سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


کودکی تاگور


کودکی تاگور
تاگور دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشته بود. او کوچک ترین فرزند خانواده ای پر جمعیت بود، خانواده ای بزرگ که به دلیل کثرت جمعیت فرصت آن را نداشت که توجه ویژه ای نسبت به فرزندان خردسالش داشته باشد. به همین دلیل بیشتر دوران کودکی او به جای آن که در آغوش مادر یا در کنار پدر بگذرد، در تنهایی خیال انگیزی گذشت که او را سوق می داد به سوی شاعرانه دیدن جهان و شاعرانه حس کردن طبیعت. طبیعت را پر از راز و رمز های شاعرانه می دید و شعرهای ناب طبیعت را به زبان کودکانه ترجمه می کرد. در آن سال ها تنها کسی که مصاحب رابیندرانات خردسال بود خدمتکاری جوان و مستبد بود به نام شیام که وظیفه پرستاری و نگهداری از او را بر عهده داشت.
مادرش سارادا- دوی به سبب زاییدن فرزند بسیار و رنج و عذاب ناشی از مرگ و میر فرزندانی که اغلب شان در کودکی مردند، فرسوده و پژمرده شده بود و دیگر توان پرستاری از فرزندان خردسالش را نداشت. پدرش دبن درانات تاگور نیز یک مصلح بزرگ آیینی و حکیم والامقام آیین هندو بود و چنان گرفتار مسئولیت های خطیر اجتماعی خویش بود که فرصت پرداختن به فرزندان خردسالش را نداشت. در نتیجه رابیندرانات سال های کودکی خود را در تنهایی و در کنار خدمتکاری بی تجربه چون ? شیام? گذراند و تنها مصاحب او این جوان نابخرد بود.
تاگور خاطرات سال های نخستین عمرش را در کتابی با عنوان حکومت خادمان منتشر کرده است و یادمان های اندوه بار خود را از آن دوران با زیبایی حزن انگیزی توصیف نموده است. شیام از او مراقبت می کرد و به او غذا می داد و او را می شست.
اما همین خدمتکار جوان برای این که وقت آزاد بیشتری داشته باشد تا به کارهای شخصی خود بپردازد، رابیندرانات را در یکی از اتاق های متروک خانه، دور از محل سکونت سایر افراد خانواده، زندانی می کرد و دور او با ذغال دایره ای کوچک می کشید و به او دستور می داد که تا وقتی او بر می گردد، از این دایره پا بیرون نگذارد.
شیام رابیندرانات را تهدید می کرد که اگر بیاید و او را بیرون از دایره ببیند به سختی تنبیهش می کند؛ و رابیندرانات خردسال از ترس تنبیه، دلتنگ و افسرده، ساعت ها داخل همان دایره کوچک بی حرکت می نشست و از جایش تکان نمی خورد. می نشست و به فکر فرو می رفت و غرق خیال پردازی می شد. و یکی از سرچشمه های جوشان شعر او همین خیالبافی های دوران کودکی اش، هنگام اسارت در آن اتاق متروک بود. تنها مایه دلخوشی اش هنگامی بود که خدمتکار به او اجازه می داد به کنار پنجره برود و از آن جا به جهان بیرون نگاه کند.
این اوج خوش بختی اش بود، اگر چه این خوشبختی نیز با تحسر و حرمان درهم آمیخته بود. پنجره که پشت شیشه اش کرکره ای چوبین داشت، به سوی باغی گشوده می شد که دورتادور خانه مسکونی تاگورها را در بر گرفته بود. رابیندرانات از پشت شیشه پنجره و از لای نوارهای کرکره اش بوستانی سرسبز می دید که در کناره های آن درختان نارگیل سر بر آسمان کشیده بودند.
میان این درختان برکه ای بود پرآب که دور آن مردان و زنان گرد هم می آمدند و در آن آب تنی می کردند.عصرها سطح آب عرصه بازی قوها و اردک های خانگی می شد. رابیندرانات تمام این مناظر را با دلی سرشار از حسرت می دید و غرق تحسر می شد که چرا این آزادی را ندارد که مانند دیگران در شادی های نشاط انگیز شرکت جوید و از زیبایی های طبیعت لذت ببرد. این محرومیت از شادی و آزادی دلش را به درد می آورد و روحش را سرشار از رنج می کرد. آثار این اندوه را در برخی از شعرهای او که سال ها بعد سروده است، می توان مشاهده کرد. از جمله در این شعر:
در گوشه ای از خانه بزرگ کهن سال
مرا درون زندانی تنگ و تاریک حبس کرده بود
و اجازه خروج از آن زندان را نداشتم
زندانبان برگ پان می آراست
و دستان آلوده اش را با دیوار پاک می کرد
و در همان حال زیر لب زمزمه می کرد سرودهای زادبومش را
کف زندانم سنگفرشی بود پر از نقش های منقوش
و پنجره هایش کرکره چوبین داشتند
که از پشت آن می توانستم دید بوستان دل انگیز را
با استخر پهناورش که پله های سنگی داشت
و دو ردیف درختان نارگیل سر برافراشته به سوی آسمان
ایستاده در کنار دیوار
و یک درخت انجیر هندی پیر در کرانه شرقی برکه
که بافته گیسوان آویزانش با ریشه های ضخیم در هم تنیده بود.
تاگور در یکی از شعرهای دفتر هلال ماه نو به نام درخت انجیر هندی نیز با همین درخت انجیر پیری که در حیاط خانه شان بود، و یکی از صمیمی ترین دوستان دوران کودکی او به شمار می رفت، درباره حسرت ها و آرزوهای دوران کودکی اش چنین راز و نیاز می کند:
تو ای درخت انجیر هندی، که با شاخساران در هم آمیخته ات کنار برکه ایستاده ای، آیا همچون مرغان بی وفای فراموشکاری که یک چند بر شاخسارانت آشیان می کنند و سپس به سوی سرنوشت خویش پر می گشایند، فراموش کرده ای آن پسرک خردسال را
یادت نیست که چگونه پشت پنجره می نشست و سرشار از شگفتی و حسرت به ریشه های درهم تنیده ات که در خاک فرو می شدند، نگاه می کرد
زنان سبوهای خالی شان را از آب برکه ای که بر کنار تو بود پر می کردند و سیاه سایه بزرگ تو بر آب می لغزید و شناور غلت می خورد، چونان خفته ای غلتان در امواج خواب و بیداری
آفتاب بر موج های کوچکش می رقصید چونان ماکوهایی ناآرام هنگام دوختن پرده های زربفت
دو اردک در کناره پوشیده از علف های هرز، بر سایه های مواج آب شنا می کردند؛ و آن کودک غرق در خاموشی می نشست و افسوس می خورد و می اندیشید.
آرزو می کرد که نسیم می بود و از میان شاخساران پر خش و خش تو می وزید؛ یا سایه تو می بود و به همراه سفر روز بر کرانه های آب گسترده می شود، آرزو می کرد مرغکی می بود و بر شاخساران کوچک تو می نشست، یا چونان اردک ها در میان علف های هرز و سایه های وهم انگیز شنا می کرد.
تاگور کودکی خود را در خلوت تنهایی و با پندارهای کودکانه خود گذراند و بیشتر از آن که بازی کند غرق در خیال پردازی های کودکانه بود. میوه های خوشاب همین خیال پردازی ها، بعدها، در شعرهای کودکانه او، و در دفتر شعر هلال ماه نو خود را به زیبایی تمام جلوه گر نمود.
او با حالت تسلیم و رضای عارفانه سرنوشت خود را پذیرفته بود. آرامش خاطرش تنها وقتی فراهم می شد که به سوی پنجره می رفت و از لا به لای نوارهای کرکره به زیبایی های آن سوی زندان خود، به زیبایی های طبیعت آزاد و سرزنده چشم می دوخت. شاید از همان زمان کودکی بود که عشق به طبیعت در ژرفناهای دلش آشیان گزید و با گذشت زمان چنان عظیم و گسترده و عمیق شد که در سراسر عمر یک دم نیز او را رها نکرد و شعرها و داستان ها و سایر نوشته های او را، از شور طبیعت دوستی لبریز کرد و از درون آن منظره پردازی های روحنواز، سیمای ابدیت بیکران هستی را نمایان ساخت.
تاگور در متنی با عنوان آیین یک هنرمند در باره کودکی خود چنین نوشته است:
من از دوران کودکی با تمام وجود دلباخته زیبایی های طبیعت بودم. در مصاحبت درخت ها و ابرها احساس صمیمیت و یکرنگی می کردم و خویشتن را هماهنگ با نغمه های فصل ها که در همه جا موج می زد می دیدم. در همان حال حساسیت فراوان به محبت های انسانی داشتم و تمام این ها مرا وا می داشت که دست به قلم ببرم و هرچه را حس می کنم بنویسم.
تاگور در نامه ای به یکی از دوستانش در سال ١۹۳۰، در باره کودکی خود چنین نوشت:
بخش مهمی از سال های نخستین عمر من در تماشای جهان طبیعت گذشت. نگریستن بر این جلوه های زیبای هستی به من شادی می بخشید. اغلب ساکت و ساکن کنار پنجره می نشستم و به چشم اندازهای بدیع طبیعت چشم می دوختم.
یا این که چند جعبه خالی زیر پاهایم می گذاشتم و از آن ها بالا می رفتم و آنگاه از روزنه ای بر بالای معجر، دمیدن آفتاب بامدادین را از فراز نخل های نارگیل و بازی اردک های شیطان را در برکه و نقش و نگار لاجوردین ابرها را که به طرزی ناگهانی از فراز سرم می گذشتند و تابش آفتاب را بر گذرگاه مقابل که اسرار آمیز و وهم انگیز جلوه می کرد و کلبه های محقر شیر فروشان را که با رمه های خود در آن زیست می کردند و خیابان های سبز پردرخت را که از میان ساختمان ها می گذشتند، همه و همه را می دیدم و شیفته و بی قرار چشم از آن ها بر نمی داشتم. این عشق به طبیعت به حدی در من عمیق بود که هر گاه صبح گاهان چشم از خواب می گشودم، یقین داشتم که چیزهایی تازه تولد یافته در طبیعت خواهم یافت تا محو زیبایی شان گردم و از دیدن شان غرق لذت شوم؛ چیزهایی بدیع و نوآفریده که زیبایی و شکوه شان را پایانی نبود.
من کودکی تنها بودم. دوستی نداشتم که با او همبازی شوم. اما در عوض این موهبت را داشتم که تمام آن جلوه های هستی را که در برابرم بود دوست و هم صحبت خود بپندارم. با خود می پنداشتم که این دنیای بیرون از من هم مانند من کودکی تنها و به خود وانهاده است، کودکی است که کنار پنجره بزرگ آسمان نشسته و به افق های ناپیدا می نگرد.
عشق و اندیشه به طبیعت، روشی دیگر برای آموختن بود که بسیار مورد پسند رابیندرانات خردسال بود. پس از آن که از زندان خدمتکار سنگدلش رهایی یافت و راهی مدرسه شد، کوشید تا طبیعت را مدرسه بزرگ خود بسازد و از معلمان به ظاهر خاموش اما در نهان گویای آن که حکیمانی خردمند و دانشورانی فرهیخته بودند درس ها بیاموزد.
سپیده دمان از خواب بیدار می شد و به سوی بوستان پهناور گرداگرد خانه شان می شتافت تا بیدار شدن پرندگان و روییدن گیاهان و برآمدن آفتاب و گردش جادویی جهان هستی و تکاپوی بی وقفه پویندگان همیشه در سفر طبیعت را با چشم های درون بین خود تماشا کند.
در گوشه ای دور افتاده از آن باغ، چند نوع گل و گیاه را در دل خاک کاشته بود و هر بامداد به دیدارشان می شتافت تا شکوفایی برگ ها و غنچه های نو شکفته و شبنم شسته را با چشم دل ببیند. پس آنگاه سری به خاله پیر می زد تا از زبان او قصه های پریان را بشنود و آنگاه بهانه ای می جست تا به دیدار مادر خویش که به او عشق می ورزید برود.
رابیندرانات خردسال تشنه آموختن بود. او در راه آموختن بیشتر و عمیق تر حاضر بود همه چیزش را فدا کند. آن گونه که در کتاب حکومت خادمان نوشته، در سرای بزرگ شان خدمتکاری بود به نام براجسوار که وظیفه اش آموزش دادن به بچه های خانواده بود. او برای کودکان خانواده افسانه های کهن رامایانا و ماها- بهاراتا را می خواند.
لحنش گیرا و بیانش گرم و دل نشین بود.آن گونه که هر گاه قصه ای را آغاز می کرد رابیندرانات بی اعتنا به مارمولک هایی که اطرافش در حرکت بودند یا خفاش هایی که دور و برش پرواز می کردند، شیفته و بی قرار، با تمام وجود خویش به افسانه های منظوم آموزگار گوش می داد و غرق در ماجراهای جذاب شان می شد.
اما این خدمتکار آموزگار آدمی طمع کار بود و در ازای خدمتی که به کودکان می کرد از آن ها انتظار مزد داشت و مزد در خواستی اش هم سهمی از غذای آنان بود. کودکان مجبور بودند بهترین و لذیذ ترین بخش غذای خودشان را به او بدهند تا برای شان قصه بگوید. در این میان رابیندرانات بیشترین فداکاری را می کرد. او تمام سهم برنج و شیر خود را یک جا به این آموزگار شکم پرست می داد و خودش با لقمه ای نان گرسنگی اش را فرو می نشاند، تا افسانه های بیشتری از آموزگارش بشنود و چیزهای بیشتری یاد بگیرد.
آموخته های تاگور در دوران کودکی سرمایه گرانقدری برای او شد در بزرگسالانی و درون مایه ها و سرچشمه های اصلی شعر و خلاقیت ادبی او محصول دوران کودکی و تجربه های کودکانه اش بود و از آموخته های این دوره پربار و سرشار از رمز و راز ریشه می گرفت.
نگارنده: مهدی عاطف راد
منبع : پایگاه اطلاع رسانی آتف راد


همچنین مشاهده کنید