سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

توتالیتاریسم


توتالیتاریسم
۱) تعاریف مناقشه آمیز
مفهوم توتالیتاریسم به معنای دقیق کلمه به فاشیسم در ایتالیا، ناسیونال سوسیالیسم در آلمان و تحکیم استالینیسم در روسیه اطلاق می شود و این مفهوم همزمان با پیدایش این سه نظام زاده شد. این مفهوم که به شکل و وضع خاصی از دیکتاتوری مدرن که در دهه های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ رشد و گسترش یافت ربط دارد، در پی تحولاتی که بعد از مرگ استالین (۱۹۵۳) اتفاق افتاد به طرز فزاینده ای مناقشه آمیز شد. مقایسه حکومت های فاشیستی گذشته و نظام های کمونیستی در حال رشد مسائل جدید بسیاری را در عرصه تفسیر و روش شناختی پدید آورد. این مقایسه زمانی پیچیده تر شد که بعد از جنگ جهانی دوم و انتشار حجم عظیمی از آثار معتبر درباره توتالیتاریسم، این بحث ارتباط نزدیکی با رویارویی های جنگ سرد پیدا کرد. به همین دلیل بسیاری از منتقدان اواسط قرن بیستم توتالیتاریسم را در مقام واژه ای جدلی صادر کردند و آن را بیشتر ابزار ضدیت با ایدئولوژی و نه ابزار مناسب تحلیل سیاسی قلمداد کردند.
هر چند این نقد روزافزون از مفهوم توتالیتاریسم به پیکربندی های خاص معاصر و به تفاوت های عمیق بین فاشیسم و کمونیسم برمی گردد، ولی واقعیت این است که دیکتاتوری مدرن در پرداخته ترین صورت های آن موضوع مهمی برای تحلیل مقایسه ای است. جستجوی ویژگی های مشترک و یک نظریه عمومی برای تبیین ساختار و عملکرد این رژیم ها نه فقط حجم عظیمی از اطلاعات و تفاسیر مربوطه را موجب شده است، بلکه در عین حال شباهت ها و تفاوت ها را نیز نظرگیرتر ساخته است. این امر منجر به تلاش هایی برای تفکیک انواع گوناگون توتالیتاریسم، به جای طرد کامل خود این ایده، شده است. بدیهی است که نظریه کمونیستی هیچگاه این اصطلاح را به طور عام به کار نبرده است، بلکه همواره هدفش بسط مفهوم فاشیسم از طریق اطلاق آن به شیوه ای گسترده به دولت های غیرکمونیستی و انواع متفاوت جوامع سرمایه داری بوده است.
صرف نظر از این مناقشات ایدئولوژیکی و تبلیغاتی، هر گاه که مفهوم توتالیتاریسم در تحلیل مقایسه ای مطرح می شود سؤال دیگری نیز مهم به نظر می آید. سؤال این است که آیا می توان ساختار و عملکردهای رژیم های توتالیتر را با دیکتاتوری کلاسیک، یعنی خودکامگی و استبدادی که از زمانه افلاطون و ارسطو بارها توصیف شده است، اساساً متفاوت دانست. اکثر تعاریف توتالیتاریسم بر این واقعیت تأکید می ورزند که دیکتاتوری مدرن متمایل به الگویی افراطی از کنترل متمرکز و یکپارچه تمام حوزه های سیاسی و اجتماعی و فکری زندگی است. این تمایل سبب می شود تا توتالیتاریسم از اشکال قدیمی خودکامگی و سلطنت مطلقه نسبی فراتر برود. توتالیتاریسم به عنوان پدیده ای مختص قرن بیستم در درجه نخست محصول و معلول تکنولوژی و صنعت گرایی مدرن در «عصر توده ها» قلمداد می شود. سازمان ها و ارتباطات و تبلیغات مدرن ابزارهایی برای کنترل های فراگیر و بسیج همگانی و سازمان دادن هراس آمیز تفکر و زندگی هر شهروند فراهم می کند، به طوری که در تاریخ سابقه نداشته است.
به نظر می رسد که توتالیتاریسم در مقام نظامی سیاسی محصول عینی بحران های پس از جنگ جهانی اول باشد. پیدایش فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم و کمونیسم به وضوح با پیامدهای سیاسی و اقتصادی ـ اجتماعی و با رویارویی های ایدئولوژیکی دوران جنگ و دوران بعد از جنگ مرتبط هستند. در عین حال فصل ممیز تمام رژیم های متمایل به اشکال توتالیتر دولت از شکل های قدیمی تر دیکتاتوری و سلطنت مطلقه عبارت است از رابطه مهم آنها با دموکراسی مدرن، این رژیم ها ضمن داشتن تضاد بنیادین با نظام های پلورالیستی پارلمانتیسم انتخابی، مدعی شکل بهتری از دولت مردمی و مشروعیت دموکراتیک هستند. این ادعا از طریق تحسین های تأییدآمیز عوام همیشه در صحنه و تصدیق هلهله آمیز عملکردهای رهبر یا حزب انحصارطلب که مدعی نمایندگی «اراده عمومی» در دولت و جامعه هستند، اثبات می گردد. به رغم متفاوت بودن شرایط تاریخی، چهارچوب ملی و اجتماعی، و اهداف و مواضع ایدئولوژیک، مخرج مشترک توتالیتاریسم را باید در شیوه های حاکمیت و اعمال حاکمیت و در تکنیک های سلطه پیدا کرد. در وهله اول، رژیم های توتالیتر منکر حق موجودیت احزاب و گروه های سیاسی رقیب و هرگونه آزادی فردی هستند؛ هیچ نوع تساهل و تسامحی نسبت به حوزه های مستقل زندگی و فرهنگ وجود ندارد. هرچند ممکن است هدف روبنای ایدئولوژیک شکلی معین و والا از آزادی همگانی باشد، نتیجه واقعی چیزی نیست مگر الغای آزادی های شخصی و نفی تمام فعالیت های سیاسی بیرون از نظام دولت، افراد و گروه ها در یک نظام بسته و اجباری گردهم می آیند، نظامی که بر مبنای آن نظم آتی دولت و جامعه تعریف می گردد و عامل پویایی بخش آن حس رسالتی ایدئولوژیک برای یک ملت بزرگتر، یک نژاد برتر و یک طبقه مسلط است. این امر هماهنگ است با انحصار کامل دولت در دست یک حزب، باند سیاسی، یا رهبر. این حاکمان والامقام که به خصلت های معصومیت و خطاناپذیری منتسب شده اند خواهان پرستش شبه دینی از جانب توده ها هستند؛ حزب -یا رهبر- همیشه برحق است، سازنده عقاید حزبی نوین به اجماع مطلق است و موجد هماهنگی و همدلی کامل بین رهبر و مردم است.
مسلماً تعریف توتالیتاریسم به مثابه نمونه ای آرمانی چیزی جز چهارچوبی برای تحلیل انضمامی به ما نمی دهد؛ اما این امر به طور کلی در مورد تمام مفاهیم علوم اجتماعی و علوم سیاسی صادق است. سه شاخص برای سنجش و اندازه گیری شباهت ها و تفاوت های بین انواع دیکتاتوری های توتالیتر وجود دارد؛ چگونه به قدرت می رسند، چگونه خود را تفسیر می کنند و چگونه بسط و گسترش می یابند (در مقایسه با سایر دیکتاتوری های موقت و در حال رشد).
در رابطه با شاخص اول، بین کسب قدرت به شیوه شبه قانونی (فاشیسم) و به شیوه انقلابی (کمونیسم) تفکیک قائل شده اند؛ لیکن در همه موارد استفاده از روش کودتا «در تکمیل فرایند کسب قدرت موجود بوده است. در حالی که درجه و شکل وجهه قانونی بخشیدن و سرپوش نهادن متفاوت بوده است. در مورد شاخص دوم قضیه معکوس است؛ ایدئولوژی فاشیسم و نازیسم اغلب مؤید توتالیتاریسم بودند، در حالی که ایدئولوژی کمونیستی از اینکه واژگان توتالیتر را برای توجیه خواست قدرت انحصاری به کار بگیرد پرهیز می کرد؛ البته این تفاوت (یعنی تفاوت فاشیسم و کمونیسم) تا زمانی وجود داشت که استالین موفق شد رهبری یک نفره را جایگزین حاکمیت حزب بسازد. پرسش یا شاخص سوم آشکارا مسائل عمده ای برمی انگیزد. حتی فاشیسم و ناسیونال ـ سوسیالیسم مراحل رشد متفاوتی داشتند، شاخه ایتالیایی آن دو برابر عمر کرد؛ اما رژیم استالین مرحله ای بسیار مهم در فرایندی بسیار طولانی تر بود، بعد از ۱۹۵۳ بار دیگر حمایت از رهبر جایش را به حاکمیت حزب داد.
داده و اطلاعات فوق به ما نشان می دهند که روابط رهبری حزب تا چه اندازه در تعیین نوع دیکتاتوری اهمیت دارد. افزون بر این، هر یک از تعاریف و کاربست های مفهوم توتالیتاریسم بستگی به ملاک تاریخی مورد استفاده دارد. در این زمینه به دسته تفسیر قابل توجه اند. تفسیر نخست، توتالیتاریسم را به حد فاصل بین ۱۹۲۲ تا ۱۹۵۲ یعنی از ظهور موسولینی تا مرگ استالین محدود می کند. تفسیر دوم بر خصلت فاشیستی توتالیتاریسم تأکید می ورزد، و نتیجه این تأکید از دو حالت خارج نیست؛ یا توتالیتاریسم را به «دوره فاشیستی» بین دو جنگ محدود می کند، یا آن را به تمام گرایش های «فاشیسم مآبانه» و دیکتاتوری های جناح راستی قبل و بعد از جنگ جهانی دوم اطلاق می نماید. در معنای گسترده تر، بر طبق این تفسیر سوم، توتالیتاریسم گرایشی است نهفته در تمام دولت های مدرنی که هدفشان مدیریت تام بحران های اقتصادی ـ اجتماعی و ایجاد توسعه از طریق انحصار سیاسی و ایدئولوژیک قدرت است، چه به اسم راه حل های یکسویه سوسیالیستی و چه به اسم سرمایه داری باشد، به نظر می رسد که این تفسیر سوم برای آن نوع تحلیل مقایسه ای که می خواهد ویژگی های مشترک در نحوه اعمال و تجویز قدرت پیدا کند مناسب تر است.
در واقع می توان سیاست توتالیتر را به مجموعه ویژگی های مبتنی بر چهار استدلال اصلی تقلیل داد. استدلال هایی که مشخصه اصلی ساختار اجتماعی ـ اقتصادی و توجیه ایدئولوژیک یک سیستم هستند:
الف) نوعی ایدئولوژی رسمی انحصارطلب و تمامیت خواه که بر طرد افراطی برخی از ابعاد و سویه های گذشته و بر ادعاهای منجی گرایانه درباره آینده مبتنی است؛
ب) یک جنبش توده ای یکپارچه و متمرکز که خواهان برابری و نابودی طبقات است، اما خودش به شیوه ای سلسله مراتبی بر محور یک حزب واحد و انحصارطلب و دارای رهبریت اقتدارگرا سازمان یافته است؛
ج) کنترل همه جانبه بر وسایل ارتباطی و ابزارهای سرکوب؛
د) هدایت بوروکرایتک اقتصاد و روابط اجتماعی از طریق کنترل دولتی یا جامعه پذیری. هرچند دیدگاه تفکیک گرا در باب سیاست توتالیتر دیگر قائل به توهم حاکمیت یکدست و بری از تضاد نیست، لیکن فصل ممیز دیکتاتوری مدرن از دیکتاتوری کلاسیک همچنان روشن است؛ ایدئولوژی مطلق گرا و انحصارطلب، ارعاب قانونیی که با وعده های آخرالزمانی توجیه می گردد، کنترل دولت و جامعه از طریق زور، ساختن «انسان جدید» بر مبنای این نظم کامل، نفی تضادهای موجود و سرکوب اپوزیسیون به نفع وحدت سیاسی ـ ایدئولوژیک و کارایی تکنولوژیک، و مساوی دانست غیرعقلانی رهبریت الیگارشیک با منافع «کل» (اجتماع مردم) یا طبقه کارگران و دهقانان.
۲) توسعه تاریخی ـ سیاسی
ریشه ها و مراحل اصلی ایده توتالیتاریسم نمایانگر مسائلی در زمینه تفسیر و مناقشاتی پیرامون نحوه استفاده از این مفهوم در علوم اجتماعی و تاریخ و فلسفه است. در وهله اول، مفهوم دولت یا رژیم توتالیتر خصلت اساسی فاشیسم است، لیکن اطلاق آن به نظام های کمونیستی، یعنی در واقع مقایسه نوعی توتالیتاریسم چپ گرا با نوع راست گرای آن، مسائل عمده ای ایجاد می کند، کاربرد قدیمی این مفهوم نادر و مبهم است: «جنگ تمام عیار» ، در حد فاصل بین انقلاب فرانسه (دوره دوبسپیر) تا جنگ جهانی اول (لودندورف) و جنگ جهانی دوم، دال بر «خدمت سربازی همگانی» در شدیدترین شکل آن است؛ کل یا وحدت ارگانیک به ایده دولت نزد هگل و آدام مولر اشاره می کند؛ و «انقلاب جهانی» را می توان هر از گاهی در آثار مارکس و لاسال یافت.
با این همه، فاشیسم ایتالیایی برای نخستین بار این معانی کلی را در قالب اصطلاحات نظام مندی همچونtotalitario و totalitarieta درآورد، اصطلاحاتی که مبین و معرف پدیده سیاسی بسیار جدیدی بودند: وحدت نظریه و عمل، و سازمان و رضایت در دولت و جامعه به طور یکسان. موسولینی بود که برای نخستین بار (و بعدها به طور مکرر) ایده فوق را در این معنا به دولت فاشیستی اطلاق کرد و این در ۲۸ اکتبر ۱۹۲۵ رخ داد: «همه چیز در چهارچوب دولت، هیچ چیز بیرون از دولت و هیچ چیزی بر ضد دولت». به هر حال، این فرمول چیزی ورای مداخله گرایی افراطی بود؛ موسولینی و سایران رهبران فاشیسم از «اراده توتالیتر خشن» خویش دم می زدند و راجع به «برنامه توتالیتری انقلاب»شان صحبت می کردند.
آنچه این واژنامه قدیمی فاشیسم در درجه اول بدان اشاره داشت عبارت است از شکل سیاسی خشونت، قاطعیت، کنش مطلق و بی قید و شرط، تقاضاهای سیاسی و عدم تاهل و تسامح. سویه های دوگانه ایده توتالیتاریسم در اینجا و بعدها در سایر متون غیرایتالیایی به وضوح قابل مشاهده اند؛ نه فقط قدرت مطلق و کامل، بلکه نوعی پویایی سیاسی مبتنی بر تصمیم دیکتاتوری و کنش دائمی به عنوان تجلی و اثبات قدرت نامحدود. هر دو سویه فوق، یعنی هم سویه مداخله گر، توتالیتر (که جی.جنیتل وزیر ـ فیلسوف طرفدار هگل موسولینی نماد بارز آن بود) و هم سویه فعال گرایی توتالیتر (که به افراطی امپریالیستی و حتی راشیستی می انجامید)، در مفهوم سیاست توتالیتر به صورت نهفته وجود دارند. ناسیونال سوسیالیسم آلمان، در اوضاع و احوال متفاوت ملی، نمایانگر ترکیب مشابهی از عناصر مطلق گرایی دولتی و عناصر رادیکال و مطلق گرایانه انقلابی است. اما در حالی که رژیم هیتلر نماد بارز یک دیکتاتوری با پیامدهایی بسیار افراطی بود، کاربرد لفظی و بازتاب فلسفی ایده توتالیتاریسم مختص به فاشیست های ایتالیاست، چه این کاربرد لفظی بر معنای مداخله گرانه ـ نهادی (بعد از ۱۹۳۳ و تحت تأثیر پیروزی ناسیونال سوسیالیسم در آلمان) و چه بر معنای پویایی انقلابی- رادیکال این مفهوم دلالت کند. در اینجا بر تداوم انقلاب همیشه ناتمام و در واقع دائمی، در نقطه مقابل حزب سنتی و ساختار دولت، تأکید می شود.
از سوی دیگر، از آنجا که اصطلاح توتالیتاریسم را منتقدان از مدت ها پیش (۱۹۲۸) به فاشیسم و کمونیسم اطلاق کرده بودند، لذا کاربست مقایسه ای آن، چنان که منتقدان این اصلاح معتقدند، صرفاً محصول جنگ سرد بعد از ۱۹۴۵ نبود. بای بین کاربست منفی این اصطلاح توسط تحلیل گران لیبرال (مثل جی.اچ.سابین ، ۱۹۳۷) و کاربست مثبت آن توسط نظام ها و جنبش های ساسیی که به عنوان توتالیتر مطرح هستند (به ویژه فاشیسم ایتالیایی، و ناسیونال سوسیالیسم طی سال های نخست رایش سوم هیتلر برای خودش واژه «مقتدر» را ترجیح می داد) تفاوت قائل شد. کمونیست ما پدیده توتالیتاریسم را به دو یادوین بین نظام های انقلابی و ضد انقلابی تقلیل می دادند. نظریه فاشیستی توتالیتاریسم هیچگاه اتحاد شوروی را دولتی توتالیتر نمی دانست، بلکه آن را نوعی دیکتاتوری طبقاتی می دانست که به شدت یا ایده فاشیستی جامعه ای یکبارچه و بی طبقه مخالف است.
در آلمان، برخلاف ایتالیا، ایده «دولت توتالیتر» قبل از به قدرت رسیدن نازی ها (وحتی خارج از حزب نازی) توسط حقوقدانان سیاسی و نظریه پردازانی چون کارل اشمیت مطرح شده؛ این ایده ضد لیبرال و ضد تکثرگرایی پیامد بحران در دموکراسی پارلمانی یعنی جمهوری و ایمار بود. در دروه حساس ۳۳ـ۱۹۳۲، این ایده دولت قوی ومونرکرایتک برای پدیده جدید دولت هیتلر استفاده شد. اما درست به همین دلیل، به دنبال افزایش اولیه نوشته ها راجع به دولت توتالیتر، این ایده هیچگاه به آموزه ای رسمی تبدیل نشد (آن طور که در فاشیسم تبدیل شد).
حتی برخی از مبلغان دولت مطلق گرا نسبت به تناقض پویایی انقلابی و خصلت راشیستی ناسیونال سوسیالیسم مشکوک شدند.
از سوی دیگر، ساختار و سیاست دولت رایش سوم، برخلاف سایر نظام های دیکتاتوری، با ایده قدرت و سازمان و ایدئولوژی توتالیتر همخوان و منطبق بود. در واقع، از زمان پیدایش دولت SS از دل دولت سنتی و نظام قانونی، معنای اصلی رژیم دوران جنگ ناسیونال سوسیالیسم و سیاست بسیج و گسترش و شکنجه و ترور و قلع و قمع و «جنگ تمام عیار» آن چیزی نبود به جز توتالیتاریسم تا آخرین حد ممکن و گواینکه نتیجه آشویی هدایت شده بود. معلوم شد که نظم و کارآیی توتالیتر مشتمل است بر سیستم تصمیم گیری های دلبخواهانه و دوگرایی حزب ـ دولت، تحت اراده واحد رهبر، اما حتی اگر ایده نظم یکدست مبتنی بر نظام رهبری توتالیتر ما به ازایی در واقعیت نداشت، هنوز به عنوان اصلی حاکم بر بازسازماندهی دولت و جامعه واقعیت داشت. بخش اعظم آنچه امروزه درباره دولت و جامعه واقعیت داشت. بخش اعظم آنچه امروزه درباره دولت بحرانی و پرآشوب رایش سوم و همچنین درباره گرایش اساسی این دولت به سازمان توتالیتر و بسیج کردن مردم می دانیم هنوز مناسبت ترین نقطه شروع برای تحلیل ناسیونال سوسیالیسم است.
آیا این اصل رهبری برای تحلیل انتقادی نظام استالینی نیز مناسب است؟ نظریه کمونیستی هیچگاه از واژه توتالیتاریسم برای تبیین یا مشروعیت بخشی به حاکمیت دیکتاتور یا دیکتاتوری پرولتار یا استفاده نکرد. اما ایده ارائه مشکلی کامل و حقیقی از دموکراسی، که گاهی اوقات حتی هیتلر نیز مدعی آن بود، فی نفسه تناقضی با خصلت توتالیتر یک نظام یا جنبش سیاسی ندارد. در واقع، فرق اساسی توتالیتاریسم با شکل های پیشین دیکتاتوری عبارت است از توانایی آن برای استفاده از فرمول ها و توهمات دموکراتیک، و همزمان استفاده از تمام امکانات تکنولوژی و ارتباطات مدرن برای مخدوش کردن رضایت مردم و مطیع ساختن آنها. با این حال، این شالوده شبیه دموکراتیک نظام های توتالیتر را نباید همواره واقعیت پنداشت. کاری که منتقدان محافظه کار، که توتالیتاریسم را صرفاً پیامد دموکراسی می دانند و مدافعان نظام های فاشیستی و کمونیستی، کیفیت «دموکراتیک» همه پرسی و ابراز احساسات توده ای را ستایش می کنند، انجام می دهند. این واقعیت که گروه حاکم یا رهبر برای مشروعیت بخشی به دیکتاتوری خویش به مردم متوسل می شوند خصلت دموکراتیک یک رژیم را اثبات نمی کند. بلکه بر شکل خاصی از دیکتاتوری توده ای در عصری دموکراتیک دلالت دارد. بنابراین، گسترده ایده توتالیتاریسم صرفاً متکی به تعریف این واژه نیست، بلکه به این پرسش بستگی دارد که آیا توتالیتاریسم محدود به نظام هایی است که مدعی اند توتالیتر هستند (یا خواهند بود)، یا دامنه این واژه، در مقام ابزار تحلیل و مقایسه انتقادی، گسترش می یابد و نظام های دیکتاتوری برخوردار از واژگان و عقاید جزمی متفاوت را نیز دربر می گیرد.
در رابطه با بخش نخست سؤال فوق، ایده توتالیتاریسم چیزی نیست به جز بخشی شگفت انگیز از فلسفه قدرت که مختص نگرش رهبر خودخوانده در فاشیسم موسولینی است و این ایده کمتر قادر است عملکرد نظام فاشیستی یا حتی عملکرد رژیم هیتلر را تبیین کند. ولی در رابطه با بخش دوم، ایده توتالیتاریسم باید بسط یابد تا بتواند فارغ از آنکه رادیکال با پیشرو، دموکراتیک یا انقلابی، چپ یا راست، است به تبیین عناصر ساختاری دیکتاتوری مدرن و مابعد دموکراتیک بپردازد.
۳) کاربردهای ممکن
اندیشه توتالیتاریسم، که مفهومی انتقادی برای مقایسه و تحلیل دیکتاتوری های مدرن است، نمی تواند گردآوری فیلولوژیک کاربست ها و معانی ضمنی این واژه تعریف شود. از این سو نیز، اکثر تلاش ها برای ارائه نوعی سنخ شناسی که عناصر اصلی نظام های توتالیتر را در بربگیرد و در ورطه تناقض بین تحلیل تاریخی و تحلیل نظام مند گرفتار شده اند. نقد حاضر از نظریه معروف کارل.ل.ی.فردریش و ز.ک.برژینسکی به عمل آمده است؛ به آسانی می توان به شکل سفت و سخت آن حمله کرد زیرا شواهد تجربی تفکیک شده تر با طرح آکسیومی نمی خوانند. واضح است که دیکتاتوری مدرن را نمی توان به چند متغیر تقلیل داد. چکیده ای از سنخ شناسی های گوناگون از زیگموند نویمان و فرانتیس نویمان گرفته تا هانا آرنت و رابرت تارکر و لئونارد شاپیر و نشاندهنده طیف وسیعی از ویژگی ها و متغیرها برای مقایسه هستند. متغیرهایی که قادرند نظام های متعلق به شرایط اجتماعی و اقتصادی و فکری و تاریخی بسیار متفاوت را بررسی نمایند. این سنخ شناسی که در سطوح گوناگون مقایسه کاربرد دارد تصویری پیچیده تر و غیر واضح تر به دست می دهد تا تشبیه خام نظام های کمونیستی و فاشیستی. اما یگانه راه آشتی دوباره نظریه اجتماعی و شواهد تاریخی، و همچنین یگانه راه نجات مفهوم توتالیتاریسم به مثابه ابزاری مفید از شر دوستان غیرمنتقد و دشمنان آن است.
این در وهله اول بدین معناست که هیچ تعریف کوتاهی از توتالیتاریسم وجود ندارد که هم نخستین مصداق آن یعنی فاشیسم ایتالیایی و هم هیتلریسم و استالینیسم را در بربگیرد. در عوض می توان پاره ای مؤلفه های «ویژه» را تشخیص داد. مؤلفه هایی که در گذشته و حال نیز شاید در سایر دیکتاتوری ها (در امریکای لاتین، بالکانف اسپانیا و بالاخص در چین) قابل تشخیص باشند. عمده ترین مؤلفه تمام اشکال توتالیتاریسم عبارت است از منزلت و جایگاه خارق العاده رهبر. مسلماً ظهور رهبر منوط است به شرایطی عام که زمینه ساز حاکمیت دیکتاتوری است، لیکن سرشت یک نظام توتالیتر بدون رهبرانی چون موسولینی و استالین و هیتلر و فرانکو و مائو تصورناپذیر است. این رهبران به عنوان نیروهای تاریخی فراتر از هر عامل دیگری، قرار می گیرند؛ این نکته در مورد استفاده استالین از مارکسیسم نیز صدق می کند، درست برخلاف تلاش هایی که برای تفکیک بنیادین نظام های کمونیستی و فاشیستی بر مبنای تفاوت های ایدئولوژیک عمیق آنها صورت گرفته است. بی اعتنایی هیتلر به ایده های اساسی ناسیونال سوسیالیسم و لغو این ایده ها، یا اضافه کردن تناقض آمیز کیش رهبری به مارکسیسم دلایلی کافی برای نقش مسلط و بسیار مهم رهبر هستند؛ اهمیت نقش رهبری همچنین به وضوح در نحوه رابطه اش با حزب (که ادعای قدرت فراگیر دارد) و با سایر کارگزاران قدرت و نفوذ دیده می شود. رهبر، چه از طریق تصفیه و پاکسازی و چه از طریق تاکتیک «تفرقه بینداز و حکومت کن»،- منزلتی انحصاری منزلتی که موسولینی در دفاع از آن موفقیت اندکی داشت ـ برای خود حفظ می کند، منزلتی که سبب می شود اقتدار کلاً از اراده دلبخواهی وی نشئت گیرد و بر آن مبتنی گردد و نه حتی از اراده تک حزبی که به ظاهر از قدرت تام برخوردار است.
برخلاف سیستم تک حزبی که ممکن است جایش را به هر رژیم توتالیتر دیگری بدهد، دولت مبتنی بر اقتدار رهبر چنین نیست؛ و این نوع دولت است که تعیین کننده ساختار قدرت واقعی در دیکتاتوری های مدرن است، صرف نظر از اینکه اهداف آموزه های این دیکتاتوری ما دارای که ویژگی هایی باشند. اینجا بیش از هر جای دیگر، اصول مشترک توتالیتایسم بر تقسیم یندی های نظیر چپ و راست یا حکومت های ارتجاعی و مترقی مقدم هستند. در واقع می توان چنین نتیجه گیری کرد که منش توتالیتر که مقایسه دقیق رژیم های متفاوت را امکان پذیر می سازد متکی و منوط به مجموعه نیروهایی است که در آن رهبر جایگزین حزب و ایدئولوژی می شود؛ در نتیجه، دیکتاتوری لنینی یا دیکتاتوری مابعداستالینی را باید بر مبنای ملاک های مشخص تری تعریف نمود.
این نکته در مورد قدرت نامحدود رهبر در مقابل دولت و قانون نیز صدق می کند. این امر مبین همزیستی عادی عملکردهای همان «حکومت دوگانه» (ای ـ فرانکل) است که در آن نظم و آشوب، ثبات و انقلاب در کنار هم هستند. در واقع امر، این نوع دوگرایی صرفاً به خاطر فراهم ساختن پوشش شبیه قانونی برای عملکردهای خودسرانه تحمل می شود، و هیچگونه امنیت قانونی و پیش بینی پذیری خارج از اراده رهبر وجود ندارد. این امر آشکارا هم در مورد حکومت هیتلر و هم در مورد حکومت استالین صدق می کند؛ این دو حکومتن فقط تفاوت هایی سطحی در زمینه پوشش شبه قانونی (در سنت آلمانی) و پوشش انقلابی با هم داشتند؛ در این زمینه نیز باز هم حکومت موسولینی به رغم پیروی از همان سیاست، به دلیل وجود بقایای نیرومند سلطنت و کلیسا در ایتالیا، موفقیت اندکی داشت.
یکی دیگر از مؤلفه های مهمی که نظام های توتالیتر را از شکل های قدیمی دیکتاتوری جدا می کند میزان کنترل زندگی خصوصی و شخصی و میزان مقید ساختن این زندگی به نوعی «اخلاق جدید» رفتار جمعی است. رژیم توتالیتر آشکارا خواهان سیاسی کردن کامل تمام حوزه های زندگی است،و موفقیت آن در اجرای این بخش از سلطه توتالیتر نشان دهنده میزان توانایی رژیم در تحقق بخشیدن به ادعایش در زمینه ادغام دولت و جامعه، حزب و مردم، و فرد و جمع در قالب آرمان وحدت همگانی است. اینجاست که ایدئولوژی می کوشد کارکرد اصلیش را ایفا نماید؛ توجیه وحتی تقدیس نقض و لغو اصول قانونی و اخلاقی موجود برای رسیدن به اهداف والای آرمان های ملی و نژادی، یا اجتماعی و طبقاتی؛ باز هم در معنای وحدت وسایل و اهداف است. وحدتی که به محض آنکه در خدمت «کل» (که ایدئولوژی توتالیتر در راستای رسیدن به آن است) قرار می گیرد افراد را قربانی می کند و جرم و جنایت و وحشت را افزایش می دهد.
تاکنون روشن شده است که ظاهر شبه دموکراتیک برای رژیمی که خواهان رضایت و وفاق کلی است چقدر اهمیت دارد. رژیم توتالیتر برای حفظ حمایت از افسانه «اراده همگانی» (در نقطه مقابل حقیقت عینی خواست افراد و گروه های مختلف برای مشارکت در احزاب مختلف و مراکز قدرت) نمی تواند به روش های قدیمی مورد استفاده حکومت های خودکامه، یعنی سرکوب نظامی و مجازات مذهبی، رضایت دهد. دیکتاتوری مدرن فقط با استفاده از روش «حکومت از جانب مردم» می تواند حمایت کمابیش داوطلبانه توده ها را جلب کند، حمایتی که برای بسیج همگانی و کارآیی بهتر لازم و ضروری است. این امر از طریق استفاده گسترده از تبلیغات مدرن تقویت می شود، تبلیغاتی که عمدتاً بر تقدیس رهبر و ترویج ویژگی های کاریزماتیک و شبه دینی وی تأکید می ورزند. یکی از پیش زمینه های اصلی دیکتاتوری توتالیتر این افسانه شبه دموکراتیک است که از طریق ملاقات های عمومی و سایر فرایندهای ارتباطی عاطفی، فرد مستقیماً با رهبری رابطه برقرار می کند و در او متجلی می شود- و دیگر به نهادهای رابطی همچون پارلمان آزاد و گروه های ذینفع نیازی نیست. این همان افسانه دموکراسی توده ای مستقیم است.
در نتیجه، به نظر می رسد که فایده و سودمندی مفهوم توتالیتاریسم چیزی جدا از کاربرد غلط این واژه در خدمت جنگ سرد یا سایر اشکال تبلیغات است. اگر در وجود برخی تفاوت های اساسی بین فاشیسم و کمونیسم در عرصه اهداف ایدئولوژیک و سیاست اجتماعی تردیدی وجود ندارد، اما به سختی می توان به وجود تفاوت بین توتالیتاریسم چپ و راست در عرصه عملکردهای واقعی نظام های چون هیتلریسم و استالینیسم اعتقاد داشت؛ و بلکه شباهت بین مؤلفه های اساسی حاکمیت کاملاً نظرگیر است. هر چند به نظر می رسد که این نوع نظام ها دیگر مربوط به گذشته اند و شاید تاریخ دیگر تکرار نشود، لیکن مؤلفه های اساسی ایده توتالیتاریسم در عصر ما نیز که عصر دموکراسی و جنبش های توده ای و تحولات عمیق است وجود دارند. این نیرویی بالقوه است که در آینده رهبران می توانند در مواقع بحران های اجتماعی و نیاز عاطفی به امنیت و گسترش عقاید ایدئولوژیک و تشنگی برای قدرت آن را بسیج کنند، به ویژه در زمانی که همه اینها در قالب این عقیده گرد هم آیند که فقط با تمرکز تمام نیروها در دست یک کارگزار قدرت و فقط از راه قربانی کردن آزادی فردی در پای وعده های آخرالزمانی یک جنبش سیاسی و رهبران مقدس آن، می توان مشکلات جامعه مدرن را حل و فصل کرد. بر این اساس، ایده توتالیتاریسم پدیده ای مربوط به گذشته و مختص به وضعیت منحصر به فرد دوره بین دو جنگ نیست، بلکه بخشی از فرایند مدرنیزاسیون ملت ها و جوامع در عصر دموکراسی توده ای، بوروکراسی، و ایدئولوژی های شبه دینی است.
نویسنده: کارل - دیتریج براخر
مترجم: جمال - محمدی
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از فرهنگ تاریخ اندیشه ها، جلد دوم، چاپ اول ۱۳۸۵
منبع : باشگاه اندیشه