چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


پای سفره لذت و درد و خلسه


پای سفره لذت و درد و خلسه
خیلی طبیعی است که این کتاب آوار شده روی سرم. چرا من که اصلاً تنگنا را ندیده ام دچار بی وقفه خوانی کتابش شده ام؟ انگار دارم شازده کوچولوی ترجمه شاملو را می خوانم. باور کنید من به گونه یی شرم آور اصلاً حوصله این جور کتاب خواندن را ندارم. نمونه اش گرگ بیابان هرمان هسه است که هنوز صفحه هفتادم. یا همین کتاب روان درمانی و معنویت که گمانم تا شش ماه دیگر لفت پیدا کند... پس چرا من دارم مثل خوره ها درباره فیلمی که ندیده ام می خوانم؟ گیرم که نویسنده اش سردبیر جایی باشد که من در آنجا می نویسم، مگر انتظار دارد که کسی این کتاب حجیم را که این جور ریز نوشته، این جوری بخواند؟ منطقی است که برای خواندن این کتاب با این همه جزئیات باورنکردنی، چهار ماه وقت بذاری. اصلاً درستش هم همین است. این کتاب های نوستالژیک را باید کم کم بخوانی، مثل یک غذای خوشمزه که هی مزه مزه می کنی تا دیرتر تمام شود یا..... اما من دارم با نوعی توحش بدوی می خوانمش و حس می کنم که تماشای زایمان ذهنی یک آدم رمانتیک گوشت تلخ، کیف غریبی دارد... آن قدر خوب بلد است حس اش را بریزد توی دوات قلمش که بخواهی نخواهی، نشسته یی پای سفره لذت و درد و خلسه یی که ۳۴ سال است باقی مانده...
این کتاب را هوشنگ گلمکانی نوشته. همین.... و لعنت به کسی که فکر کند معاشرت پانزده ساله من با مجله فیلم نقطه عزیمت این جمله است. رابطه من با گلمکانی سردبیر چنان غریب و متناقض و پر از جنگ و صلح است که هر آن ممکن است وارد دوره قهر شوم. (نمونه اش نصف این پانزده سال) پس هیچ ربطی ندارد به این که من ۹۷ درصد نوشته هایش را دوست دارم و در این حافظه فکسنی ام می ماند. خداییش کی یادشه که گلمکانی در آن بهاریه یی که برای غزل و قصیده اش نوشته بود (که حالا هر دوتاشون خانمی شده اند برای بابا و می روند پاریس گزارش نویسی می کنند) آن جور خوشگل در باره بازی سیب و دهان با دختر کوچولو هایش نوشته بود؟ یا آن خواب هایی که درباره مشهد دیده بود. یا همین مطلبی که درباره بی بی اش نوشته بود. یا حتی نقدهایش که بعضی شان از فیلم ها بالاتر می ایستادند. (مثل زندگی و دیگر هیچ) اصلاً هم نمی توانم استاد خطابش کنم و تنها چیزی که به او نمی آید استادی است. همین کتاب تنگنا را محال است یک استاد بتواند این جوری بنویسد. گلمکانی (همانی که سردبیر سختگیر و یک دنده و گوشت تلخ مجله فیلم نیست) به طرز معجزه آسایی رمانتیک و دوست داشتنی است. وقتی هم که کار دلی می کند، همین گلمکانی است که می آید و در نوشته هایش پخش می شود. باور نمی کنید بروید مقدمه همین کتاب را بخوانید. یا واقعه نگاری بی نظیرش را ( این جمله را حسی نخوانید. واقع بینانه بخوانید.) اگر کسی توانست این واقع نگاری ۶۴ صفحه یی را شروع کند و تمام نکرده کنار بگذارد، برود مجله فیلم و از حسابدارش هفتاد هزار تومان خسارت بگیرد و از قول من سفارش کند که از حق التحریر نیما حسنی نسب یا مهرزاد دانش کم کنند،
داشتم از میل مبهم چند ساله نوشتن درباره نویسنده کتاب تنگنا می گفتم. بدی اش این است که هیچ موقعیتی پیش نمی آید. معمولاً این جور نوشته ها را پس از مرگ و میر آدم ها می نویسند (زبانم لال،) که خب به سه دلیل محال است من پس از مرگ گلمکانی (باز هم زبانم لال،) چیزی بنویسم... اول این که من قطعاً پیش از او از دنیا خواهم رفت... و طبعاً دو دلیل دیگر هم منتفی است. همین جا فرصت خوبی است که به دوستان وصیت کنم که اگر پس از مرگ من، هوشنگ گلمکانی یک مطلب توپ ننوشت، به هر نحو ممکن تیربارانش کنید،
می بینید نویسنده کتاب چقدر سنگین تر از خود کتاب است... با این که خود کتاب به گونه یی بی مثال، بی شبیه است در مکتوبات سینمایی و یک عمر و عشق پشتش نهفته است. آخر کدام دیوانه یی پیدا می شود که با چنین شور و شوقی بلند شود برود دنبال لوکیشن های فیلمی که سه دهه پیش ساخته شده؟ قسم می خورم که وقتی بخوانیدش حظ می کنید. اگر هم حظ نکردید مشکل از خودتان است که مثل ما رمانتیک نیستید. خسارت هم نمی دهیم. ولی اگر دو گرم، فقط دو گرم احساسات داشته باشید، حس محشری در شما خلق خواهد شد. مثل آن نقد (نقد؟) معروف «تو پیش نرفتی، فرو رفتی» که خیلی سال پیش گلمکانی درباره تنگنا نوشت و طبعاً اینجا هم هست. بیایید یک کم با این دو سه جمله محشور شوید؛ «چگونه می توانم بر تنگنا نقد بنویسم؟ من با آن آمیخته ام. نمی توانم خودم را از آنچه با آن آمیخته ام تفکیک کنم تا....»
چقدر بد است که هر چه به مغزم فشار می آورم، هیچ فیلم کالت ایرانی ندارم که بخواهم با آن در این حد شوریدگی کنم... ولی در عوض یک کازابلانکایی دارم که تا به حال پنجاه و چند بار دیدمش (بالاتر نبود؟،) و چقدر خوب بود که کتابی این گونه برایش می ساختم ...اما نسل پرحوصله و نوستالژیک و عاشقی شبیه نسل هوشنگ گلمکانی در آستانه انقراض است. ما هم که پیرتر و کم توان تر از این حرف هاییم که از این کارها بکنیم... از اینها گذشته، من همفری بوگارت و اینگرید برگمن را از کجا پیدا کنم؟
مصطفی جلالی فخر
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید