جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


راز یک محبت


راز یک محبت
دکترها گفته اند، نباید زیاد راه بروم، برای بیماری ام خوب نیست. چند هفته پیش موقع راه رفتن یک دفعه افتادم زمین و بی هوش شدم. در روز بعد که فرصت کردم پیش دکتر معرفت، دکتر کیهان بروم، معاینه ام کرد و گفت: خون ریزی معده کرده ای و خیلی خون از دست داده ای، باید استراحت کنی و بعد هم کلی دارو و درمان برایم نوشت.
کمی که راه می روم به نفس نفس می افتم. خسته می شوم. می ایستم و نفس تازه می کنم و دوباره راه می افتم. دلم برای تند راه رفتن تنگ شده و برای دویدن بیشتر. مخصوصاً که نم نم باران هم ببارد و صورتم راخیس کند و من آرام آرام بدوم و احساس کنم در حال پرواز هستم.
هواشناسی دیشب گفت باران می بارد. مرتب به آسمان نگاه می کنم. ابرها لایه لایه روی هم تلنبار شده اند. به قیافه آسمان می آید که بارانی باشد . توی خانه مخالفند که من با این حال بروم نماز جمعه، احتمال می دهند از حال بروم. حق با آنهاست. زانوهایم می لرزند. سرم گیج می رود. اما امروز نمی توانم نروم. هر طور شده باید خودم را به نماز برسانم. قرار است آقا نماز بخواند. طاقت نمی آورم خانه بمانم. اگر نروم نمی توانم خودم را ببخشم؛ هیچ وقت.
چند سالی است که علاقه ام به آقا زیاد شده. دست خودم هم نیست، صدایش را که می شنوم دلم می لرزد، به عکسش که نگاه می کنم، چشمانم پر از اشک می شود. بعضی وقت ها به خودم و این علاقه ام شک می کنم، پیش خود می گویم: خدایا نکند این رفتار من، از سرفرصت طلبی، پول و پست و خودشیرینی وچاپلوسی و از این جور چیزها باشد، اما وقتی زندگی ام را مرور می کنم می بینم هیچ کدام از این ها نیست. نیازی به این چیزها ندارم. نان و نام و خانواده و خانه دارم. خداوند همه را مرحمت فرموده، پس این علاقه از جنس چیست؟ سال های اول ایشان فقط برایم رهبر بود، همانی که در قانونی اساسی آمده، اما این روزها قضیه فقط رهبری و شخص نخست کشور بودن نیست، خیلی عمیق و یک امر دلی است. نمی دانم اسمش را چه بگذارم، رفاقت، ولایت، امامت، نمی دانم، ولی هر چه که هست، من را با این زانوهای لرزان و سینه پردرد به طرف خودش می کشد.
پسرم از تمرین فوتبال می آید، وقتی می بیند می خواهم نماز جمعه بروم، می گوید من هم می آیم، مخالفت می کنم. می دانم که خسته است و باید حمام برود و صبحانه بخورد. اما او هم جفت پایش را در یک کفش می کند و می گوید، نمی گذارم با این حال تنها بروی، من هم می آیم. از معرفتش خوشم می آید، وسایل نمازش را بر می دارد و با هم راه می افتیم، چه لذتی دارد وقتی پدر و پسر، شانه به شانه هم به جایگاه نماز می روند.
جا نیست، یعنی در خیابان های نزدیک دانشگاه جا نیست. باید برویم به خیابان های اطراف. می رویم. می رسیم به آن سوی جماعت. هنوز خطبه ها شروع نشده، زیر درخت چناری، زیراندازهایمان را پهن می کنیم و می نشینیم. بازی سایه روشنایی آفتاب و سایه است. گاهی آفتاب، زمانی سایه. اما بیشتر سایه است تا آفتاب. کم کم اطرافمان پر می شود. نگران بلندگو هستم. صدایش ضعیف است، خوب نمی شنوم، دیگران هم مثل من هستند و با نگرانی به اطراف نگاه می کنند، ولی چاره ای نیست.
ناگهان صدای تکبیر جمعیت از شکاف پاره های ابر می گذرد و به آسمان می رسد. همه از جا بلند شده اند و فریاد می زنند: ما اهل کوفه نیستیم... من هم بلند می شوم، نمی توانم فریاد بزنم، زیر لب زمزمه می کنم: علی تنها بماند. بعد از چند شعار و فریادهای بلند صدای آقا را می شنوم، اما به زحمت. فقط صدا را می شنوم، بدون آن که بفهمم چه می گویند، این همان صدای آشنایی است که دلم را می لرزاند. این صدا و این حنجره، همیشه سخن از خیر و خوبی و خدا وآخرت گفته، حتماً حالا هم، همین است، می نشینیم. اطرافیانم هم مثل من هستند. می خواهند متوجه کلام آقا بشوند، مشکل است، نمی شود. پیش خودم می گویم اشکال ندارد، می روم خانه از تلویزیون گوش می کنم. لابد بقیه هم مثل من فکر می کنند.
توفان فتنه در راه است. بر سیمای افق غبار پدیدار شده. دشمنان دیرین این سرزمین دارند با دمشان گردو می شکانند، خوشحالند. حالا دیگر زبان باز کرده اند و علیه استقلال و حاکمیت کشور ماحرف می زنند، آن هم بی پرده و توهین آمیز، پول های ما را در بانک های خودشان مسدود می کنند و می گویند نمی دهیم. از این طرف هم دوستان نادان، به عنوان پیاده نظام غارتگران سابق این سرزمین، آب به آسیاب آنان می ریزند. تن به قانون نمی دهند، وصایای امام را نادیده می گیرند و زیر پا می گذارند. راه را برای ورود نیروهای دشمنان دیرین هموار می کنند...
... توفان فتنه در راه است. همه آمده ایم تا گوش به فرمان رهبر و فرمانده تنها اردوگاه مقاومت مستضعفان عالم، در برابر غارتگران باشیم. ببینیم چه می گوید، کدام راه را پیش پایمان می گذارد...
فقط بعضی واژگان را می شنوم. آنهایی که جلو نشسته اند. می توانند بشنوند. خوش به حالشان. گاهی می خندند. گاهی گره به ابرو می اندازند. خدایا چقدر این جماعت را دوست دارم. این چهره های نجیب و نورانی به دلم می نشینند. چه احساس خویشاوندی عمیقی بین خود و آنها احساس می کنم، مثل یک اقیانوس، آرام و متین نشسته اند. احساس آرامش می کنم. ذکر خدا و دعا در فضا موج می زند. جان را می شوید و پاک می کند.
خطبه دوم را هم مثل خطبه اول نمی توانم بشنوم. یک دو نفر رادیو کوچکی دارند که عده ای دور آن جمع شده اند و گوش می دهند. قیافه هایشان خیلی تماشایی است. سرهایشان را به هم نزدیک کرده اند و همه حواسشان به صحبت هاست. پسرم گاهی زانویم را با محبت فشار می دهد که من هم جوابش را می دهم. آسمان رفته رفته ابری تر می شود. باد می وزد. باد خنکی که بوی باران دارد. همه جا سایه است. ناگهان صدای های های گریه بلند می شود. گریه های بلند و دردمندانه. نمی دانم آقا چه گفت که بغض ها این چنین ترکید و سیلاب اشک جاری شد. آسمان هم بغض کرده، گاهی می غرد و چند قطره باران درشت برزمین می ریزد. باد می زد. خنک و نمناک. خطبه ها تمام شده است. نماز را می خوانیم و زیراندازها را جمع می کنیم و ما هم مثل دو قطره کوچک، در سیلاب جماعت به سوی منزل سرازیر می شویم.
عجله دارم . می خواهم زودتر به خانه بروم و با خیال راحت صحبت های آقا را از تلویزیون گوش کنم. احساس می کنم. دیگر زانوهایم نمی لرزد. حالم بهتر شده است. باز هم احساس پرواز دارم.
امیرحسین فردی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید