جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


حلقه های گمشده در حلقه سبز


حلقه های گمشده در حلقه سبز
خیلی ساده اگر آدم ها، قوت های خود را شناخته و آنها را همسو با فرصت های محیطی نموده و از امکاناتی که محیط و استعداد و تجربه در اختیارشان قرار می دهد، مناسب سود برده و به آنچه باید، بپردازند، منابع ریالی و معنوی محدود جامعه را هدر نداده، اعتبار خود را تهدید نکرده و حس و موجی منفی در جامعه منتشر نخواهند کرد.
نام حاتمی کیا با «آژانس شیشه ای» و «از کرخه تا راین» پیوند خورده و همگی حس عمیقی نسبت به این آثار داریم و نقطه قوتش ساخت فیلمی است که در دو ساعت حرف خود را زده و با مخاطب ارتباط برقرار نماید و به طور کلی حتی اگر بزرگترین کارگردان تاریخ هم باشی، نمی توانی با ذهنیتی سینمایی، سریال بسازی و موضوعی را که بایستی دو ساعته سامان دهی در سریالی مثلاً ۱۶ قسمته پایان دهی. تلویزیون رسانه ای جدی است که مخاطب خود، ابزار خود و شرایط و ذهنیت و توانایی های خاص خود را طلب می کند. حلقه سبز در محتوا و ساختار دارای مشکلات و حلقه های گمشده ای است که بیننده را آزار می دهد. ریتم، فرمول دراماتیک، شخصیت پردازی، قصه، تخیل، روابط بین آدم ها و تعریفی که از کار به عنوان اثری ملودرام و سوررئال ارائه شده، دارای نواقصی غیرقابل چشم پوشی اند.
● حلقه های گمشده
نخستین و مهمترین حلقه گمشده سریال، ریتم است که آن را شاهراه هنرها می دانند و نبض کار هنری را در دست داشته و برخی حتی برای هنرهایی مثل مجسمه سازی و نقاشی که بعد زمان در آنها حضور ملموس ندارد نیز، ریتم قائلند. ضرباهنگی که شاکله اثر را منسجم نموده و اجزای آن را همسو کرده و با گامی جلوتر از بیننده، حس ماندن و تا انتها رفتن را ایجاد نماید. فقدان ریتم مناسب، سریال را بسیار کشدار و یکنواخت نموده و گویی فیلمی سینمایی است که با رویدادهای تکراری و غیرجذاب و ملال آور، به سریالی چند قسمتی تبدیل شده و به دلیل همین نقصان است که هیچ چیز در آن به خاطره تبدیل نمی گردد. ریتم، اساساً آموزش پذیر نبوده و کسی نمی تواند تنظیم آن را به دیگری آموزش دهد و هر هنرمندی بایستی آن را در خود یافته، سپس به اثر تزریق نماید و گویی ابتدا درون هنرمند ضرب گرفته و در تماس، به اثر منتقل شده و آن را با خود همراه می نماید. تجربه اندوزی حاتمی کیا در سینما، حسی قوی و ناخودآگاه از دو ساعت ریتم کارآمد در او ایجاد نموده و هدایت اثر در دو ساعت، برای او ملکه ذهنی شده است. در صورتی که ساختن سریالی در ۱۶ قسمت، حسی قوی از ریتم ۱۶ ساعته می طلبد که
حاتمی کیا چنین حسی نداشته و درونش پرورش نیافته و به همین دلیل سریالش بیننده را کسل کرده و ارتباط پیوسته با مخاطب را از دست می دهد.
فرمول دراماتیک مناسب هم، از حلقه های مفقوده اثر است و اصولاً سریال سازی، به دلیل توالی زمانی و پخش در فواصل هفتگی، نیاز به تفکر منظم سیستمی (شامل ورودی، فرایند و خروجی) دارد. کلیتی وجود دارد که پیام اصلی صاحب اثر تجزیه و در آن پخش شده و از طرف دیگر در این کلیت، اتفاق های کوچک، قسمت هایی را تشکیل می دهند که خود، ورودی و خروجی و فرایند مستقل داشته و در حالی که سریال الگویی کلی را پی می گیرد، بایستی هر قسمت برای خود ماهیتی و ابتدا و انتها و فرایندی مستقل داشته باشد. سریال، همان طور که از معنی لغوی اش نیز برمی آید، مانند قطاری ست با سر و ته مشخص که پیام اصلی صاحب اثر در آن توزیع شده و هر قسمت مانند یک واگن، فضای درونی مختص به خود را دارد و واگن ها با حلقه هایی قوی به هم متصل اند. مثلاً در سریال های امام علی(ع)، هزار دستان، کیف انگلیسی یا حتی خانه سبز که فضایی فانتزی داشت، اگر بیننده یک قسمت را بدون قبل و بعد تماشا می کرد، لذت برده و حداقل بخشی از پیام را دریافت نموده و به طور مستقل داستانی را پی می گرفت.
قصه گویی نیز از حلقه های مفقوده بوده و اساس اثر، به طور کلی دارای فیلمنامه ای تخت است که هیچ گره ای نداشته و واقعه ای مشابه تکرار می شود و بازیگران، برای پیوند عضو، وارد اتاق عمل می شوند، بعد نمی شود و هفته بعد باز نمی شود و این دور تسلسل ادامه دارد و چون می توانیم قسمت بعد را پیش بینی کنیم هیچ کششی و جذابیتی برای بیننده ایجاد نمی کند. اثر، قصه ای نداشته و به راحتی فراموش گشته و به سختی می توان خلاصه قسمت قبل را به یاد آورد و هیچ چیز در خاطر نمی ماند، جز اتفاق هایی مبهم که شروع و خاتمه درست و روشنی نیز ندارند. بخشی از داستان هم که مشخص است، سؤالاتی آزاردهنده برای مخاطب مطرح می نمایند. چرا داستان این قدر آدم ها را در موقعیت های غیرانسانی و غیرواقعی قرار می دهد که مجبور باشند مثلاً بین انتخاب چیزی برای خود و دیگران، یکی را برگزینند. چرا قهرمان داستان لومپن (یا عقب مانده) است و چرا خداوند این امکان که یک نفر عضوش را به چه کسی ببخشد، را بایستی به آدمی این چنینی بدهد. آیا هیچ نظارت و اولویت بندی برحسب ضرورت و با تشخیص کارشناسی وجود ندارد که معلوم گردد عضو، بایستی به چه کسی اهدا گردد و یک انترن به طور کلی چه کاره است که به عنوان رشوه، خانه به او می دهند و وی کجا تصمیم گیرنده است. با این روند آدم هایی که عضوشان را پیشاپیش اهدا کرده اند این تصور برایشان ایجاد می گردد که تقسیم، عادلانه نخواهد بود، پس چرا باید عضو خود را اهدا نمایند.
مشکل بعدی، تعریفی است که از سبک کار به عنوان ملودرام و سوررئال شده است. هنر سوررئال تعریف خاص خود را دارد و در شخصیت پردازی و فضاسازی، کارگردان بایستی به حس و جنس خاصی از کار هنری رسیده باشد. در تعریفی ساده، سوررئال سبکی است که در آن بعد زمان و مکان تعریف رایج خود را از دست می دهد اما غیب و ظاهر شدن یک روح مسلماً نمی تواند اثری را سوررئال نماید. از طرفی به طور منطقی، هنرمند وقتی شروع به درآوردن چارچوب یک اثر می نماید اول از هر چیز بایستی با توجه به سوژه و شرایط جامعه، سبکی که کار در آن بیشترین نتیجه را به بار می آورد تعیین نماید. در جامعه ما که اساساً عادت به کار سوررئال نداریم و این سبک کمتر کار شده، نباید ریسک کرد و مسئله ای که تا این حد جدی است را با آن سبک ساخت. در باب ملودرام بودن اثر نیز بایستی توجه کرد که اساساً سوژه، سوژه ملودرامی نیست و مگر می توان با مسئله اهدای عضو ملودرامی برخورد کرد و این سوژه اساساً سبک سوررئال و شیوه ملودرام را برنمی تابد و جدی تر و رئال تر از این حرف هاست. حتی خیال پردازی نیز در این سریال دچار مشکل شده است. اگر قرار بر تخیل بوده، چرا تخیلی شیرین پرورش نیافته و چرا این اثر، آدم ها را به جهنم برده و به بهشت نمی برد. رؤیاپردازی شیرین چه اشکالی داشته که به رؤیاپردازی تلخ و پردرد و ابهام پرداخته شده و محیطی پرعفونت ترسیم شده که هیچ کس سلامت روانی نداشته و همه دچار بیماری شخصیتی اند. شخصیتی که شیرین باشد همذات پنداری در مخاطب ایجاد می کند و در این اثر همذات پنداری با هیچ کدام از شخصیت ها نداریم و اگرچه بازی حمید فرخ نژاد تنها نکته مثبت سریال است اما «حسن گلاب» اساس کاراکتری نیست که شیرین بوده و همذات پنداری مخاطب را برانگیزد.
شخصیت پردازی نیز حلقه ای مفقوده است و سیاه و سفید دیدن آدم ها بزرگترین مشکل این حلقه است. شاید در سینمای جنگ، خط کشی آدم ها راحت باشد و خط بین حق و باطل کاملاً عیان، اما در سینمای غیرجنگی این گونه سیاه و سفید دیدن مسائل، غیرواقعی است. آدم ها عموماً مجموعه ای از ضعف ها و قوت ها هستند و وقتی در سینمای اجتماعی آدم ها خاکستری دیده نشوند، سطح کار تا حد فیلمفارسی پائین می آید. شخصیت های اصلی فیلم چه مشکلی و چه گرفتاری هایی دارند که مخاطب درگیر شده و سعی کند آن را در ذهن خود حل نماید. یا عکس العمل های بازیگر نقش زن، به عنوان یک پزشک، به آدمی تحصیلکرده نمی ماند و وی نظم ذهنی نداشته و اساساً تمرکز ندارد. (اصولاً وجه تمایز آدم باسواد با دیگران همین نظم ذهنی است). پزشکان اصولاً افرادی هوشمند هستند و یک فرد هوشمند ۱۰ بار در دام تحقیر و تمسخر دیگران نمی افتد و در این شرایط حداقل یک بار به روانشناس مراجعه می کند (بازیگر نقش زن به جای آن مثل افراد خنگ و گول رفتار می کند) بهتر بود تغییر حس را در بازیگر زن مجموعه می دیدیم و مثلاً اول پزشکی منظم و محترم و مطمئن به نمایش درمی آمد (به عنوان ورودی) که بعد در مسیر قصه مشکل پیدا می کرد (فرایند کار) و در نهایت مشکل حل می شد و نتیجه گیری می شد و مخاطب نفسی راحت می کشید (خروجی کار). حال آن که در پاسخ به انتقادها عنوان می شود که بایستی تا انتها تماشا کرد و بعد قضاوت نمود، این یعنی تنها به خروجی نگاه کنید و به فرایند کاری نداشته باشید. چرا شخصیت پردازی اثر تا این حد منفی و ضعیف است و یک آدم خوب و سالم و طبیعی در این قصه وجود نداشته و روابط چرک تعریف شده اند. یک نفر معتاد، یک نفر دکتر پرافاده، یک انترن بی پول و رشوه گیر، یک پولدار رشوه ده و غیره ! چرا مخاطب بایستی به جای تماشای سریالی و برنامه ای مفرح یا حداقل آموزشی، بیننده سریالی باشد که هیچ اثر مسرت بخشی بر زندگی نداشته و به ذهنشان متبادر می گردد که حلقه سبز، حلقه ای سبز ندارد.
● مؤخره
مرتباً با ذهنیت سینمایی و دید مخاطب خاص، گفته شده که سریال را بایستی تا انتها تماشا کرد و بعد قضاوت نمود. اولاً نیاز نیست سریال را تا انتها تماشا کرد که ایرادهای آن مسجل شود و دیگر این که نمی توان در دوره ای که با هجوم شبکه های ماهواره ای رو به رو ییم این گونه تحمیلی با دیگران برخورد کرد و مطمئناً مخاطب روی اوقات فراغت خود ریسک نمی کند. در سینما تفاهمی نانوشته می گوید که حق انتخاب، هم برای مخاطب و هم برای سازنده، در بالاترین حد خود قرار دارد، اما در تلویزیون به دلیل فراگیر بودن و دولتی بودن رسانه ملی، حق انتخاب کارگردان محدود ولی حق انتخاب مخاطب نامحدود است و این کارگردان است که بایستی با ذهن مخاطب فکر کرده و اوست که بایستی خود را با میلیون ها انسان هماهنگ نماید و انتزاعی ساختن سریال جدا ماندن از جماعت است. بایستی به نیاز مخاطب، شخصیت و روحیه اش احترام گذاشت و همیشه حق را به وی داد و نمی توان با برخورد تحکمی برای مخاطب تعیین تکلیف کرد و یکطرفه تصمیم گرفت که مثلاً از قسمت دهم به بعد جذاب شود. این برخورد اساساً برخورد محترمانه ای نبوده و هیچ کس نمی تواند سه ماه صبر کند تا شاید بعد سریال جذاب شود. سؤال ساده این است که چرا از قسمت دوم سریال جذاب نشده تا در مثلاً قسمت دهم تمام شود. یا سوژه قابلیت ۱۶ قسمته شدن را نداشته یا کارگردان و نویسنده نتوانسته کشش لازم را ایجاد نماید که در هر صورت سازمان تولیدکننده برای هر ساعت بایستی پاسخگو باشد.
در سینما می توان مخاطب را انتخاب کرد (مثلاً قشر روشنفکر و...) و تهیه کننده نیز این ریسک را می پذیرد که سرمایه اش برنگردد و با ریسک یک سرمایه گذار فیلم ساخته می شود و اگر اثر شکست بخورد شکست در گیشه است، اما در تلویزیون مسئولیت کارگردان چند برابر است. چون گیشه حضور ملموس نداشته و هزینه فرصت های از دست رفته، غیرقابل محاسبه بوده و موضوع تنها سرمایه گذاری ریالی نیست و زمانی که از چند میلیون بیننده تلف می شود و باورهای غلط و سایر مشکلاتی که ممکن است ایجاد شوند، جبران ناپذیرند. رسانه ای که بیت المال است و قیمت پخش آگهی بازرگانی در آن تا این حد بالاست و صاحبان کالا را مستأصل نموده، بایستی در دادن بودجه به کارگردانی که خاک سرخش نیز توجهی را جلب نکرده، دقت بیشتری می نمود. اصولاً افراد صاحبنام و موفق، مانند
حاتمی کیا، بهتر است جایی کار کنند که موفق ترند و الگوهای ناموفق را ادامه ندهند.
امیر شفقی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید