شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


سنگ های خواب


سنگ های خواب
«الا» خم شده بود و سنگ های خواب را که چند روز پیش بیرون شان گذاشته بود، برمی داشت. با خود فکر می کرد که «قرار نیست بهار سرد باشد.» حالت درخشیدن خورشید، سبب شده بود احساس کند که فصل درحال فریبکاری است. با احساس مبهمی از خشم، و اندکی اشکبار به خاطر بی عدالتی، از سنگی به سنگ دیگر می رفت.بعد هم درحالی که قطعه سنگ دیگری برمی داشت، باز فکر کرد : «بهار کجا رفته »
مشغول انجام این کار نسبتاً ملال آور شده بود که ناگاه سایه سیاهی به نزدیکی او سُر خورد و در آفتاب درخشان غوطه ور شد. سایه به هیأت دوک مانند مردی درآمد؛ مردی نسبتاً چاق و کوتاه قد، با موهایی ژولیده که همچون چنبره ماری از یک طرف تا طرف دیگر سرش می رسید.
الا حضور تازه وارد را دریافته بود، اما دست از کارش نکشید. همچون تکه صخره ای در یک سبد بزرگ حصیری، به شکلی فزاینده در زیر فشار هر سنگ خم می شد و در اعتراض، به صدا درمی آمد. زن به لحاظ فیزیکی (و نیز به جهات دیگر) نقطه مقابل مرد تازه وارد بود؛ قد بلند و نسبتاً باریک. با این همه، مرد به او پیشنهاد کمک نکرد.
در عوض، با صدایی ناهنجار همچون صدای جانوران شروع کرد به حرف زدن. «به ات گفتم الی، برای بیرون بردن سنگ ها هنوز خیلی زود بود. به ات نگفتم دل ام می خواست دیشب یخ می زدند.‎/.»
در این قسمت کنتاکی، بین رودخانه کمبرلند و چمن های نژاد آبی، بیرون گذاشتن سنگ های خواب نمادی بود از رسیدن بهار. زنان مسن تر اصرار داشتند که اگر سنگ ها را تا رسیدن بهار در آفتاب سوزان تابستان نگه دارند، گرمای شان را بیش تر و بهتر حفظ خواهند کرد.
الا، حتی به دلایلی که چندان از آن آگاهی نداشت، آرزومند فرارسیدن تابستان، شاید هم به همان اندازه آرزومند به پایان رسیدن آن بود.
به سرعت گفت: «حق با توست.» با این همه صدایش بیش تر از احساس دیگری خبر می داد تا این موافقت دلپذیر؛ و حرکت پرشتاب دست هایش نیز با این احساس، همراهی می کرد: «صبحانه ات را که دادم، می توانی بروی روی ذرت های کنار نهر کار کنی.»
مرد در پاسخ غرغری کرد، دست کثیفش را در میان موهای تیره سرش فرو برد و سپس در چارچوب خانه رعیتی کوچک ناپدید شد. الا آخرین سنگ خواب را برداشت و آن را در دست هایش نگه داشت. چرا بهار امسال این همه بی میل بود پاداش بردباری در برابر چنین زمستان مصیبت بار قحطی زده ای، بی تردید، آب و هوای دلپذیری بود مناسب کشاورزی. سنگ در دستش سنگینی می کرد.
الا به لحاظ فیزیکی آدم نیرومندی نبود؛ از خانواده ای کوچک اندام، متولد شده بود؛ از آن زنان روستایی نسبتاً ظریفی که وقتی می خواست کاری انجام دهد اراده آهنینی نداشت. به هر حال، به لحاظ روحی، خیلی چیزها از پدرش به ارث برده بود و این هم منجر می شد به خیرخواهی، وارستگی و دست آخر افسردگی.
برای مدتی طولانی با سبد سنگینی که بازوانش همچون زنجیر و گوی به دنبال می کشید، با چشمان سیاه و غم بارش به جاده غبار گرفته ای خیره شد که رودخانه بزرگ سندی را قطع می کرد و دست آخر به دادگاه بخش می رسید؛ و این همان راهی بود که هوری وقتی از جنگ برمی گشت باید از آن می گذشت. الا، به شکلی غیر تعمدی از شرم سرخ شد و بی درنگ به سوی خانه دوید تا تدارک صبحانه را ببیند.
در آن بهار، از آنجا که هوا سرد بود، اخبار دیرتر از معمول می رسید. همین طور به خاطر این که در جهان بیرون از آنجا تغییرات سریع تر از معمول روی می داد؛ الا زمانی فهمید جنگ تمام شده است که دو هفته تمام از مرگ رئیس جمهور لینکلن گذشته بود.
هنگامی که سنگ های خواب را پیش از موقع بیرون گذاشت، امواجی لرزه گون وجودش را فراگرفت. فرانکلین مدیر هفتاد ساله پست خانه از او پرسید: «حال تان خوب است، خانم الی »
- من تعجب می کنم، فرانکلین! تو فکر نمی کنی حالا که همه چیز تمام شده، مردهای مورگان باید خیلی زود مرخص بشوند
سایه ای از چهره چروک خورده فرانکلین گذشت و نگاهش را به آرامی به افق دوخت؛ آن جا مرد درشت هیکلی در نبرد با قاطر و گاوآهن گرفتار آمده بود.
فرانکلین در حالی که به صحرای دوردست خیره شده بود، گفت: «من هم همین طور فکر می کنم! اما شما بهتر است امیدتان را از دست ندهید. احتمالاً آنها مردهایی مثل هوری را بیش تر از بقیه نگه می دارند.»
بعد هم شروع کرد به جویدن لب هایش.
الا به آرامی و به نشانه تأیید سر تکان داد. هوری در زمان حمله بزرگ ژنرال مورگان به اوهایو اسیر شده بود. در تمام سال گذشته فقط یک نامه از زندان المیرا آمده بود. از آن زمان تا به حال هم دیگر هیچ خبری اصلاً به دستش نرسیده بود.
به دنبال نگاه فرانکلین، زن هم به صحرا نگریست؛ آنجا مرد درشت هیکل همچنان داشت کار می کرد. در یافتن کلمات مناسب همواره ناتوان بود. غذا را روی میز گذاشت. او برای خانواده زن حکم یک قاطر را داشت.
چند بچه کوچک که بیرون از خانه جست و خیز می کردند، در حالی که لباس آهاردار و پیش بند چرک و کثیف مادرشان را می کشیدند، با او همراه شدند. بزرگ ترین بچه، پسرک پنج ساله ای بود که نام پدرش را بر او گذاشته بودند و شباهت بسیاری به او داشت. او با ملاحظه کاری به فرانکلین نگاه می کرد.
«از بابا خبری نشد »
فرانکلین بی آنکه حرفی بزند، به علامت نفی سر تکان داد و بعد، کلاه نمدی موش مانندش را برای الا یک بری کرد.الا گفت: «به من که خبر می دهی نمی دهی » سپس همچون جوجه پرنده ای که از آشیانه اش پائین افتاده باشد، چند قدمی به دنبالش رفت و تکرار کرد: «نمی دهی »
«معلوم است الی. به محض این که خبر برسد.»
ولی به هر حال، خبرها غیرقابل پیش بینی بودند. بعضی از مردان مورگان برگشته بودند؛ زار و نزار، تکیده و فروخورده از خستگی. برخی از آنها هم برنگشته بودند. هیچ قاعده و استدلالی هم در این مورد وجود نداشت. برخی از کسانی که برگشته بودند، هوری را می شناختند، برخی هم نه.
هیچ کدام شان از وضعیت کنونی او اطلاعی نداشتند.
یکی که درشت هیکل (و نام واقعی اش، آنچنان که الاخبر داشت، زیبولون بود) گفت: «شما می دانستید که او خیال ندارد برگردد. آیا هیچ کدام از آنها از اوهایو برگشته اند » الا با اندکی بی پروایی پاسخ داد: «مورگان برگشت. مورگان از بازداشتگاه کلومبوس فرار کرد.»
آن یکی در ابتدا چیزی نگفت، فقط ابرو درهم کشید. اما بعد گفت: «بله و مورگان هم حالا مرده. مگر نه »
جای هیچ بحثی نبود.
خیلی ها کنار آمده بودند. خیلی چیزها نمی توانست راضی کننده باشد. هیجانات الا مثل هوای بهاری بود؛ بسیار با تأخیر و مدفون در لایه یخ زده ای از زمین.
با این همه تا ابد نمی توان مانع فصل ها شد و حتی دیررس ترین گل ها هم سرانجام باید شکوفه دهند.
یک روز در اواخر ماه می، زمانی که برای رسیدن هوای گرم دیگر هیچ تردیدی باقی نمانده بود، الا شکوفه کرد.
«می خواهم همین حالا بروی، زب.»
مرد درشت هیکل از فراز کج بیلش به آرامی نگاه کرد. دانه های عرق از پیشانی اش به پائین می غلتید. او به سرتاپای الا نگاه کرد. همچون قطعه ای از یک ابزار کشاورزی که کاملاً درست کار نمی کند. بعد به کج بیلش تکیه داد و آن را به شکل خطرناکی کج کرد.
«مگر من به درست به تو رسیدگی نمی کنم، الی »
«می خواهم بروی. من یک زن شوهردار هستم.»
مرد درشت هیکل خندید نیش خندی با آهنگی مغرورانه از سر شگفتی. کج بیل تکان خورد و بعد در رفت.
- چه کسی می خواهد توی مزرعه تنباکو کار کند چه کسی می خواهد ذرت های تو را برداشت کند چه کسی می خواهد به حصارها فکر کند چه کسی می خواهد.‎/‎/
- شوهرم این کارها را خواهد کرد!
مرد بار دیگر نیشخند زد. به دنبال حرفی بود، اما در عوض با عضلات انعطاف پذیرش برخاست و در حالی که پاهایش را بشدت به زمین می کوبید به سوی خانه قدم برداشت. وقتی وارد خانه شد و در را با صدای بلند بست، بچه ها نگاهش نکردند و حرفی با او نزدند.
الا می پنداشت که او باید برود. زبولون هم به ناگزیر نمی توانست بحث کند- زیرا به لحاظ ذهنی قادر به این کار نبود. دو ساعت بعد، تنها گواه زندگی کردن او در آن مزرعه تنباکو، کج بیل شکسته اش بود.
سنگ های خواب همان روز به بیرون برگشته بودند. سنگ ها، در همان حال که او آنها را جلوی حیاط، روی زمین قرار می داد و با دست هایش نوازش شان می کرد، تمیز و پاکیزه به نظر می آمدند. وقتی که آنها را تماشا می کرد، در نور خورشیدی تابان و پایدار و دور از دسترس انسان گرم می شدند. سر و کله بچه ها در پشت سرش پیدا شد و برای لحظه ای او را شگفت زده کرد. پسر به جای همه آنها به حرف آمد.«یعنی بابا می خواهد به خانه برگردد »الا در سکوت او را در آغوش کشید.
اول ژوئن، فرانکلین نامه ای برایش آورد و برای این که آن را در صندوق بگذارد، مردد بود. بعد از چند لحظه که به اطراف نگاه کرد و کسی را ندید، دستش را دزدانه وارد صندوق چوبی پست کرد، نامه کوچک را برداشت و به آرامی به داخل جیبش فرو کرد. سپس اسبش را عقب برد و در حالی که گه گاه از روی شانه اش به اطراف نظر می انداخت، برگشت.
او نمی دانست که الا در تمام مدت نگاهش می کند؛ نامه حاشیه سیاهی داشت و معنی اش فقط یک چیز بود؛ و الا برای این که بفهمد شوهرش مرده، نیازی نداشت آن را بخواند.روز بعد وقتی فرانکلین برگشت، بی درنگ متوجه شد که سنگ های خواب الا ناپدید شده اند. وقتی با بی میلی به او سلام کرد، هم چنین متوجه شد که کسی تا چند صد یارد دورتر تنباکوها را درو کرده است.
الا چیزی به او نگفت. فقط کاملاً آرام، گوشه ای از لب های باریکش را برای او بالا برد.
فرانکلین هم تصمیم گرفت چیزی نگوید؛ کلاه سواری قدیمی اش را تکانی داد و دور شد.
منبع : روزنامه ایران