یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


مقبول اما بی تخیل!


مقبول اما بی تخیل!
● یک
دیروز آفتاب بود. صبح تا غروب، از خانه بیرون نرفت. از روی تراس گرمای بی رمق آفتاب را حس می کرد. در نور آفتاب روی مبلی نشست و خیال بافت. شب گذشته آسمان پرستاره، مهتابی و سرد بود.
کجا می توانست برود. جایی را نداشت. دوش گرفت.
زن گفت: خونه ای
گفت: منظور
ـ می رم یه جایی. بچه دلش پوسید تو خونه.
ـ کجا مثلاً
ـ بعد برات تلفن می کنم.
«ماجرای یک پیشوای شهید» را باز کرد. دو سه صفحه خوانده نخوانده، تلفن زنگ زد.
ـ الو بفرمایین.
ـ ...
ـ شما
ـ ...
ـ هفت ساله زنگ می زنین؛ می پرسین خونه آقای «آفتابی»!
اگر دلش می خواهد زندگی پیشوا را دنبال کند باید فیش تلفن را بکشد.
سپس تو به او قول داده ای که همیشه در روزهای عید پیش او برخواهی گشت و ... اما به این قول خود وفا نکرده ای.» نه؛ از اولش هم ...
او که نمی توانست تا صبح بنشیند و برای آن همه آدم شعر و داستان بخواند یا نمایش بدهد. تلویزیون هم که نبود.
خب؛ حالا اینجا نشسته است و ماجرای پیشوا را دنبال می کند. چه شباهتی!
به سمت تلفن می رود. فیش را وصل می کند. شماره می گیرد. گوشی را چند ثانیه نگه می دارد. نه صدایی نیست.
ساعت سیزده و سی دقیقه است. گرسنه اش شده؛ برنج و خورشت را گرم می کند.
مجموعه داستان «چه روزی چه آفتابی» در میان آثار محمود بدر طالعی که نه اندکند و نه پرشمار، احتمالاً شاخص تر است و شسته رفته تر، هم از لحاظ روایت و هم از لحاظ چینش وقایع و هم از لحاظ کاربرد درست «زبان» که «ضدین آن» پاشنه آشیل اکثر آثار اوست! در «ساتل میش» [۱۳۵۶]، «بمباران» [۱۳۷۱]، «در تاریکی» [۱۳۷۵]، «گفتم بهار آید و عیشی بکنیم» [۱۳۷۷]، آنچه که اجر یک قصه نویس را در محاق می گذارد کم توجهی به وجوه زیباشناختی زبان است؛ وگرنه بدر طالعی در «روایت خطی» خود اغلب «نه درخشان» اما لااقل «مقبول» است. او متولد ۱۳۲۸ است و سال ها نوشته است و البته سال ها هم معلمی کرده و با این حال، باید این ثمره از ثمرات زندگی اش را کمتر از آنچه که در نظر آید ارزیابی کند چرا که «مقبول» نویسی در روزگاری که «آثار درخشان» را نیز تا سال ها به «درمی» نخرند دیگر خریدار چندانی ندارد و او که از میانسالی به کهنسالی گام می نهد، باید سعی، افزون کند و کار، دیگر!
«یک روز تعطیل» که نیمه آغازین اش را خواندید البته تا حد «مقبول» زبانش پیرایش شده است اما ضربآهنگ آن، چندان سریع نیست تا ما را در یک «ضربه نهایی» شریک کند. داستانی که باید در «وحدت مکان» به ثمر برسد و در محدوده ای تعریف شده از «وحدت زمان» از نیمه خود، هم از «وحدت مکان» می گریزد هم از «وحدت زمان»:
«فردا سر کار می روم. در ایستگاه منتظر می ماند. سیگاری روشن می کند اتوبوس که آمد، روی یکی از صندلی های کنار شیشه سمت چپ جا می گیرد. به خیابان ها، ایستگاه ها، مغازه ها، درختان، تابلوها و چراغ های راهنما چشم می دوزد. همه چیز مثل روزهای گذشته خواهد بود.»
به نظر می رسد که لحن آرام و مطمئن و البته تراش خورده داستان های همینگوی، بدر طالعی را خیلی تحت تأثیر خود دارد اما نتیجه، ابداً با مدل اصلی همخوانی ندارد و حتی به داستان های واقعگرایانه داستان نویسی نوی ایران نیز، نزدیک نمی شود! همینگوی، از عناصر عادی استفاده می برد که «کارکردهای غیرعادی» دارند و یا بدل به «نشانه های معنایی روشن» می شوند یا «استعاره های مبهم» یا «ما به ازاهای شیئی سیال میان ابهام و زلالی». «شخصیت» بدر طالعی [اگر بتوان آن را در محدوده «شخصیت» تعریف کرد چرا که داستان به این کوتاهی یحتمل نمی تواند از «شخصیت» برخوردار باشد و یا توسط «حادثه» تعریف می شود یا «موقعیت» یا «زمان» یا «مکان» و اگر نویسنده نابغه باشد شاید توسط شخصیت!] این همه نشانه را می بیند اما به نویسنده خود نمی گوید که این خیابان ها، ایستگاه ها، مغازه ها، درختان، تابلوها و چراغ های راهنمایی هستند که می توانند هم تولید «موقعیت» کنند هم وجوه معنایی داستان را افزایش دهند و هم به آن عمق بخشند. جای تأسف است که «شخصیت» بدر طالعی این قدر خجالتی است که نمی تواند این حرف ها را به او بگوید تا وی چاره ای کند و «زمان داستانی» را به عناصری مثل خروج «همسر و فرزند» از خانه و «زنگ های هفت ساله کسی یا کسانی» اختصاص ندهد که هیچ کارکردی نه در ساختن «حال و هوا» و نه شکل گیری «موقعیت» و نه ایجاد ریتم و نه سازماندهی «ساختار» ندارند!
«پیاده می شود. از میدان می گذرد «شریعت» را می بیند. از حال آقای «نهاد» می پرسد. مثل همیشه سوار ماشین سفید می شوند. جلوی پل پیاده می شود. سرخی بامدادی افق، رنگ می بازد. سرما توی تنش می خزد. از در وارد می شود. همه با هم رسیده اند.
خانم کرمی می پرسد: رفته بودید مازندران
تو دلش می گوید: رفته بودم جهنم!
خب! شما تقریباً همه داستان را خوانده اید اما احتمالاً با من در این نکته موافقت داشته باشید که نویسنده، فرصت های داستانی زیادی را در این سطور به هدر داده است و قادر نبوده که از «انرژی اولیه» داستان به نفع خود و داستان استفاده ببرد؛ شاید اکنون از خود بپرسید پس اطلاق صفت «مقبول» به داستان های این کتاب به چه دلیل ا ست به اینجا هم می رسیم!
● دو
«بعد از سه سال در نیمروزی سرد، با کت و شلواری طوسی و کیف سنگین و ته ریش جوگندمی، او را لابه لای آدم ها و ماشین ها دید و صدایش کرد.
او با دودلی برگشت. بی گمان صدا را شناخته بود. وسط خط عابر پیاده ایستاد. لبخندی زورکی بر لب آورد.
- حالت خوبه
- خوبه.
- زنت خوبه
- بله.
- پسرت
- خوبه.
- دخترت
- خوب.
- پدر و مادر؛ برادرا و خواهرا
- همه خوبند.
کیف را دست به دست کرد.
- لاغر شدی!
- کم خونی دارم.
- آه، نمی دانستم.
رفت و آمد ماشین ها و سر و صدا بیش از این مجال نمی داد.
اتوبوس داشت راه می افتاد. دست پیش آورد.
- سعادتی بود شما را دیدم.
و تند سوار اتوبوس شد.»
داستان «عابر پیاده» به این دلیل موفق است که «ضربه اصلی» در «خوب نبودن خود مخاطب» فرود می آید، اطناب به ظاهر بی دلیل تعارفات که البته جزو تعارفات روزمره ما ایرانیان است بدل به «شکل روایی» می شود و داستان، بدون «اضافات» خودی نشان می نهد و ایده های اولیه خود را با «درک ثانویه» خواننده پیوند می زند. داستان فوق العاده ای نیست و چنین هم تظاهر نمی کند اما در نشان دادن آن چشم انداز «استریزه» که بدل به «روایتی استیلیزه» می شود موفق است. «مقبول» بودن در داستان های این کتاب از این منظر به چشم می خورد. یعنی در داستان هایی که قد و قواره روایی شان با قد و قواره توانایی های نویسنده متناسب است. بدر طالعی قادر نیست مناظر مخلتف را در آن واحد ببیند و بنابراین هنگامی که به سراغ «چشم اندازهای گسترده» می رود سعی بر عبور از توانایی های خود دارد؛ طبیعی است که موفق نمی شود! او همچنین در ارائه «استعاره» ناموفق است و همین طور تولید «نشانه» در داستان هایش و این همه نشانه دم دست و عادی و کارآمد را با یک عبور سریع دوربین ذهن اش به هدر می دهد اما او می تواند در کادرهای دو نفره یا به عمد دو نفره [با حذف عمدی دیگر بازیگران صحنه، همانگونه که در تئاتر با خاموش کردن چراغ های صحنه و متمرکز شدن یک نور گرد بر یک یا دو شخصیت اتفاق می افتد] به داستان های «مقبولی» دست یابد که در این کتاب، نمونه هایش کم نیست. پس... او می تواند داستان نویسی باشد که منتقدان با صاعقه های زئوسی به سراغش نروند!
● سه
«ظهر تابستان است. گرم و شرجی. برمی گردم خانه.
زنم نامه ای به من می دهد. روی پاکت اسم فرستنده را می بینم. به یاد نمی آورم. روی کاناپه می نشینم. دگمه های پیرهنم را باز می کنم نامه را می خوانم:
آقای مدیر؛ سلام!
حال تان چطور است. من سهرابم، شاگرد شما...
به یاد نمی آورم. هوا ابری و سرد بود. سرمایی خشک و چغر. پالتو پوشیدم. پالتویی نظامی که از دوران خدمت برایم مانده بود. شال گردنی را که - فرهاد - از انگلستان برایم فرستاده بود از دو طرف گردنم توی پالتو کردم.
«فتلک» در مه صبحگاهی فرورفته بود. به تماشای پشت سرم ایستادم. دشت و تپه و زیتون زار با کوه های پوشیده از برف. احساس خوشایندی داشتم.
سیاهی کوچکی از دور نمایان شد. قدم هایم را سست کردم تا به من برسد. سر برهنه بود با بلوز کاموایی و نخ نما (جا به جا وصله خورده) و گالوش هایی سیاه بر تن لاغر و کوچک.
صورتش قرمز بود و از دهانش آب می چکید. چشم های میشی روشنش با مهربانی نگاهم می کرد.
- آقای مدیر سلام!
می خندید...»
داستان «شال گردن» شروع خوبی دارد. هم به لحاظ تضاد موقعیت حال با موقعیت گذشته [گرمای تابستان و سرمای زمستان] که خود به خود تولید معانی جنبی می کند و هم به دلیل تغییر ناگهانی فرم روایی از «نامه» به «بازگشت به گذشته»؛ با این همه اول باید جهت روشن شدن خودم - در درجه اول - بپرسم که مگر «گالوش» نوعی «پاافزار» نیست پس چطور به جای «به پاهای لاغر و کوچک»، نویسنده نوشته اند: «به تن لاغر و کوچک» تا به حال ندیده ام که کسی کفش اش را تن اش کند مگر این که به انگلیسی حرف بزند که حکایتش جداست و زبان نگارش این کتاب فارسی است!
از اینها که بگذریم و از این که داستان شال گردن هم در محدوده «مقبولیت» تعریف می شود، باید به این نکته هم اشاره کنم که داستان های بدر طالعی، اکثراً «روایت نفس»اند و کمتر از تخیل بهره ای می برند و البته الزامی هم نیست اما آقای بدرطالعی، «تخیل»، خوش چیزی ست!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید