سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


فاکنر و خشم و هیاهو در بی زمانی


فاکنر و خشم و هیاهو در بی زمانی
مرد بی زمان روایت های نژادی، از بردگی گرفته تا گناهانی كه تا ابد دوش انسان را سنگین می كند در ۲۵ سپتامبر ۱۸۹۷ در نیوآلبانی می سی سی پی به دنیا آمد. او روایتگر زوال و انحطاط در زمان است، زوالی كه نسل انسان مورداندیشه او را در چنگال خود گرفته است فضا هایی كه فاكنر ترسیم می كند در ابهام به سر می برند و گاه در بی زمانی محض گرفتار اند.
نمی شود نادیده گرفت كه حتی بخش اعظمی از نوشتارهای او در یك فضای جغرافیایی خاص ترسیم می شوند، در «لافایت» مركز شهر آكسفورد كه خودش این شهر را با نام «جفرسون» خطاب می كند.
انسان های زاده شده توسط فاكنر، انسان هایی هستند زاده اضطراب فضای مدرن، فضایی كه از دیوانگی تا خشونت روابط عاطفی و بی اعتمادی و عقل ابزاری را پوشش می دهد. شاید یكی از اصلی ترین دلایل حلول چنین مفاهیمی در ذهن خلاق فاكنر فساد و تبعیضی بود كه در آمریكای آن دوران موج می زد، بویژه منطقه ای كه ویلیام فاكنر در انجام می زیست.
این تأثیر فضا، جریاناتی را در ذهن او ایجاد كرد كه باز نمودش رمان ها تا مدتی نتوانست برای خودش ارضاع كننده باشد تا این كه با برخی شخصیت های آفریده شده توسط خودش آن قدر به جان نوشتار هایش افتاد تا آنگونه كه می خواست «كمدی انسانی» خلق كند. دونگاه فراگیر در آثار فاكنر را می توان به صورت وجه غالب در آثارش دید؛ اول این كه آدم های نوشتار هایش ضعیف و بیچاره اند. آنها درگیر سرنوشت می شوند سرنوشتی كه خودشان در آن دخیل نیستند و به پستی و فرومایگی می افتند.
نگاه دیگر كه در آثار پایانی اش دیده می شود نگاهی است كه كمی تعدیل یافته و در آن دیگر انسان آنگونه در سرنوشتی رمز آلود و منحط گرفتار نیست، در ذات خود بسیار بزرگ و قابل ستایش است و بر پیروزی انسان و غلبه او بر مشكلاتش خوشبین است. یكی دیگر از زوایای داستانی در آثار فاكنر حضور شخصیت های سیاه پوست در داستان های اوست. این شخصیت ها هم مانند اندیشه روبه تكامل او به آزادی و برخورد مناسب از طرف فاكنر می رسد. سیاهان در آثار او ابتدا « كاكاسیا» خوانده می شوند اما دیگر این نگاه ادامه نمی یابد.
آنها آدم هایی می شوند كه عقب نگه داشته شده اند و براثر فقر، بی سوادی و خرافات های معمول قبایل شان این گونه دچار مصیبت شده اند. این نگاه روبه تكامل حتی به همدردی و سپس به حمایت آنان نیز ختم می شود. فاكنر در «برخیز ای موسی» و «ناخوانده در غبار» این نگاه را به نوشتار در می آورد.
فاكنر از سال ۱۹۲۶ شروع به نوشتن كرد. «مواجب سرباز (یا بخور و نمیر)، پشه و سارتوریس از آثار اولیه او هستند كه پیش از «خشم و هیاهو» منتشر شدند.
● «سارتوریس»
این رمان با همان نگاه فاكنر در باره زوال خانواده ها و دگردیسی آنها به نگارش درآمد. این رمان سرگذشت خانواده ای به نام «سارتوریس» است. خانواده ای كه موقعیت اشرافی اش را به خانواده دیگری به نام «اسناپس» می بازد. «سارتوریس» خانواده ای قدیمی و اهل جنوب هستند كه شاید بخشی از آن باز نمود خانواده فاكنر و پدر بزرگش كلنل فاكنر هم باشد. آنها از یك طبقه نظامی سرمایه دار هستند كه به اصل و نسب خویش بسیار اهمیت می دهند. اما نمی دانند انحطاطی فراگیر در انتظار آنها و سرخوشی های شان نشسته است، «اسناپس» ها می آیند و آهسته و پیوسته از محله كوچكی موسوم به محله فرانسوی ها به «جفرسون» می آیند. آنها زندگی و مال اندوزی می كنند، كم كم پا می گیرند، شغل های متعدد اختیار می كنند و سرانجام جنوبی ها را به اضمحلال می كشانند. جنوب در نظر فاكنر محبوب است و شمال بی ریشه وزاده یك روزه و این درگیری شمال و جنوب هم یكی از حواشی این رمان است.
● خشم و هیاهو
«رولان بارت» در تأملات خود پیرامون «زمان» و «زبان شناسی» به گونه ای از «زمان زبانشناسیك» اشاره می كند كه با «زمان تقویمی» تفاوت دارد. وی معتقد است كه زمانی با عنوان زمان متن یا زمان سخن وجود دارد. او بین زمان كه در متن اتفاق می افتد و زمان حقیقی تفاوت هایی قائل می شود، همین تفاوت ها و تأولات دستمایه كتابی می شوند از «پل ریكور» با عنوان «زمان و گزارش». «تا وقتی كه تیك تاك چرخ های ساعت زمان را می خورد، زمان مرده است، فقط وقتی ساعت از كار بماند زمان از نوزنده می شود.» روایت در خشم و هیاهو درگیر زمان است. اگر چه قصه حرف خاصی دارد و روایتگر یك خانواده است اما حضور «زمان» گاه به عنوان یك پدیده انتزاعی خودش را بیش از موضوع داستان به مخاطب نشان می دهد این قدر كه سیطره نفوذ «زمان» را بر ذهنت احساس می كنی.
موضوع از این قرار است كه یك خانواده به مرور «زمان» دچار از هم گسیختگی می شوند.
خانواده «كامپسون» كه در بخش نخست داستان توسط «بنجی» روایت می شوند. «بنجی» دیوانه یا ابله است، او ذهنی مشوش و در هم ریخته دارد كه نشان از تشویش و اضطراب اوست، ذهن «بنجی» همان گونه كه وقایع را به یاد می آورد، با همان تخیل آزاد و به دور از هرگونه دستكاری های عقلی و منطقی، همان گونه هم در نوشتار می آید. در این بخش ما آینده ای نداریم، همه چیز گذشته و حال است.
ذهن بنجی ممتد در حال «فلاش بك» زدن است، این بازگشت، رمان را در این بخش به عقب و خاطره می راند، چه سرنوشت غم انگیزی!. بنجی سی ساله در این روایت همسایه ای را مشاهده می كند كه «كدی كامپسون» خواهرش را می فریبد، سپس موضوع خود بنجی و مشكل داخلی اش مطرح می شود و بعد از آن خودكشی كونتین پسر بزرگ خانواده.
«خشم و هیاهو» در سردرگمی بی زمانی فرو رفته است كه مانند باتلاقی تو را در خود فرو می برد. این سردرگمی دقیقاً بازنمود روزگار مدرن است، روزگاری كه هر كس در تلاش برای ساختن وضعیتی است كه پایداری آن به هیچ عنصر عقلی این وابسته نیست، همه چیز منحصر شده است به اضطراب، حتی در كوچك ترین، حساس ترین و شخصی ترین امور زیستی انسان مدرن سردرگم و غمگین است و انگار بار گناهی چند هزار ساله به یكباره برشانه های او افتاده است؛ شانه هایی كه تاب ماندن و زیستن ندارد. «بنجی» برای روایت اش یك زبان وحشی و بدیع دارد، به دلیل این كه او چندان به لحاظ ذهنی عاقل نیست. وقتی به توصیف عناصر، پدیده ها و اشیای پیرامونش می پردازد انگار ما سال ها از دیدن و فهمیدن آنها غافل بوده ایم اگر چه این توصیفات انتزاعی اند اما درخور توجهند. نگاه دوم در روایت نگاه كونتین و ذهن پردازشگر دقیق و وسواس اوست. «كونتین» در این روایت از هرچه سخن می گوید عموماً منطقی است نگاه های «جیسون» و «دیسلی» هم در این روایت چهار گانه سهیمند.
در این رمان كه بدبختی های خاص آدمی را به نوشتار در می آورد چندین شخصیت با تصورات متفاوت داستان را روایت می كنند: «جریان سیال ذهن» رویدادها، اتفاق ها و عناصر زمانی را بدون در نظر گرفتن منطق روایت خطی كه مقابل این جریان است، متولد می كند، البته به جز بخشی كه جیسون روایت می كند.
فاكنر این رمان را كه از زمان عاری است اما سرشار از زمان مندی طبق قاعده خود است «زمانی» كه مادر از آن می هراسد، بنجی دانش درستی از آن ندارد، جیسون برایش فقط گذشتن آن مهم است و به دست آوردن ثروت، پدر كه برایش جمعی از فلاكت ها و كونتین كه زمان برایش عامل بیچارگی است، فاكنر می گوید، «من این رمان را ۵ بار آن هم در دفعاتی كه بین شان فاصله بود نوشتم و هر بار سعی كردم تا داستانش را به طور كامل بازگو كنم و خودم را از شر رؤیایی كه دائم عذابم می داد خلاص كنم تا این كه موفق شدم.»
او درباره انگیزه نوشتن «خشم و هیاهو» می گوید: «اول برایم یك تصویر ذهنی بود و البته نمی دانستم ممكن است سمبلیك باشد. این تصویر ذهنی كه داشتم تصویر دختری بود كه پشت شلوارش گلی بود و از بالای درخت گلابی داشت مراسم تشییع جنازه مادر بزرگش را می دید و هرچه در آن اتاق اتفاق می افتاد برای پائین درختی ها یعنی برادرانش تعریف می كرد. وقتی شروع كردم داستان را بنویسم همه بچه ها را معرفی كردم و گفتم كه دارند چكار می كنند و نوشتم كه شلوار دختر چگونه گلی شده بود، بعد یكدفعه متوجه شدم غیر ممكن است كه همه آنچه را می خواهم بنویسم در قالب داستان كوتاه بریزم.
باید رمانی می نوشتم و تازه آن موقع بود كه متوجه «گلی» شدن شلوار دختر شدم و این دختر تصویر ذهنی اش را به دختر بی پدر و بی مادری داد كه از ناودانی پائین می آید تا از تنها سرپناه و خانه ای كه در آن مهر و محبت از آن دریغ شده و نیز درك و بصیرتی به او داده نشده بگریزد. آن موقع داستان را از دید بچه دیوانه ای نوشته بودم. هرچند نمی دانستم چرا، ولی احساسم این بود كه اگر داستان از زبان بچه ای دیوانه گفته و روایت شود تأثیرش بیشتر از داستانی است كه از دید آدم معقولی باشد.»
● گور به گور
«As I Lay Dying» در «حالی كه جان می كنم» یا «در بستر مرگم» ترجمه شده است. خانواده ای سفید پوست دچار اضمحلال می شود.
داستان در مرگ و تدفین «آدی باندرن» اتفاق می افتد فاكنر درباره این داستان می گوید: به همه بلایای طبیعی كه امكانش بود بر سر یك خانواده آوار شود فكر می كردم و می گذاشتم همه اتفاق بیفتد.
۵ فرزند در خانواده می مانند و مادر می میرد. مادر وصیت كرده جسدش را به «جفرسون» ببرند، آنجا حداقل كس و كاری دارد، سایر افراد خانواده هم بدشان نمی آید این اتفاق بیفتد. پدر علاقه مند است به «جفرسون» برود به امید این كه یك دست دندان مصنوعی گیر بیاورد، دختر جنینی كه دارد سقط می كند. در این مسافت ۶۰ كیلومتری اتفاقات زیادی برای این خانواده بی مادر رخ می دهد. آنها به «جفرسون» می رسند، پدر مادر را آنجا خاك می كند، دندان مصنوعی و گرامافون می گیرد و زنی هم اختیار می كند. رمان «در حالی كه جان می كنم» مخاطب را در بدترین شرایط حسی می گذارد، جان او را به لب می آورد و احساس ملال انگیز و رقت باری به او می دهد كه وصف همان «جان كندن» است.
● حریم، روشنایی ماه اوت
«حریم» داستان قابل توجهی در كارنامه ویلیام فاكنر نبود. این رمان بیشتر برای خشنودی سینماگرانی بود كه دنبال رمان های خشن و عاطفی بودند. از رمان هایی بود كه به شخصیت عاطفی افراد می پرداخت. اما این اثر فاكنر برای او شهرت و ثروت فراوانی آورد. اما «روشنایی ماه اوت» روایت زنی است كه در حال بارداری به دنبال همسرش راهی «آلاباما» می شود، او پس از ۳۰ روز به جفرسون می رسد محلی كه اغلب داستان های فاكنر در آنجا اتفاق می افتد. شوهر به یك قاچاقچی بدل شده است. او وقتی از حضور همسرش «لنا» در شهر آگاه می شود از آنجا می گریزد و...
● دهكده، شهر، عمارت
این سه گانه جزو مهمترین دستاوردهایی ادبی فاكنر است. ویل دورانت می گوید: «فاكنر با سرسختی روز افزونی قلمش را برای بیان تاریكترین زوایای زندگی مردم سرزمینش به كار می گرفت. در سه گانه اش تاریخ خانواده «اسناپس» و سرگذشت پر فراز و نشیب حرص و آز شدید شان را دنبال می كند.
در «دهكده » «فلم اسناپس» كارگر فقیر اما پر توان در كافه فرانسوی ها كار می كند، او تا موقعیت امانتدار فروشگاه دهكده ارتقاء می یابد، پس از این كه صاحب فروشگاه در می یابد كه «فلم» با خانواده او در ارتباط است او را با دخترش «اولا» نامزد می كند و پیش از آن كه كتاب پایان یابد او به مقام ریاست بانك بخش در «جفرسون» می رسد.
در كتاب «شهر» در میان درگیری های خشن سفید های كله شق و سیاهان سرزنده بیمناك فاكنر با طول و تفسیر فراوان و بگومگوهای لهجه ای داستان «لینچ» قریب الوقوع سیاه بیگناهی را با داستان سرگرد «دواسپین» و داستان رابطه عاطفی « گاوین استیونس» به «لیندا» و ازدواج «فلم» با «اولان» در هم می آمیزد. «گاوین» جالب ترین، محبوب ترین و بی خاصیت ترین شخصیت آفریده فاكنر است. او فارغ التحصیل دانشكده هاروارد و معتبرترین وكیل دعاوی «جفرسون» است و چنان سرگرم كار مردم است كه نمی تواند به سرو وضع خودش برسد، در كتاب «عمارت» یكی از «اسناپس» های بعدی به سبب قتلی ناشی از عصبانیت به زندان می افتد و پس از تلاش های عبثی برای آن كه «فلم» ضمانتش را قبول كند. از زندان می گریزد و خود را می كشد تا به این داستان دراز پایان دهد».
● نخل های وحشی، پیر مرد، آبشالوم آبشالوم
داستان «شرلوت رین میر» و «هری ویلبورن» را شخصیت های خودشان قرار می دهد، سپس عشقی حكایت می شود و ... فاكنر در واقع قصد و نیت داشته یك داستان بنویسد اما متوجه می شود كه «نخل های وحشی» چیزی كم دارد، سپس به سراغ نوشتن «پیرمرد» می رود، چند بار این تعویض نوشتار و داستان ایجاد می شود؛ داستان مردی كه دوباره به زندان باز می گردد آن هم عاشق. «آبشالوم، آبشالوم» اما روایتی اساطیری است. در این رمان «كونتین كامیسون» بازجوست. این رمان پیوند قابل توجهی با دیگر اثر فاكنر (خشم و هیاهو) دارد.
فاكنر گرچه در آثار اولیه اش جهانی كه ترسیم می كند جهانی است كه انسان ها تسلیم اند و نمی توانند جبر و تقدیر را از خود دور كنند اما در استحاله ای كه ذهنش را آرام آرام می گیرد دیگر تصورش چنین نیست، انسان های او سوسو های زندگی را در می یابند و آنها را به دریچه های نور پیوند می زنند. انسان ها دیگر امیدوارند و عاشق نه آن گونه كه پیشتر بوده اند.
حسن گوهرپور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید