سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


با خودم چه کردم؟


با خودم چه کردم؟
آن روز که خانم ماهرخ عزیزی در پارک با خانم شهربانو مسنی آشنا شد، نمی‌دانست که این ملاقات زندگی‌اش را تغییر خواهد داد. چند دقیقه‌ای از نشستنش روی نیمکت پارک نگذشته بود که شهربانو هم باعصا‌ آمد و کنار او نشست. پیرزنی بود که موهای یکدست سپیدش از زیر روسری بیرون آمده و حتی بدون هیچ حرفی هم پیدا بود سرد و گرم روزگار را چشیده است. چند دقیقه اول حرفی نزدند اما سر این‌که یکی از خانم‌ها پسر هفت ساله‌اش را گم کرده بود و نگران و عصبی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و از نگهبان پارک خواهش می‌کرد کاری کند، سر حرف میانشان باز شد و بلند شدند تا دنبال پسربچه بگردند اما چند دقیقه بعد که پسربچه بی‌خیال و البته صحیح و سالم از بازی‌های کامپیوتری برگشت و مادرش نفس راحتی کشید و سر و صداها فروکش کرد، سر درددل آن دو هم باز شد.
شهربانو پرسید: به نظر خیلی ناراحت می‌آیی، چیزی شده؟
خانم عزیزی آه بلندی کشید و گفت: بگو چی نشده ... چی بگم؟
به خاطر صورت روشن و چهره مهربان شهربانو احساس کرد بعد از مدت‌ها کسی را پیدا کرده تا حرف‌های دلش را به او بزند. شنونده خوبی به نظر می‌آمد. ‌‌خانم عزیزی روز سختی را پشت سر گذاشته و سختی و اضطراب زیادی را تحمل کرده و احساس می‌کرد به ته‌خط رسیده است. نمی‌توانست لحظه‌ای از صد و یک مشکلی که دوره‌اش کرده بودند ، فارغ شود. راهی برای نجات از چنگ آنها به ذهنش نمی‌رسید. ازعقب افتادن اجاره خانه گرفته تا بدهی‌اش به سوپرمارکت سرکوچه و جواب تلفن ندادن دخترهایش که مقیم خارج از کشور بودند و برنداشتن تلفن بستگانش که لابد مطمئن بودند تماس گرفته تا باز از آنها پول قرض کند و شاید برای همین به تلفنش جواب نمی‌دادند. انواع درد‌ها هم آزارش می‌داد. درد کمر و زانو، کلسترول بالا و... دردهایش یکی، دو تا نبودند. کلافه، ناراحت و بغض‌کرده بود. وقتی حس کرد دیگر چهاردیواری آپارتمان شصت متری‌اش را هم نمی‌‌تواند تحمل کند، از خانه بیرون زد و فکر کرده بود حتی اگر نیم ساعت هم در پارک بنشیند، غنیمت است و شاید بتواند لحظاتی از دست این همه فشار زندگی و بدبختی که داشت، نجات پیدا کند. آن هم در سنی که همه به یک زندگی آرام و بی‌دغدغه رسیده بودند اما او برای هیچ‌کدام از مشکلاتش چاره‌ای پیدا نمی‌کرد. واقعا باید چه کار می‌کرد؟ شاید این پیرزن مهربان که تسبیحی هم دستش بود، راهی جلوی پایش می‌گذاشت.
خانم عزیزی گفت: من الان زندگی خیلی سختی دارم اما اگر برایت بگویم یک روز چه خانه و زندگی داشتم، شاید اصلا باورت نشود.
شهربانو گفت: بگو... هیچ‌چیز باورنکردنی تو دنیا وجود نداره.
خانم عزیزی به یاد روزهای گذشته بازهم نفس بلندی کشید وتعریف کرد: آره... من یک زمان ساکن خیابان پاسداران در شمال شهر بودم. یک خانه ویلایی سیصد متری با استخر و جکوزی داشتم که طبقه بالاش سه تا سوئیت کامل بود. هرشب یا مهمان داشتیم یا مهمانی می‌رفتیم. دو تا دختر داشتم که هرچه می‌خواستند برایشان مهیا بود. برایشان همه‌جور امکانات رفاهی را فراهم کرده بودم. کلاس نقاشی، پیانو و... برای درس‌هایشان هم بهترین معلم‌ها را می‌گرفتم تا هر دو در دانشگاه قبول شدند. سمانه رشته مهندسی عمران و افسون هم دندانپزشکی قبول شد. شوهرم مرد خوبی بود. هرچی درمی‌آورد خرج ما می‌کرد و ما هیچ کم و کسری نداشتیم. سفر اروپا می‌رفتیم. به مانتویی که الان پوشیدم، نگاه نکن. آن دوره از بهترین بوتیک‌ها خرید می‌کردم، نمی‌دانی چقدر طلا و جواهر داشتم.
شهربانو حرف او را قطع کرد و پرسید: اما با این‌که همه‌چیز داشتی، احساس خوشبختی هم می‌کردی؟
خانم عزیزی چند لحظه به فکر فرو رفت. یاد آن روزها که می‌افتاد، می‌دید چقدر نعمت اطرافش را گرفته بود اما شهربانو سوال درستی پرسیده بود: آیا با آن همه بریز و بپاش واقعا احساس شادی می‌کردی؟ شاید اگر یکی از بیرون زندگی او را می‌دید، فکر می‌کرد خیلی خوشبخت است و کم و کسری ندارد اما...
جواب دادم: نه! راستش را بخواهی، مدام ایراد می‌‌گرفتم... همه‌اش چشمم به زندگی دیگران بود. خانم فلانی طلایی گران‌تر از من می‌انداخت و من چشمم روی آن می‌‌ماند و مدام حرص می‌زدم و خون شوهرم را توی شیشه می‌کردم تا عین آن را برایم بخرد. هرچه سنم هم بالاتر می‌رفت، بدتر می‌شدم. وقتی جاری‌ام رفت توی برج نشست، روزگار شوهرم را سیاه کردم که باید ما هم برویم توی برج. همه به من می‌گفتند تو که خونه به این بزرگی داری، تو که راحتی، تو که این همه مال و منال داری... اما من گوشم بدهکار نبود. برج نشستن مد شده بود و من هم نمی‌خواستم از کسی عقب بمانم... برای همین خانه را فروختیم و سر سند و کارهای معامله کلی هم ضرر کردیم اما اهمیت نمی‌دادم... به خانه جدیدم رفتم... یک پنت‌هاوس درطبقه نوزدهم یک برج اما نمی‌‌دانم چرا حالا که دارم برای شما این‌ها را تعریف می‌کنم، می‌بینم از همان موقع بود که زندگی ما هم رو به افول رفت...
- توی خونه جدید احساس راحتی نمی‌کردی؟
- چی بگم... نمی‌خواستم به خودم اعتراف کنم حالا شاید بگویید آدم خرافاتی هستم اما آن خانه اصلا برایمان اومد نداشت.
- مسئله آمد و نیامد خانه نیست... مسئله نیت آدم‌هاست که چرا خانه‌شان را عوض می‌کنند. برای چشم و هم‌چشمی؟ این اصلا نیت خوبی نیست.
- حق دارید... الان بعد از این همه سال، این را می‌فهمم اما آن موقع انگار کور بودم... سوال خوبی کردید؛ من همه‌چیز داشتم اما خوشبخت نبودم... مدام وسایل خانه‌ام را عوض می‌کردم. بوفه، تابلو، فرش و میز ناهارخوری و تو این نقل و انتقال‌ها کلی پول هم هدر می‌‌رفت و چه ضررهایی که می‌کردیم اما می‌گفتم ما که پول داریم... اما عجیب این‌که هیچ کدام از این‌ها باعث رضایت خاطر من نمی‌شد. مبلمانم را که عوض کردم دو، سه روز بعد در مغازه دیگر، از آن بهتر و شیک‌تر را دیدم و چشمم رویش ماند. یک چیز دیگر می‌خریدم اما می‌دیدم از آن بهترش است و حرصم می‌گرفت که چرا آن را نخریده‌ام...
- می‌دونی خیلی از این‌ها وسوسه است و وسوسه نفس زیاده‌خواه ماست که با هیچ‌چیزی سیر نمی‌شود و برای امتحان ماست. حیف که بیشتر ما از این امتحان‌ها سربلند بیرون نمی‌آییم.
- آخ راست گفتی... انگار مخصوصا این اتفاق‌ها می‌افتاد اما من حریص‌تر می‌شدم... در مهمانی‌‌ها از بهترین رستوران‌ها غذ‌ا می‌گرفتم. فکر می‌کردم دهان همه بسته می‌شود اما بعد به گوشم می‌رسید که عمه بزرگ بهش برخورده بود که چرا غذا از بیرون گرفته بودم و آن یکی هم می‌گفت کوفته بی‌نمک بود و خلاصه هرکی یک ایرادی می‌گرفت. برای همین احساس رضایت نمی‌کردم. مدام اعصابم خرد بود و حرص می‌خوردم. با این‌که خدمتکار هم داشتم، می‌گفتم خسته شدم از بس این خونه را تمیز کردم.
خانم عزیزی فکر کرد به آن موقع که غذاهای اضافه آمده را در اوج اسراف و بی‌فکری دور می‌ریخت اما الان مجبور بود بعضی از شب‌ها نان بیات بخورد و آب را کم استفاده کند ولی آن سال‌ها آب استخر را دو، سه روز درمیان عوض می‌کرد.گاهی شب‌ها که فشار مالی بهش فشار می‌آورد به یاد آن شب‌ها می‌افتاد و حسرت می‌خورد که آن موقع خیلی‌ها مثل وضعیت الان او را داشتند اما او بی‌اعتنا فقط به فکر ارضای هوس‌هایش بود.
- چون چشمت به دهان مردم بود. اگر چیزی می‌خریدی، می‌خواستی ببینی نظر آنها چیه و نظر خودت انگار وابسته به نظر آنها بود.
- آخ راست می‌گی شهربانو. نمی‌دونی از همین چی می‌کشیدم.
- می‌تونم حدس بزنم چرا الان وضعت اینطور شده و از آن همه ثروت به نداری افتادی!
- واقعا می‌دونی چرا؟
شهربانو چند لحظه مکث کرد‌: ‌آن زمان دقیقا چی می‌گفتی؟ یعنی چه کلماتی به زبان می‌آوردی؟
خانم عزیزی گفت: هر چی نفوس بد بود، می‌زدم. از وقتی به برج رفته بودیم، مدام می‌گفتم این چه خونه‌ایه مثل لونه مرغ می‌مونه... شاید اگر یکی از بیرون ظاهر زندگی من را می‌دید، غبطه می‌خورد اما واقعیت این بود که از درون احساس آرامش نمی‌کردم. پول برایم دغدغه آورده بود.
- بله تو به جای این‌که از آن همه نعمت لذت ببری، با چشم دوختن به چیزهایی که نداشتی، عذاب می‌کشیدی.
- واقعا همین‌طوره... پایم را کرده بودم توی یک کفش که آن خانه یا به قول خودم لانه مرغ را دوباره عوض کنیم...
خانم عزیزی ساکت شد و چند لحظه خیره به شهربانو نگاه کرد‌. لانه مرغ آن خانه توی برج نبود این خانه فعلی‌اش بود. گفت: ولی این اتفاق واقعا چطور افتاد؟
شهربانوگفت: تو از قدرت کلام و باور خبر نداشتی... کسانی که کلام خودشان رو صرف بیهوده‌گویی و منفی‌گویی می‌کنند، باور به تحقق کلامشان ندارند... احتمالا باورشان این است که کلمات، آنقدر‌ها ارزش ندارند و همین باور قدرت کلام آنها را کاهش خواهد داد اما کلمات همان چیزی را به تجسم درمی‌آورند که در خودشان آن را دارند و آن قصه‌های گوینده کلام است. خیلی کلمات و باور‌ها در دنیای دور و بر ما عینیت پیدا می‌کنند. تو نمی‌دانستی که آدم‌ها با بعضی حرف‌ها چه به روز زندگی و سرنوشت خود می‌آورند. حتی به صورت شوخی آنقدر گفتی تو لانه مرغ زندگی می‌کنی که واقعا توی لانه مرغ زندگی کردی!
خانم عزیزی متعجب به شهربانو نگاه می‌کرد. این مسئله واقعیت داشت. اگر در زندگی خودش آن را نمی‌دید، شاید باور نمی‌‌کرد اما حالا می‌دید که... تمام روزهایی که در آن برج ، بی‌اعتنا به قدرت و انرژی کلام می‌گفت اینجا لانه مرغ است، نادانسته داشت آیند‌ه‌ای تاریک و زندگی در یک چنین جایی را برای خودش تدارک می‌‌دید و خودش متوجه نبود.
گفت: حق با توست اما من مدام برای جاری و خواهرشوهرم طلب بدبختی می‌کردم والان می‌بینم ‌آن کسی که بدبخت شده خودم هستم نه آنها. چرا اینجا کلام من قدرت نداشت؟
برای اینکه لعنت به خود شخص برمی‌گردد... برعکس اگر تو به کسی کمک کنی تا به موفقیت برسد راه موفقیت خودت را صاف کردی اما با بدخواهی فقط بدی را به سمت خودت می‌‌کشی... با همین کلمات بیهوده و بی‌منظوری که اغلب ما هر روز به زبان می‌آوریم خیلی تغییرات نادرست را در زندگی‌مان اعمال می‌‌کنیم.
شهربانو تاکید کرد که به هرچی اعتقاد داشته باشی همان در زندگی‌ات متجلی می‌شود‌.‌ او معلم بازنشسته دبیرستان بود. کتاب‌های زیادی در این باره خوانده بود و از این گذشته خودش هم بعد از تحقیق، چند مطلب در این باره نوشته بود و از تجربیات یک عمرش این‌طور می‌فهمید که این مسئله واقعیت دارد. می‌گفت مردی از آشنایانش همیشه از سرطان می‌ترسید، مدام به آن فکر می‌کرد و در مهمانی و این طرف و آن‌طرف می‌شنیدم که می‌گفت: واقعا از سرطان می‌ترسم، نکند همین الان سرطان گرفته باشم. آخرش هم سرطان گرفت و از دنیا رفت اما مرد دیگری را می‌شناخت که سرطان داشت اما آنقدر مثبت‌اندیش و آنقدر ایمانش قوی بود که می‌گفت: من با ایمان به خدا می‌توانم بر هر درد و مرضی غلبه کنم و هیچ‌وقت خنده از لب‌هایش دور نمی‌شد. الان پانزده سال از آن تاریخ می‌گذرد و او هنوز زنده است.
خانم عزیزی به فکر فرو رفت. از آشنایی با شهربانو نیم ساعت هم نمی‌‌گذشت اما در همین مدت با تعریف کردن زندگی‌اش برای او انگار چشمش باز شده و درکش از تجارب گذشته‌اش خیلی زیاد شده بود. صحنه‌های زندگی‌اش مثل فیلم از جلوی چشمش می‌گذشت. آن روزهایی که هیچ مشکلی نداشت اما با خودخواهی و حرص مدام برای خودش مشکل می‌ساخت و حالا در میان دریایی از مشکلات واقعی و حل‌نشدنی احاطه شده بود و قایقی پیدا نمی‌کرد تا خودش را از آنجا نجات دهد.
شهربانو دقیق به او نگاه می‌کرد. گفت: حتما آن زمان‌ها به خاطر تمام نعمت‌هایی که داشتی، خدا را شکر نمی‌کردی؟
خانم عزیزی گفت: شکر کنم؟... آنقدر افتاده بودم روی دنده حرص و چشم و هم‌چشمی که شکرگزاری از یادم رفته بودم. اگر آن موقع با شما آشنا می‌شدم و همین را به من می‌گفتید، مطمئن باشید شانه بالا می‌انداختم که برای چی باید خدا را شکر کنم؟ برای چیزهایی که ندارم؟ آن اواخر فکر خریدن ویلا توی خارج به سرم زده بود و احساس می‌کردم از زن‌های دیگر خیلی عقب افتاده‌ام!
- چون شکرگزار نبودی این بلا‌ها سرت آمد. وقتی قدردان محبت و نعمت‌های خدا باشی، زیاد می‌شود وگرنه...
خانم عزیزی سر تکان داد. باور می‌کرد و الان دیگر کاملا مطمئن بود که اگر هزار تومان به او می‌دادند، از خوشحالی بال درمی‌آورد.
شهربانو گفت: خب داشتی تعریف می‌کردی، بعد چی شد؟
- فکر می‌کردم اون خانه اومد نداشته و شوهرم را مجبور کردم خانه ویلایی بگیرد. دخترهایم هم مثل خودم بودند؛ مدام با همسن و سال‌های‌شان رقابت داشتند. تا می‌شنیدند فلان جا رستورانی جدید باز شده، خودشان را می‌رساندند که مثلا از قافله عقب نمانند. شوهرم گفت ما که مسخره نیستیم، تازه اومدیم اینجا اما من احساس می‌کردم نگاه قوم و خویش‌ها روی خانه‌مان خیلی تحسین‌آمیز نیست. برای همین اصرار کردم و به دخترهایم هم گفتم که به پدرشان اصرار کنند. آن زمان شوهرم در یک شرکت جدید سرمایه‌گذاری کرده بود و شرکت ناگهان در آستانه ورشکستگی قرار گرفت ولی او این مسئله را از ما پنهان کرده بود و ما هم از این طرف به او فشار می‌آوریدم و او از آن طرف خودخوری می‌کرد و آخرش به سال نکشیده ، سکته کرد و از دنیا رفت.
شوک از دست دادن شوهرم خیلی تکان‌دهنده بود. حالا دیگر بیوه شده بودم و آن همه‌ حرص و بریز و بپاش فقط فاصله میان ما را زیاد کرده بود. می‌دیدم که در این چند سال اخیر اصلا با هم خوب نبودیم. سال‌های اول ازدواج‌مان خیلی بهتر بود، گرچه وضعمان زیاد جالب نبود اما به هم نزدیک بودیم. حرف دلمان را به هم می‌‌زدیم اما وقتی او مغازه‌اش را گسترش داد و یک تاجر موفق شد، چشم و هم‌چشمی و پول‌پرستی وسط آمد و میان‌مان فاصله انداخت. حالا دو تا دختر هم روی دستم مانده و دائما دلم خوش بود که خب پول دارم و پول حلّال مشکلات است و برای این‌که بیوه شده بودم کم نیاورم، کمی بعد از مرگ شوهرم شروع کردم به مهمانی. حالا که به آن دوره نگاه می‌کنم می‌بینم انگار خلا بزرگی توی روحم بود که من می‌خواستم با مهمانی و خوش‌گذرانی پرش کنم اما محال بود پر شود حتی لحظه به لحظه می‌دیدم که عمیق‌تر می‌شد. بله پول برایم خوشبختی نیاورده بود اما نمی‌خواستم این را باور کنم... وکیل شوهرم یک‌ دفعه خبر وحشتناکی داد که شوهرم به بانک مقروض بوده و در نتیجه خیلی از اموالش الان توقیف شده است. ورشکستگی آن شرکت هم قسمت اعظم سرمایه‌مان را برده بود... از این خبر دچار شوک شدیدی شدم. خب چی کار باید می‌کردیم؟ تا به خودم بیایم، حساب پس‌انداز شوهرم با ولخرجی‌های من و دخترهایم ته کشیده بود. مسئله جهیزیه آنها هم بود. برای همین سریع دست به کار شدم که دخترها را شوهر بدهم و با سر و سامان گرفتن‌شان، ببینم چقدر پول برایم مانده است اما خواستگارهای خوب و پولدار انگار بو کشیده بودند که وضعیت مالی ما چندان خوب نیست و می‌رفتند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کردند. بالاخره دو نفر پیدا شدند که حاضر بودند با دختر‌های من ازدواج کنند اما هر دو مقیم خارج بودند. من دیگر درنگ را جایز ندانستم و به فاصله شش ماه هر دوی آنها را عروس کردم و معادل جهیزیه مفصلی که می‌خواستم بهشان بدهم، یورو و دلار به آنها دادم. آن هم با فروش ماشین و خرده‌ریزهای دیگر و جواهراتم که وقت فروش با قیمت بالا برنمی‌داشتند و درنتیجه چیزی عایدم نمی‌شد. به هرحال لازم بود مهمانی‌هایی بگیرم و به مردم نشان بدهم که دستم به دهانم می‌رسد و در نتیجه پول زیادی هم از این طرف رفت. شوهر دختر بزرگم خیلی خسیس از آب درآمد و اجازه نمی‌داد حتی از آنجا به من تلفن کند. شوهر دومی هم وضعیت مالی‌اش در حدی بود که بتواند زندگی خودش را در آمریکا بچرخاند اما دخترهای من که مثل خودم پرتوقع بودند، خیلی سخت توانستند با این اوضاع کنار بیایند. با رفتن آنها ناگهان دیدم پول چندانی برایم نمانده است. یک‌دفعه اطرافم خلوت شد و ترسیدم. از این طرف یکی از طلبکارها که نمی‌‌دانستم سروکله‌اش از کجا پیدا شد، خانه را توقیف کرد. این اتفاقات آنقدر پشت سر هم افتاد که نتوانستم زیرش کمر صاف کنم. مجبور شدم آپارتمانی اجاره کنم و با ته‌مانده حساب پس‌انداز شوهرم زندگی‌ام را بگذرانم اما آن پول اصلا برکت نداشت و خیلی زود تمام شد. سال به سال وضعم بدتر می‌شد و مجبور ‌شدم از دوست و آشنا کمک بگیرم. از طرفی هم سنم بالا رفته بود و کاری نمی‌توانستم بکنم. حق با شماست شهربانو خانم... تمام آن سال‌ها با قدر ندانستن و منفی‌بافی کردن گذشت و حالا زنی تنها و ندار هستم که برای خرید یک بسته نمک باید کلی به لحاظ مالی به خودم فشار بیاورم...
شهربانو گفت: افسوس... تو با خودت چه کردی؟ تو قدر نعمت‌هایی را که خدا به تو داد، ندانستی برای همین تمام‌شان را از دست دادی... حالا که زندگی‌ات را مرور کردی، متوجه شدی که کجا‌ها اشتباه کردی؟ فهمیدی که هر اتفاقی که در زندگی می‌افتد، به خاطر افکار خود ماست و نه هیچ‌چیز دیگر. این تو بودی که با کلام بیهوده و باور‌های نادرست به اینجا رسیدی.
- آره... زندگی من الان مثل یک کابوسه، اگر شما را نمی‌دیدم‌ این یادآوری‌ها نمی‌‌شد اما مسئله اینه که من الان نمی‌‌دونم چی کار کنم...
- ناامید نباش، درسته اشتباه کردی اما تو همین حالا هم می‌توانی مورد عنایت خداوند قرار بگیری و برکت را به زندگی‌ات برگردانی. خداوند مهربان و بخشنده است. اگر قصدت با کلام و عملت یکی باشد، آن‌وقت اتفاق خارق‌العاده‌ای رخ می‌دهد. می‌بینی که درهای رحمت خدا به رویت باز می‌شود.
- چطور؟
- با باور و کلامت.
خانم عزیزی و شهربانو بعد از آن روز در پارک چند بار دیگر هم یکدیگر را دیدند. انگار پیوندی میانشان بسته شده بود. خانم عزیزی می‌دید که تحولی در وجوش صورت گرفته است. شهربانو روی او تاثیر زیادی گذاشته بود. حرف‌هایش آرامش و اطمینان به او می‌داد؛ اطمینان از این‌که قدرت برتری وجود دارد که با توکل به خدا می‌توان تمام مشکلات را حل کرد اما بین آنچه شنیده بود تا پیاده کردنش در عمل، فاصله‌‌های زیادی بود و مدت‌ها طول کشید. خانم عزیزی نیاز به زمان داشت. در این مدت شهربانو به او کمک می‌کرد درست برخلاف مسیری که پیش‌تر می‌رفت، حرکت کند، قدر‌شناس باشد، ذکر خدا را بگوید و ناامید نباشد که آن خود بزرگترین گنا‌ه‌ها بود و منتظر باشد تا خداوند دری را برایش باز کند که خودش سال‌ها نتوانسته بود آن را باز کند. می‌گفت: با ترس، اضطراب و ناراحتی هیچی عایدت نمی‌شود و می‌بینی که نشده و وضعت از این هم که هست، روز به روز بدتر می‌شود.
خانم عزیزی می‌گفت: اما چطور وضعیتم تغییر کند... من که دیگر کسی را ندارم؟
- به بند‌ه‌های خدا دل نبند، از خدا کمک بخواه... خدا راه‌های خودش را دارد. از راه‌هایی که انتظارش را نداری، راه برایت باز می‌کند.
به او می‌گفت که از ظاهر مخالف امری نترسد بلکه امیدوار باشد. گرچه اولش بسیار سخت بود اما خانم عزیزی که بینش لازم را پیدا کرده بود و گذشته‌اش جلوی چشمش بود، تصمیم گرفت به حرف‌های شهربانو عمل کند. واقعا هم که در تمام سال‌ها همه ترکش کرده بودند اما خدا با او بود و او از حضورش غافل بود. همین که گاهی با فروختن آخرین بقایای ثروت گذشته‌اش، بالاخره آب‌باریکه‌ای هرچند ناچیز برایش می‌رسید، کافی بود. حتی از آن مقدار، اندکی را به فقرا می‌بخشید و می‌دید انگار برکتی به پولش می‌آید که پیش‌تر نبود. باید قدردان و سپاسگزار می‌‌بود.
حدود دو، سه ماه تمام خانم عزیزی روی خودش کار کرد. در تنهایی‌اش بیش از پیش خدا را یافت. حسرت می‌خورد که چطور سال‌های عمرش با این فقدان طی شده بود اما شهربانو می‌گفت هیچ‌وقت دیر نیست... وقتی احساس می‌کرد خداوند حامی‌اش است، ایمانش را تقویت می‌کرد و موانع به نظرش کوچک می‌‌آمد. حتی اتفاقات جالبی می‌‌افتاد، صاحبخانه‌اش به خارج می‌رفت و در نتیجه دو ماه برای پرداخت اجاره فرصت پیدا می‌کرد. ظرف‌های چینی‌اش را با قیمت مناسب می‌خریدند و خدا راه‌ها‌یی نامنتظره را برایش باز می‌کرد. درست است که فقیر بود اما دیگر نمی‌ خواست احساس فقر کند مثل آن موقع که ثروتمند بود اما عملا حس یک فقیر را داشت چون آرامش نداشت و خلا در وجودش بود و می‌دید انگار خلایی که سال‌ها در وجودش بوده، از همین فقدان حضور خدا ناشی شده بود. او خدا را سخت فراموش کرده بود.
حدود چهار ماه بعد معجزه‌ای رخ داد. شوهر دختر دومش در آمریکا وضع مالی‌اش خوب شد و دخترش مقداری دلار برای او فرستاد تا به وضعیت خودش سر و سامان بدهد. خانم عزیزی که اشک از چشمش جاری شده بود، خودش را به شهربانو رساند و گفت خدا جواب مرا داد!
شهربانو گفت این پول می‌تواند برایت سرمایه باشد. از او پرسید که چه فن وهنری دارد؟ خانم عزیزی یک زمان شیرینی‌های خوبی می‌پخت. شهربانو به او گفت که از همین شروع کند و او مواد اولیه را خرید و شیرینی پخت و به قنادی سرکوچه‌شان داد که به شکل امانی از او قبول کند و بفروشد و اگر پولش برگشت، باز سفارش دهد. تا شب نشده، تمام شیرینی‌ها به فروش رفت و در نتیجه سفارش‌های زیادی به او دادند و برای روز بعد مشغول به کار شد. پول دریافتی‌اش برکت داشت. انگار هرچه از آن خرج می‌کرد، تمام نمی‌شد. کم‌کم کارش را توسعه داد و توانست خودش مغازه کوچکی مخصوص شیرینی‌های خانگی‌ که خیلی هم طرفدار پیداکرده بود، باز کند.
خانم عزیزی دیگر شب‌ها وقت خواب با سپاس از نعمت‌های خدا به خواب می‌رفت. یادش نرفته بود که زمانی پولدار بود اما با فراموشی خداوند همه‌چیزش را از دست داده بود اما حالا با یاد خداوند به اوج آرامش می‌رسید و همه‌چیز داشت و هیچ‌وقت مثل آن لحظات در زندگی‌اش احساس راحتی و آرامش نکرده بود. آرامش این‌که حامی قدرتمندی دارد که به فکر اوست...
خواننده گرامی خدا بزرگ‌تر از آن است که فکرش را می‌‌کنید.
ناتالی امیری
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید