شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


از تولد تا مرگ


از تولد تا مرگ
بر او ببخشایید بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجود ش را
با آب های راکد
و حفره های خالی ، از یاد می برد
و ابلهانه می پندارند
که حق زیستن دارد .
تولدی دیگر
زندگی یک شاعر را اگر بخواهی بشناسی باید در میان شعرهایش جست و جو کنی . و شاعر ، وقتی که شاعر نیست ، قابل شناختن نیست . هزار واسطه بین شما و او پیدا می شود . بی تردید بین فروغ و اطرافیانش که او را در میهمانی ها ، کافه ها و مجامع هنری می دیدند ، همیشه فاصله ای وجود داشت تا به تحقیر فروغ بپردازند ، به او نیش بزنن و از خود بی رحمانه دور کنند . بین آنها با فروغ فاصله ای بود . چه کسی به راستی می تواند خاطره ای از فروغ نقل کند که نشان دهنده ی زندگی فروغ ، روحیاتش و فکرش باشد ؟ براستی چه کسی می تواند ؟؟ !!! فروغی که اینک ما می شناسیم بی شک از بین شعر هایش جسته ایم ، شعر هایی که صادقانه با ما حرف می زنند و اشکی که تا زنده بود هرگز اطرافیان فروغ آنرا ندیدند و کلماتی که با مرگ فروغ به یک باره بار معنایی صد چندانه یافت .
سیرابی و رسیدن ملال آور است ، حرکت ، در عمق اصالت ، در فاصله های بسیار کوچک انجام می گیرد . شتاب نیست . حد نصاب را نمی شود به راحتی شکست ؛ اما فروغ در رسیدن و سیری ، در عمق اصالت و در حد نصاب زندگی اش آفرید و خوب آفرید .
شعر فروغ شعر اندیشه نیست ، شعر زندگی است . آدمی که روبروی جهان و دیگر آدمها می ایستد و عکس العمل نشان می دهد ، با این تفاوت که این آدم از ما حساس تر ، پیچیده تر ، و لطیف تر است . فروغ با انرژی شروع می کند . چیزی هست که باید به آن رسید و چیزی هست که باید آن را از بین برد . این را در تظاهر فروغ می بینی . بره های اجتماعی می توانند با اخم خویش ترا در راه غلطی که می رود پایدارتر کنند ، اما تو اگر هوشیار باشی می بینی که این راه تو نیست و فروغ این را دریافت و گرفتار شد .
آغاز آگاهی ، آغار حسرت ، آغاز بی تفاوتی و درد است . برای فروغ در این آغاز همه چیز از نو تجدید می شود . فروغ یک باره استحاله می یابد . همان احساس های دختر مدرسه ای ، تصاویر آسمان های پر پولک ، شاخساران پر گیلاس ، حفاظ پیچک ها ، بادبادکهای بازیگوش ، کوچه ای گیج از عطر اقاقی ... همه باید در این زندگی تازه تحول یابند .
فروغ همه عمر از ملال بی تفاوتی نالید ، زندگی اش همه سراسر تا به سر در تجزیه و تحلیل و این بی تفاوتی ملال آور گذشت . کار، بدین گونه محتاج وسیله ای است ، وسیله شاعر و خاطرات او ، زبان او ، تصویر های او و احساس های او هستند . در کار فروغ همه این ها با هم حرکت کرده است با هم دگرگون شده است و با هم قوام آمده است :
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن روزها
□□□
جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه ، غم انگیز
جمعه اندیشه های تنبل بیمار
جمعه خمیازه های موذی کش دار
جمعه بی انتظار
جمعه
□□□
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بی رنگ ، بر قالی
از خطی موهوم ، بر دیوار
عروسک کوکی
□□□
زندگی فروغ با عشق هیاهو و تظاهر آغاز می شود و در تسلیم به طبیعت ، سکوت و بی تفاوتی پایان می پذیرد . عشق در طبیعت مستحیل می شود ، جنسیت یک پدیده طبیعی می گردد و تو بارگیری و باروری را مثل لطافت مخمل وار بارگیری گیاهان می پذیری .
در ابتدا می دانی چه چیزی ترا غمگین می کند ، چه چیز ترا می ترساند و چه چیز شادت می کند ، اما هر چه بالغ تر و اندیشمند تر می شوی این نقطه دورتر می شود ، تو بر سعی خودت می افزایی ، فقط می توانی آن را به پدیده های دیگر تشبیه کنی ، می توانی بگویی این نقطه مثل آن تصویر است و دیگر با خودت طرف نیستی :
تمام روز در آیینه گریه می کردم
نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
وهم سبز و رقص بادکنک ها
□□□
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
تولدی دیگر
□□□
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز تنهایی یک آیینه بر می گردد.
تولدی دیگر
و کتاب آگاهی ، کتاب تولدی دیگر ، بدینسان بسته می شود . فروغ در آستانه اوج است . شعرش از طنز ، سادگی دخترانه و آرایش خالی می شود . فرصت بسیار نیست . در چند شعر باید همه تجربه های زندگی را معنی کرد ، باید به آن چیز مبهم ، آن چیز ی که رد پوسیدگی و غربت است جان بخشید. فروغ به حل این مسئله می پردازد. " دلم برای باغچه می سوزد " یک تجدید خاطره و بدرود به گذشته است ، باغچه ، جهانی است که تنفس بطنی و رویش آرامش میان هیاهوی انسان فراموش شده است : در ، مادر ، برادر ، خواهر ، از مد نظرش می گذرند ، میان آنها تنهاست ، عقاید ، باور ها فلسفه ها ، عشق های مصنوعی همه و همه یک باره ارزش خود را از دست می دهد :
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
دلم برای باغچه می سوزد
□□□
حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که " لحظه " سهم من از برگ های تاریخ است .
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان من و دست های
این غریبه ی غمگین
پنجره
و فروغ ، جدا از عشق ، از فلسفه ، از مذهب و از ... خویش را کنده از این جهان می بیند ، باید به دستاویزی آویخت . فروغ در اواخر عمر خود بسیار متوحش بود . هیچ چیز را نتوانسته بود جایگزین این همه ارزش های باطل شده کند . مرگ ، خلایی که در پایان گند زدایی خاطره ظاهر می شود ، اکنون در شعر فروغ شکل دقیق خویش را یافته است .
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
□□□
من از کجا میآیم ؟
من از کجا میآیم ؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزار ش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم......
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
□□□
و بدینسان است که فروغ راهی می شود ، دیگر ایستادن و ماندن ممکن نیست . آخرین شعر فروغ از این رفتن ، اما " تا جانب آبی " سخن می گوید :
چرا توقف کنم ، چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند .
چرا توقف کنم .
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد .
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم ...
تنها صداست که می ماند ..
پس از این دوره براستی فروغ چگونه می توانست شعر بگوید ؟ چه می گفت : آیا منحنی نزولی خود را طی می کرد ؟ آیا مراحل تازه ای در راه شعرش وجود داشت ؟ اگر در فروغ دیگر نیروی بالقوه اش وجود نداشت برای بالا رفتن و پرده را به یک سو زدن ، چقدر زیبا فروغ پرده برای همیشه بسته نگاه داشت ، و نگذاشت چشم پر انتظار ما در پس آن پرده هیچ نبیند . اکنون پرده بسته است .
فروغ شما را از میان گل ها ، عشق ، مذهب ، خاطره ، آرزو ... به این اتاق آورده است و جلوی این پرده ایستاده اید او برای شما هیچ نمی گوید . وقت ندارد ، رفتنی است . پرده را براستی کدام یک از ما جرات خواهیم یافت تا کنار زنیم ؟
منبع : کلوب


همچنین مشاهده کنید