جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


سرگردانی آدم ها در چهارگوشه شهر


سرگردانی آدم ها در چهارگوشه شهر
بحث بر سر این است که نهایتاً ما ساکن شهریم یا کلانشهر یا روستای گسترش یافته یا مجموعه روستاهای به هم چسبیده همچنان میان کارشناسان حوزه جامعه شناسی، مردم شناسی، فلاسفه و روشنفکران وجود دارد. طبیعتاً در این فرصت بیشتر مقصودم بحث بر سر اهالی شهرهای بزرگ و بالاخص تهران است؛ تهرانی که بیشتر شبیه کودک بی سرپرستی شده که هر کسی می خواهد برای او نامی بگذارد، هویتی تعیین کند و یک جور تربیت اش کند. در این میان داستان نویس ها و شاعرها هم هر از چندی به فراخور روایت یا حس و شهودشان سری به تهران می زنند اما انصافاً به ندرت. انگار که اصلاً تهران یا تبریز یا اصفهان زیستگاه شان نیست.
در نگاهی افراطی تر حتی می خواهم بگویم کم نیستند نویسندگانی که در خلأ غوطه ورند. در جایی نه خارج از تهران که خارج از کره زمین ذهن شان در سیلانی مدام است. برای همین مخاطبان و بالاخص همین قلم همواره هنگام خواندن یک کتاب به دنبال رد و نشانه هایی از زندگی در همین شهر هستیم. حالا اگر زمان، امروز نباشد و به این جغرافیا در زمانی دیگر هم بپردازد، عیبی ندارد ولی لااقل به خصوص از رمان انتظاری که می رود دریافت کدهایی از یک مکان مشخص است.
رمان «نفرین شدگان» نوشته «سیامک گلشیری» در کنار سایر آثار او نمونه های موفقی است از پرداختن به مکانی که در آن در حال زیستنیم. این رمان ها مثل شناسنامه هایی هستند برای شهری به نام تهران. با تمام کاستی ها و زیبایی هایش حتی خوب که در آثار او دقت کنیم یاد جمله فروغ می افتیم؛ من عاشق همین مردم بدبخت و همین شهر هستم. (نقل به مضمون) سیامک گلشیری هوشمندانه نه تنها شهر را با تمام عناصر برجسته اش بازسازی می کند بلکه به گمانم در توهم بعدی هوشیارتر آدم های داستانی یا همان شخصیت هایش را از میان طبقه متوسط انتخاب می کند؛ همان آدم هایی که نیازهایشان شهر را برساخته است. اگر بسامد بالایی از کافی شاپ و پیتزافروشی در کارها است به دلیل نیازی است که این شخصیت ها برای رفتن به مکان هایی از این دست دارند؛ آدم هایی که وقتی از سر کار برمی گردند فقط در محیط خانه نمی توانند تعریف شوند.
این شخصیت ها گویی به این مکان های عمومی پناه می برند تا لحظه یی روزمرگی را متوقف کنند، هرچند حتی رفتن مدام آنها در جهان داستانی گلشیری و حتی در واقعیت بیرونی آرام آرام صورتی از روزمرگی به خود می گیرد. اگر مخاطبی نه صرفاً ایرانی، آثار گلشیری را یکجا بخواند، تصویری یکدست و یکپارچه از فضای کنونی ایرانی در ذهنش شکل می گیرد چرا که نشانه ها به دقت و با ظرافت ارائه می شوند. این نوع ارائه در خدمت خط روایی است. شخصیت ها در این بستر حرکت می کنند و کنش هایشان باورپذیر است. در رمان «نفرین شدگان» چهار شخصیت اصلی بهزاد، بهرام، رویا و هاله گوشه های مربع شخصیت پردازی اثر را می سازند. این شخصیت ها دو به دو به ازای یکدیگر ساخته می شوند.
ارتباط بهزاد که راوی اول شخص رمان هم است با بهرام ریشه در علاقه مشترک شان به ادبیات دارد. بهزاد نسبت به او خونسردتر و حتی چه بسا عمیق تر به نظر می آید. او نقش راوی بی طرفی را بازی می کند که سعی دارد از قضاوت دوری کند حتی وقتی پای نامزدش رویا در میان است. هرچند در لایه های پنهانی شخصیت او گونه یی از نارضایتی از بهرام و رویا دیده می شود ولی اهل فریاد زدن و اعتراض مستقیم نیست. او مرد تامل و صبر است. هرگز حتی وقتی از اتفاقی آسیب می بیند از آن حرفی نمی زند، واکنش نشان نمی دهد.
شاید شخصیت واکنشی این اثر اتفاقاً بهرام باشد؛ نویسنده یی که از شهرت نسبتاً بالایی در عرصه مطبوعات برخوردار بوده و مشغول نوشتن رمان است. بهرام نماینده نویسنده جوان امروزی ایرانی است که می داند عملاً در جامعه در مفهوم کلان آن جایی ندارد. می داند که مخاطبان او در حد جمع های ۲۰ ، ۳۰ نفره یی هستند که به دعوت خودش به خانه اش می آیند. گاه زبان به تحسین او می گشایند، گاه بر کارش خرده می گیرند. او به دلیل همان شرایط نابسامان اجتماعی است که متن های پیچیده می نویسد. زبان آثارش سنت خوان است. با خود درگیر است. تلاش می کند خود را به عنوان یک نویسنده باور کند و بعد این باور را به دیگران نیز القا کند. اما حتی نزدیک ترین دوستش یعنی بهزاد هم نه با متن های او ارتباط برقرار می کند نه با پاره یی از رفتارهایش. لحظه هایی گمان می کنیم او را تحمل می کند. تضاد شخصیتی بهزاد در متن رمان به خوبی زمانی برجسته می شود که نویسنده به نگاه او به زنان می پردازد.
زن ها در نظر او یک ابژه اند. یک جور کالا برای مصرف. شاید برای شناختن در سطح معمولی کفایت کنند تا نویسنده بتواند تراش لازمی به شخصیت های زن آثارش دهد. او برای زن ها صورت انسانی قائل نیست. حاضر هم نیست به شکل جدی با آنها ارتباط برقرار کرده و وارد مرزهای تعهد شود. او از زن ها یکی پس از دیگری می تواند تا آخر عمر برای پیشبرد کارهای داستانی اش استفاده کند. شاید بخشی از این نوع نگاه در سایه درکی باشد که از هاله به دست آورده و ناگهان از طریق یک تماس تلفنی متوجه می شود که او معتاد است. اما وقتی او با جهانگیر که همکار او و در مجله است هم وارد جدل کلامی سنگینی می شود می فهمیم که چقدر آدم ها در یک کلیت برای او غیرقابل تحمل اند. شاید بهرام حتی وجود خود را هم تاب نمی آورد. در حقیقت بدگمانی، تلخی و تنهایی وجوه عمده شخصیت او هستند. این نوع شخصیت ها به خوبی با نگاهی به داستان نویس های جوان قابل شناسایی است.
بهرام به شدت باورپذیر است. او نه در خانه خود آرامش دارد، نه در کنار بهزاد و نه در کنار هاله. او نمی داند حتی زن روشنفکر و کتاب خوانده را در کنار خویش می خواهد یا یک زن زیبا و دور از عوالم ادبی و هنری. اما درست در نقطه مقابل او بهزاد به زیبایی رویا بی توجه است. هرچند او را خوشگلم صدا می زند ولی رنج و تنهایی رویا بر روان تاثیر بیشتری دارد تا ظاهرش؛ رویایی که همکلاسی او در دانشگاه بوده به آلمان رفته، آنجا ازدواج کرده، طلاق گرفته و حالا دوباره به ایران بازگشته و درصدد برقراری ارتباط با بهزاد است. آنها خاطره های سال های دور را هنوز به یاد دارند؛ با تمام جزییاتش.
برای همین بهزاد هم خود را به او نزدیک احساس می کند و هم می هراسد دوباره رویا بی خبر از او دور شود مثلاً به آلمان برگردد. از دل بستن به رویا می پرهیزد تا آنکه سفر اصفهان پیش می آید. در اینجا حرکت ساختاری متناسب با روایت میان شخصیت ها به وقوع می پیوندد. نویسنده وقتی بهزاد و رویا را در اصفهان نشان می دهد، می داند تاثیر فضای اصفهان بر نگرش آنها به یکدیگر تا چه اندازه است. اصولاً روابط انسانی معمولاً در فضاهای کوچک تر، عمیق تر است. در تهران آدم ها برای رسیدن به یکدیگر آنقدر در ترافیک می مانند که می توانند قید دیدن هم را بزنند. اما این اتفاق در اصفهان امکان ندارد بیفتد؛ شهری که از میانش رودخانه می گذرد و بر شانه اش تاریخ یک سرزمین سنگینی می کند، امکان هر چه نزدیک شدن آدم ها را می دهد.
سیامک گلشیری در اینجای روایت شخصیت تازه یی را به مربع روابط انسانی می افزاید و آن شهر اصفهان است و به این طریق پرسپکتیو هسته روایت تغییر می کند. اصفهان شخصیتی است که بر ذهن رویا تاثیر فراوان می گذارد - وقت هایی که همراه بهزاد در شهر راه می روند و شهر را راوی اول شخص برای مان تصویر می کند - ما را به یک گزینه هدایت می کند و آن نزدیکی هر چه بیشتر این دو شخصیت است.
زوجی هم که آنها در خانه شان مهمان اند به این نزدیکی کمک می کنند. آنها از بودن با یکدیگر هر لحظه اعلام رضایت می کنند. سرخوش اند و این سرخوشی به رویا و بهزاد هم سرایت می کند ولی باز این اصفهان است که با پل های موازی اش و چهل ستون و هتل عباسی و چهارباغ اش هر لحظه فضا را برای تجربه عاشقی بیشتر مهیا می کند.
اصلاً نوع دیالوگ های رویا و بهزاد در اصفهان آرام آرام تغییر می کند؛ آن سردی اولیه جای خود را به یک گرمای نشسته در لحن می دهد. در تهران دیالوگ هایشان بیشتر واگراست. گویی حرف می زنند ولی چیزی نمی گویند. اما در اصفهان هر یکی حرف آن دیگری را کامل می کند. اما تمام این اوج حسی لااقل به دلیل عنوان کتاب زیر سایه شومی قرار دارد؛ سایه یی که از ابتدا بر روایت سنگینی می کند. این حس شوم وقتی در ذهن ما صورت جدی تری به خود می گیرد که بهزاد و هاله به اصفهان می آیند.
بهزاد در آنجا آپاندیس اش را عمل می کند و هاله او را ترک می کند. جدایی آنها در تقابل و تضاد با ارتباط عاطفی بهزاد و رویا قرار می گیرد. رویا به تهران برمی گردد در حالی که گویی می داند بازگشت اش به تهران خطری است برای ارتباط موفق اش با بهزاد. شخصیت ها یکی یکی به تهران برمی گردند. میان بهزاد و بهرام بارها درگیری کلامی اتفاق می افتد و سرانجام وقتی کاراکترها به تهران می رسند دوباره سرما بر روابط حاکم می شود. آیا این شهر یعنی تهران تا این اندازه امکان دوری برای ساکنان اش فراهم می کند؟ آیا تقصیرها را می توانیم گردن این کلانشهر بیندازیم؟ چرا رویا می خواهد به آلمان برگردد؟ چرا بهزاد وقتی به او پیشنهاد ازدواج می دهد او از پیش رفتن در ارتباط سر باز می زند؟ به نظر می رسد نمی توانیم از نقش تهران غافل شویم. شهری که با تمام مکان های عمومی اش آدم ها را به پیله انزوا می راند. گویی شلوغی و ازدحام شهری بستری است برای مهیا کردن هر چه بیشتر تنها ماندن آدم ها؛ آدم هایی که هر چند دغدغه های فرهنگی دارند ولی حتی این رویکرد هم اسباب نجات شان را فراهم نمی کند.
فرهنگ ذاتاً باید از تفرقه جلوگیری کند. فرهنگ به نزدیکی آدم ها باید کمک کند. اما این امکان به نظر می رسد نه به کار بهرام می آید نه به درد بهزاد و رویا می خورد. آنها در مایع مذابی به نام فضای تهران فرو می روند؛ فضایی که سیامک گلشیری به خوبی آنها را برمی سازد. این فضا به اغتشاش ذهنی آدم ها منتهی می شود و اینچنین است که شبکه علت و معلولی روابط انسانی رمان با چفت و بستی محکم در برابر دیدگان مان قرار می گیرد. این شبکه از هم پاشیده اما منسجم در ارتباطی ارگانیک با عنصر فضاسازی است. حالا شما می توانید از دالان عنصر شخصیت پردازی به تعریفی از فضای شهری و روابط انسانی امروزی برسید یا با تامل در عناصر فضاهای شهری یا با عبور و دقت در همان عنصر فضاسازی به تبیین نظریه یی در باب مسائل اجتماعی و انسانی برسید.
هر کدام از گزینه ها را که انتخاب کنید به یکسری پرسش هستی شناسانه می رسید که اگر بخواهیم در یک سوال خلاصه اش کنیم این است؛ تاثیر فضاهای شهری امروزی بر روابط انسانی چیست و تا چه اندازه است؟ بهتر است داستان نویس ها به این پرسش اساسی هنگام نوشتن خوب دقت کنند که پاسخ آن نیاز جدی مخاطب امروزی و آینده رمان ایرانی است.
ل ن
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید