چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


ضد امنیت ملی


ضد امنیت ملی
«نگاه کن! ما ملت خاموش تو سری خور، هرگز اینقدر یاغی و پر خروش نبوده ایم. ما ملت یاغی پر خروش هرگز اینقدر ساکت و خاموش نبوده ایم. ما ملت عاشق، چه خوب می دانیم که چگونه می توان به ضرورت، صدا را مثل نفرت به سکوت تبدیل کرد. ما ملت، چه خوب می دانیم که کی باید به یک صدای برخاستهء به ظاهر آرام، با میلیون ها صدای رسای خوف انگیز پاسخ دهیم.» استاد نادر ابراهیمی
دیگر به نامه های عاشقانه ای که برایش می‌رسید، عادت کرده بود. خوب که فکر می‌کرد می‌دید برای رسیدنشان لحظه شماری می‌کند. عجیب آن بود که حتی یک بار در این مدت به فکر نیفتاده بود که کمین کند و ببیند نامه ها چگونه از زیر در « زیر پله»‌ی کوچکی که محل زندگی دانشجویی اش را تشکیل می‌داد به داخل سر می‌خورند.
همه چیز با رفتن « نرگس» شروع شد. فردای روزی که دختر خاله اش بعد از یک هفته دید و بازدید به شهر خودشان برگشت تا خبرهای خوب از او برای مادرش ببرد، اولین نامه‌ی عاشقانه به دستش رسید. روی پاکت با خط زنانه و زیبایی نوشته شده بود « برای ابراهیم». با کنجکاوی پاکت را باز کرد و اندیشید « نرگس این نامه را نوشته؟» ورقها را بیرون کشید و با دیدن نام خودش بر بالای آن لرزید.
«ابراهیم من سلام!
قبل از هر گلایه ای می خواهم بدانم حالت چطور است؟ خوبی؟ می توانم تصور کنم که در پاسخم لبخندی مردانه می زنی و مثل همیشه می گویی «با یاد تو خوبم».
ابراهیم، از تو انتظار نداشتم که مرا اینطور از حالت بی خبر بگذاری. انتظار نداشتم مرا به امان خدا رها کنی و به دست تقدیر بسپاری. گرچه می دانم خودت هم از اینگونه زندگی کردن راضی نیستی اما خودت را جای من بگذار. من زن تو هستم. چرا از من گریختی؟ اگر می‌ترسیدی که نتوانم کنارت و دوشادوش تو مبارزه کنم رک و راست در چشمهایم نگاه می کردی و حرف دلت را می زدی. می گفتی که به ایمان زنها اعتمادی نیست! من که هر زنی نبودم. بودم؟
ابراهیم، من حسودیم شد به آن زنی که این چند روز به خاطر مسایل مبارزاتی- احتمالا- با او می آمدی و می رفتی. فکر می‌کنم همکلاسی ات باشد. مرا ببخش اما دست خودم نیست که کنجکاوی می‌کنم. آخر من که زن تو هستم نمی توانم تو را درست و حسابی ببینم آنوقت او اینطور کنار تو راه می رفت و با تو حرف می زد.
می دانم که این مبارزه چقدر برای تو اهمیت دارد. می دانم که اعتقاد تو تا چه حد راسخ است اما مطمئنم که خود «آقا» هم راضی نیست که تو دست از زن و زندگی ات بشویی...»
به اینجای نامه که رسید عرق سردی بر پیکرش نشست. از همان ابتدای نامه فهمیده بود که مخاطب نامه او نباید باشد. او که زن نداشت! اما حرفهای زن درباره‌ی مشخصات مردی که برایش نوشته بود کاملا با او مطابقت داشت حتی به نرگس هم اشاره کرده بود. اندیشید « نکند توطئه ای در کار است؟ حتما هست. حتما می خواهند گزکی از من بگیرند. کار باید کار هم دانشگاهی ها باشد. همان ها که بارها و بار ها مرا به جمع گروهشان دعوت کرده بودند و من نپذیرفتم». با خود فکر کرد این زن کیست که حرفهای خطرناک می نویسد؟ این طور بی پروا از «آقا»یی حرف می‌زند که یک مملکت را به خروش آورده؟ حرف از مبارزه ای می زند که او تمام این سالها از آن گریخته تا انگی نخورد، تا دور از این مسایل به درس و زندگیش برسد. مطمئن بود به زودی همه‌ی سر و صداها می خوابد و آن وقت وای به حال این شورشی ها. بی اختیار فندکش را از روی میز برداشت. دیگر نمی‌خواست بیش از آن بخواند. گوشه‌ی نامه را با فندک آتش زد. صفحه اول سوخت و خاکستر سیاهی بر جا گذاشت. هنوز گوشه‌ی صفحه دوم را خوب آتش نزده بود که به ناگهان خاموشش کرد. می‌خواست بقیه‌ی نامه را بخواند. فرصت برای سوزاندن بسیار داشت. باقی نامه جملات عاشقانه زنی بود به مردش. جملاتی که در لفافه ای از شرم پوشیده شده بودند و تا گوشهایش را به سرخی کشاندند. زن چنان لطیف نوشته بود که گویی با او حرف می زد. نامه را که تمام کرد افسوس خورد که صفحه‌ی اول را سوزانده است. مطمئن بود که نامه اشتباهی به آنجا آورده شده است. با خیالی آسوده آن را در کشوی میز گذاشت تا سر فرصت درباره اش تصمیم بگیرد. سیگاری آتش زد و خواست روی تخت دراز بکشد که در زدند. سه بچه‌ی صاحبخانه برای تدریس هر شبشان آمده بودند. سیگار را با طمانینه در جا سیگاری فشار داد و با بی حوصلگی گفت: « بیایید تو». فکر کرد: «برای یک زیر پله منت چه کسانی را می‌کشم. شده ام معلم سر خانه. باید هرچه زودتر از اینجا بروم. با آن وضعی که برادرشان را گرفتند ماندنم صلاح نیست». به دختر یک مساله‌ی ریاضی از کتاب سال هشتم متوسطه داد و به دو پسر کوچکتر سرمشقی از یک شعر تا بنویسند و مزاحمش نشوند. بعد روی صندلی نشست و به زنی فکر کرد که «ابراهیم من» خطابش کرده بود.
زمانی که دومین نامه هم رسید از تعجب چشمهایش گرد شدند. به سرعت نامه را پاره کرد و ورقها را بیرون کشید. مثل دفعه‌ی قبل ابتدای نامه با نام او آغاز شده بود:
«ابراهیم من سلام!
امروز چادرم را سرم انداختم و پنهانی در مسیرت قرار گرفتم تا ببینمت. دعوایم نکن. خودت جای من باشی دلت تنگ نمی شود؟ من دور ایستادم و نگاهت کردم. چقدر لاغر شده ای ابراهیم؟ بمیرم برایت. می دانم که چقدر سختی می کشی. شب بیداری ها از یک طرف، سنگینی بار این مبارزه از طرف دیگر، درسهای دانشگاه هم که جای خود دارند.
ابراهیم من!
حالا فهمیده ام که تو برای آنکه جلاد های رژیم مشکوک نشوند با آن دختر می‌گشتی. برایم سخت است اما اگر برای یاری «آقا» مجبور باشی این کار را بکنی من هم حرفی ندارم. در این راه باید به هر وسیله‌ی ممکن مبارزه کرد. با قلم، با سلاح، با مشت. اینها را تو همیشه به من می‌گفتی . یادت هست؟ یادت هست گفتی که اینها بد جوری ما را دست کم گرفته اند. من مات و مبهوت حرفهای تو به ناگهان پرسیدم « تو این همه چیز را از کجا می دانی ابراهیم؟» و تو خندیدی و کتابی به دستم دادی. نامش یادت هست ابراهیم؟ گمانم کتابی بود از آقا. در جامه دانت با خودت نبردی. دفعه‌ی بعد برایت می‌فرستمش. می دانم که چقدر برایت عزیز است...»
نامه را روی میز گذاشت و سرش را در دست گرفت. چه بی پروا است این زن! و چه مردی دارد! یک لحظه آرزو کرد که واقعا مخاطب نامه او بود. آرزو کرد همه‌ی آن شجاعت‌ها و خصایصی را که زن برشمرده بود او داشت. بلند شد. روبروی آینه‌‌ی شکسته دستشویی ایستاد و خود را نگاه کرد. صورتی سه تیغه و استخوانی. آرواره هایی به هم فشرده و چشمهایی که ترس و بیم در آنها موج می زد. از خودش بدش آمد. دلش می‌خواست مخاطب واقعی نامه ها را بیابد و از نزدیک ببیند. باید آدم جالب و استواری باشد. اندیشید « اگر کسی این نامه ها را در خانه من پیدا کند چه کنم؟ باید فکری کرد. در اولین فرصت...» و پیش از آنکه مجال بیشتر فکر کردن بیابد تقه ای به در خورد. «فاطمه» به درون آمد و به دنبالش دو برادرش داخل شدند. این بار دیگر سر دختر فریاد نکشید که چرا خرچنگ قورباغه می نویسد و وقتی مشق های «احمد» و «هادی» را خط می زد به یاد کتابی افتاد که زن در نامه اسم برده بود. آیا زن واقعا کتاب را می فرستاد؟ آیا او می خواندش؟
تیغ را که برداشت تا طبق معمول صورتش را اصلاح کند، نوشته های زن از جلوی چشمش رقصید و گذشت. نمی دانست چرا دلش می خواست همان باشد که زن می‌نوشت. با خود اندیشید « مردیکه! خجالت بکش! تو اون نیستی. نمی تونی باشی. تو زهره اش رو نداری. جرات نداری یک دونه از این کارها رو بکنی. تازه اگر هم بخوای ادای اونو در بیاری به خودت دروغ گفتی. تو ایمانت کجا بود؟» اما در نهایت کفهای صورتش را با حوله پاک کرد. کراواتش را کمی شل تر از همیشه بست و کتش را برداشت و از در بیرون زد. تمام روز مراقب بود. هر زن و دختری را که از کنارش می‌گذشت با دقت نگاه می‌کرد. توی دانشگاه همه را زیر نظر گرفت، هر کسی که به نحوی به او نزدیک می شد یا نگاه می‌کرد اما به نتیجه ای نرسید. زودتر از همیشه از دانشگاه به سمت خانه راه افتاد. خدا را شکر کرد که خیابان شلوغ نشده است و مردم بیرون نریخته اند. سر راه مثل همیشه به کافه نادری رفت تا لبی تر کند اما کافه را خراب و ویران دید با شیشه‌های شکسته و صندلی‌های به هم ریخته. اندیشید « دستی دستی دارم می شم بچه مسلمون، اینم از کافه نادری».
در را که باز کرد پاکت سفید و کتابی کهنه و رنگ رفته روی زمین افتاده بود. نام آیت ا... خمینی را که روی کتاب دید نفسش در سینه حبس شد. به سرعت نامه و کتاب را برداشت و در را بست. با شوقی بیش از پیش نامه را گشود.
«ابراهیم من سلام!
بیش از همیشه دلتنگ توام. پیش از آن دلتنگم برای کنار تو بودن و کنار تو مبارزه کردن. حقی که تو از من گرفتی. اگر تو مسلمانی من هم هستم. من هم به همه‌ی آنچه تو معتقدی معتقدم. سر هر نمازم از خدا می‌خواهم به دعاهای این ملت گوش دهد و نعمت آزادی را به ما ارزانی دارد. تو خودت معلم من بودی. تو خودت به من یاد دادی که گاهی باید در سکوت مبارزه کرد و مثل امام معصوممان تقیه پیش گرفت و گاهی باید خروشید و پیش رفت و موانع را از پیش رو برداشت.
ابراهیم من!
می دانم امشب بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد محله جلسه دارید. من هم می آیم. مزاحمت نمی شوم. تنها می‌خواهم کنار تو و همراه تو باشم. نگرانم نباش ابراهیم. من یاد گرفته ام از خودم مراقبت کنم. می دانم که جلو نخواهی آمد. می دانم که آشنایی نخواهی داد. می دانم که نمی خواهی آسیب ببینم. به خدا مراقب خودم هستم. پس مخالفت نکن».
با دستانی لرزان نامه را کناری گذاشت. دلش می خواست نام زن را بداند. دلش می‌خواست زن را ببیند. باید به مسجد می‌رفت. باید زن را پیدا می‌کرد و به او می‌گفت که ابراهیم او نیست. زنی که او را به بازیی کشانده بود که نمی دانست سرانجامش چیست. زنی چنان بی پروا و عاشق که برای مردش بیش از همه احترام قایل بود. زنی که اینگونه به مردش ایمان داشت. آهی کشید و آرزو کرد مخاطب زن او بود. از خودش خجالت می کشید. آنقدر مجذوب نوشته های زن بود که دلش نمی‌آمد به طور جدی به جستجوی صاحب اصلی نامه ها بربیاید. اصلا همه نشانی های زن با او می خواند. اگر همزادی ندارد پس خودش باید باشد اما....
شب زودتر از پیش بچه های صاحبخانه را صدا کرد. خواهر بزرگتر مثل همیشه چادر سفید کهنه اش را سر کرده بود و طوری رو گرفته بود که فقط دو چشم درشت و سیاهش دیده می شد. در دل خندید « فنقلی چه طور از من رو می‌گیرد!». هرسه سخت گرفته بودند. پدرشان برای گرفتن خبری یا ردی از پسر بزرگتر راهی شده بود و دست خالی برگشته بود. هیچ کس نمی دانست ساواک پسرش را کجا برده است. بی اختیار به خود لرزید. با دلسوزی به «احمد» نگاه کرد و لبخندی زد. باید هرچه زودتر بچه ها را روانه می‌کرد و به مسجد می‌رفت.
تمام شب کتاب خوانده بود. گویی قدم به دنیای تازه ای گذاشته بود. انگار جهان بینی دیگری می‌یافت و دیگر گون می‌شد. منتظر بود. منتظر نامه‌ای دیگر از زن. عجیب بود. دلش نمی‌خواست نامه بر را غافلگیر کند. عمدا می خواست فرصت نامه رسانی را در اختیارش قرار دهد. اصلا مایل نبود نامه ها قطع شوند. از فکرش هم می‌گریخت. عاشق شده بود؟! عاشق نامه های زن. عاشق شخصیت زن. عاشق ابراهیم زن. باورش نمی شد! همانطور که همکلاسی اش وقتی شب قبل او را در مسجد و صف نمازگزاران دید باورش نشد. بی اختیار به سمتش دوید و چنان در آغوشش گرفت و به پشتش زد که نفس ابراهیم بند آمد. « ای ول! ای ول ابراهیم! تو هم؟ تو هم از خودمونی؟ من احمق رو بگو که نفهمیدم. منو بگو که چه حرفایی توی کلاس پشتت زدم. حلالم کن ابراهیم. حلالم کن.» و بغضش ترکید و در آغوش ابراهیم گریست. نزدیک در اصلی دانشگاه که رسید ایستاد. کامیونهای نظامی زیادی جلوی در پارک شده بود. سربازان با سرنیزه های آماده گوشه و کنار ایستاده بودند. اعلامیه هایی که شب قبل به او داده بودند هنوز در جیب کتش بود. گفته بودند آخرین رهنمودهای آیت ا... خمینی در آنها نوشته شده است و به او ماموریت داده بودند آنها را بین دانشجویان پخش کند. با دیدن سربازان ایستاد. از حیاط دانشگاه صدای فریاد به گوش می‌رسید: «دست نظامیان از دانشگاه کوتاه». چند نفر از سربازان دویدند. ابراهیم همچنان ایستاده بود. عجیب بود که نمی‌ترسید. عجیب بود که برایش عادی بود. عجیب تر آنکه احساس می کرد زن همان دور و اطراف است. نزدیک است و از این فکر دلش غنج زد. شب قبل مدام مراقب بود تا زن را بیابد. چندین زن و دختر با چادر مشکی به مسجد آمده بودند. با خود فکر کرده بود چه شیر زنند. از حکومت نظامی که نمی ترسند هیچ، با چادر مشکی در خیابانها به راه می‌افتند. همان وقت بود که نرگس از چشمش افتاد. با آن کلاه مد روز . آن آرایش صورت و گیسو. فکر کرد «زن باید یکی از همینها باشد. کاش می‌دانستم.».
تصمیم گرفت پیش از آنکه جلب توجه کند برگردد. در راه خانه آرزو کرد نامه‌ی تازه ای رسیده باشد. از پیچ کوچه که گذشت چند جوان از سمت مقابل ‌دویدند. یکیشان زخمی بود و بقیه زیر شانه اش را گرفته بودند و کشان کشان می‌بردند. صدای پوتین‌های سربازان به گوش می رسید و سرانجام سر و کله شان پیدا شد. نمی‌دانست چه باید بکند. بگریزد یا بایستد و وانمود کند که از چیزی خبر ندارد. آرام به راه افتاد. سربازی داد کشید: «ایست! از جایت تکان نخور». جوان زخمی خود را از دست دوستانش رها کرد و به فریاد از آنها خواست تا خود را نجات دهند. اولین تیر را که شلیک کردند تک و توک زنهای عابر کودکانشان را بغل کردند و جیغ کشان گریختند. ابراهیم به جوان زخمی نگاه کرد که زیر لب تشهد می‌خواند. خم شد و دست به سویش دراز کرد. سرباز در بلندگو فریاد زد: «از جایت تکان نخور». جوان دست ابراهیم را در مشت فشرد و سر تکان داد. پوتین‌ها به حرکت درآمدند. پسرکی که از در خانه ای برای حمایت از مبارزان بیرون دوید و کوکتلی پرتاب کرد هدف تیر قرار گرفت. فرمانده‌ی سربازان از مردم خواست در خانه ها بمانند. ابراهیم بی آنکه بفهمد چه می کند ، دست انداخت و زیر بغل جوان را گرفت تا او را با خود ببرد که مایعی مذاب پشتش را سوزاند. زنی ضجه زنان از خانه‌ای بیرون دوید. زانوانش سست شد و همراه جوان سقوط کرد. ورق‌های اعلامیه از جیب کتش بیرون ریختند و چرخ زنان بر زمین نشستند. هنوز سرش با زمین برخورد نکرده بود که بال چادر سیاهی را دید که کنارش در هوا موج می خورد. آخرین چیزی که به خاطر آورد دو چشم درشت و اشک آلود بود و صدایی که نالید: « ابراهیم، ابراهیم من!»
بارها و بارها پرسیده بود وقتی اتاقش را زیر و رو می‌کردند غیر از نامه های باز شده نامه دیگری نبود؟ پاکتی دست نخورده؟ همانجا دم در، زیر پا... و بارها و بارها جواب شنیده بود که «نه! نبود. اگر بود که می گذاشتیم توی پرونده‌ات» و سیلی خورده بود که «راستش را بگو. نکند خودت پنهانش کرده ای بی پدر؟! بگو کجا قایمش کرده ای؟ حتما نامه‌ی مهمی بوده؟».
بارها و بارها پرسیده بود که «وقتی تیر خوردم زنی با من نبود؟ با چشمهایی سیاه همرنگ چادرش...» پاسخ لگد محکمی بود بر شکمش و نعره‌ای که « یک ولد چموش لنگه‌ی خودت، یک خرابکار، یک ضد امنیت ملی که به درک واصل شد».
بارها و بارها پرسیده بودند که رابطه‌اش با آن زن چادر مشکی که کشته شد چه بوده اما او بی جواب لبخند زده بود. بازپرس هم کلافه شده بود از سکوتش. تا آنجا که می‌خورد زده بودندش. با سیگار بر دستها و سینه اش داغ گذاشته بودند. حتی ساعت‌ها با صدای چکه‌ی قطرات آب بیدار نگهش داشته بودند اما لب از لب وا نکرده بود. هرچه پرسیده بودند نویسنده‌ی آن نامه‌های آشوبگرانه و ضد امنیت ملی کیست، لبخند زده بود و همین یک جواب را داده بود «همسرم».
بارها و بارها از برادر فاطمه که با او شکنجه می‌شد، شنیده بود که پدر در اولین و آخرین ملاقاتش می‌گریست و می‌گفت فاطمه تا دید آقا معلم را با تیر زدند، دوید و خودش را جلوی او انداخت اما طفلکم! خودش را پرپر کردند و خونش را ریختند بی شرف‌ها! و بارها و بارها سر بر شانه‌ی هم گریسته بودند. شاید یک روز به «علی» هم می‌گفت که فاطمه زنش بود.
مژگان عباسی
منبع : نشریه الکترونیک موازی


همچنین مشاهده کنید