شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


مین را به ما داده اند ...


مین را به ما داده اند ...
بعد از ساعت ها راه رفتن ، بدون یافتن سایه ی درختی ، میوه درختی ، یا ریشه ی چیزی ،صدای پارس سگ ها شنیده می شن .
وسط این راه بی حاشیه گاهی آدم فکر می کنه که بعدش چیزی وجود نداره ؛ که ممکن نیس اون طرف ، انتهای این دشت چاک چاک از شکاف ها وجوی های خشک ، چیزی بشه پیدا کرد . اما چرا ، یه چیزی هس . یه شهر . صدای پارس سگ شنیده می شه و تو هوا بوی دود به مشام می رسه ، واین بوی مردم درست مثل این که امید باشه ، مزه مزه می شه .
اما شهر هنوزخیلی دوره . این باده که اون رو نزدیک می آره .
از سحر تا حالا داریم راه می ریم . الانه چیزی حدود چهار بعدازظهره ، یه نفر به آسمان سرک می کشه ، چشاش رو به جایی که خورشید آویزون شده می کشونه و می گه « حدود چهار بعد ازظهره »
این یه نفر ملیتونه . همراه او ، من و فائوستینو و استبان هستیم . چهار نفریم . من می شمارشان . دوتا جلو ، دوتا دیگه هم عقب ، عقب تر رو نگاه می کنم و کسی رو نمی بینم . اون وقت به خودم می گم :« چهارنفریم » . چند دقیقه پیش ، حدود ساعت یازده ، بیست وچند نفر بودیم ؛ اما کم کم متواری شده ن . تا این که چیزی جز این حلقه باقی نماندکه ما هستیم .
فائوستینو می گه : « ممکنه بارون بیاد »
همه صورتمونو بالا می گیریم وابرسیاه وسنگینی رو که از بالای سرمون می گذره نگاه می کنیم . وفکر می کنیم « ممکنه بیاد »
اون چه رو که فکر می کنیم به زبان نمی آریم . خیلی وقته که حوصله ی حرف زدن نداریم . از گرما دیگه حوصله نداریم . آدم جای دیگه ای خیلی هم با میل صحبت می کنه ، اما این جا سخته ، آدم این جا که حرف می زنه ، واژه ها تو دهان با گرمای بیرون داغ می شه ، و زبان آدم اون قدر خشک می شه تا این که دیگر نتونه نفس بکشه .
این جا همه چیز به این شکله برای همین هیچ کس حال حرف زدن نداره .
قطره آبی می باره، درشت ، گنده، وسوراخی روی زمین ایجاد می کند وتوده ی نرمی مثل آب دهان باقی می ذاره. تنهایی می افته . ما منتظریم تا بازهم بیاد . باران نمی باره . حالا اگه به آسمان نگاه کنی ابر رگباری رو می بینی که دوان دوان خیلی دور می ره ، با عجله ی بسیار ، بادی که از شهر می آد هلش می ده و نزدیک سایه های آبی بلندی ها می بردش ، اون قطره فرو افتاده اشتباهی زمین می خوره ودرتشنگی اش ناپدیدش می کنه .
آخه چه کسی این دشت به این بزرگی رو می تونه درست کرده باشه ؟ به چه دردی می خوره ، هان ؟
دوباره شروع کردیم به راه رفتن . ایستاده بودیم بارش باران رو ببینیم . باران نبارید . حالا دوباره راه افتادیم . به ذهنم می رسه بیش از اون چه که پیموده ایم ، راه رفته ایم . این فکر به سرم می زنه . با تمام این ها ، می دانم که از وقتی پسر بچه بودم ، هرگز ندیده م روی دشت باران بیاد ، باران درست وحسابی .
نه، دشت چیز به درد بخوری نیس . نه خرگوش داره ونه پرنده . هیچی نداره . مگه فقط چند تا اوئیساچه یکی دوتالکه های علف با برگ های پیچ وتاب خورده ، اگر اینا نباشه ، هیچی نیس .
وماتواین مسیرراه می ریم . هر چهار تا پیاده . قبلاً با اسب می رفتیم و یه کارابین هم یه وری همراه داشتیم .حالا دیگر حتی کارابین هم نداریم .
من همیشه فکر کرده م که خوب کاری کردند کارابین رو از ما گرفتند . اون طرفا مسلح راه رفتن خطرناکه ، وقتی تمام مدت ببینند یه «۳۰» به بندچرمی ها بسته آن ، بی این که خبرت کنند می کشنت . ولی اسبا مسأله ی دیگه ایه . اگه با اسب می دویدیم ، اقلا آب سبزرودخونه رو امتحان کرده بودیم ، وشکم هامون رو تو خیابونای شهر به گردش می بردیم تا غذا از اونا برن پایین . اگه همگی اون اسب ها رو می داشتیم ، حتما این کار رو می کردیم . ولی اسب ها رو هم همراه کارابین از ما گرفتند .
به همه طرف رو می کنم ودشت رو می بینم . این همه زمین صاف به این بزرگی بی خودی ، آن قدر چیزی پیدا نمی کنی که چشمای آدم سر می خوردند ، آخه چیزی نیست که نگه شان داره . فقط چند تا مارمولک کوچولو ازسوراخاشون می آن بیرون تا سر شون رو به آسمون بلند می کنن خورشید کبابشون می کنه ، وبعد می دوند تا درسایه ی سنگی پنهان بشن،اما ما،وقتی مجبور باشیم این جا کارکنیم ،واسه خنک شدن از آفتاب چه کار می کنیم ، هان ؟ برای این که این دلمه ی آهکی سفت رو به مادادند تا تو اون بذر افشانی کنیم .
به ما گفتند :« ازشهر به بعدش مال شما هاس »
ما پرسیدیم :« دشت ؟»
« بله دشت . تمام دشت کبیر.»
ما دهنمون رو بستیم تا نگیم که دشت رو نمی خواستیم . ما زمینی رو که کنار رودخونه است می خواستیم . از رودخونه به بعد دشت حاصلخیز، اون جا که درختایی هستن به اسم کاسوآریناس و پارایراس و زمین خوب . نه این پوست گاو وچقر که اسمش دشته .
ولی نگذاشتند حرفامون رو بزنیم . نماینده نیامده بود با ما صحبت کنه . کاغذها رو گذاشت تو دست ما و گفت : « از داشتن این همه زمین برای فقط خودتون نترسین .»
«آخه آقای نماینده ، دشت .....»
« هزار هزار فرسنگه .»
« اما آب نیست . حتی برای یه کشت هم آب نیست .»
« هوای خوب چی ؟ هیچ کس به شما نگفته که زمین های با آبیاری به شما جهیزیه می دن ، به محض این که آن جا باران بباره ،ذرت همچین بلند می شه انگار می کشنش .»
« ولی ، آقای نماینده ، خاکش سخت شده ، سفته ، گمون نمی کنیم که تیغه ی خیش توی اون فرو بره ، بس که خاک دشت مثل سنگه ، باید با کلنگ بذر کاشت وحتی این طوری هم فایده نداره چیزی اون جا بکاری ، نه ذرت ، نه هیچ چیز دیگه ای می شه کاشت .»
« اینو کتبی اظهار کنین . وحالا هم دیگه برین . شما باید به زمین دارها حمله کنین ، نه به دولت که بهتون زمین می ده .»
« جناب نماینده ، یه دقه صبر کنین . ما هیچ چیز بر خلاف دولت مرکزی نگفته یم . فقط مخالف با دشته .... در مقابل اون چه که نمی شه ، نمی شه دیگه . این چیزیه که ما گفتیم ... شما به ما اجازه بدین تا براتون توضیح بدیم . ببینین ، از اول شروع می کنیم ...»
اما اون نخواست به ما گوش بده .
این طوری این زمین رو به ما داده اند . ودراین تابه ی سوزان می خوان که ما بذر چیزی رو بکاریم ، تا ببینیم آیا چیزی جوانه می زنه و رشد می کنه یا نه . اما این جا هیچی رشد نمی کنه . حتی ثاپیلوته آدم اونا رو می بینه که اون جا گه گاه ، خیلی بالاها ردیفی پرواز می کنند ؛ درتلاش برای خارج شدن هر چه سریع تر از این سفیدی گرد وخاکی جان سختن ، هیچ جا هیچ چیز تکان نمی خوره و آدم در اون جا طوری راه می ره انگار که پس می ره .
ملیتون می گه : « این زمینه که به ما داده ن »
فائوستینو می گه : « چی ؟»
من هیچی نمی گم . فکر می کنم :« ملیتون مغز تو کله ش نیس . باید گرما باعث شده که این طوری حرف بزنه . گرما از کلاهش رد شده و کله ش رو داغ کرده . وگرنه ، چرا این حرف رو می زنه ؟ کدوم زمین رو به ما دادن ، ملیتون ؟ این جا حتی اون قدر خاک نیس که باد برای گرد باد وفرفره بازی نیاز داره .»
ملیتون دوباره می گه : « به یه دردی می خوره . لااقل برای دواندن مادیان به درد می خوره .»
استبان ازش می پرسه :« کدوم مادیان ها ؟»
من خوب خوب متوجه استبان نبودم ، حالا که حرف می زنه ، بهش توجه می کنم . یه کت کلفت پوشیده که تا سر نافش می رسه ، واززیر اون پالتو یه چیزی مثل مرغ سرش رو آورده بیرون .
بله . یه مرغ رنگیه که استبان زیر پالتوش گذاشته . چشمای خواب آلودش دیده می شن ونوک بازش انگار خمیازه بکشه . من ازش می پرسم :« هی ، تبان ،این مرغ رو از کجا گیر آورده ی ؟»
می گه :« مال خودمه .»
« قبلاً نداشتیش . ازکجا خریدیش ، هان ؟»
» نخریدمش ، مرغ حیاط خودمه .»
« پس به عنوان آذوقه واسه خودت آوردیش ، مگه نه ؟»
« نه ، آوردمش تا ازش مراقبت کنم . توی خونه ام هیچ کس نیس تا به اون غذا بده ؛ برا همین باخودم آوردمش . همیشه هرجای دوری برم با خودم می برمش .»
« اون جا قایمش کردی که خفه می شه . بهتره بیاریش تو هوای آزاد .»
اون مرغ را زیر بغل جا می ده وهوای داغ روی اون فوت می کنه ، بعد می گه :« داریم به صخره نزدیک می شیم .»
دیگر من نمی شنوم استبان چی می گه . به صف شدیم تا از دره پایین بریم واوتنها جلو می ره . معلومه که مرغ رو از پاهاش گرفته و هر دقیقه با او کلنجار می ره ، تا سرش به سنگه نخوره .
هرچه پایین می ریم ، زمین بهتر می شه . از ما خاک بلند می شه ، انگاریه عالمه قاطر از اون جا پایین می رن ؛ اما خوشمان می آد خاکی بشیم . خوشمون می آد . پس ازیازده ساعت راه رفتن روی سفتی دشت ، خیلی خوشحالیم ازاین که تو چیزی پیچیده شده یم که می نشینه روی ما ومزه ی خاک می ده . بالای رودخانه ، روی تاج سبزکاسوآرینا ها ، توده های چاچالاکا های سبز پرواز می کنن . اینم چیزیه که ما ازش خوشمان می آد .
حالا که پارس سگ ها از این جا شنیده می شن ،نزدیک ما ، واین باده که ازشهر می آد ودره رو باتمام صداهاش پرمی کنه .
وقتی به اولین خانه ها نزدیک شدیم استبان دوباره مرغش رو بغل گرفت . پاهاش رو باز کرد تا از بی حسی درش بیاوره ، وبعد او و مرغش پشت چند تا تپه مزکیت ناپدید شدند .
استبان به ما می گه :« من از یک طرفی می رم !»
ما به طرف جلو پیش می رویم ، آن طرف تر شهر .
زمینی که به ما داده ن اون بالاست .
ترجمه ی: نازنین نوذری
خوان رولفو
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید