یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
گذرگاه پروبیگ
باد سرد زمستانی بر پشتبامهای شهر میوزیدو زبالههای بد بوی خیابانها را به این سو و آنسو میپراكند. در گذرگاه پردیگ، سگها از سرمازوزه میكشیدند، پنجرهها تكان میخوردند وشعله چراغ گازها كم و كمتر میشدند. بارانتبدیل به برف و تگرگ شد و سایهها از شدتطوفان میلرزیدند.
ولی در خانهای در انتهای گذرگاه پردبیگ،امید و شادی موج میزد. خانم كراكت در حالیكه به كارهایش میرسید زیر لب سرود شادی رازمزه میكرد. برنامههایش برای جشن كریسمسخوب پیش میرفت. صدای ترق و تروقهیزمهای آتش در فضای خانه پیچیده بود و بویخوشی كه به مشام میرسید، خبر از یك شب شادمیداد. میز برای بیست نفر چیده شده بود و میزكوچك كنار دیوار پر از شیرینی و تنقلات بود.رایحه دلنوازی از آشپزخانه میآمد. معلوم بودكه غذاهای خوشمزهای انتظار آنها را میكشیداین اولین بار بود كه خانم كراكت برای میهمانیكریسمس پول داشت و به نحو احسن از آناستفاده كرده بود. همان طور كه آواز میخواندسر و صدایی از در ورودی خانه شنید، به هالرفت، درب را به زحمت گشود و مردی بلند قدوارد خانه شد. آقای كراكت مثل موش آبكشیده بود. رنگ صورتش از شدت سرما وضربههای باد سفید و گونههایش سرخ شده بود.
خانم كراكت گفت: (درب آنقدر خیس شده كهبه سختی باز و بسته میشود.) آقای كراكت دربرا بست. شالش را از روی صورتش باز كرد و نفسعمیقی كشید: (آره، راست میگویی، ولی توییك همچین شبی برایمان مشكل درست شدهاست.) خانم كراكت قدمی به جلو آمد و گفت:(نمیشود كاریش كرد؟ تا یكی دو ساعت دیگرمیهمانهایمان از راه میرسند!) شوهرش گفت:(خودم خوب میدانم. ولی منظور من یك مشكلدیگر است. رییسم قرار است شام بیاید اینجا!)
خانم كراكت فریاد زد: (رییست؟ بیاید اینجا؟چطور ممكن است؟) آقای كراكت پالتویش رابیرون میآورد جواب داد: (اوه عزیزم. من هرسال برای این كه حسن نیتم را به او ثابت كنم،دعوتش میكردم كه شب كریسمس به خانه مابیاید. همیشه هم جواب منفی میداد. ولی امشبگفت میآید. قرار است ساعت هفت اینجا باشد.خداوندا!)
خانم كراكت فكری كرد و گفت: (آقایكراكت، امشب تمام وسایل پذیرایی برایمانفراهم است. ولی نباید بگذاریم رییست ما را شاد وسرحال ببیند. اگر ببیند وضعمان خوب استمیفهمد كاسهای زیر نیم كاسه است.) (درسته، اوآدم خسیس و به اخلاقیه ولی احمق نیست. امشبشب كریسمس است.
اگر او ببیند توی خانه ما پولپیدا میشود فكر میكند این پول از كجا آمدهبعد تمام شب را میرود و دفاتر شركت را زیر و رومیكند تا سر از موضوع در بیاورد. خانم كراكت باعجله گفت: (ما نباید بگذاریم. هر چند كه خیلیسخت است ولی باید نشان بدهیم كه خیلیبدبختیم. بچهها هم همین طور، آنها هم بایدترحمبرانگیز باشند.)
پدر به كنار پلهها رفت و بچهها را صدا زد:(كراكتهای كوچولو بیایید پایین. یك خبرهاییبرایتان دارم.) سر و كله چهار بچه پیدا شد. یكپسر ده ساله، دو دختر كوچكتر و یك كوچولویدو سه ساله. پوست صورتی و عطر ملایم بدنشانخبر از سر زندگی و سلامتی میداد. دختربزرگتر چرخی زد و گفت: (پدرجون به ماافتخار نمیكنی؟) پدر لبخندی زد و جواب داد:(بله مالی عزیزم. درست مثل شاهزادههاشدهاید. ولی اوضاع عوض شده.
امشب ما بایدفقیر باشیم. فقیر فقیر.) مالی پرسید: (از قبل همفقیرتر، پدر؟) پدر گفت: (از آن هم فقیرتردختركم. نیم ساعت دیگر قرار است رییسم بیایداینجا و نباید فهمد كه ما وضعمان خوب است وگرنهمیفهمد تمام حرفهایی كه از وضع سختزندگیمان گفتهام همهاش الكی بوده است. آنوقت نقشههای من به هم میریزد.) خانم كراكتدستهایش را به هم زد و گفت: (خب بچههاشنیدید پدرتون چی گفت؟) حالا بروید ولباسهای قشنگتان را در بیاورید. امشب باید فقیرو بدبخت به نظر برسید. سه بچه بزرگتر به طبقهبالا دویدند. خانم كراكت پشت سرشان فریاد زد:(میخواهم ده دقیقه دیگر پایین باشید.) بچهكوچكتر گفت: (مامان... مامان...) خانم كراكتاو را در آغوش گرفت و گفت: (جو كوچولوتر همهمین طور. تو میتوانی اشك رییس را دربیاوری.) و او را پیش خواهرهایش فرستاد.
آقای كراكت دست به كار شده بود. تماموسایل لوكس و گرانبها را از اتاق بیرون برد و تنهایك مبل ساده را در آن جا گذاشت بعد گفت:(خانم كراكت باید همه جا تاریك باشد. تماملامپها را خاموش كن. آتش را هم خاموش كن)خانم كراكت گفت: باید یك تكه پارچه توی آتشبیندازیم. كه بوی بد در خانه بپیچد. پنجرهها راده دقیقه باز بگذار تا هوا سرد شود.) آقایكراكت گفت: (دوستانمان چی؟ یك ساعت دیگرمیآیند.) (به پسرمان بگو یك گوشه بایستد و هروقت آمدند آنها را از در پشتی به طبقه بالا ببرد.رییس نباید آنها را با آن عطرهایشان ببیند. فقطباید بوی موش بیاید.) آقای كراكت خندید:(موش؟ خوب گفتی.
دخترها را بفرست از انباریك موش پیدا كنند و تومی آتش بیندازند. یاگنجشك بیاورند. بوی پرسوخته حال آدم را بههم میزند.)
چند دقیقه بعد خانه همان طوری شد كه آنهامیخواستند هیچ وقت تا به حال آن قدر سریعكار نكرده بودند. هر كس آن خانه را میدید درهمان نگاه اول دلش به حال آن خانواده كبابمیشد. خانم كراكت غذاها را به اتاق پشتی بردهبود. بچهها لباسهای كهنه و ژندهای بر تنداشتند و خاكستری كه به صورت و سر و لباسشانپاشیده بودند سبب میشد پشت سر هم سرفهكنند. مادرشان لبخندی زد و گفت: (خیلی خوبه.عالیه عزیزانم).
در همان وقت ساعت كلیسا هفت ضربهنواخت. خانم كراكت دستی به پیشبندش كشید وبه بچهها گفت: (زود باشید بروید بالا و تا منصدایتان كردهام پایین نیایید.) بعد موهایش را بههم ریخت و پشت پنجره رفت. یك آدم بلند وباریك به سمت خانه آنها میآمد. قامتش در برابرباد سرد خم شده بود. با یك دست كلاهش راچسبیده بود و بادست دیگرش شنل سیاهش راخودش بود.(ایزكیل اسكروپ)، همان رییسخسیس و ناخن خشك!
خان كراكت خودش را از پشت پنجره كناركشید و گفت: (اومد. در را باز كن و خوشامد بگو.)شوهر در را باز كرد و تعظمیی نمود و گفت:(خوش آمدید رییس. كلبه حقیرانه ما را مزینفرمودید.) لبهای رییس از سرما كبود شده بودو صدایش میلرزید. آقای كراكت را به كناریهول داد و گفت: (به خاطر مسیح بگذار زودتربیایم تو. هوا آنقدر سرد است كه دریچه یخمیبندد.) و در را پشت سر خود به هم كوبید.آقای كراكت در حالی كه بازوی میهمانش رامیگرفت و بدون راهنمایی میكرد گفت: (بلههوا واقعا سرد است ولی توی خانه راحت و گرماست. برایتان یك شمع نو روشن كردهام. بیاییدهمسر تحسینبرانگیزم را به شما معرفی كنم. خانمكراكت.)
خانم كراكت با احترام گفت: (آقایاسكروپ به ما افتخار دادید. اجازه بدهیدلباسهای خیستان را آویزان كنم.) تازه وارد آبشنلش را تكاند ولی دستش را بلند كرد و گفت:(من زیاد نمیمانم. فقط آمدهام یك خبری بهشما بدهم.) خانم كراكت گفت: (امشب شبخوبی است. كمی بیشتر پیش ما بمانید و باخانوادهامان آشنا شوید.) بعد به كنار پلكان رفتو دستهایش را به هم كوبید: (بیایید پایینبچهها!) بعد به میهمان نگاهی كرد و گفت: (كمیخستگی در بیاورید. بچههای ما مثل فرشتههاهستند.) بچهها یكی یكی آمدند.
با موهایژولیده و لباسهای خاك آلود. سرفه میكردند.لبخند عجیب و بزرگی بر صورتهای كثیفشاننمایان بود و به خاطر خارشی كه در بدن داشتند وول میخوردند. خانم كراكت نشانه بزرگترینفرزندش را گرفت و به سمت آقای اسكروپكشید: (این هری است. بزرگترین فرزندمان.دخترهایمان هم مالی و پالی هستند.) بعد بهدخترها اشاره كرد كه بچه چهارم كجاست.
دخترها به شومینه اشاره كردند. پدر گفت: (چیشده خانم كراكت؟ باز هم یكی از بچههایماننیست؟) خانم كراكت به زور لبخندی زد:(كوچیكه نیست. فكر میكنم دوباره رفته تویدودكش. هر وقت سردش میشود میرود آنتو.) آقای كراكت به سوی آقای اسكروپ برگشتو گفت: (معذرت میخواهم آقا. او خیلیپرانرژی است. از همه جا بالا میرود. ما عمدا بهاو غذا كم میدهیم تا انرژیاش كم بشود. مگه نهخانم كراكت؟) اسكروپ كلاهش را روی پاهایشگذاشت و گفت: (كافیه. من نیامدهام اینجا كه اینچرت و پرتها را بشنوم.) خانم كراكت به سویآقای اسكروپ رفت و گفت: (خدای من، آقایكراكت ما چی میگوییم؟ الان وقت شام است و ماباید از مهمانمان پذیرایی كنیم. چند تا پرنده برایشام پختهام. باید حتما از آنها بخورید.) و به درونآشپزخانه تاریك رفت. آقای كراكت گفت:(راستش را بخواهید قربان. من این پرندهها راهمین سه هفته پیش شكار كردم. همسرم هم با آنهایك خوراك خوشمزه پخته است. یك جفتكلاغ هستند و...)
آقای اسكروپ گفت: (من هیچ احتیاجی بهاین مهماننوازیهای شما ندارم، كراكت. فقطمیخواهم یك چیزی بگویم. بگو همسرت همبیاید. او هم باید حرفهایم را بشنود.)
كراكت هم در تاریكی گم شد و كمی بعد با خانمكراكت بازگشت و گفت: (شما یك خبری داشتیدآقای اسكروپ؟) (بله و خیلی خلاصه به شمامیگویم. شما اخراج هستید.) چشمها و دهانكراكتها باز ماند: (اخراج؟) اسكروپ بستهكوچكی روی لبه پنجره گذاشت و گفت: (شنیدیچی گفتم. اخراج، از كار بیكار، بركنار.)
از اینلحظه دیگر برای من كار نمیكنی. این هم فردامروزت است؟) (ولی آقا...) آقای اسكروپگفت: (من شركت را میفروشم. قیمتی كه به منپیشنهاد شده خیلی عالیه. البته خودم هم آن جامیمانم ولی برای تو دیگر شغلی ندارم.) كراكتدر حالی كه چهرهاش را ناامید نشان میداد گفت:(اوه، قربان) اسكروپ گفت: (روز خوبی داشتهباشید. دیگر شما را نخواهم دید.) و به سمت دربرفت و دستگیره را چرخاند ولی باز نشد. كراكتدستگیره را گرفت و درب را به زور به سمت خودكشید: (مادرب را محكم میكنیم تا هوای سردتوی خانه نیاید. شب سردی است. میخواهیدیك كم خاكستر به تنتان بمالم كه گرمتان كند؟)اسكروپ غرید: (خاكستر؟ برو به تن خودتبمال.) و پا به درون باران گذاشت و كلاهش راپایینتر كشید و رفت.
طبقه بالای خانه كراكتهاتاریك بود ولی انبوهی از صورتهای خاموش ازپشت شیشه به رییس نگاه میكردند. كراكت دربرا بست و فریاد زد: (زود باشید دیگر باید ازمهمانانمان پذیرایی كنیم. چراغها را روشن كنید.دیگر وقت خوشی است.) و همهمه خنده دوبارهخانه را فرا گرفت و بوی غذا و ادویهجات در آنپیچید. آقای كراكت رو به مهمانان كه از طبقه بالاآمده بودند كرد و گفت: (اول به سلامتی معاملهجدیدم یك هورا بكشید.
شركت بارلی واسكروپ. تا مدتی با همین نام میتوانم نقشههایمرا مخفی نگهدارم.) صدای هورا و كف زدن درخانه پیچید. كراكت یك لیوان چاپ لیمو به دستمرد چروكیده و لاغر اندامی داد: (كریسمسمبارك آقای هیگن) چشمان آقای هیگن برق زد:(كریسمس تو هم مبارك. خوب درسی بهاسكروپ دادی. اصلا شك نكرد؟) كراكتدستهایش را به هم مالید: (اصلا پیشنهاد معاملهده هزار پوندی چشمهایش را كور كرده است.)آقای هیگن گفت: (ولی اگر بفهمد حسابهایشركتش درست نیست پوست سر تو را میكند.)كراكت جواب داد: (نترسید آقای هیگن عزیز اودیگر رییس آن شركت نیست.) مالی كوچولوبشقابی پر از غذا به دست پدر داد و گفت: (پاپادرست است كه شما شركت آقای اسكروپ رامیخرید؟) (بله عزیزم. وكیلم امشب این كار رامیكند و آقای اسكروپ نمیداند خریدار كیاست. وقتی بفهمد كه برای من كار میكندقیافهاش خیلی دیدنی میشود.)
منبع : مجله خانواده سبز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
مجلس شورای اسلامی مجلس شورای نگهبان ایران دولت حجاب دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران گشت ارشاد افغانستان رئیسی رئیس جمهور
تهران هواشناسی شورای شهر شهرداری تهران پلیس شورای شهر تهران قتل سیل وزارت بهداشت کنکور سلامت سازمان هواشناسی
قیمت دلار مالیات خودرو دلار قیمت خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت طلا سایپا مسکن ایران خودرو تورم
تئاتر تلویزیون سریال محمدرضا گلزار ازدواج سریال حشاشین سینمای ایران سینما فیلم موسیقی قرآن کریم سریال پایتخت
سازمان سنجش ناسا کنکور ۱۴۰۳ خورشید
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین اوکراین حماس ترکیه نوار غزه
فوتبال فوتسال پرسپولیس استقلال تیم ملی فوتسال ایران بازی جام حذفی آلومینیوم اراک سپاهان باشگاه پرسپولیس تراکتور وحید شمسایی
هوش مصنوعی اپل فناوری همراه اول ایرانسل آیفون تبلیغات سامسونگ اینترنت بنیاد ملی نخبگان دانش بنیان نخبگان
موز خواب بارداری دندانپزشکی کاهش وزن مالاریا آلزایمر