یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


هوادادن نمایشنامه ای ذهنی


هوادادن نمایشنامه ای ذهنی
● یک
«برگشت
کسی پشت پنجره های بسته نبود
نگاهش کردم ببینم باز بر می گردد یا نه . اگر یک بار دیگر بر می گشت و به ... برگشت.
برگشت، کسی پشت پنجره های بسته نبود.
نگهبان داشت نگاهش می کرد. می خواست ببیند باز بر می گردد یا نه. گفت: «از کجا بدانم دخترش هستی » و به پنجره ها نگاه کرد. دوست داشت بفهمد نرگس دارد به کجا نگاه می کند هی. نفهمید. گفت: «نگفتی». نرگس برگشت طرفش. نگهبان تاب نگاه های او را نداشت. نمی دانست چه کار کند. از دستش خلاص شود یا باز نگهش دارد تا از کارهایش سر در بیاورد.
نرگس همین طور نگاهش می کرد.
نگهبان کلاهش را داد بالاتر و جلوی سرش را خاراند. موهایش تقریباً سفید شده بود.
گفت: «چی را داری نگاه می کنی » روی شیشه تیره سمت راست عینکش پر از پنجره بود و روی شیشه دیگرش سرشاخه های درخت ها. لابه لای سرشاخه ها تکه های کوچکی از آسمان را می دید که با تکان آرام شاخه ها، بزرگ و کوچک می شدند.
نرگس گفت: «هیچی»
نگهبان گفت: « هیچی که نگاه کردن ندارد.»
عینک آرامش عجیبی بهش می داد، مخصوصاً که می آمد نوک دماغش. از روی پله جلوی اتاقک نگهبانی بلند شد رفت تو :
«ساعت ملاقات اگر نباشد، عزرائیل هم اگر بخواهد برود تو راهش نمی دهم.»
نرگس به ساختمان بزرگ وسط باغ نگاه کرد. دیگر کفری شده بود. خواست یک چیزی بهش بگوید. نگهبان کلاهش را از سرش برداشت و موهایش را با دست صاف کرد. موهایش چرب بود: دستش را مالید به شلوارش.»
«-آمده ام - شاید!» نام مشکلی است برای رمان محمدرضا کاتب. مشکل در اشاره، در نگارش، در وفاداری به رسم الخط نام، در فهم رسم الخط و البته در دو «نظرگاهی» بودن آن. «متن» از همان ابتدا می خواهد به ما بگوید که لااقل دوصدا، دو نظرگاه در آن به گوش می رسد ، در آن به چشم می خورد. «کاتب» البته نویسنده ای است که با آثار تک صدایی در ادبیات کودک و نوجوان شروع کرد و بعدها، اندک اندک صداها در آثارش آنقدر زیاد شد که بدل به همهمه شد مثلاً در رمان «هیس» اما رویکرد «آمده ام - شاید!» چیز دیگری است. مقدم است البته بر «هیس» و کمی دست به عصاتر است در حوزه عبور از خطوط تثبیت شده داستان. کاتب در این اثر بیشتر دنبال «اثبات» است؛ اثبات تسلط اش بر زبان، بر وصف، بر شکل دادن فضا، هوا دادن مکان ها [چیزی شبیه به آن کاری که فیلمنامه نویس ها در تبدیل یک نمایشنامه به فیلم معمولاً انجام می دهند. راستی فراموش کردم: شغل اصلی نویسنده ساخت فیلم است در تلویزیون!] و ...
این «اثبات» به نظرم کار دستش می دهد همان طور که در «هیس» کار دستش داد بعدها و «افراط» در «زبان ورزی» ، اضافه آورد متن را. «متن اضافه» همیشه یک «وصله» است. «وصله» پیراهن را از ریخت می اندازد. آغاز همین رمان را کمی وارسی کنیم. کلی زمان و کلمه و فضا تلف می شود تا بفهمیم که «نرگس» و «نگهبان» درچه «وضعیت» ، در چه ارتباط اجتماعی قرار گرفته اند و نویسنده هم مسحور پرداختن به جزئیات است. این جزئیات اگر جایی در رمان، به آنها رجوع نشود چه فایده ای دارد [یعنی همه جزئیات باید به آنها رجوع شود پس داستان های «هسه» یا «بورخس» چه، که پر از جزئیات غیر مرجوع اند ]
«نرگس دماغش را کشید بالا. نوک دماغش قرمز شده بود. هر وقت گریه می کرد، نوک دماغش قرمز می شد. «لو»اش می داد که گریه کرده. سربرگرداند و به احسان نگاه کرد. فقط چشم هایش پیدا بود و چند تکه ازموهایش که از لای باندهای سرش زده بود بیرون. باقی صورت زیر باندهامخفی بود... عمو از پنجره اتاق به حیاط نگاه می کرد و پک می زد: « قبول دارم سخت است آدم بنشیند انتظار بکشد تا بابایش بیاید، بعد بهش بگویند ببخشید اشتباه شده، این یک نفر دیگر است. آره سخت است انتظار، اما بهتر از این است که چیزی نداشته باشی بهش دل ببندی. فرق یک تکه سنگ و آدم این است که آدم دل می دهد به چیزی و نحسی زندگی اش را فراموش می کند. آدم باید خیلی کله خر باشد دلش را خوش نکند به چیزی . هی می خواهم حرف نزنم اما یک نفر بهم می گوید بگو، تا این دختره بفهمد برنامه چیه.»
به شیشه پائین پنجره نگاه کرد: «نفهمیدی کی این شیشه را شکست آخرش »
نرگس گفت: «هان!»
عمو گفت: «یادم باشد اندازه اش را بگیرم، عوضش کنم.»
نرگس از پائین شیشه به حیاط نگاه کرد.»
«ریتم » در کار «کاتب»، دلمشغولی اصلی است و این ریتم، یا از راه «مابه ازای شیئی» حاصل می شود [مثل همان شیشه های شکسته یا انعکاس جهان در شیشه عینک] یا از تضاد میان گیجی و هوشیاری گوینده و شنونده. این دو شگرد از فرط تکرار در «متن»، دل آزار می شوند و بعدها در آثار دیگر کاتب هم شاهد اجرای آنها هستیم؛ شگردهایی که شخصی هم نیستند و بیش از آن که از «داستان » آمده باشند متعلق به «نمایشنامه»اند و شک منتقد را در «هوادادن » ایده یک نمایشنامه به شکل «داستان» تقویت می کنند و اضافات متن را توجیه. [توجیه از نگاهی پدیدارشناسانه نه ساختار گرایانه]
● دو
در داستان های «هسه» یا «بورخس» تزاحم جزئیات [جزئیات غیرمرجوع] به قصد ارجاع نیست بلکه «بازی ابتکاری » گم کردن یک سوزن درمیان انبوه سوزن هاست! در واقع «جزئیات» به تاریکی «متن» کمک می کنند تا کورسوی یک «کشف کوچک» همچون انفجار خورشیدی در نظر آید. جزئیات ، در آثار واقعگرایانه، بخشی از «فضا»، «حال و هوا» ، «مکان» و «زمان » هستند که به تشکیل «وضعیت» کمک می کنند اما در آثاری همچون آثار بورخس، جزئیات در ازدحام خود «ابری از استعاره» می سازند که قرار نیست به هیچ یک از عناصر ذکر شده کمک کنند و «وضعیت» در واقع محصول چند اشاره کلی است در داستان. آثار کاتب البته در این رده ادبی طبقه بندی نمی شوند گرچه نویسنده سعی بر آن دارد که میان یک اثر واقعگرایانه و اثری استعاری در رفت و آمد باشد اما خواستن کجا و توانستن کجا
«نرگس بلند شد. عمو از چیزی عصبانی بود: قاشق توی استکان چای عمو تند می چرخید و صدا می کرد. تفاله های چای می چرخیدند.
نرگس به ساعت نگاه کرد. هفت و هفت دقیقه بود. تا هفت و هفت دقیقه نمی شد نمی رفت. کیفش را برداشت و از اتاق رفت بیرون. سایه اش روی پنجره ها خم و راست می شد.عمو توی جیبش دنبال کبریت می گشت. عمو پشت بخاری را نگاه کرد ببیند یک وقت نیفتاده باشد آنجا. نبود. تشکچه اش را زد کنار. باید اول آنجا را نگاه می کرد تا بی خودی این همه دنبالش نگردد. همیشه می گذاشت آنجا. کبریت زد و گرفت زیر سیگار.»
به طور معمول، از دو راه می توان در داستان به «مفاهیم چند ساحتی» رسید: اول واقع گویی و واقع نمایی و ارائه جزئیات [که در جایی از داستان به آنها رجعت کنیم] و تشکیل «ابر استعاره» بر فراز «متن واقع نما» دوم استعاره گویی مفرط و ارائه جزئیات واقع نمایانه در دل این استعاره ها [که عموماً «برنامه های روایت» اند و غیرمرجوع] و خلق «واقعیتی نو» به شکل «ارواح گریزپا»یی همچون روح پدر هملت.
کاتب در جست و جوی راه سومی است. آیا راه سوم ناموجود است در هنر هیچگاه پاسخ به این سؤال، خیر نیست اگر بتوانی به آن برسی! و کاتب نمی رسد چرا که اساساً جست و جوی چنین راهی پس از آزمودن دو راه نخست صورت نگرفته، بلکه «کژ و مژ» شدن «کشتی بی لنگر» متن، نویسنده را به این سو رهنمون شده. یک ضرب المثل پرتغالی به ما می گوید: «وقتی خواب می بینی از آن لذت ببر چون هنگام بیداری، سیب خواب هایت هنوز بر درخت است!» سیب خواب های کاتب هنوز بر درخت رؤیاهای اوست و البته به دلیل شناخت شخصی از وی می دانم که در خلق خواب هایش - خلق متن - لذت کافی را می برد؛ پس، بنا بر آن ضرب المثل پرتغالی، منتقد چه می تواند، چه باید بگوید
«نرگس به پهلو شد. صورتش فرو رفته بود توی متکا. نیمه بالای متکا در نور زرد غرق بود. حس کرد پنجشنبه است؛ عمو دوست داشت روی طاقچه یک عکس باشد. هر عکسی که بود، فقط یک چیزی باشد که بتواند هروقت می خواهد به آن نگاه کند و بگوید یک نفر را دارد و دلش به حال خودش نسوزد. گفت: «دلبخواهی است » عمو یک چای دیگر ریخت:
«تو زندگی کمتر چیزی دلبخواهی است. بیشتر باید است. مرد کسی است که با بایدها کنار بیاید.»
عمو به درجه نفت چراغ نگاه می کرد:
«چراغ را چرا نفت نکردی »
نرگس گفت:
«باید حتماً بروم »
عمو گفت:
«فتیله اش می سوزد.»
دنبال چیزی می گشت که بهش فکر کند. خیره شد به شعله های زرد چراغ.»
● سه
کاتب در حال «هوادادن» نمایشنامه ای است که در ذهن دارد. این نمایشنامه فرضی، مقدار کمی شرح صحنه دارد و انبوهی «گفت وگو» و ایده های گوناگونی که باید روی یک «صحنه» اجرا شوند. خب! کاتب می آید این نمایشنامه فرضی را کمی آب و تاب می دهد. کمی فضای خارجی به آن اضافه می کند. سعی می کند این محدودیت را از متن بگیرد. در فیلمنامه نویسی به این کار می گویند «هوادادن نمایشنامه».اما این کار چه لزومی دارد اساساً چرا نویسنده باید از نمایشنامه ای ناموجود، داستانی موجود خلق کند که برای خلق فضاهای بیرونی مجبور به «اضافه کردن» باشد نه «خلق کردن»؛ یعنی آن «نمایشنامه فرضی» کامل بوده و هرچه اضافه بر آن در داستان شاهدیم، به هدر رفته است. اگر در سینما، این کار مسبوق به سابقه است به طور معمول برای تکرار موفقیت نمایشنامه در گیشه سینماست یا ادای دین به نمایشنامه ای خاص یا وسوسه خلق دوباره آن نمایشنامه در ژانری تازه. وسوسه کاتب چه بوده
«عمو از حرف های نرگس سر در نمی آورد. یک مدت بود نرگس همه اش فکر می کرد توی اتاقش بوی آبگوشت می آید، در صورتی که مدت ها بود آبگوشت درست نکرده بود. عمو کبریت گرفت زیر سیگار، همین طور نگاهش کرد.
«دست پخت خودم همچین بدک نیست. احتیاجی ندارم کس دیگری برایم غذا درست کند.»... و برگشت از پله ها رفت بالا. با خودش حرف می زد و می رفت... از چیزی حرصش گرفته بود باز.»
روایتی به ما می گوید که «کاتب» نویسنده موفقی است. نویسنده جوان موفقی است که راه های تازه را انتخاب می کند و فضاهای تازه را به ما نشان می دهد. روایتی به ما می گوید که «کاتب» نویسنده پرکاری است؛ انبوهی کار منتشر شده در حوزه ادبیات نوجوان و محدودی هم در حوزه ادبیات بزرگسال. روایتی به ما می گوید که «کاتب» از الگوهای رایج در داستان نویسی پیروی نمی کند و دنبال خلق الگوهای تازه است؛ اینها «صداهای متن» جامعه ادبی ماست که کاتب را می شناسد و البته از صداها و الگوهای تکراری خسته شده است اما کاتب که «تخیلی فرهیخته» دارد از یک سو «خاستگاه روایت» اش جهانی محدود است و از سویی دیگر، منزل دوم روایت گری اش یعنی «متن روی کاغذ» مملو از تلاش های نامحدود برای خلاصی از زندان نخستین. چرا نویسنده از چه رو زندان نخستین را ویران نمی کند تا این همه درگیر مرحله بعدی نشود و خودش، خواننده را عذاب ندهد کاتب البته می تواند بگوید «کدام زندان این زندان ذهنی شماست!» و خلاص!«پرده جلوی پنجره را کنار می زنم که اگر این بار برگشت طرفم بتواند مرا راحت ببیند و بداند کی هستم و کجا هستم و چه شکلی هستم. مطمئنم فهمیده پرده را زدم کنار، چون خودش را زده بود به آن راه و با نگهبان دم در مثلاً گرم صحبت شده بود. نمی دانم چی گفت بهش. فکر کردم ببینم اگر من بودم چی می گفتم. این طوری می توانستم ببینم او چی می گوید بهش. هرچی بود نگهبان زیاد به حرف هایش گوش نمی داد.»
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید