرینی های خامه ای را یکی یکی برمی دارم و زیرپا له می کنم. حالا دیگر فکرهایم را کرده ام. با هر شیرینی که زیر پا له می کنم مصمم تر می شوم. نه دیگر به امیر زنگ می زنم و نه به آن کشوری می روم که اندازه خشخاش است، نه به امیر با آن چشم های نجیب. نه به آن مردی که در امپراتوری اش نشسته و دهانش برای بلعیدنم بازمانده. به بابا و مامان هم کاری ندارم. می دانم که چه کنم. به همه شان ثابت می کنم که بزرگ شدم. از درون بزرگ شدم. بعد از این فقط درس... فقط و فقط. آخرین شیرینی را له می کنم و جعبه خالی را درجوی آب می اندازم. لباس هایم بوی باران می دهند. اما دیگر باران نمی بارد. از پس ابرها انوار طلایی، مثل انگشتان کسی گونه هایم را نوازش می کند. می گویم:
خدا جون متشکرم.
به آرامی زنگ خانه را فشار می دهم.
خسرو مبشر
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید