سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


بازگشت


بازگشت
مرد جوان می دوید. از هر سو. گاهی به چپ. گاهی به راست. گاهی به پشت سر. گاهی به پیش رو. انگار خود نمی دانست.
به کجا باید بدود. شاید هم می دانست امامقصدش را نمی دانست. انگار مقصدش را می دانست اما نمی دانست چطور بایدبه مقصدش برسد. او از چه چیزی فرار می کرد؟آیا از انسانها؟ از خاطراتش؟ از پدر و مادرش یا از خودش؟ شاید هم از کرم های در هم تنیده که تاروپود وجودش را تشکیل داده بودند. خسته بود. درمانده بود. بیزار بود. دردمند بود. روی خاک به زمین افتاد و از فرط خستگی خوابش برد. نمی دانست چقدر خوابیده! انگار قرار است دوباره متولدشود. حالا امیدوار بود به رحمت الهی. تصمیم خود را گرفت. باید به سفر برود. راهش را در اعماق وجودش پیدا کرده بود. او باید در خودش می دوید. به دالا ن های پیچ در پیچ درونش. تک تک سلول های بدنش بیمار و آلوده بودند. تارپود وجودش را کرم های متعفن و کریه در هم تنیده بودند. دلیل سفر را یافته بود. مرد از خودش متنفر بود. وقتی در خود فرو رفت و به تنها جایی که سلولهایش سالم مانده بود وارد شد. با خود فکر کرد. سفر آغاز شد. به گذشته های دور رفت. هنگامی که کودکی بیش نبود. چه روزگار تلخ وذلت باری بود. چه قدر تنفر برانگیز و زجر آور بود. از خودش پرسید. چرا یک کودک همه چیز را می فهمد و درک می کند اما نمی تواند واکنش نشان دهد؟ نمی تواند از خود دفاع کند؟ ای کاش کودکان نمی فهمیدند ودرک نمی کردند تمام عمر خاطره شکنجه روزهای کودکی را با خود حمل نکنند. فریاد زد: خدایا به تو پناه می برم و از تو یاری می خواهم . خدایا! کاری کن تا آن روزها را فراموش کنم. آن غم ها را دیگر به یاد نیاورم. اشک هایش پهنای صورتش را پوشاند. دلش گرفته بود.
دلش می خواست با صدای بلند گریه کند. آن قدر گریه کند تا درونش خالی شود. خالی از تمام دردهایی که آزارش می داد. برای بار هزارم مرور کرد:
کلا س اول ابتدایی بودم. مدرسه ما چرخشی بود یک هفته صبح، یک هفته بعد از ظهر، خانه ما در یک کوچه بزرگ در یک محله قدیمی شهر تهران بود. منظورم از کوچه بزرگ کوچه ای که شبیه به خیابان بود و چندین مغازه و خانه های بسیاری در آن وجود داشت. یکی از همین مغازه ها مغازه سمساری پدرم بود وخانه ما درست در پشت مغازه قرار داشت در واقع حیاط خانه تبدیل به مغازه شده بود، که برای بازی کردن به کوچه می رفتیم. از وقتی مدرسه ها باز شده بود به بهانه درس و مشق مادرم اجازه نمی داد برای بازی به کوچه بروم و با هم سن و سال های خود بازی کنم، به همین دلیل به مادر التماس می کردم تا اجازه دهد مشق هایم را به مغازه پدر ببرم و در آنجا تکالیفم را انجام دهم که در واقع از پشت شیشه مغازه بازی آنها را تماشا می کردم و از دیدن آنها لذت می بردم. دلم به همین ها خوش بود اما ... خدایا قرار است چند بار دیگر بیاد بیاورم...
پدرم هر روز صبح با غرولند در مغازه را می گشود. در آنجا همه چیز بود. ریز و درشت، نو و کهنه، گران قیمت وارزان قیمت. یکی از راه می رسید، قالیچه ای روی دوشش بود که از سر نیاز و بی پولی آن را به حداقل قیمتی که پدر تعیین می کرد می فروخت و پولش را می گرفت و غرغر کنان و با نارضایتی از در مغازه بیرون می رفت. ساعتی بعد مردی میآمد که بعد از کلی چاق سلا متی با پدر اجناس را وارسی می کرد و به قالیچه که می رسید، پدر می گفت: «این قالیچه عتیقه است، از چند نسل باقی مانده. از یک خانواده اشرافی آن را به قیمت بالا یی خریدم. خارجی ها بابت این جور جنس ها خوب پول می دن». اونقدر دروغ به هم می بافت و قسم می خورد تا بالا خره صد برابر قیمت خرید، آن را می فروخت. بعد از رفتن خریدار موذیانه قهقهه ای می زد و پول هایش را در گاو صندوق مغازه می گذاشت.
چند دقیقه بعد مردی مستاصل و محتاج وارد مغازه می شد. نیاز مبرمی به پول داشت. به پدرم پناه آورده بود. ناله می کرد: «بچه ام بیمارستان بستریه باید عمل بشه پول ندارم، تورو خدا به من پول قرض بده قول می دم پولت را پس بدم.» پدر خیلی خونسرد نگاهی تمسخر آمیز به مرد درمانده انداخت و گفت: چرا اومدی پیش من؟ مگه من روی گنج نشستم؟ خودم تو خرج زندگیم موندم. به جان بچه هام بخور ونمیر هم در نمیاد. کاسبی کساده. وقتی مرد را مصمم می دید می گفت: حالا با چقدر کارت راه میافته؟
مرد با شرمندگی و امیدواری گفت: یک میلیون تومان.
پدر گفت:سفته آوردی؟
مرد گفت: تهیه می کنم چقدر می خوای؟
پدر گفت: دو برابر سفته می گیرم. ماهی پنجاه هزار تومان هم سودشه. می تونی بدی؟ دیر کردشم هم دو برابره.
مرد گفت: به روی چشم حتما سعی خودم را می کنم.
پدر گفت: برو شب بیا ببینم می تونم برات جور کنم یا نه.
مرد پدر را دعا کرد و رفت. به پدر گفتم. خوب همین الا ن پول بهش می دادی که بچش نمیره.
پدرگفت: خفه شو بچه مشقتو بنویس. این فضولی ها به تو نیومده. من که نمی تونم جلوی هر کس و ناکس در گاو صندوق رو باز کنم و دار و ندارم و نشونش بدم.
ناگهان فریاد مادر را شنیدم که می گفت وحید زودباش بیا تو غذا تو بخور و برو مدرسه ... تمام مدت سر کلا س به یاد مشتری های مغازه پدرم بودم وحرف هایی که بین آنها رد و بدل می شد بد جوری ذهنم را مشغول کرده بود.
روز بعد که درمغازه پدر مشغول انجام تکالیفم بودم زنی با چشمان گریان و ناله کنان آمد و با التماس به پدرم گفت: آخه من یک زن تنها با چند بچه خدا را خوش نمی یاد که شوهرم به خاطر بدهی اش به تو الا ن توی زندان باشه. تورو خدا رحم کن. رضایت بده بیاد بیرون. کار می کنه طلب تو رو میده... پدر در جواب زن گفت: بذار مرتیکه آب خنک بخوره تا آدم بشه. اگه می خوای شوهرت بیاد بیرون باید پول جور کنی بدهی اش را با سودش بدی. من که میلیونر نیستم.
سال ها گذشت هر روز همین اوضاع بود و من کم کم عادت کرده بودم که این جور مشتری ها رو در مغازه ببینم و این حرف ها رو بشنوم وباور کنم. از طرفی مادرم برای مخارج روزانه باید به هزار دوز و کلک و دروغ متوسل می شد تا بتواند مبلغ اندکی از پدر بگیرد تا بتواند خرید مختصری انجام دهد و غذایی بپزد. وقتی از مادر پول می خواستم تا لوازم مدرسه رو بخرم مادر می گفت: به معلمت بگو «ما بدبخت و فقیر هستیم پدرم بیکار است و برای خرج زندگیمان هم لنگ هستیم تا چه رسد به مخارج مدرسه». «پسرم خودت که وضع ما رو می بینی...» اما توی گاو صندوق پدر پر از پول بود، خود دیدم». ناگهان مادر چشمانش گرد شد و برقی زد و به طرف من آمد و گفت: راست می گی؟ و با خود گفت: حالا میدونم باهاش چکار کنم... شب که پدر به خانه آمد گفت: زن زود باش شام و بیار که گشنمه از بس با این مردم زبون نفهم سروکله می زنم بیشتر گشنم می شه. مادر قابلمه اشکنه رو با خود آورد توی اتاق و به من گفت پاشو کیسه نان خشک ها رو بیار، چند تا کاسه و قاشق هم بیار.
پدر گفت: باز هم اشکنه به خیک ما بستی زن.
مادر سردرد و دلش باز شد و گفت: اگه یه کم بیشتر پول می دادی دو سیر و نیم گوشت آبگوشتی می خریدم و یه آبگوشت بار می ذاشتم.
پدر گفت: زن کمتر از من پول بخواه از کجا بیارم بابا ندارم ندارم ندارم ...
مادر گفت: مرد یک کمی انصاف داشته باش کیف وحید سوراخ شده، دسته اش هم داره کنده می شه.
سه ساله که همین کیف رو با خودش می بره و میاره. کفش هایش کوچک شده و پاهاشو می زنه دو روزه که با دمپایی پلا ستیکی میره مدرسه تو مدرسه بچه ها مسخره اش کردن، بهش گفتن بابات نزول خوره. این همه پول مردم رو می گیرید چکار می کنید؟...
پدر ناگهان مثل پلنگ زخمی نعره زد: کدوم نزول؟ کدوم پول مردم؟ همش مال خودمه. بد می کنم کار مردم را راه می اندازم؟ بهشون پول قرض می دم تا به گرفتاری هاشون برسن.
مادر گفت: اگه راست میگی چرا چند برابر از شون پس می گیری؟ اگر داشتن که از تو قرض نمی گرفتن؟.
دیروز صغری خانم گریه می کرد می گفت سه ساله که شوهرم به خاطر بدهی اش به شما تو زندونه... توروخدا کمکش کن تا پولی که در می یاری خیر و برکت داشته باشد و دعای خیر مردم پشت سرمون باشه...
پدر گفت خفه شو زن. مگه من کی ام که از این بذل و بخشش ها کنم؟
اگه این بدبخت ها لیاقت داشتن خدا به خودشون پول می داد تامحتاج من نشن...
مادر با التماس گفت: خدا تورو وسیله قرار داده تا به مردم کمک کنی. می خواد امتحانت کنه...
پدر: بسه دیگه زن،از صبح تا حالا سگ دو زدم، با هر کس و ناکس سروکله زدم حالا به جای خسته نباشی گفتنته؟... نذاشتی یک لقمه شام رو راحت کوفت کنم...
چند هفته گذشت، یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم مادرگفت: وحید امروز می خوام یک کاری برام بکنی، امروز نمی خواد تو مغازه مشقاتو بنویسی خودم میام مدرسه با معلمت صحبت می کنم، دلهره و ترس تمام وجودم را پر کرده بود. احساس ناامنی می کردم با وجود اینکه مادرم قول حمایت از من رو داده بود اما باز هم می ترسیدم، احساس کردم قراره اتفاق بدی بیفته آب دهنم خشک شده بود، پرسیدم مادر می خوای چکار کنی؟ مادر گفت: فقط می خوام حواستو جمع کنی ببینی پدرت کلید گاوصندوق رو کجا می ذاره اگه زرنگ باشی شماره رمز گاوصندوق رو هم سعی کن یاد بگیری. بهت قول می دم وضعمون خیلی بهتر بشه. هرچه بخوای برایت می خرم... مبادا بفهمه می خوای این کارو بکنی. اگه هم فهمید مبادا بگی من یادت دادم!!!
وقتی نقشه مادر را فهمیدم از ته دل خوشحال شدم. از طرفی قرار شد مشق ننویسم و از طرفی قرار بود با انجام این ماموریت مادر همه چیز برام بخره. تمام سعی ام را کردم که بتونم ماموریت را درست و دقیق انجام دهم. آن روز بعد از خوردن نان و چایی شیرین کیفم رو برداشتم و به مغازه پدر رفتم ودر جای همیشگی نشستم و کتاب و دفترم رو باز کردم ولی تمام حواسم به پدرم بود.
معمولا بعد از رفتن مشتری ها پدر از توی یقه اش کلید بزرگی را که مثل گردن بند آویزان کرده بود بیرون میآورد و در گاو صندوق را باز می کرد و چند تا پیچ را می پیچاند که احتمالا همان رمزها بودند که تا آن روز به آنها دقت نکرده بودم ... آخه از دور نمی شد رمز را دید یا حدس زد. پرسیدم پدر رمز گاوصندوق چنده؟ نگاه معنی داری کرد و گفت: ننت یادت داده؟ ... کور خونده ... از توی گاوصندوق یک دسته اسکناس درآورد گذاشت روی کتاب من گفت: وحید جان بابا همه این پول ها برای خودت. برای خودت کیف و کفش و خوراکی بخر. فقط بگو ببینم مادرت یاد داده از رمز گاو صندوق من سردر بیاری؟ ... ای کاش لا ل می شدم و نمی گفتم آره ... ناگهان پدر در گاوصندوق را قفل کرد و رفت به خانه، ... چند دقیقه بعد جیغ مادر را شنیدم. پدر برگشت به مغازه پول ها رو از روی کتاب من برداشت و گفت: پیش خودم برات نگه می دارم. یک اسکناس کوچک به من داد و گفت: برو مدرسه ... سرراهت هم یه چیزی بخر بخور... مادرت نهار درست نکرده ... احساس بدی داشتم. از معلم بابت انجام ندادن تکالیفم چند تا خط کش به کف دستم خورد... عصر وقتی به خانه برگشتم، مغازه بسته بود. در خانه را هر چه زدم کسی باز نکرد. دم در نشستم و منتظر ماندم . صغری خانم که رد می شد پرسید چی شده؟ گفتم: هیچ کس خونه نیست مغازه هم بسته است. گفت: بابات مادرت رو برده مریض خونه.
مگه خبر نداری؟ کنجکاوی های زنونه اش وادارم کرد تا ماجرا را برای صغری خانم تعریف کنم... او هم رفته بود و برای بقیه همسایه ها تعریف کرده بود. گویا دکترها در بیمارستان هم مشکوک شده و به کلا نتری خبر داده بودند، پدرم را بازداشت کردند و مامورها برای تحقیقات به سراغ همسایه ها آمدند. همسایه ها هم که دل خوشی از پدر نداشتند همه چیز را برای شان گفتند. وقتی مامور کلا نتری از من سوال کرد ماجرا را برایشان گفتم... پدرم را به عنوان قاتل محکوم به اعدام کردند. مادر مادرم بعد از ۱۰ سال قهر وقتی ماجرا را شنید به خانه ما آمد تا از من نگهداری کند... حالا گیج و منگ و هاج و واج بودم و نمی دانستم چه بایدبکنم. مادربزرگم می گفت: به پول های پدرت دست نمیزنم والله کراهت داره، خوردن نداره. هر وقت بزرگتر شدی هر کاری خواستی بکن. من با حقوق بازنشستگی پدربزرگت که یک آب باریکه ای هست می تونم تورو به یک جا برسونم، بعدش هم خدا بزرگه ... حالا من تنها وارث بودم و ته دلم خوشحال بودم که تمام آن پول ها و خانه و مغازه متعلق به من بود و روز شماری می کردم که زودتر بزرگ شوم .
قبل از اعدام پدر برای دیدن او به زندان رفتم. به قتل مادر اعتراف کرد و رمز گاوصندوق رابه من گفت و کلیدش را به من داد. البته گاهی دور از چشم مادر بزرگ سراغ گاو صندوق می رفتم و ناخنکی به پول ها می زدم. آن قدر پول و طلا و چک آنجا بود که سالیان سال می تونستم به راحتی زندگی کنم.
هر موقع می خواستم از پولها خرج کنم به یاد حرف مادربزرگ می افتادم که می گفت والله کراهت داره، خوردن نداره. آن موقع معنی حرف های پیرزن را نمی فهمیدم. اما الا ن احساس می کنم. ذره ذره آن پول ها کرم های متعفن تار و پود وجود من هستند که نفرت و تباهی در من آمیخته شده. دیگر پولی برای خرج کردن باقی نمانده. تنها چیزی که باقی مانده وجود منفور و متعفنی که باید از آن گریخت. باید به خدا پناه برد. باید پاک شد. با خانه ای که برایم باقی مانده شاید بتوانم حقوق مردم را پس دهم. البته اگر بتوانم آنها را بیابم. خدایا به تو پناه می برم. خدایا از تو کمک می خواهم.
نویسنده : فاطمه عظیمی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید