سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


روایت همه‌ی زندگی


روایت همه‌ی زندگی
از سال ۱۹۳۲ که شورش دهقانی السالوادور با مرگ بیست هزار روستایی رقم خورد، مجموعه عواملی پدید آمد که نظامیان و زمین‌داران بزرگ در اتحادی آشکار به ستمگرانه‏ترین عملیات سرکوب فیزیکی و روحی - روانی متوسل شوند تا هر گونه صدای حق‏طلبانه‏ای را در نطفه خفه کنند. عمق و ابعاد رنج توده مردم، همچون مردمان ستم‏دیده پاراگوئه در دوره ژنرال آلفردو استروسنر فراتر از آن بود که نویسندگان و هنرمندان السالوادوری، شور و هنر هنرمندانه خود را در چهاردیواری «بی‏معنایی» به انجماد بکشانند. از این ‌رو طی هفتاد سال گذشته، کمتر اهل قلمی در السالوادور می‏توان سراغ گرفت که شعار «هنر برای هنر» را در دستور کار خود قرار داده باشد. شعار آن‌ها این است که «هنر از مردم بر می‏خیزد و باید در چرخشی پویا و دیالکتیکی نهایتاً به مردم عرضه شود.»
به‏همین دلیل فقر، ستم، بی‏سوادی، آوارگی و بیکاری در این کشور تقریباً هفت میلیونی، غیرسیاسی‏ترین داستان‏ها و اشعار را در لایه دوم و سوم به سوی «سیاسی‏گری» سوق داد.
از جمع شاعران، نمایش‌نامه‏نویسان و داستان‏نویس‏های این سرزمین می‏توان از کلودیا لارس، لیلیان خمینز، خوزه روبرتو سزا، روکه دالتون (که در عملیاتی انقلابی کشته شد)، اوتورنه کار، ایتالو لوپز والاسیوس، روبرتو آرمیخو و بالاخره سالوادور سالازار آروئه (معروف به سالاروئه) نام برد که در نوشتن داستان کوتاه مدرنیستی، اعجوبه‏ای است. کافی است دو داستان کوتاه «ما رذلیم» و «جادو شده» او را در مجموعه داستان کوتاه «رو به آسمان در شب» بخوانیم تا بدانیم چرا به او عنوان اعجوبه می‏دهند. بالاخره باید از همین مانلیو آرگه‏تا (متولد ۱۹۲۵) نام برد که از نظر منتقدان یکی از برجسته‏ترین نویسندگان آمریکای لاتین و خالق «آثار عظیم» است.
اثرش یک روز زندگی یا «روزی از روزهای زندگی» یکی از شاخص‏ترین رمان‏های سیاسی قرن بیستم آمریکای لاتین است. این اثر به‏ تقریب به بیشتر زبان‏های معتبر جهان ترجمه شده است. خانم پریتی کرافت، پژوهشگر ادبیات آمریکای لاتین و استاد دانشگاه «نورث پارک» شیکاگو درباره این اثر گفته است: «مانلیو آرگه‏تا را با آثار عظیمی می‏شناسیم که یک روز زندگی بر تارک‏شان می‏درخشد.»
نگاهی به معنا و ساختار رمان: داستان با تکنیک سیال ذهن و مؤلفه‏های فرعی آن یعنی توازی و تقاطع ذهن‏های در حال سیلان یا جریان‏های حاصل از سیلان ذهن، روایت می‏شود. راوی اصلی و کانون روایت، زنی روستایی است به‏نام «گوآوا لوپه» که پنج کلاس درس خوانده، سپس به‏ دلیل فقر و دوری راه، تحصیل را رها کرده است تا در کلاف کردن الیاف‏های نخی به پدرش کمک کند. راوی‏های دیگری هم هستند که در پرسپکتیو کردن فضای روایی سر رشته روایت را به دست می‏گیرند؛ از جمله «آدولفینا» نوه دختری لوپه و نیز سربازهایی از گارد سرکوب‌گر اعزامی.
تکنیک تک‏گویی درونی این رمان، به لحاظ روایت‏شناسی به غایت حساب‏شده است. گسست‏های مکرر زمانی و نیز مکانی حتی از سوی خواننده عادی و نه نخبه، قابل پیگیری است. شیوه دورانی دقیق روایت و بازگشت روی شخصیت یا رخدادی که قبلاً نشانه‏ها یا دلالت‏ها یا نمادهایی از آن‌ها را در اختیار داشتیم، از دیگر مواد اولیه ساخت رمان است. در واقع یکی از دلایل موفقیت این رمان در سطح جهانی، دقت و وسواس استادانه‏ای است که برای امکانات و الزامات روایی متن به خرج داده می‏شود و به خواننده این توانایی را می‏دهد که با این رمان مدرنیستی متأخر ارتباط برقرار کند.
به داستان بازگردیم: غذای روستائی‏ها، عمدتاً لوبیا و ذرت است و این فقر تغذیه دست به دست سطح بسیار نازل بهداشت می‏دهد و بزرگ‏سالان را با انواع بیماری‏ها و کودکان را با اسهال خونی از پا در می‏آورد. تصویر این رخدادها و علل آن‌ها، چه با دلالت‏های ضمنی یا صریح گفته شود، گاهی نمایشی است و زمانی نقلی. توازنی بین نقل و نمایش برقرار شده که اولاً روایت به نقالی تبدیل نشود، ثانیاً نمایش، حجم داستان را به ‏شکل غیرمنطقی افزایش ندهد. اما در عین حال از هیچ رخدادی به‏ سادگی عبور نشده است. اگر خوب دقت شود، تک‏تک آن‌ها برجستگی خاص خود را پیدا کرده است؛ چه دستگیری «آدولفینا» باشد و چه سوار شدنش به اتوبوس و چه برخورد با کشیش‏ها.
لوپه در سن پانزده سالگی به همسری مردی به نام «خوزه» درمی‏آید که در شرایط عادی انسانی است با نقاط قوت و ضعف معمول. او هم تحت‌تأثیر تبلیغات ارباب‏ها - که از کشیش چاق، سرحال و برخوردار از گونه‏های گل‏انداخته شنیده می‏شود- مثل بقیه ساکنان روستا، مرگ مردم را در اثر بیماری‏های پیش‏پاافتاده، خصوصاً مرگ کودکان را، نتیجه خواست خدا و قصور والدین می‏داند و به توصیه کشیش‏ها به‏جای عمل، تسلیم و رضا پیشه می‏کند. حتی در اوج بیماری کودکان، به‏ جای بردن آن‌ها نزد پزشک، فکر می‏کند باید غسل تعمیدشان داد. کشیش می‏گوید: «اگر چیزی در دنیا ندارید، به جایش در آخرت بهشت از آن شما و کودکان مرده‏تان خواهد بود.»
نگرش به کشیش‏ها تا این‌جا یک‏سویه است. اما نگاه به مردم، دو سویه است؛ چون می‏بینیم همین مردم له‏شده و تحت ستم، مثل همه‏جای دنیا، از سر بدبختی از سویی رو به تسلیم و تمکین می‏آورند،از سوی دیگر رو به خودویرانگری: نوشخواری و عربده‏کشی.
به موازات این خودتخریبی‏ها، خواننده می‏فهمد که کشیش، به‏عنوان یک عنصر روحانی، یک مبلغ دین و انتقال‏دهنده کلام خدا یعنی عدالت، سلامت نفس، تواضع و عزت نفس، عمل نمی‏کند، بلکه شیوه توجیه ستم ارباب‏ها، ادامه و بقای جهل و خرافه را تبلیغ می‏کند. طبعاً خواننده هوشمند نوعی یکسویه‏نگری و تک‏صدایی‏گرایی در رمان می‏بیند و چه‏بسا دین یا دست‏کم کشیش‏ها را عمله ظلم بداند. اما چیزی نمی‏گذرد که این یکسویه‏نگری با آمدن کشیش‏های جوان و ارائه نوع دیگری از خداجویی، منتفی می‏شود. از این حیث رمان یکی از آثار آوانگارد تلقی می‏شود؛ چون نشان می‏دهد روحانیون نیز اگر از حقیقت تبعیت کنند نه انسان‏های قدرتمند، می‏توانند محبوبیت روشنفکرانی همچون چه‏گوارا را کسب کنند. این رمان از این منظر در زمان انتشار خود، سر و صدای زیادی راه انداخت. در واقع هشداری بود که روشنفکرهای چپ، رادیکال و دمکرات را به اتحاد با روحانیون مردم‏گرا و انقلابی دعوت می‏کرد.
باری کشیش‏های جوان که از پوشیدن لباس‏های عادی خودداری نمی‏کنند، نه ‏تنها چیزی از مردم نمی‏خواهند، بلکه هر از گاهی سوغاتی - هر چند ارزان قیمت - برای خانواده‏های روستائی می‏آورند. کشیش‏ها به‏عنوان نماد آگاهی به ‏سرعت تعاونی تشکیل می‏دهند و مردم روستا را که به‏ دلیل ناآگاهی «توده‏ای درهم ‏ریخته» بودند، به ‏سمت مردمانی سازمان‏یافته سوق می‏دهند. کشیش‏ها با این همکاری‏ها در عمل نشان می‏دهند که مردم را دوست دارند و عشق به خدا و مسیح با اطاعت از کشیش تفاوت ماهوی دارد.
قدرت، دشمن آگاهی و انسجام و هویت است. به‏همین دلیل دیکتاتورها گروهی سرباز در روستا مستقر می‏کنند. آن‌ها حتی کلیسا رفتن را خطرناک می‏دانند و کسانی را که به کلیسا می‏روند، آزار می‏دهند و در همان حال انواع اتهام‏ها را به کشیش‏های جوان نسبت می‏دهند. به این ترتیب اگر تا دیروز، حکومت و ارباب‏ها، کلیسا رفتن را تشویق می‏کردند و می‏ستودند، حالا که کلیسا به منبع آگاهی تبدیل شده است، تحریم و تحدید می‏گردد. لوپه با دیدن سربازها، بیشتر از آن‏که بترسد، متأثر می‏شود؛ چرا که می‏بیند اهالی روستا به دست فرزندان روستاها زخمی و کشته می‏شوند.
لوپه که برساخته‏ترین شخصیت رمان است، با هوشمندی درمی‏یابد که کشیش‏های جوان، ایمان را با علم آمیخته‏اند و بین این دو جدایی نمی‏بینند و حق با آن‌هاست که حقیقت الهی را چیزی سوای تسلیم و رضای محض می‏دانند. لوپه از این منظر درمی‏یابد که به ارباب به‏ عنوان یک انسان باید احترام گذاشت، اما «احترام و ملایمت نباید با تسلیم اشتباه شود.»(ص ۳۷)
خوستینو پسر بزرگ لوپه در همراهی با کشیش‏ها، مردم را در قالب اتحادیه‏ای مسیحی سازمان‏دهی می‏کند، اما بانک‏هایی که متحد زمین‌داران هستند، از دادن وام برای بذر و و کود و دفع آفات خودداری می‏کنند. مردم از جمله آدولفینا، نوه دختری لوپه، به بانک یورش می‏برند و سربازها به آن‏ها حمله می‏کنند. این سربازها، مثل همه‏ جای دنیا فکر می‏کنند که اگر رأس سازمان نابود شود، سازمان از هم می‏پاشد. پس شبانه به خانه خوستینو می‏روند و او را به ‏طرز وحشیانه‏ای می‏کشند، سر بریده‏اش را روی تیرکی در یک مزرعه می‏گذارند و جسد سوراخ سوراخ ‏شده‏اش را کنار جاده می‏اندازند. این بخش از روایت، که کارکرد ذهنی نسبتاً زیادی را به خود اختصاص داده است، از درخشان‏ترین صحنه‏های رمان است. لوپه، کنار تیرک می‏رود و به سر بریده پسر مهربانش، که چشمانش هنوز باز است و لبخندی بر لب دارد، نگاه می‏کند. در آنِ واحد، هم دچار رقت و لطافت احساسات می‏شود و هم دستخوش خشم و اندوه؛ به گونه‏ای که حتی یک قطره اشک نمی‏ریزد.
مرگ خوستینوی تنها و خسته، استعاره‏ای است از مرگ غریبانه و تحقیرآمیز مسیح که حقارت لحظه‏ای‏اش به عظمت تاریخی تبدیل شد و اقتدار رودرروی خود را در طول تاریخ به ذلت کشاند. اعمال لوپه نیز یادآور دوستداران مسیح است: لوپه هر شب در حیاط برای خوستینو آب می‏گذارد و اطراف آن خاکستر می‏ریزد «و صبح‏ها جای پای خوستینو را روی خاکستر می‏بیند» - خرقه‏ای در میان نیست که کالیگولای حاکم بر السالوادور در انتظار معجزه‏اش باشد، اما مادری هست که به‏شکل نمادین، مبارزه در راه حق را پاس دارد.
خوزه که تا پیش از آن مردی عامی بود و هر از گاهی به نوشخواری رو می‏آورد، به‏ مرور متحول می‏شود. او هم در مرگ فرزند گریه نمی‏کند. این امر از یک دیدگاه روایت می‏شود و دستگیری سربازها از سوی مردم و وادار کردن مردم به کندن قبر برای خوستینو - که استعاره‏ای است از پایین آوردن جسد مسیح و گذاشتن آن در غار - از دیدگاهی دیگر.
سران نظامی کشور و زمین‌داران بزرگ که حالا خود را با مردمی متحد روبه‏رو می‏بینند، به سربازها دستور می‏دهند که خانه‏های روستا را آتش بزنند، به زن‏ها تجاوز کنند، بچه ها را کتک بزنند و مردها و حتی چهارپایان را بکشند. چنین می‏شود که مردها، از جمله خوزه به کوه می‏زنند. اما کوه‌نشینی، آن‌ها را به‏ سمت توحش و خشونت سوق نمی‏دهد، چون عنصر کار و زحمت را از زندگی خود حذف نمی‏کنند و می‏دانند چرا مجبورند در چنان شرایطی زندگی کنند. ضمن این‏ که با بحث و گفتگو بر آگاهی خود می‏افزایند. لوپه خوشحال می‏شود که شوهرش حالا به علت اصلی فقر و بدبختی خود و دیگران پی برده است. در عین حال یک‏سویه‏نگری در خوبی انسان‏ها را کنار می‏گذارد و درک می‏کند که «انسان خوب حتماً کسی نیست که همیشه سرش پایین است و اعتراض نمی‏کند و چیزی نمی‏خواهد و عصبانی نمی‏شود.»
از نظر لوپه، که نقش توأمان «شیرزن»، و «مادر همه جوان‏ها» را دارد، کشیش‏های جوان، نماینده واقعی خدا و مسیح‌اند و چون جانب حق را می‏گیرند، پس نهایتاً پیروز خواهند شد، حتی اگر در یک یا چند مقطع شکست بخورند.
کشیش‏های جوان، اسقف را متقاعد می‏کنند که در این شرایط بحرانی، محافظه‏کاری را کنار گذاشته و از مردم زحمتکش حمایت کند. با پیوستن اسقف به مردم، خبر جهانی می‏شود و صلیب سرخ دخالت می‏کند. البته رنج و بدبختی و سرکوب پایان نمی‏پذیرد، اما مبارزه برای استقرار عدالت تداوم می‏یاید.
هر چند داستان اساساً تک‏صدایی است و نویسنده به‏بهانه این‏که «تمام تریبون‏های دنیای واقعی در اختیار قدرتمندان است»، در واقعیت داستانی «سهمی برای صدای حاکم‏های نظامی قائل نمی‏شود»، اما نگاه نویسنده، هم روی شخصیت‏ها و هم رخدادها، دوسویه است. نگاه به دین و نقش دوگانه آن نیز، که از کارکردهای برجسته روایت است، دوسویه است. دین و مذهب و حرف‏های روحانیون به ‏همان شکل که می‏تواند وسیله‏ای برای حمایت از منافع ارباب‏ها و ثروتمندان و تحمیق توده‏ها باشد، در مقیاسی وسیع‏تر و عمیق‏تر می‏تواند حمایت‌گر فرهنگی و روحی زحمت‌کشان باشد، به مردم آگاهی بدهد و در نظر بگیرد که اتفاقاً این امر، همان‏طور که مهاتما گاندی تأکید می‏کرد، در تحلیل نهایی برای «نزدیکی مردم به‏خدا» کارسازتر است. مردم با لمس «عدالت زمینی و عینی»، مصداقی از عدالت الهی را کشف می‏کنند. آن‌گاه چه به‏شکل ناخودآگاه به فلسفه «همانندی خدا و طبیعت» اسپینوزا معتقد باشند، و چه به‏صورت ناخودآگاه به فلسفه لایبنیتس یعنی «تکثر کمال مطلق (خدا) در جوهرهای بی‏شمار هستی» باور داشته باشند، در نهایت فاصله آن چیزی که در قالب «ایده‏آل» و «آرمان» نویدش را می‏دهند، با واقعیت کمتر حس می‏شود. و این، در تحلیل غایی یعنی کم‌ شدن تقابل فرد و جامعه و تضاد انسان‏ها با یکدیگر.
نکته معنایی دیگری که به‏رغم فرم نه‏چندان ساده روایت می‏توان از دل آن بیرون کشید، سادگی و ذکاوت روستائیان السالوادوری است که خواننده ایرانی را یاد روستاهای میهن خود می‏اندازد. این بی‏آلایشی و زیرکی، بیشتر از آن که توصیف شود، القاء می‏گردد؛ خصوصاً در رفتار و کردار شخصیت‏هایی مثل خوزه، پسر و دامادش که به‏ شکلی خودجوش به جایگاه رهبری معنوی مردم رسیده‏اند. آن‌ها حتی در قالب رهبران عدالت‏خواه، با قدرت‏طلبی و اطاعت محض بیگانه‏اند و هنرشان این است که بدون توسل به خشونت از قید استثمار وحشیانه و بندگی رهایی یابند. درد و رنج آن‌ها و نیز لوپه این است که سرکوب‌گران مردم روستا، سربازانی‏اند که فرزند روستائیان و زحمت‌کشان شهری‏اند نه زمین‌داران بزرگ، بانک‌داران و حاکمان نظامی. به‏ همین دلیل است که وقتی در خانه لوپه مستقر می‏شوند تا خوزه را دستگیر کنند، لوپه به‏ رغم بی‏حرمتی آن‌ها، مدام به آن‌ها مهر می‏ورزد و خوردنی تعارف می‏کند. وقتی به چهره جوان این سربازهای ناآگاه نگاه می‏کند، نمی‏تواند با غلیان احساسات مادری خود مقابله کند. در عین‏حال از این که حکومت این جوان را مسلح کرده و در برابر مردم قرار می‏دهد، دچار خشم می‏شود. لایه دوم رمان سرشار است از چنین نکات نوع‌دوستانه و حق‏طلبانه‏ای.
فتح‏الله بی‏نیاز
منبع : نشریه فیروزه


همچنین مشاهده کنید