شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


جایگاه انسان در ادبیات مدرن


جایگاه انسان در ادبیات مدرن
« جایگاه انسان در ادبیات مدرن » یاداشتی از"عباس موذن "کارشناس زبان وادبیات فارسی و نویسنده مجموعه داستان « رخ شیشه ای » است." آن چه مردم بیش ازهر چیز ازآن می ترسند برداشتن گامی نو و یا گفتن كلامی تازه است ."
این سخن را داستایوسكی از زبان راسكولنیكف جوان بیان می كند ؛ وهمان گونه كه نیچه معتقد است ، سفر به وادی مدرن مخاطره های عمیق و مخصوص به خود را دارد ، راسكولنیكف نیز با جنایت خود این گام تازه را برداشت! این حركت یا اولین گام ، نیازمند اضطراب و دلهره ای جدی است تا بتواند انسان آسیب پذیر و مضطرب را معرفی كرده و جهان فكری نوینی را برای او بنا كند. داستایوسكی در جنایت و مكافات، معانی موجود را شكسته و تعاریف نویی ازآن چه در شعور یك جامعه ی پیر و فرتوت موجود است ارائه می دهد. شاید یكی از اولین رمان هایی كه به طرح تفكر مدرن پرداخت جنایت و مكافات بود .
از دیگر نویسنده گانی كه به دغدغه های آدمی در عصر شروع تكنولوژی پرداخت می توان به فرانتش كافكا، بورخس و همچنین ، مارسل پروست اشاره كرد .
همچنان كه كامو و سارتر نیز معتقد بودند ، كافكا را می توان یكی از قوی ترین نویسنده گان پست مدرن به شمار آورد . نگاه متفاوت كافكا به داستان و استفاده ی گسترده و راهبردی وی از سبك و بازی های زبانی در خلق یك اثر و به حاشیه كشیدن گره های داستان است كه موجب می شود از دیگر نویسندگان هم عصر خود متمایز باشد.
وجه تمایز نزدیكی را می توان درآثار بورخس و كافكا قائل شد . در آثار بورخس به عنوان نویسنده ای پست مدرن ، می توان رد پاهایی از ادگارآلن پو را نیز مشاهده كرد. آلن پو معتقد بود كه آدمی نباید خود را دراختیار موقعیت های روزمره و صرف زندگی قرار دهد چرا كه روزمره گی ، خود به خود از تخیل تهی ست . البته مارسل پروست به عنوان نویسنده ای مدرن نیز چنین می كند . پروست با ساختن چند گره ی كوچك ، از گره اصلی داستان دورشده اما برای گشودن آن دوباره به گره ی اصلی برگشته و شروع به طرح و گسترش موضوع می كند .
هرچند كه پروست بیشتر نوشته هایش را خود تجربه كرد اما پیش از نوشتن آن ها روی كاغذ ابتدا زمان و مكان معمول را درهم شكسته ، دوباره با مهارت و به گونه ای نو بازسازی می كند . به نظر بورخس ، یك اثرادبی می باید از تجربه های شخصی فراتر رود. نویسنده باید بتواند تجربه های شخصی و روزمره ای را كه هر روز در كنارش جریان دارد را ابتدا ذخیره كرده و سپس از پتانسیل به دست آمده ، ‌آن ها را با رویدادهای مهم و شگفتی كه می توانند مستقل و تاثیر گذارهم باشند ، در یك دیگر تنیده و به چالش درآورد . شاید فقط دراین جا می توان تفاوت و قابلیت مهم رمان پست مدرن با رمان نو كه هستی را تا مرتبه اشیاء و نمونه برداری دیكته وار از طبیعت تنزل می دهد ، و یا رمان هایی به سبك رئالیسم جادویی را شناخت .
كافكا ، با طرح معما و راز در داستان های خود فعل نوشتن را از جبرگرایی یك جامعه شناختی یا روان شناختی كه می كوشد نویسندگی را با منابع مادی و فیزیكی توضیح دهند رها می سازد . درمكتب رئالیسم جادویی ، سحر و جادو به گونه ای با عناصر جادویی كنارهم قرار می گیرند كه نیاز و خاستگاه شخصیت و كاراكتر رمان را ارضاء كنند .
به بیان دیگر، او عناصر فیزیكی را آنگونه كه شخصیت های داستان در مخیله خود دوست داشته و تصور می كنند دراختیار آن ها قرار می دهد . به گونه ای كه واقعیت و جادو با هم مخلوط شده و با كمك یكدیگر، زمان و مكانی مطلوب را پی ریزی می كنند. اما شخصیت های كافكا ، رها از نیازهای روزمره ،‌ خود تبعید شده هایی هستند كه می توانند تمام مرزها، اعم ازاخلاقی، قانونی، فرهنگی و روانی را در نوردند برای انسان مدرن هیچ مدینه ی فاضله ای وجود ندارد . انسان درهیاهوی این قرن ‏‏، اسیر در حجم های سیمانی و زمخت ، غریب است ؛ آن هم غریبه ای كه مانند پرومته ، خود به خود توان و لیاقت آن را دارد كه صاحب همه چیز باشد. او خدایی ست محكوم ، كه در پست ترین درجات هستی عذاب بودن را تحمل می كند . زنده به گور صادق هدایت نیز چنین است . سزیوفِ زنده به گور به مرگ دست نمی یابد و نمی میرد . به دنبال مرگ می گردد و شجاعانه او را به مبارزه می طلبد ! صادق هدایت در زنده به گور همان سزیوفی ست كه زنده گیش رهایش نمی كند .
زندگی ، سنگ قبری ست كه بر او فشار می آورد . به هر دری می زند تا مرگ را به اسارت در آورده و بر او پیروز شود اما مرگ از او می گریزد چرا كه عنصر زندگی ، خود هیولایی ست كه خداوند برای عذاب او به نگهبانیش گمارده است !
از میان نویسنده گان معاصر آمریكایی ، می توان به اچ . دی . سلینجر اشاره كرد . درون مایه ی داستان های سلینجر، تنهایی عمیق و بی رنگ انسان هاست . البته جنس این تنهایی ، متفاوت و خاص است . او با خلق این گونه شخصیت ها فقط حس همدردی خواننده را تحریك می كند . به همین ترتیب می توان‏ ، آكاكی گوگول را در داستان " شنل" مثال زد .
آكاكی كارمندی ست كه هیچ كدام از همكارانش او را نمی فهمند . مسخره اش می كنند و مثل یك دلقك به وی خندیده و با او رفتار می كنند . تا جایی كه آكاكی فریاد می زند :
" دست از سرم بردارید . مگر من چه فرقی با شما دارم ! "
در شنل ، تنها كسی كه خواننده می تواند با او همزاد پنداری كند ، شخصیت آكاكی ست . البته این ترسو و یا مسخره بودن آكاكی نیست كه به داستان نمود می دهد بلكه موقعیت شغلی و محیط كارمندی اوست كه حقیر و سیاه جلوه می كند . آكاكی التماس می كند تا همكارانش او را اذیت نكنند . برای رهایی خود از موقعیت و لحظه ای كه طبیعت و یا سرنوشت برای او پیش آورده التماس می كند ، در صورتی كه شخصیت های كافكا از نظر روحی بسیار قدرتمند و نسبت به دوزخی كه در آن قرار داده شده اند آگاهند تا جایی كه هیچ كسی یا چیزی نمی تواند برای سئوال هایی كه طرح می كنند پاسخی در خور شاًن و مرتبتشان ارائه دهد ! البته انسان های كافكا ، این قدرت و توان را دارند كه تمامی مرزها و هویت های مادی را به جریان هایی سیال تبدیل كنند.همان گونه كه هنریك ایبسن نمایشنامه نویس می گوید : " زندگی كردن ، راه رفتن با اشباح است اما نوشتن ، به معنی اندیشیدن ."
عباس موذن
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی آتی‌بان


همچنین مشاهده کنید