چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


چشم‌های بودائی


چشم‌های بودائی
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه‌نانی دارم
خرده‌هوشی
سرسوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان
و خدائی که در این نزدیکی است
سهراب سپهری در ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ در شهر کاشان به دنیا آمد. پدرش اسدالله سپهری، کارمند اداره پست و تلگراف بود و به هنر و ادب علاقه وافری داشت: ”پدرم نقاشی می‌کرد، تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد، خط خوبی هم داشت“ (هشت کتاب) تصویری که از او در کتاب اتاق آبی و در معلم نقاشی ما ترسیم می‌شود، اندکی دقیق‌تر و گویاتر است: ”در خانه، کارم کشیدن بود. بامداد به دیوار سپید هشتی حیاط پائین صورت می‌کشیدم. با ذغال به آجرفرش ختائی حیاط. با گچ به کاگل تیره دیوار، با چاقو به تنه روشن سپیدار، از این میان، آلودن دیوار خطا بود و پاداش خطا، مشت و لگد بود و پدر بود که می‌زد تنه روشن سپیدار، از این میان، آلودن دیوار خطا بود و پاداش خطا، مشت و لگد بود و پدر بود که می‌زد و جانانه می‌زد. در من شوق تکرار خطا بود و در او التهاب زدن، اما پدر بود که دستم را گرفت و شیوه کشیدن آموخت. بتهوون را پدر هم می‌زد، هم آموزش موسیقی می‌داد. پدر چهره‌گشائی دستی داشت. آدمش همیشه رزمنده بود. رستم‌اش پیروز ازلی بود و سهراب‌اش شکسته جاودان. برای خود طرح منبت می‌ریخت و برای مادر نقشه گلدوزی. خط را هم پاکیزه می‌نوشت.“
در یکی از شعرهای دوره جوانی، از پدرش یاد کرده است:
”در عالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج، چون کمان قد سروش خمیده بود
دستی کشیده بر سر و رویم به لطف و مهر
یک سال می‌گذشت، پسر را ندیده بود“
مادر سپهری، ماه جبین (فروغ ایران) سپهری بود. سپهری او را بسیار دوست داشت: ”مادری دارم بهتر از برگ درخت“. فروغ سپهری در هنگام مرگ فرزندش زنده بود و در سنین بالای نود، در اوایل خرداد ماه ۱۳۷۳ در گذشت. مادربزرگ سپهری، حمیده سپهری شعر می‌گفت و در کتاب زنان سخنور ایران چند شعر از او آمده است. پدربزرگ مادر سپهری، ملک‌المورخین بود. وی مورخ بود و کتاب مشهور ناسخ‌التواریخ را در چند جلد نوشته است.
از ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۹:
دوره کودکی این شاعر نقاش در کاشان گذشت. دوره شش‌ساله ابتدائی را در دبستان خیام این شهر بود. معلم کلاس اول دبستانش را در ”اتاق آبی“ اینگونه توصیف می‌کند: ”آدمی بی‌رویا بود. پیدا بود زنجره را نمی‌فهمد، خطمی را نمی‌شناسد و قصه بلد نیست. می‌شد گفت هیچ‌وقت پرپرچه نداشته است. در حضور او خیالات من چروک می‌خورد. وقتی وارد کلاس می‌شد، ما از اوج خیال می‌افتادیم. در تن خود حاضر می‌شدیم. پرهای ما ریخته بود. این معلم تنبیه بدنی می‌کرد. ”ترکه تنبیه، ترکه انار بود، که در شهر من درخشش فراوان بود.“ در ذهن کودکی به نام سهراب، این موضوع اثر می‌گذارد: ”بعدها، من هم تنبیه را یاد گرفتم. ترکه‌زدن را در خانه مشق می‌کردم. باغ ما بزرگ بود و جای همه جور مشق. با ترکه پیش یک درخت می‌رفتم و با خشونت می‌گفتم: اوضاع طبیعی هندوستان را بگو و چون نمی‌گفت، ترکه بود که می‌خورد. به درخت دیگر می‌گفتم: سارا را با چه می‌نویسند؟ ... گفتی صاد؟ و شلاق بود بود که می‌زدم. دلم می‌خواست هیچ کدام درس خود را حاضر نباشند. معلم کلاس ما هم تنبل‌پسند بود. کندذهنی، جولانگاه سادیسم آموزشی او بود.“ روزی هم به‌دلیل نقاشی، از دست معلمش کتک می‌خورد: ”کتاب من باز بود. چیزی نمی‌خواندم. دفترچه‌ام را روی کتاب باز کرده بودم و نقاشی می‌کردم. درخت را تمام کرده بودم. رفتم بالای کوه یک تکه ابر نشان بدهم، داشتم یک ته ابر می‌کشیدم، رسیده بودم به کوه، که باران ضربه بر سرم فرود آمد. فریاد معلم بلند بود: کودن، همه درسهایت خوب است، عیب تو این است که نقاشی می‌کنی. کاش زنده بود و می‌دید هنوز این عیب را دارم. تازه، نقاشی هنر است.هنر، نفی عیب است و نمی‌توان به کسی گفت: عیب تو این است که هنر داری. جرأت نداشتم به او بگویم کودن که نمی‌تواند همه درسهایش خوب باشد؟“سپهری دانش‌آموزی بود منظم و درسخوان: ”من از ترس شاگرد اول بودم. من کارم مرتب بود، چون مرتب بار آمده بودم. پریشانی مرا می‌ترساند و هنوز هم می‌ترساند. من نظم را از کف نمی‌دادم. خطا را هم منظم مرتکب می‌شوم. تکلیف مدرسه من مرتب بود.مثل تاقچه‌ای که در اتاق پنجدری خانه داشتم و شبیه همه اتاق‌هائی که درشان زیسته‌ام.“درس ادبیات را هم خوش داشت و هم نه. چرا؟ چون ‌”کتاب درس فارسی یک مرقع بی‌قواره بود. در آن، خزف کنار صدف بود.
قاآنی کنار مولوی. مولوی در کتاب سال سوم ابتدائی بود. مهم نبود که مولوی دور از فهم بود (دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست)، شعرش از رو هم درست خوانده نمی‌شد. آموزش جدا بود از زندگی.کتاب تفاله واقعیت بود. حرف کتاب، پروانه خشک لای کتاب بود و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود. در کتاب درس خوانده بودم: بچه‌جان بر سر درخت مرو / لانه مرغ را خراب مکن و بارها بر سر درخت رفتم و لانه مرغ را خراب کردم. نمره اخلاقم در مدرسه بیست بود. در خانه صفر. در مدرسه سر‌به‌زیر بودم، در خانه سرکش. در مدرسه می‌ترسیدم، در خانه می‌ترساندم. مدرسه هوای دیگر داشت. دیاری بریده از کوچه و بازار و شهر بود.“سپهری در سال‌های کودکی شعر هم می‌گفت: یک‌روز که به‌دلیل بیماری در خانه مانده بود و مدرسه نرفته بود با ذهن کودکانه‌اش نوشت:
”از جمعه تا سه‌شنبه خفته نالان
نکردم هیچ یادی از دبستان
ز درد دل شب و روزم گرفتار
ندارم یک دمی از درد، آرام.“
از ۱۳۱۹ تا ۱۳۲۴:
در مهرماه ۱۳۱۹، سهراب به دبیرستان قدم می‌گذارد، دوره اول دبیرستان و در خردادماه ۱۳۲۲ آن را به پایان می‌رساند. با محمود فیلسوفی و احمد مدیحی، همدرسان همشهری‌اش در یک نیمکت می‌نشیند: ”برنامه ما تمام روز مجالست همدیگر بود و بعد از خوردن زنگ تعطیل مدرسه تا روز دیگر طاقت فراق نداشتیم.“سهراب درباره دوران دبیرستان می‌نویسد، ”دبستان به سر رسید و من به دبیرستان پانهادم. راه من از خانه به سوئی دیگر می‌کشید. از کوچه‌های دیگر می‌گذشت، تا به مدرسه می‌رسید. حیاط مدرسه دیگر آن نبود. برنامه آن نبود. معلمان دیگر بودند. اما سستی عناصر تعلیم همان بود و بی‌منظوری تربیت، همان. آموختن، به حافظه سپردن بود و غایت، نمره گرفتن بود. کلاس از زندگی بیرون بود.“درس فارسی به درس اخلاق تبدیل می‌شد: ”تکه‌هائی از بزرگان ادب فارسی در آن بود. اما دست کوتاه شاگرد دبیرستان کجا و دامن بلند مثنوی. پسرکان بی‌خبر کجا و طرفه خبرهای تذکره‌الاولیاء کجا. هرگز به معنی عزت‌نفس و همت عالی و خرد و اخلاص پی نبردیم.“کتاب‌های فارسی چهل تکه بود. دور از معنا، تنها به الفاظ پرداخته می‌شد. بالاخره یک روز در درس ادبیات، با طنزی نکته سنجانه، اعتراض خود را نشان داد و البته از کلاس اخراج شد: ”تکه‌ای از محمد عوفی در میان بود در ذم خیانت. ما سر در کتاب داشتیم و دبیر بلند می‌خواند و بدین‌جا رسید که: خیانت در نبشتن صورت جنایت دارد تا خردمندان را معلوم شود که خیانت و جنایت هر دو یکی باشند، که دبیر از جا در رفت و مرا از در بیرون راند. اما عوفی در کلاس ماند.“ در این دوره علاقه سهراب به نقاشی همچنان باقی بود: نقاشی فکر و ذکر من شده بود. هر فراغتی را نقاشی گرفته بود. تازه مداد کنته آمده بود. عاشق این مداد بودم. سیاهی‌اش خیلی بود.شیرین سایه می‌زد و سایه سبک ملایمت می‌گرفت. مدادم را دست کسی نمی‌دادم. پنهانش می‌کردم.شب‌هاش زیر بالش می‌نهادم. در باغ ما فراوان درخت بود، اما درخت نقاشی من همتا نداشت.نمونه‌اش در باغ نبود. خورشید من خورشیدی همه نبود. با خورشید گچ‌بری زیر بخاری قرابت داشت.کوه نقاشی من، کوه خیال بود. حرفی با کوه سه ‌دندانه نداشت.“ شعر هم می‌گفت. هم به فارسی و گاه نیز به لهجه محلی کاشان.پیرمردی به نام خباز کاشانی که شعر هم می‌گوید، در آن سال‌ها او را به یاد می‌آورد: جوانی محجوب که خوش برخورد بود و گاه در انجمن ادبی صبای کاشان دیده می‌شد.ز ۱۳۲۴ تا ۱۳۳۲:
سهراب در آذرماه ۱۳۲۵ یعنی اندکی بیش از یک‌سال پس از به پایان رساندن دوره دو ساله دانشسرای مقدماتی، به استخدام اداره فرهنگ کاشان در می‌آید و تا شهریور ۱۳۲۷ در این اداره می‌ماند. در همان زمان، در امتحانات ششم ادبی شرکت می‌کند و دیپلم کامل دوره دبیرستان را نیز می‌گیرد. از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ در کاشان با مشفق‌کاشانی (عباس کی‌منش) آشنائی و دوستی پیدا می‌کند: مشفق می‌گوید: ”در شهریور ۱۳۲۵ که در اداره فرهنگ کاشان آن روز و آموزش و پرورش امروز با سمت معاونت اداره انجام وظیفه می‌کردم، روانشاد سهراب سپهری که دانشسرای مقدماتی را به پایان برده بود، به کاشان آمد و از همان روزها با بروز استعداد شگرف خود نظر مرا جلب کرد، به‌طوری که در تمام مسافرت‌هائی که به‌منظور بازدید مدارس روستائی داشتم، همراه من بود و اکثر اوقات از مصاحبت او برخوردار بودم. در این سفرها وسایل نقاشی خود را همراه داشت و ضمن نقاشی از مناظر طبیعی در خانه‌های ویرانه روستائیان، ساعت‌ها با آنان می‌نشست و با حوصله‌ای عجیب به در دل آنان گوش می‌داد.در این سفرها وضع اسف‌انگیز مردم روستائی چنان اثری در روح حساس او بر جای می‌گذاشت که بی‌اختیار به گریه می‌افتاد و آثار شعری که در این زمینه و نیز زندگی خود به‌وجود می‌آورد، برای من می‌خواند یا می‌فرستاد. بعد که برای ادامه تحصیل به تهران می‌رفت، مکاتبات او با من تا آذر سال ۱۳۳۳ که به تهران انتقال پیدا کردم، ادامه داشت.“یک‌سال بعد او را در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران می‌یابیم.چندماهی در شرکت نفت به کار می‌پردازد. علاقه‌اش به شعر همچنان حفظ می‌شود. در جلسات ادبی هم گهگاه شرکت می‌کند. از جمله در جلسات شعر مورخ‌الدوله سپهر. وقتی که در این دانشکده بود، نخستین دفتر شعرهایش را چاپ می‌کند، مرگ رنگ، با مقدمه‌ای از امیر شاپور زندنیا، خویشاوند روزنامه‌نگار و اهل سیاست. اما در واقع چهار سال پیش از آن، یعنی در سال ۱۳۲۶، در کاشان صفحاتی چند از نخستین شعرش را که یک مثنوی بود، چاپ کرده بود. بر این دفتر مشفق کاشانی، مقدمه‌ای نوشته بود و در پایان آن اظهار امیدواری کرده بود که دوست شاعر صاحب ذوقش، در آینده‌ای نه چندان دور، آثار ارزشمند و بسیار بدیعی به ادب ایران هدیه خواهد کرد.مشفق کاشانی در نوشته‌ای دیگر، سپهری را در آن سال‌ها اینگونه به یاد می‌آورد: ”در اولین برخورد، سیمای نجیب و چهره متفکرانه او در من اثری گذاشت که هنوز بعد از سالیان دراز در ذهنم باقی است. به همین دلیل و بنا به موافق او، در امور اداری با من یار و مددکار شد.“
در بازدیدهائی که از مدارس روستائی اطراف کاشان انجام می‌شد، این دو همراه یکدیگر بودند: ”در آن روزها با سهراب و با چند تن از دوستا در یکی، دو انجمن ادبی شرکت می‌کردیم و ایام فراغت، اکثراً با یکدیگر به خواندن شعر شاعران بزرگ می‌پرداختیم و بحث و گفت‌وگو می‌کردیم. سهراب، جنگی از شعرهای مرا، با آثار شاعران دیگر با خط خود نوشته است که جزء گرانبهاترین یادبودها و در نزد من محفوظ است.“سپهری سپس برای ادامه تحصیل به تهران رفت. قبل از آن ”در کنار چمن“ یا ”آرامگاه عشق“ را که در قالب کلاسیک بود و تحت‌تأثیر ”زهره و منوچهر“ ایرج میرزا ساخته و پرداخته بود، به‌دست چاپ سپرد. مشفق کاشانی می‌گوید: ”وقتی اولین کتاب خود، مرگ سبز، را در تهران انتشار داد و برایم فرستاد، نوشت قالب دوبیتی‌های پیوسته و قالب‌هائی از این دست مرا قانع نمی‌کند. و در تلاش و کوشش هستم تا طرحی دیگر برای بیان احساسات و اندیشه‌های خود پیدا کنم، شاید به همین دلیل است که از چاپ تعدادی دوبیتی‌های پیوسته خود که همراه نامه‌های خود برای من فرستاده بود، در آثارش خودداری کرده است.“”در تهران، کمتر از کاشان او را می‌دیدم و به‌علت گرفتاری‌های زندگی که گریبانگیر من یا او بود، نمی‌خواستم آرامش او را بر هم بزنم، گهگاهی به محل کار من در وزارت آموزش و پرورش می‌آمد و از خاطرات گذشته در کاشان صحبت می‌داشتیم. یکی، دو مرتبه که از سفر فرهنگ برگشته بود، از فساد اخلاق که جامعه غرب را فرا گرفته بود، صد سینه سخن داشت.“”سهراب سپهری به سبب اصالت خانوادگی و تربیتی، ذاتاً انسانی مودب و خجول و بردبار و گوشه‌گیر بود. دوست داشت به دور از جنجال‌های اجتماعی زندگی کند. دل و جانی داشت به پهنای آسمانی آبی صاف و زلال، همواره در خویشتن خویش و حالت عارفانه خود غرق بود. به مادیات فکر نمی‌کرد و پول را تا اندازه‌ای که حوائج زندگی ساده و بی‌پیرایه او را تأمین کند، قابل تحمل می‌دانست. شهرت‌طلب نبود و اعتقاد داشت کسانی که دنبال شهرت می‌روند، خودخواه و بی‌مایه‌اند... در زندگی سادگی را می‌پسندید، در برخورد، در حرکت، در خانه، در کارگاه، در لباس پوشیدن، در غذا خوردن، در صحبت کردن، در معاشرت. در تمام دورانی که با من در کاشان بود از او دروغ نشنیدم، در صداقت او تردید وجود نداشت و رفتار او برای همه دوستانش سرمشق زندگی و آزادی و آزاداندیشی بود.“جواد حمیدی که در آن هنگام، ظاهراً استاد آن دانشکده بود، درباره او می‌گوید: ”وقتی سهراب در دانشکده‌های هنرهای زیبای تهران برای تحصیل در رشته نقاشی وارد شد، از همان روزهای اول به مناسبت سادگی و تازگی در کارش نظر مرا به‌خود جلب کرد و مخصوصاً برای طرح‌ریزی از روی مدل زنده، جاها و زوایائی را که انتخاب می‌کرد، جالب بود. خودش شخصی سربه‌زیر، در عین حال موشکاف و دقیق به‌نظر می‌آمد. حرف را زود می‌گرفت، ولی در مغزش آن را احساس و بررسی می‌کرد. از نظر فیزیکی و صورت ظاهر لاغر و از جهت سیرت باطن حساس و متکی به‌نفس بود و اگر چیزی به نظرش می‌رسید با جملاتی کوتاه پاسخ می‌داد. شعر و نقاشی را از خیلی پیش شروع کرده بود. اوایل اشعاری معمولی می‌گفت، با اوزانی متداول. گاهی از اوقات شعری که ساخته بود برای من می‌خواند. البته با درخواستی که من از او می‌کردم.“از ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۰:
در این سال‌ها، سپهری مدت‌های کوتاهی را به‌کار در ادارات دولتی می‌گذراند، تا آنکه در پایان سال ۱۳۴۰، برای همیشه، از کارهای دولتی کناره می‌گیرد. از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۰ چند بار به خارج از کشور می‌رود. ابتدا به اروپا و سپس به ژاپن. در پاریس، در مدرسه هندی‌های زیبای آن شهر، در رشته لیتوگرافی (چاپ سنگی) نام‌نویسی می‌کند.در مدتی که ژاپن بود، به آموختن فنون حکاکی روی چوب می‌پردازد. درسال ۱۳۴۰، در راه بازگشت به ایران، در هند توقف می‌کند و به تماشای ”آگره“ و ”تاج‌محل“ می‌پردازد.به تهران که بازگشت، در میان شاعران و نقاشان و نویسندگان جوان دوستانی پیدا می‌کند: نصرت رحمانی، فریدون رهنما، منوچهر شیبانی، غلامحسین غریب، هوشنگ ایرانی، ابوالقاسم سعیدی و چند تن دیگر. در مجلات ادبی ـ هنری آن سال‌ها، در کنار اینها، نام او هم به چشم می‌خورد: هنرنو، آپادانا، علم و زندگی، سخن و تعدادی دیگر. در چند جا هم آثار هنری خود را به نمایش می‌گذارد: اولین بی‌ینال تهران (۱۳۳۷)، بی‌ینال دوم (۱۳۳۹) و نمایشگاه انفرادی در تالار عباسی تهران.هوشنگ مقتدر، یکی از کسانی‌که در آن سال‌ها، او را در پاریس دیده چهره سهراب را چنین تصویر می‌کند: ”به یاد ندارم چه انگیزه‌ای او را به دیار فرهنگ کشاند.رفت‌وآمد چندانی نداشت، مگر با ناصر عصاره (نقاش سرشناس) و یکی دو تن از دوستان دیرینش. ما او را جوانی سخت گوشه‌گیر و دیرآشنا و شکننده یافتیم. به یاد دارم برای سرگرم کردنش، روزی نادرپور او را به دیدن فیلم بچه‌های بهشت، اثر فیلمساز نامی فرانسوی، مارسل کارنه دعوت کرد. هنوز به نیمه فیلم نرسیده بودیم که سهراب بی‌سروصدا سالن سینما را ترک گفت و مدتی در کوچه ایستاد. بهانه‌اش اینکه من در هوای بسته دلم می‌گیرد. غرضم اینکه به سختی می‌شد به درون فرو بسته وی راه یافت و در خرسندی‌اش کوشید. مدت این سفر نخستین کوتاه بود، یکی دو ماه بیشتر نپائید. سهراب در تنگنای مالی سختی به‌سر می‌برد. برای گذران زندگی، چندی در یک کارخانه بسته‌بندی کار گرفت اما چون از خوب‌وبد زندگی نمی‌نالید و کم‌سخن می‌گفت، هرگز ندانستیم که در آن کارخانه بر او چه رفت و چه گذشت. به هر رو در این سفر، کشور فرانسه چندان به دلش نچسبید. گرماگرم جنگ‌ الجزیره بود. بارها او را به خاطر موهای مجعد و رنگ تیره چهره و سر و وضع نابسامانش، به‌جای عرب الجزیره‌ای گرفتند و به پرس‌وجو برآمدند و سهراب زودرنج را به سختی آزردند. در همین دوره بود که سهراب با پشتکار شگفت‌آور به فراگیری زبان فرانسه برآمد. گه‌گاه کوشید برخی از اشعارش را به فرانسه برگرداند که البته جای حرف داشت.از ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۹:در این سال‌ها، سپهری به او تکاپوهای ادبی و هنری خویش می‌رسد. آثار هنری و ادبی او، به‌ویژه شعرهایش، در سطحی بسیار وسیع، مورد توجه قرار می‌گیرد. وی در پنج‌سال نخست این دوره، زیباترین منظومه‌ها و شعرهایش را می‌نویسد: ”صدای پای آب“، ”مسافر“ و ”دفتر حجم سبز“ درباره آنها، نقدها و تحلیل‌های فراوانی نوشته می‌شود. برخی او را به نادیده گرفتن دردها و دور بودن از جامعه متهم می‌کنند اما حتی اینان نیز توفیق عظیم او را در نوشتن اشعاری شفاف با بیانی صمیمانه و زبانی پاکیزه انکار نمی‌توانند کنند. ما نمی‌دانیم که واکنش او درباره سخنان موافق و مخالف چه بود. اما می‌دانیم که در طول بیش از سی‌سال زندگی هنری ادبی‌اش نه مقاله‌ای نوشت نه نقد و علیکی. نه پاسخ داد و نه به کسی اعتراض کرد. نه در مطبوعات، به فعالیت پرداخت و نه از رادیو، تلویزیون، برای مطرح شدن خود کمک گرفت. در سکوت و تنهائی و آرامش بوداوار خود یله شد و آرام و بی‌تظاهر و بی‌ریا به آفرینش هنری و ادبی خویش پرداخت. در محافل دوستانه و دیدارهای خصوصی، او از انتقادها و حملات نویسندگان و منتقدان بی‌بهره نمی‌ماند: ”شبی با جلال آل‌احمد و فریدون رهنما بر سر جنگ ویتنام سخت در افتاد. چنان‌که مصرانه می‌گفت: کوشش یک سیب برای رسیدن و به سرخی نشستن کمتر از مبارزه ویتنامی‌ها از برای رهائی نیست یا بر آن بود که مارها و کژدم‌های بدنام کاشان بسی بی‌آزارتر از برخی مردمان خوشنام هستند یا در پاسخ منتقدی که می‌گفت: در این شرایط که امریکا در ویتنام ناپالم می‌ریزد و آدم می‌کشد، تو نگران آب خوردن یک کبوتری، می‌گوید: ”دوست عزیز، ریشه قضیه در همین‌جاست. برای مردمی که از شعرها نمی‌آموزند که نگران آب خوردن یک کبوتر باشند، آدمکشی در ویتنام یا هر جای دیگر، امری بدیهی است.“بسیار به سفر می‌رود اما کاشان و بیابان‌هایش برای او از همه جا دوست‌داشتنی‌تر بود. خواهرش، پروانه سپهری می‌گوید: به کاشان عشق می‌ورزید. از هر جا خسته می‌شد، به کاشان پناه می‌برد. طبیعت کاشان با وجودش آمیخته بود. انس و الفت عجیبی به گلستانه داشت، ماشین سهراب لندرووری بزرگ و دراز با رنگ سبز ارتشی بود، روزی در حوالی راوند (یکی از قریه‌های اطراف کاشان) مردم بومی، با مشاهده ماشین او و همچنین قیافه او با آن محاسن و موهای بلند، خیال کرده بودند که با یک امریکائی روبرو هستند و چون ماجرا در روزهای اوج انقلاب بود، ماشین را سنگسار کرده بودند که البته به او آسیبی نرسیده بود. به واسطه وضع ظاهری موها و ریش‌هایش که همیشه تمیز و شانه کرده بود و همچنین ماشین بزرگش به‌عنوان یک فرد خارجی توسط جمعی از بروبچه‌های کاشان مورد سؤال قرار می‌گیرد که مسیو شما کجائی هستید؟ سهراب با خنده پاسخ می‌دهد: کاشی هستم و از سُرپله می‌آیم (یکی از محله‌های معروف کاشان) وقتی سهراب این ماجرا را با خود با خنده‌های دوسیلابه‌اش و باکلمات بکر به همراه اشاراتی که از مکالمه انگلیسی آغشته به کاشانی همشهریان تعریف می‌کرد، بی‌اختیار می‌خندیدیم. البته بعد از این جواب، دوستان همشهری خجل و خندان دور می‌شوند. او به خواندن همواره و اندیشیدن همیشه وفادار بود، ساعت‌ها به مطالعه و اندیشیدن می‌پرداخت به فلسفه و عرفان عشق وافری داشت. او با آشنائی عمیق با زبان‌های فرانسوی و انگلیسی و تا حدی ژاپنی، این امکان را داشت که حوزه آگاهی‌هایش را گسترش دهد. او همیشه منتظر کتاب‌هائی بود که سفارش داده بود و همیشه در آغاز هر دیدار از ما سراغ کتاب‌هائی را می‌گرفت که در غیبت چند روزه او از راه رسیده بودند. او ساعت‌ها در اتاق خود به مطالعه، نقاشی و سرودن شعر و یادداشت‌های دیگر مشغول بود. همیشه هم شتاب داشت.با توجه به آشنائی من با موسیقی کلاسیک، گاه از من سراغ آثار آهنگسازان بزرگ را می‌گرفت.“یکی از دوستانش می‌گویند: ”او به معنای دقیق کلمه ساده بود، به اندازه شعرهایش به اندازه ترکیب‌های رنگ و خط در تابلوهایش، گاه خیال می‌کرد کودک چهل ساله‌ای است که می‌خواهد هستی را تجزیه کند. با دل آسودگی و صفای کودکانه‌ای می‌خواست حقیقت را دریابد، آن هم نه حقیقتی را که همه ما به نوعی می‌کوشیم تا آن را دریابیم، ساده‌ترین حقایق را. ساعت‌ها می‌توانست در یک جمع بزرگ ساکت بنشیند، اصلاً سکوت با او بود. بخشی از وجودش بود. انگار در رود درون خود غرق بود.آرامش یک کاهن بودائی را داشت و در عین حال می‌دیدی که بوداوش رنج‌های زندگی را تحمل می‌کرد.آنهائی‌که با محافل مثلاً هنری یا روشنفکری در این مُلک آشنائی دارند، می‌دانند که تا چه حد غیبت و حرف و نقل فراوان است.هیچ‌گاه ندیدیم سهراب از کسی بد بگوید، اثر هنرمند دیگری را به باد مسخره و انتقاد بگیرد. اگر در گرماگرم بحث درباره فلان نقاشی که تازه کارهایش را دیده بودیم، از او می‌خواستند تا نظرش را بگوید، رندانه، شاید طفره می‌رفت و می‌کوشید تا به سکوت خود ادامه دهد. اغلب خیال می‌کردم که او در میان جمع هم با خودش خلوت کرده و دلش نمی‌خواهد که آن خلوت درونی را بیاشوید.“سپهری هر وقت که امکانات مادی برایش فراهم می‌شد، به سفری می‌رفت، اما نه در امریکا و نه در هیچ‌جای دیگر، بیش از چند ماه نماند و هرگز به جلای وطن راضی نشد و هیچ‌گاه از این همه مسافرت ، راه و رسمی را که رفتار و گفتار همیشگی‌اش را تحت‌تأثیر قرار دهد، با خود سوغات نیاورد. کریم امامی مترجم برجسته می‌گوید: ”سهراب بیش از هر کجا به کاشان دلبسته بود و بیشتر اوقات ده سال آخر عمر خود را در آن شهر و روستاهای اطراف آن به‌سر آورد. کارگاهی در یک از خانه‌های قدیمی شهر اجاره کرده بود و با لندروری که خریده بود، دشت‌ها و دامنه‌ها را زیر پا می‌گذاشت و چشم‌اندازهای محبوب خود را دوباره و چندباره نظاره می‌کرد. برای تجدید قوا، برای بازیافتن ارزش‌های پاک و دست‌نخورده کهن در اجتماعی که چهار نعل از زندگی سنتی خود دور می‌شود، به کاشان می‌رفت... او آدمی بود بی‌اندازه خجول و منزوی، برای پرهیز از مزاحمت اشخاص، زنگ تلفن خانه که به صدا درمی‌آمد، سپهری هیچ‌گاه اول خود گوشی تلفن را برنمی‌داشت. هیچ‌گاه در نخستین شب نمایشگاه نقاشی خود که دوستان و آشنایان و علاقه‌مندان همه جمع بودند و میدان برای جولان‌دادن از هر لحاظ مهیا بود، حضور نمی‌یافت. همیشه گوشه خلوتی را با کتابی و دفتری و چند ورق کاغذ طراحی، به مجالس رسمی و خانوادگی ترجیح می‌داد، بی‌اندازه مودب و مهربان و فروتن بود. واقعاً آزارش به مورچه هم نمی‌رسید، گاهی سرزده بر ما می‌تابید و گاه ماه‌ها ناپدید می‌شد و تنها از طریق دوستان دیگر از حال او خبر می‌گرفتیم که در انتهای گیشا، در خانه کوچکی با مادر و خواهرش زندگی می‌کرد، سپهری برای خیلی‌ها بهترین نمونه یک هنرمند واقعی بود، انسان وارسته‌ای که به استعداد و توانائی‌های ذاتی‌اش متکی بود و برای پیشرفت خود به حمایت بزرگان و لطف صاحبان گالری و چربدستی منتقدین هنری نیازی نداشت. از آغاز تا پایان زندگی خود فروتن بود، آنقدر که دوستان و آشنایان خود را، اغلب خجلت‌زده می‌کرد. از ادهای هنرمندانه آزاد بود و برای کسب موفقیت به نیرنگ‌بازی و تقلب متوسل نمی‌شد. موفقیت و شهرت، ماهیت زندگی‌اش را دگرگون نساخت و به‌طور خلاصه تمام فضیلت‌هائی را که از یک هنرمند اصیل ایرانی انتظار داریم، دارا بود. ”نیز به روایت خواهرش“ زندگی کردن با او آسان نبود. زندگی برای او مجموعه‌ای از قراردادها و قواعد از پیش تعیین شده نبود.به اقتضای طبیعت خود می‌زیست، گوئی با همه عشق بی‌زوالش به ما، ناگهان از همه دل می‌کند و به جست‌وجوی ناشناخته‌ها می‌رفت و تعجب نمی‌کردیم اگر ناگهان بی‌سروصدا برمی‌گشت:ـ کجا بودی سهراب، چقدر زود برگشتی؟ ـ دلم برای اینجا تنگ شده بود. همین! طاقت دوری از مادرم را نداشتم. از سفر خارج برگشت.رفته بود که بماند، اما ناگهان زد زیر گریه و گفت: می‌دانستم. خواب دیدم مادرم مریض است. برای همین با اولین پرواز برگشتم. چطور بگویم؟ مثل آب زلال و جاری بود. یک‌جا نمی‌ماند. به یک سبک و سیاق نمی‌زیست. مدام تغییر حالت می‌داد. از فرمی به فرمی دیگر و از اندیشه‌ای به اندیشه متعالی‌تر. در قلمرو شعر و نقاشی هم دقیقاً همین‌طور بود. دائماً سبک و سیاق خود را تکامل می‌بخشید.“سهراب سپهری در سال ۱۳۵۵ تمام هشت‌دفتر و منظومه خود را در هشت‌کتاب گرد می‌آورد که در سال بعد در انتشارات ظهوری انتشار می‌یابد. این کتاب مورد تحلیل و نقد بسیاری قرار می‌گیرد، اما شاعر هشت‌کتاب در این سال‌ها به‌سرعت، به‌سوی مرگ پیش می‌رود. بیماری سرطان خون، او را هر روز نحیف‌تر و رنجورتر می‌سازد.در سال ۱۳۵۸ به بیماری‌اش پی می‌برد. برای درمان به انگلستان می‌رود. اما بیماری بسیار پیشرفته شده است. شاهرخ مسکوت در کتاب خواب و خاموشی درباره این آخرین روزها می‌نویسد: اواخر این سال و اوایل سال ۱۳۵۹، بر تختی در بیمارستان پارس تهران به سراغش رفتم. هنوز یارای حرف زدن داشت. ته کشیده بود اما نه به‌حدی که صدایش خاموش شده بود. از نوشته ناتمام آخرش صحبت می‌کرد:گفت‌وگوئی دراز میان استادی و شاگردی درباره نقاشی، معیارهای زیبائی‌شناسی، دو دید و برداشت از چیزها و در نتیجه دو زیبائی متفاوت. استاد اروپائی و شاگرد ایرانی است. می‌گفت: هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعداً تمامش می‌کند ـ نمی‌دانم این ناخوشی کی تمام می‌شود؟ گفتم: ان‌شاءا.. زودتر تمام می‌شود. از این امید وحشت کردم. چه می‌دانست که دیگر فرصتی برای زنده ماندن ندارد.به‌گونه‌ای برخورد می‌کرد و سخن می‌گفت که سال‌ها زنده خواهد ماند: با جسمی خلاصه شده و غوطه‌ور در درد، اما با چشمانی هوشیار و کنجکاو. مسکوب ی‌نویسد: ”می‌پرسید: از بچه‌ها چه خبرها، کی‌ها را می‌بینی؟ با این اوضاع به کجا می‌رویم؟ می‌خواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تخته بند بیماری چه می‌گذرد.نگران بیرون بود. پارسال زیر و رو شده بود: از شوق، از هیجان! زلزله را می‌دید و استخوان‌بندی ظلم را که با صدای هولناکی می‌شکند و مثل زباله روی هم کود می‌شود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان ـ هزاران ساله ـ شکافی برداشته بود و ستاره‌ها کورسوئی می‌زدند.“
اول اردیبهشت ماه ۱۳۵۹، سهراب به ابدیت پیوست. در ابتدا قرار بود طبق خواست خودش او را در روستای گلستانه به خاک بسپارند اما به پیشنهاد یکی از دوستانش، از بیم آنکه طغیان‌ رود، مزارش را از بین ببرد، جسمش را در صحن ”امامزاده سلطان‌علی“ دهستان ”مشهد اردهال“به خاک سپردند.
نیلوفر دهنی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید