یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


درددل باباشمل


درددل باباشمل
راستی سرپیری و معركه گیری! آخر عمری خوب برو بچه ها شاخ تو جیب ما گذاشتند و باباشمل را با این ریش و پشم تو گود انداختند. هی گفتند: بنویس بابا بنویس! هر چه می بینی بنویس؛ هر چه می شنوی بنویس! حالا ننویسی پس كی بنویسی!
ما هم كم كم باورمان شد و گفتیم علی الله می نویسیم تا ببنیم چه از آب درمیاد. تو این ملك كه غیر از مرحوم میرزا جهانگیرخان كسی از نوشتن صدمه ندیده است. هر كس دو كلمه دری وری نوشت وزیر شد، وكیل شد، هر كس سه سطر بند تنبانی ساخت، اوستای معلمخانه شد. هر كس كوره سوادی داشت، كتاب نوشت و (حق التعلیف) گرفت.
تمام این فكرها را كردیم و بسم الله گفتیم و شروع كردیم به نوشتن. دو سه هفته هم پشت سر هم نوشتیم.
اما.....! اما....! حالا دیگر سر گاو تو خمره گیر كرده است، حالا تازه ملتفت می شویم كه بچه مچه ها چه حقه ای به ما زده اند. این ناقلاه ها! عجب پوست خربزه ای زیر پای ما انداخته اند! الهی آنهایی كه ما را تو این خط انداختند خیر از جوانی نبینند! الهی تمام عمر، نان سواره باشد و اینها پیاده.
خوب بچه ها! این چه دسته گلی بود واسه ما آب دادید. مگر تو این شهر كار قحط بود انسان برود روزنامه نویسی كند؟ مگر تو این ملك می شود روزنامه نوشت؟ مگر با این هارت و هورت ها و حكومت نظامی۲ می شود جیك زد؟‌مگر با بودن این وكلای نازك نارنجی می شود حرف زد؟ مگر به این مردم ننر می شود گفت بالای چشمتان ابروست؛ كسی هم نیست كه از آنها بپرسد بابا مگر ما چه گفتیم كه شما از كوره در رفتید، ما كه چیزی نگفته ایم. ما كه هنوز از هزارتا یكی را هم نگفته ایم.
والله خوب نیست، به خدا خوب نیست، آدم نباید این قدر دلش نازك باشد، اشكش تو آستینش باشد، حرف نرده غوره بچلاند.
انسان چرا همه اش از ایلدرم و بلدرم بگوید و رجز بخواند؛ چرانباید از دیگران پند بگیرد. چرا نباید حرف حسابی سرش بشود؟
به جان یكی یك دانه ام حرف زدن تو این ملك از نان گرفتن و نفت خریدن هم سخت تره.
همه اش باید این ور و آن ور حرف را پایید كه به دماغ لـله باشی برنخورد. بدبختی هم این جاست كه دماغ لـله باشی ها به قدری بزرگ است كه هر جا سنگ بیندازی آخر سر به دماغ لـله باشی می خورد.
هیچ كس هم گوشش برای شنیدن حرف حق باز نیست. شوخی هم سرشان نمی شود. تا می خواهی با آن اوستای معلمخانه یك شوخی كوچولو بكنی، فوری دلخور می شود گله و گلایه و ننه من غریبم راه می اندازدو بدتر از همه خیال می كند كه انگار ما را انگولكمان كرده اند كه متلكی بارش كنیم. ای بابا برو عقلت را عوض كن! برو خدا شفات بدهد. برو زن بگیر شاید عقلت سرت بیاد! بابا شمل از آنهاش نیست. شیله پیله تو كارش نیست. باباشمل درس می دهد، درس نمی گیرد.
تا برهان قاطع باز می كنی كه دو كلمه به اینها هندسه یاد بدهی باسوادشان بكنی، فوراً كاغذ بر می دارند و با مركب قرمز به خط روشن آدم را می ترسانند كه ایله می كنیم و بیله می كنبم. كسی هم نیست كه از اینها بپرسد آخر بابا جان شما از جان ما چه می خواهید؟
بیست سال آزگار كار از گرده مان كشیدید حالا دو قورت و نیمتان باقی است. خوب ترساندن به جای خود چرا خودتان هم می ترسید؛ چرا می ترسید اسمتان را زیر كاغذتان بنویسید؟
از این روزنامه ها كه شما نباید بترسید. شما كه می توانید هر بلایی كه دلتان بخواهد سر روزنامه ها بیاورید. شما كه همه چیز دست خودتان است، ریش هم دست شماست، قیچی هم. می توانید بكُشید، دار بزنید، توقیف كنید. چرا این بازیها را در می آورید؟
یك دفعه تمام روزنامه ها را توقیف كنید و «اخبار روز» را دوباره علمش كنید. ملت كه حرفی ندارد، مردم كه گرفتارند. آدم گرسنه قانون چه می داند چیه، از صبح تا غروب عقب یك لقمه نان می گردد.
تو رو خدا شما كه توی این ملك اسم و رسم دارید؛ به حساب سرتان به كلاهتان می ارزد، هیچ یك دقیقه كلاهتان را پیشتان قاضی كرده اید، هیچ فكر كرده اید كه آن اتوموبیل و دم و دستگاه و خانه شهری و ده و دهات مختصر، همه چیز شما از ماست از ما ملت گرسنۀ گدا كه همه چیز حتی قانون مقدسمان بازیچه دست شماست.......
باز هم فكر كرده اید كه همه جیز ما حتی گرسنگی و پا برهنگی و مرگ و میر ما هم از شماست. به خدا حیا خوب چیزی است. حالا عوض این كه خجالت بكشید، ما را هم
می ترسانید. به خدا رو نیست، سنگ پای قزوین است. لنگه روی آقا قوام است.
جان شما این دفعه بی گدار به آب زده اید. باباشمل از آنهاش نیست. تمام برو بچه های محل خاطرش را عزیز می دارند. تو را خدا در دنیا هیچ مملكت مشروطه سراغ دارید كه وكلای ملت تقاضای توقیف روزنامه آن هم روزنامه باباشمل را كه سرش تو سرها نیست؛ نه آجیل
می گیرد، نه آجیل می دهد، بكنند.
هیچ خبر دارید كه هفته گذشته باباشمل چقدر زور زد كه بهانه به دست اینها برای توقیف روزنامه ندهد، آن وقت نگاه كنید ببینید سر چه می خواستند روزنامه ما را توقیف كنند. سر آش كلم. گفته اند آش به كسی كه شعر را واسه آن ساخته اند بر می خورد.
مرده شوی ریختتان را ببرد. مگر سر آش كلم هم روزنامه توقیف می كنند؟ خوب الحمدالله این دفعه به خیر گذشت. اما اگر خیال كنید راستی باباشمل ماستها را كیسه كرده است، اشتباه كرده اید. باباشمل از آن بیدها نیست كه از این بادها بلرزد.
گفتید به خارجیها بد ننویسند، گفتیم خوب. نه این كه به شماها عقیده داریم بلكه عقیده مان هم همین است، راستی هم فایده ندارد. به متلكی كه به خودی رواست به بیگانه حرام است. گفتید به بابابزرگه بد نگویید، گفتیم خوب آن هم هر چه بود بچه محل بود حالا هم رفته. ما هم مثل شما نیستیم كه پشت سر مردم بد بگوییم حالا دیگر پاك شورش را در
می آورید. می گویید دور وزیر و وكیل و معاون و مدیر كل و مستشار و شمر و یزید هم خط بكشید. دیگر آن وقت علی می ماند و حوضش. باباشمل كه نمی تواند بنشیند مثل دیوانه ها متلك به ناف خودش ببندد. با یقنعلی بقال هم كه نمی شود تو روزنامه شوخی كرد، اصلاً كسی یقنعلی را نمی شناسد.
تو را خدا این هم شد زندگی؟ این هم شد مشروطه؟ از مشروطه فقط صد و سی و شش تا وكیل مانده كه آنها هم در فلسطین و اصفهان و قم و كاشان سر املاكشان ولواند.
تو را خدا این هم شد روزنامه نویسی؟ حالا این جا بشكنم یار گله دارد. آن جا بشكنم یار گله دارد.......
هفت قرآن در میان، اگر ما خواستیم یك روز به مردم بگوییم كه ای ملت، بزرگترین دشمن تو دولتهای توست، آن وقت چه خواهید كرد؟
اگر یك روز خاكم به دهن، ما گفتیم ملت! واسه خودت دشمن نتراش، سری كه درد نمی كند دستمال نبند! تو وكیل می خواهی چه كار؟ ما كه این حرفها را هنوز نزده ایم. ما كه نه سر پیازیم نه ته چغندر! چرا پا تو كفش ما می كنید؟ آخر خدا را خوش نمی آید.
این را هم بدانید كه با درد كشان هر كه در افتاد، ورافتاد.
والسلام نامه تمام
باباشمل، شماره ۳
در كشور ملانصرالدین
خدا پدر مرحوم مغفور جنت مكان خلد آشیان ملانصرالدین را بیامرزد! این كه ما همه مان بچه های خود آن مرحوم هستیم. اگر باور نمی كنید، یك روز سری به این اداره های عریض و طویل دولتی بزنید و یك خورده هم چشمهایتان را درست باز كنید، آن وقت می بینید كه پشت میز ریاست و مدیریت كل و معاونت و وزارت، یك رأس ملانصرالدین حسابی نشسته است كه فقط ریختش با آن مرحوم تفاوت دارد، و الا فهم و شعورش با ملای خدا بیامرز به قدر سرسوزنی فرق ندارد. باز هم خیال نكنید كه فقط آن بالانشین ها ملانصرالدین اند، نه به خدا همه ملانصرالدینیم. اگر یك روز عصر درست فكر كنیم حساب كنیم كه از صبح تا غروب چه كارها كرده ایم، چه دسته گلهایی به آب داده ایم، چه شاهكارهایی به كار زده ایم و اگر باز كلاهمان را قاضی كنیم خواهیم دید كه از آن كارهایی كه ماهی! سالی! یك مرتبه از ملانصرالدین مادرمرده سر می زند و باعث خنده همه می شد، خود ما هر روز صد تا مرتكب می شویم، بدون این كه به روی بزرگوارمان بیاوریم و به عقل خودمان و شعور همدیگر بخندیم.
مختصر مقصود من ذكر یك شاهكار مرحوم ملا بود كه به مناسبت عید مشروطیت به یادم افتاد و حالا می خواهم واسه تان نقل كنم. به شرط این كه اول فاتحه بلند بالایی نثار روح پر فتوح ملا بفرمائید و اگر گذرتان به آن شهر افتاد دو تا شمع گچی روی مزار آن مرد نیك اندیش و خوشمزه كه همیشه باعث خنده ماست روشن كنید!
روز ملانصرالدین خدا بیامرز، یك غاز خرید و آورد منزل. دید نوك و پاهای این مرغ دراز است. یك خورده فكر كرد، به قول بچه فكلی ها به مغزش فشار آورد، آن وقت از آشپزخانه كارد مطبخی را برداشت آورد، پاهای مرغ بدبخت را از زانو برید نوكش را هم نصف كرد و مرغ بیچاره با این وضع را گذاشت روی سكو و فیلسوفانه سراپایش را ورانداز كرد و گفت: «خوب!....حالا شدی مرغ حسابی!»
حالا نگاه كنید! یك روز هم این ملت فلك زده به فكر مشروطه گرفتن افتاد، زیرا چند نفر آدم روشنفكر و خیراندیش بهش حالی كرده بودند كه مشروطه خوب چیزی است. اگر مشروطه داشته باشی، شاه نمی تواند بهت زور بگوید، مأمو دولت نمی تواند غارت و چپاول كند، ارباب نمی تواند تو را بدوشد، در خیر و شر از تو مصلحت می كنند، دیگر تو را گوسفند حساب
نمی كنند.
مختصر، ملت ستمدیده بی خانمان كه جانش به لب رسیده بود دو پاش را كرد توی یك كفش كه من مشروطه می خواهم! شاه آن زمان هم كه نمی خواست سر به سر ملتش بگذارد و خودش هم یك پاش لب گور بود، مشروطه را داد. آن وقت بیا و ببین این ملت بدبخت، این وارث، غاز ملانصرالدین را گذاشت روی سكو و پاها و نوكش را چید و گفت: «خوب! حالا شدی مشروطه حسابی»....
●● شناسنامه رضا گنجه ای
● نام: رضا
● نام خانوادگی: گنجه ای
● نام مستعار: بابا شمل
● محل تولد: تبریز
● نام فرزندان طبع: هفته نامه باباشمل
رضا گنجه ای
برگرفته از: طنزآوران امروز ایران / عمران صلاحی
باباشمل، شماره ۱۷
پی نوشت:
۱- «گاو بچه» نیز نوشته اند كه همان COWBOY باشد
۲- این داستان در سالهای قبل از انقلاب نوشته شده
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید