چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

آسمان برلین - Der Himmel Uber Berlin


آسمان برلین - Der Himmel Uber Berlin
سال تولید : ۱۹۸۷
کشور تولیدکننده : آلمان‌غربی و فرانسه
محصول : آناتول دومان و ویم وندرس
کارگردان : وندرس
فیلمنامه‌نویس : وندرس
فیلمبردار : هانری آلکان
آهنگساز(موسیقی متن) : یورگن نایپر
هنرپیشگان : برونو گانتس، سولویگ دومارتن، اوتو ساندر، کورت بوآ، پیتر فالک، لایوس کواکس و جری باریش.
نوع فیلم : سفید و سیاه و رنگی، ۱۳۰ دقیقه.


دو فرشته به‌نام‌های «دامیل» (گانتس) و «کاسیل» (ساندر) - که تنها بچه‌های کوچک قادر به دیدن‌شان هستند - با ساکنان برلین، آلمانی‌ها و مهاجران، ثروتمندان و فقرا، سعادتمندان، غم‌زدگان و بیماران در آستانه مرگ آشنا می‌شوند و افکار درونی آنان را می‌شنوند. در کتابخانه ملی، «کاسیل» مجذوب «هومر» (بوآ) پیرمردی آلمانی می‌شود که تلاش می‌کند برلین روزهای جوانی‌اش را دوباره احساس کند. در چادر سیرکِ آلکان، «دامیل» مشغول تماشای تمرین بندبازی به‌نام «ماریون» (دومارتن) (یک زن فرانسوی ساکن برلین) می‌شود؛ و بعد، در تریلر «ماریون»، به‌تنهائی و یأس درونی او پی می‌برد. دو فرشته سر صحنه فیلم‌برداری فیلمی می‌روند که «پیتر فالک» (فالک) در آن بازی می‌کند و داستان آن در برلین ویران سال 1945 می‌گذرد، و بعد در خیابان‌های خلوت برلین شرقی قدم می‌زنند. «کاسیل»، مرد جوانی را در لحظه خودکشی‌اش همراهی می‌کند و اندوهگین از بی‌رحمی‌ها و بی‌عدالتی‌های زندگی بشر، در خاطرات تلخ «هومر» از ویرانی شهر طی روزهای جنگ شریک می‌شود. «دامیل» آخرین نمایش «ماریون» را در سیرک می‌بیند و ندای درونی او را برای تغییر مسیر زندگی‌اش می‌شنود. سپس او را تا یک باشگاه راک تعقیب می‌کند. آن شب، «دامیل»، «ماریون» را در خواب نوازش می‌کند. «پیتر فالک» هنگام خریدن یک فنجان قهوه، حضور «دامیل» را حس می‌کند؛ با او حرف می‌زند، و از لذت‌های بوئیدن، چشیدن و حس کردن می‌گوید. «دامیل» به «کاسیل» می‌گوید که می‌خواهد از فرشته بودن دست بردارد و انسان شود. در خیابان والدمار، کنار دیوار برلین، او وارد دنیای مادی می‌شود، و سینه‌پوش مخصوص فرشته‌ها را می‌فروشد. سر صحنه فیلم‌برداری، «پیتر فالک» به «دامیل» می‌گوید که او هم قبلاً فرشته بوده، ولی «دامیل» را برای منطبق شدن با جهان مادی راهنمائی نمی‌کند. «دامیل» در می‌یابد که سیرک نقل مکان کرده، و «ماریون» شبانه در خیابان‌ها، به دنبال مردی می‌گردد که نمی‌شناسد (ولی حضورش را حس می‌کند) و به باشگاه راک می‌رسد. «دامیل» او را بین تماشاگران می‌بیند و در نوشگاه منتظرش می‌ماند. «ماریون» به او ملحق می‌شود و پس از یک گفت‌وگوئی طولانی، به او نزدیک می‌شود. حالا «کاسیل» شاهد آغاز زندگی مشترک آنان است. «دامیل» در دفترچه خاطراتش می‌نویسد: «حالا چیزی را می‌شناسم که هیچ فرشته‌ای نمی‌شناسد». «کاسیلِ» غمگین، به ندای درونی «هومر» گوش می‌دهد که خود را حافظه و وجدان بیدار برلین می‌داند...
* اگر پاریس، تکزاس (ساخته خود وندرس، 1984) را بتوان تعلقِ اهریمنی مردی به تنها زن زندگی‌اش تعبیر کرد، آسمان برلین، را می‌توان نوعِ اهورائی این تعلق دانست. اگر پاریس، تکزاس حکایت شکست عشق آمریکائی باشد، آسمان برلین قطعاً حکایت کامیابی عشق اروپائی است. اما اهمیت آسمان برلین برای دوستداران وندرس به عنوان نقطه عطفِ کارنامه سینمائی‌اش، عزیمتِ او از قلمروی سینمای آمریکا و سکونت در حوزه سینمای اروپاست. اگر فیلم‌های پیشین او حاصل ارادت خالصانه و مریدانه او به نیکلاس ری، ساموئل فولر و فرهنگ آمریکائی است، آسمان برلین حاصل تنفس عمیق او در سینمای اروپا و آموزه‌های نحوی - معنای آن است. به همین دلیل اگر «تراویس» سرگردان او در پاریس، تکزاس مثل واپسین بازمانده قهرمانان وسترن در حرکتی افقی به بازیابی یک عشق قدیمی و سپس ترکِ آن می‌رسد (عروج می‌کند)، «دامیلِ» فرشته صفت مثل قهرمانان منزه آندری تارکوفسکی به زمین هبوط می‌کند، تا عشقی مادی را بیازماید. اما فیلم در سطحی دیگر حاصل شیفتگی عنان‌گسیخته وندرس به محبوبه آن سال‌هایش، دومارتن، هم هست و این را به خوبی می‌توان در انفعال دوربینِ وندرس به دومارتن یافت. این جاکلر دنی، فیلم‌ساز فرانسوی مطرح بعدی، دستیارِ وندرس در این فیلم است. در سال 1998، بازسازی آمریکائی این فیلم با نام شهر فرشتگان به کارگردانی براد سیلبرینگ و همکاری نیکلاس کیج، مگ رایان ساخته شد.
آسمان برلین
اشاره
به‌نظر می‌رسد نقد و بررسی و پرداختن به فیلم‌های سینمائی خاص که امکان نمایش آنها در ایران ضعیف یا منتفی است، در نشریات عمومی چندان مطلوب نباشد. فیلم بال‌های طلب [بال‌های اشتیاق] یا زیر آسمان برلین [آسمان برلین] ساخته ویم وندرس از آن جمله است. این فیلم تاکنون در جشنواره و اکران سینماهای ایران به‌نمایش در نیامده و احتمالاً در آینده نیز تماشاگران ایرانی شانس تماشای آن را در سینماها پیدا نخواهند کرد. با وجود این درباره بال‌های طلب در نشریات داخلی بسیار نوشته‌اند و شاید هیچ نشریه فرهنگی و هنری نباشد که مطلبی در نقد این فیلم و انعکاس افکار و ایده‌های سازنده آن درج نکرده باشد. نکته قابل توجه اینکه در اکثر قریب به اتفاق مطالب مندرج در مطبوعات ایران در خصوص فیلم آقای وندرس، چه آنها که ترجمه بوده‌اند و چه آنها که اظهار نظر شخصی افراد را شامل می‌شده‌اند، موضوع و پیام فکری و فرهنگی ارائه شده حال که یک بار دیگر به واکنش دلم در برابر این گفته‌ها می‌نگرم، می‌بینم که حتی برای یک لحظه باور نداشته‌ام وندرس توانسته باشد خود را از آن سرطان ناپیدائی که چنگ بر روح بشر جدید انداخته است رهانده باشد، چه برسد به حرف‌هائی که در نشریه بشیر به چاپ رسید: پیامبر قرن بیستم و چند بوبین فیلم به جای کتاب و از این حرف‌ها... که اگر نمی‌خواستی از آنها تلقی شوخی داشته باشی، می‌بایستی بپذیری که یک واقعه بسیار عجیب و خطرناک در حال وقوع است. و خوب، حالا که بعد از چند ماه به اوضاع می‌نگری، می‌بینی که چندان هم بیراه نمی‌رفته‌ای.
من واقعاً نمی‌فهمم چرا دیگران به آنچه در این فیلم، صراحتاً مورد تأکید وندرس قرار گرفته بود نرسیده‌اند - شاید چون دیالوگ‌های فیلم را نمی‌فهمیده‌اند. اما اینکه چند نفر حقیقت را درک کنند و یا اصلاً کسی ادراک نکند، در اصلِ حقیقت تغییری نمی‌دهد. وندرس اعتقادی به فرشته‌ها ندارد و این سخن را خود او در مصاحبه با نشریه فیلم (شماره 77) گفته است: «فرشته‌ها جز یک هیپوتز [فرضیه] و توهّم چیز دیگری نیستند. موجوداتی که فقط در عالم افکار ما وجود دارند و خود را با آنان تطبیق دادن در واقع غیر ممکن است. وجودی مصنوعی‌». حال آنکه در اینجا همه پنداشته بودند که وندرس به «فرشتگان حقیقی» پرداخته است و یا در باطن فیلم نوعی ایمان به غیب وجود دارد و یا شاید او بر اصل فرشته بودن همه افراد بشر تأکید داشته و سخنانی از این قبیل.
وندرس در همان مصاحبه گفته است: «فرشته‌ها در ذهن من، فیلسوفانی دلتنگند». و بسیار عجیب است که در اینجا برای این طرح سمبلیک بسیار ساده که براساس خرافات راهبه‌های کاتولیک شکل گرفته و خود وندرس آن را به روشنی معنا کرده است، مفاهیم پیچیده انسانی، مذهبی و حتی پیامبر گونه تراشیدند.
مسئله «مطلق گرائی ایرانیان» در میان نیست؛ مسئله آن است که ما هنوز «هویت واقعیِ» خود را در برابر غرب و غربی‌ها درنیافته‌ایم. خود وندرس گفته‌ است - در همان مصاحبه کذابی -: «راتش اول می‌خواستم یک قصه عشق تعریف کنم. یا بهتر بگویم مقدمه یک قصه عشق... بعد ایده فرشته آمد که به‌خاطر این عشق بزرگترین ایثار را می‌کند، چون برای وصل محبوب باید «ابدیت» خود را قربانی کند».
بگذارید حقیقت را بی‌پرده با شما در میان بگذارم: مقصود وندرس از قصه عشق، Love Story است، اما ما شرقی‌ها همواره «عشق» را به‌معنای مقدس و عرفانی آن می‌فهمیم. این «عشق افلاطونی» هم که می‌گویند نسبتِ بیجائی است که به افلاطون می‌دهند؛ ریشه این فکر در هر کجا زمین که رسته باشد شرقی است، مربوط است به نیمه آفتابی زمین، تمدن شرق. خود غربی‌ها هم ادعائی جز این نکرده‌اند و آثار هرمان هسه - سفر به شرق، سیذارتا، گرگ بیابان و نارسیس و گلدموند - به‌طور خاص حکایتگر همان روح غریب و اسرارآمیزی است که آنها در تمدن شرق یافته‌اند. اما در وندرس می‌گوید، عشق کاملاً زمینی و اِروتی است، عشق جنسی بین مرد و زن. من نمی‌خواهم حرف‌های راهبه‌ها را تکرار کنم و بگویم عشق بین مرد و زن امری انسانی نیست؛ خیر. ما شرقی‌ها برای عشق بین مرد و نز هم ریشه‌ای «عرفانی» قائلیم، نه «عصیانی»، حال آنکه اصلاً در مغرب زمین عشق بین مرد و زن با «عصیان در برابر خدا» آغاز می‌شود، از بهشت برزخی، سمبُل آن نیز «سیبی گاززده» است که اشاره به داستان آدم و حوا دارد و «شجره ممنوعه» که غربی‌ها آن را به «درخت سیب» تأویل کرده‌اند.
طرح سمبُلیک وندرس بسیار ساده است و خود او با جمله بر آن تصریح کرده که «برای وصل محبوب، «ابدیتِ» خود را قربانی می‌کند». او در این فیلم «زندگی اخلاقی» را مساوی با «فرشته‌سانی» گرفته است و با نفی فرشته‌سانی، در واقع یک بار دیگر بشریت را دعوت به بهشت زمینی و مائده‌های آن کرده است، همان کاری که ابلیس کرد. و بنده بسیار متأسفم که باید این گونه سخن بگویم.
بنده معتقدم که درباره فیلم‌های خارجی تا آنگاه که یک انقلاب بزرگ فرهنگ در آنجا رخ نداده است باید فقط در محدوده تکنیک فیلم به کندوکار و نقّادی پرداخت، چرا که اصولاً غربی‌ها حرفی برای گفتن ندارند و در آن «تله بزرگ فرهنگی» که سیستم اقتصادی - سیاسی غرب توسط تکنولوژی برپا کرده است، اصلاً امکان فکر کردن و رسیدن به استقلال فکری برای کسی وجود ندارد. تکنیک فیلم زیر آسمان برلین بسیار زیبا، استادانه و باشکوه است، اما در این مرزوبوم، عموماً بی‌آنکه بفهمند چه می‌کنند، مداح پیام و محتوای فیلم شده‌اند که چنین و چنان، و در این میان، گاه آقای وندرس را آن همه یاد کردند که اسمش را در لییست «پیامبران قرن بیستم» نوشتند.
توهّمی که وندرس را به فرشتگانی با آن مشخصات که در فیلم دیدیم رسانده است مجموعه تصویرات دوران کودکی او درباره فرشتگان است. این تصویر کاملاً آمیخته با تصورات خرافه‌آمیزی است که راهبه‌های کاتولیک کلیساهای دور در اروپا و مخصوصاً در آلمان و کشورهای سردسیری چون دانمارک از فرشتگان دارند. ریشه‌های این تفکر خرافه‌آمیز را در آثار برگمان نیز می‌بینیم و لذا، بی‌وجه نیست اگر برگمان هم به خیال خود، برای خروج از این سرنوشت اسطوره‌ایِ مذهبی روی به عشق جنسی بین زن و مرد و مائده‌های بهشت زمینی می‌آورد.
دنیای فرشته‌ها در فیلم زیر آسمان برلین جهانی سرد و بی‌روح و خاکستری است، چرا که فرشته‌ها در ذهن وندرس فیلسوفانی دلتنگ و بی‌احساس هستند و به‌همین دلیل غالباً در کتابخانه‌ پرسه می‌زنند. او اصلاً فرشته‌ها را موجودایت حقیقی نمی‌داند و لذا، چه فایده‌ای دارد که ما در جواب بگوئیم که خیر، اصلاً ریشه هرچه «رنگ و احساس و لذت» که در دنیا هست به عالم فرشتگان، یعنی «جان مجردات»، باز می‌گردد؟ و این اصلاً منشأ گرفته از تفاوت‌های اساسی است که بین تفکر شرقی و تفکر غربی وجود دارد.
همه چیز براساس توهّمات آقای وندرس شکل گرفته است تا یک بار دیگر «هبوط بشر» توجیه گردد و «زندگی غربی» مورد اثبات واقع شود. «دامیل» - یکی از آن دو فرشته‌ای که داستان فیلم بر محور آنها دور می‌زند - با کمال رغبت «ابدیت» را به زندگی فانی زمینی و مائده‌های آن می‌فروشد و سبب این هبوط را عشق «اروتیک» او به یک زن بندباز فراهم می‌آورد.
نقطه عطف این داستان، همچون داستان آفرینش در تورات و اناجیل، وسوسه‌ای است شیطانی که «دامیل» را به هبوط می‌کشاند، وسوسه پیتر فالک که خود از فرشتگان بوده است و با تجربه‌ای نظیر آنچه «دامیل» در آن وارد شده، بهشت زمینی را بر بهشت جاودانه آسمانی و ابدیت ترجیح داده است. وسوسه در صبح یک روز سرد، هنگامی که پیتر فالک مشغول نوشیدنی لیوانی قهوه داغ است شکل می‌گیرد. او می‌گوید: «چقدر چیز خوب زیاده! اما تو اینجا نیستی، من اینجا هستم». مقصود او از چیزهای خوب همه مائده‌هائی است که آقای وندرس انسان‌های اخلاقی را که از نظر ایشان فرشتگانی هستند دلتنگ و بی‌احساس، بدان دعوت می‌کند: دود سیگار، قهوه داغ در هوای سرد، اداهای آمریکائی، رقص، موزیک جاز یک گروه آمریکائی، دیر خوابیدن در روز تعطیل، گیتار زدن در نیمه‌های شب و آوازخواندن در حال مستی، شوخی‌های چارواداری (با عرض کمال معذرت)... و بالاخره عشقِ اروتیک. آن فرشته دیگر را رنج‌های بشری، جنگ، بیماری، رنج‌پیری و مرگ... فریب خوردن باز می‌دارد، اما «دامیل» تصمیم خود را گرفته است و با پیتر فالک «دست می‌دهد». پیتر فالک در فیلم هم یک «هنرپیشه آمریکائی» است و به‌عنوان سمبل تمام و کمال زندگی لذت‌بخش آمریکائی در فیلم حضور دارد و از زبان اوست که وندرس دعوت خود را اعلان می‌کند. و بنابراین، باید گفت که باز هم خلاف آنچه آقای وندرس اصرار دارد، این فیلم هم آمریکائی از آب درآمده است. او می‌خواهد بگوید که این فریبی بسیار لذت‌بخش است و هرکسی جای فرشته‌ها باشد باید تن به هبوط بسپارد... و صراحتاً در جای دیگر از همان مصاحبه کذائی گفته است: «در اینجا دیگر تقریباً پولمان تمام شده بود و مجبور شدم برای تجهیز تدارکات، ادامه کار را دو ماه به تأخیر بیندازم... بالاخره توانستیم متأسفانه فقط دو هفته دیگر فیلم‌برداری کنیم و این برایم مقداری دردآور بود. چون جریان زندگی برونو را روی زمین به‌دلیل بی‌تجربگی‌اش خیلی جالب‌تر تصویر کرده بودم. مثلاً اولین بار که سوار قطار می‌شود و اولین بار که با دختر بندباز به یک رستوران می‌رود و همه این «اولین‌بارها» که خیلی هستند، به‌خصوص وقتی که آدم عاشق هم باشد. برونو که کاملاً دلسرد شده بود! هر قدر که به‌عنوان بازیگر فرو رفتن در نقش فرشته برایش مشکل بود، به‌همان نسبت خودش را برای زندگی پرلذت زمینی‌اش آماده کرده بود! فکر کرده بود روز اول مست کند و در پایان روز دوم دیوانه شد! به قول او اصلاً هیچ آدم عاقلی تاب تحمل مسائل این دنیا را ندارد».
تصاویر پایانی فیلم بسیار گویاست. برونو (دامیل) همه مظاهر زندگی غربی را با لذت و خوشحالی فراوان تجربه می‌کند و این در حال