چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید


شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر، انگار کوهی بود. / و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی. / زن و مرد و جوان و پیر، / همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای، / و با زنجیر. / اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی/ به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آن‌جا که رخصت بود، / تا زنجیر.
این سطرهای زنجیروار از کلمات موزون نشسته کنار هم، آغاز شعر «کتیبه» مهدی اخوان ثالث (م. امید) است. شاعری که خود را راوی افسانه‌های رفته از یاد و آرزوهای رفته بر باد می‌نامید و چهارم شهریور ۱۳۶۹ درگذشت.
شاعری که ادامه منطقی شعر فردوسی و نظامی است. ادامه شعری که وظیفه داستان‌گویی را به عهده گرفته بود و از پس آن هم برمی‌آمد. ادامه عصری که فرهنگ شفاهی/ شنیداری بر مردمان مسلط بود. عصری که شعر رسانه همه چیز بود و به همه، حتی آن‌ها که سواد نداشتند، آنچه را که باید می‌دانستند، می‌گفت.
اما اخوان شاعر عصر تصویر و سینما هم هست. عصری که فرهنگ نوشتاری به مرور جای خود را به فرهنگ تصویری می‌دهد و بهترین شعرهای اخوان روی چنین مرزی حرکت می‌کنند. تلفیقی از بیان شعر و فیلم‌نامه به اضافه سطربندی‌هایی که به جز عروض نیمایی، علتی دیگر هم دارد و وجهی دیداری به شعر روایی او می‌بخشد.
شعر کتیبه، نه نشان‌دهنده موقعیت جبری انسان است و نه بیان‌گر یاس فلسفی و ناامیدی اجتماعی او. کتیبه، نشان‌دهنده موقعیتی است که در آن، انسان آنچه را که جبر نیست، مثل سرنوشتی محتوم می‌پذیرد. فلسفه‌ای ندارد که در آن به بن‌بست برسد. هرچه هست عدم تفکر و تعقل است. اجتماعی ندارد که از بهبود اوضاع آن ناامید شود، فقط جمعیتی زنجیر شده به یکدیگر هست که معنای زنجیر را فراموش کرده است.
بند اول شعر روایت روشنی از نگاه انسان‌ها به دور و غفلت از نزدیک است. دیدن تخته‌سنگی که در فاصله قرار دارد و ندیدن زنجیری که جزیی از آنان شده. کلام فخیم و مطنطن اما رام و نرم اخوان، طوری روایت را آغاز می‌کند و پیش می‌برد که همراه زنجیر موزون کلماتش، صدای جنبیدن و خزیدن آدم‌ها را می‌شنویم.
درست مثل شروع فیلمی سینمایی که ابتدا در دوردست تخته سنگی را به بیننده نشان می‌دهد و بعد روی آدم‌هایی با سنین مختلف حرکت می‌کند و سرآخر علت نزدیکی آن‌ها را به هم نشان می‌دهد: زنجیر. آدم‌هایی که به هم دلبستگی ندارند و پایبند هم نیستند، پایبند زنجیر‌اند. به سوی دلخواه می‌روند اما نگاهی به زنجیری که باید از پای خود بگشایند، نمی‌کنند. خواننده شعر زنجیر را می‌بیند و منتظر حرکتی برای باز کردن آن می‌ماند.
ندانستیم/ ندایی بود در رویای خوف و خستگی‌هامان،/ و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم. / چنین می‌گفت:/ « فتاده تخته سنگ آن‌سوی، وز پیشینیان پیری / بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت...» / چنین می‌گفت چندین بار/ صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت./
اخوان روایت شعرش را درست مثل تعریف کردن ماجرایی که خودش به چشم دیده، چنان با دقت و ظرافت و شک در گفتن همراه می‌کند که خواننده شعر برای لحظه‌ای به واقعیت آن‌چه می‌خواند شک نمی‌کند. به تعبیری، شاعر و راوی درون شعر بر هم منطبق شده‌اند. نام شعر کتیبه است و انگار خواننده دارد متنی قدیمی یا ترجمه‌ای از آن را می‌خواند. فخامت زبان روایی اخوان، در این شعر به واقع‌نمایی و باورپذیری این روایت کمک می‌کند.
در همین سطرها، باور به موهومات گذشته به جای تلاش در زمان حال، هم‌چنان خودنمایی می‌کند. خستگی جمعی باعث شنیدن صدایی در رویای این جمعیت اسیر و در بند می‌شود. باز هم صدایی را در رویا از دور می‌شنوند اما صدای زنجیر پاها به گوش‌شان نمی‌‌رسد. صدایی از گذشته‌ای نامعلوم، در زمان و مکانی نامشخص را دریافت می‌کنند اما نسبت به صدای زنجیری که آزادی آن‌ها را سلب کرده، کر شده‌اند. خواننده شعر اما صدای زنجیر را در روایت به وضوح می‌شنود و همچنان برای باز شدن آن لحظه‌شماری می‌کند.
و ما چیزی نمی‌گفتیم. / و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم. / پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی/ گروهی شک و پرسش ایستاده بود. / و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی./ و حتی در نگه‌مان نیز خاموشی./ و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود./ شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید، / و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید، / یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را / و نالان گفت:‌ «باید رفت »/ و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت» / و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آن‌جا بود. / یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند: / «کسی راز مرا داند / که از این‌ رو به آن ‌رویم بگرداند» / و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم. / و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.
این جمعیت پابسته به زنجیر چنان به وضع موجود عادت کرده‌اند و دچار رخوت و کاهلی شده‌اند که می‌خواهند صدای رویای جمعی خود را هم ناشنیده بگذارند. تخته‌سنگ، مثل علامت سوالی که در ذهنشان حک شده باشد، رهایشان نمی‌کند.
به خصوص که صدایی به آن‌ها دیکته کرده که رازی کهن بر آن نقش شده است. شاید اگر برای رهایی خود از زنجیر و نقشی بر پای آن‌ها گذاشته بود و نقشی که در زندگی فعلی آن‌ها بازی می‌کرد و بعد رسیدن به تخته‌سنگ تلاش می‌کردند، نتیجه بهتری عایدشان می‌شد. اما تکیه روایت اخوان بر حضور زنجیر و نادیده ماندن‌اش، می‌تواند راز ناگشوده این کتیبه باشد. جمعیت اسیر وقتی حاضر به از جای جنبیدن می‌شود که یکی که زنجیر سنگین‌تری دارد گوش خودش را به خاطر صدایی که از رویا شنیده، لعنت می‌کند. یکی که سختی بیشتری را متحمل می‌شود باید حرکت کند تا بقیه به دنبال او راه بیفتند. اما نکته مهم در روایت شعر، این است که حتی جلودار هم فقط به فکر راز نوشته شده بر تخته‌سنگ است و به سنگینی زنجیرش عادت کرده. دوم این که بقیه آدم‌ها به تبعیت زنجیر به دنبال او می‌روند نه به خاطر رهبری‌اش.
قهرمان آن‌ها برای شروع حرکت به سوی تخته‌سنگ، بیچاره‌ترین آن‌هاست. هر بار که نامی از زنجیر در روایت شعر به گوش می‌رسد، خواننده شعر امیدوار است که یکی از آدم‌های شعر هم متوجه این صدا شود، اما روایت مسیر خودش را طی می‌کند و خواننده را به دنبال خود می‌برد.
در این روایت استعاری، فردی که زنجیر‌اش قدری رهاتر است و آزادی عمل نسبی بیشتری دارد، می‌تواند خودش را به بالای تخته‌سنگ برساند و راز نوشته شده روی آن را بخواند. این‌جا آزادی ناچیز و قدرت خواندن و حرکت کردن، هم‌رتبه می‌شوند.
اما به ذهن همین فرد هم نمی‌رسد که برای چه دارند تلاش می‌کنند. هدف از خواندن راز نوشته بر سنگ، جز تغییر وضع موجود و رسیدن به آزادی چیست. آدم‌های این شعر حاضراند برای تغییر وضع موجود وضعیت سنگ را تغییر دهند و آن‌طور که به آن‌ها دیکته شده، پشت‌وروی‌اش کنند، اما حضور سنگین زنجیر را نادیده می‌گیرند.
هلا، یک... دو... سه... دیگر بار /هلا، یک... دو... سه.... دیگر بار. / عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم. / هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار./ چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی./ و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال، / ز شوق و شور مالامال./ یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود، / به جهد ما درودی گفت و بالا رفت. /خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند / (و ما بی‌تاب) / لبش را با زبان تر کرد ( ما نیز آنچنان کردیم)
و ساکت ماند. / نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند. / دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد. / نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم: / «بخوان!» او همچنان خاموش./ «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد. / پس از لختی/ در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد / فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد. / نشاندیمش./ به دست ما و دست خویش لعنت کرد. / «چه خواندی، هان؟»/ مکید آب دهانش را و گفت آرام: /«نوشته بود / همان، / کسی راز مرا داند، /که از این رو به آن رویم بگرداند.» / نشستیم / و/ به مهتاب و شب روشن نگه کردیم. / و شب شط علیلی بود.
در روایت اخوان، حتی زمان مکث‌ها، تکرارها، حالت‌های خستگی، نحوه حرکت آدم‌ها و احساس آن‌ها در قبال رخدادها و آنچه که بر سرشان آمده، رعایت می‌شود. سطرها کوتاه و بلند می‌شوند، کلمات هم حروف، صدا را تشدید می‌کنند و پایان هر سطر با حرکت و سکون خود، نحوه حرکت را تصویرسازی می‌کند. روایت شعر، تبدیل به گزارش لحظه به لحظه تلاش جمع برای برگرداندن سنگ می‌شود. جزئیات اعمالی که اتفاق افتاده انگار که از پروژکتور بر پرده سینما افتاده باشد و زمان فیلم هم برابر زمان واقعی باشد، به تصویر کشیده می‌شود.
اسیران زنجیر تخته‌سنگ را جابه‌جا می‌کنند اما وضع خودشان بهتر که نمی‌شود هیچ، احساس فلاکت و درماندگی بیشتری هم می‌کنند. به عبارتی وضع موجود آن‌ها تغییر می‌کند اما بدتر می‌شود، چرا که امید واهی آن‌ها به سنگی که رازی رهایی‌بخش از گذشته‌ای دور بر آن حک شده به کلی از بین می‌رود. اخوان این بدتر شدن موقعیت را با تغییر عبارت « و شب شط جلیلی بود» به « و شب شط علیلی بود» در دو بخش از روایت شعر نشان می‌دهد. شب همان شب است، فقط بیهودگی حرکتی که صورت گرفت، آن را تحمل‌ناپذیرتر کرده است.
حضور زنجیر تا پایان روایت ادامه دارد و این استعاره دیگری است از ادامه اسارت آدم‌هایی که نگاه می‌کنند اما نمی‌بینند. این جا دیگر خواننده شعر هم از پاره شدن زنجیر و آزادی انسان‌ها ناامید می‌شود. شاعر موفق شده خواننده را تا آخرین لحظه شعر همراه خود ببرد و در پایان به او هم احساس شکست را منتقل کند، هرچند نه به علت همزادپنداری با آدم‌های شعر، به خاطر آنچه که خواننده می‌دید و می‌دانست باید صورت گیرد و نگرفت.
راز این شعر چیست؟ این که رازی وجود ندارد و پشت و روی تقدیر چیزی نوشته شده که دانستن و ندانستن آن تفاوتی ندارد؟ یا حضور مستمر و باز نشدنی زنجیر در روایت شعر، راز این شعر است. اگر جز این باشد راز نوشته شده بر تخته‌سنگ، یک ضد راز «ابزورد» است. نوشته معناباخته‌ای که فقط قصد فریب دادن دارد و اتفاق افتادن موقعیتی است که اخوان ثالث در شعر «زمستان» آن را هشدار می‌داد: «شب با روز یکسان است» .
کتیبه استعاره از اسرار فرازمینی و معمای هستی نیست. روایت شعر اجازه چنین برداشتی را نمی‌دهد. اگر آدم‌ها خود را از اسارت زنجیر آزاد می‌کردند و بعد به یکسان بودن دو روی تخته‌سنگ پی می‌بردند، شاید می‌شد چنین نتیجه‌ای گرفت. اما زنجیری که بخشی از وجود این آدم‌ها شده و اصلاً به آن فکر نمی‌کنند، مانع این امر می‌شود. غیاب آزادی مساله اصلی این شعر است.
کتیبه شعری روایی است که با تصویرسازی‌های کلامی و موسیقایی، موقعیت انسان دربند مانده را نشان می‌دهد. انسانی که آزاد نیست چون اسیر خرافات و موهومات گذشته مانده است و به جای انجام کاری بنیادین یعنی آزاد کردن خود از زنجیر، تمام توان خود را صرف کاری بیهوده می‌کند: گوش دادن به گذشته‌ای که معنایی جز فریب انسان ندارد.
محمد آزرم
http://tafavot.blogfa.com


همچنین مشاهده کنید