یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


خنده های زیر لب


خنده های زیر لب
یکی از ارزشمندی های فرهنگ مکتوب ایران اسلامی آن است که بسیاری از لطایف و دقایق ظریف مفاهیم را در برابر نگرش مخاطب معلوم و مشخص می دارد. در این فرهنگ مرزهای سه مقوله طنز، هجو و هزل از یکدیگر ممتاز است.
مخاطب شناسی طنز دو رویکرد ِعامیانه و عالمانه دارد: نخست عموم ِمردم که از طریق اغراق موضوعات ناروای فردی و اجتماعی باید به آن حساس شوند و نگرش های خود را به جانب آن معطوف سازند و دو دیگر خواص جامعه هستند که باید به مهمترین اندیشه ها و مسایل جامعه آگاه گردند و در پی چاره جویی برآیند. همین نقش ارزنده طنز در تصمیم سازی های ارزنده اجتماعی و سیاسی بوده است که در جریان نضج و نمو تمدن ها آن را به نحو موثری به چشم آورده است. تمدن های قدرتمند جهان همیشه به طنز و طنزپردازی بهاء و منزلتی فراوان داده اند. با این همه طنز همیشه در معرض لغزش و در خطر فرو غلتیدن به دامان سیاه سطحی نگری بوده است. از همین روست که باید با تأمل و تعمق بیشتری به آن نگریسته و به کار گرفته شود.
طنز آوری همیشه همراه هنرمندی و خردمندی – به گونه ای توأمان – بوده است. برای شناخت ِطنز باید هنر را شناخت. یعنی همان توانمندی شگرف، مبسوط و شگفتی که به موجب آن هر ماده ای اعم از کلام و آهن و شیشه و صوت، در برابر اراده خلاق ِهنرمند ذوب و نرم می شوند. هنرمند همان کسی است که به برکت بارقه های ناب خلاقه خود ماده را به استعلاء می رساند نه این که آن را مستهلک کند. در واقع، هنر، جوشش ذوقی و عاطفی یک اندیشه است که آن را در زیباترین تصویر ممکن بیان می کند. هنر یعنی ماندن برای آفریدن، آفریدن برای بودن و بودن برای بیان حقیقت.
طنز یعنی به مودبانه ترین شیوه ممکن، جسارت آمیزترین پرخاش را به هرآنچه شبه حقیقت است انجام دهیم چندان که مخاطب با چشم دل ناراستی ها و کژی ها را – در گونه ای کاملا اغراق آمیز و درشت - ببیند، متنبه شود و البته آزرده نگردد. همین مرزشناسی میان بیان مودبانه و بیان جسورانه و نگاهداشتن تعادل و تناسب میان این دو، طنزنویسی و طنزنگاری را در ساحت هنر قرار می دهد.
طنز، موضوع معرفت عاطفی است و در آن همواره اراده ای خیرخواهانه و انسانی مستقر است. طنز پرداز هرگز مخاطبان را به بیهودگی، جمود و سستی فرا نمی خواند بلکه می کوشد تا به ایشان الزام تمیز میان حقیقت و شبه حقیقت را متذکر گردد تا از این مسیر اشتیاق آفرینی، تحرک و امید در خاطر انسانها زنده شود. هرچند که از راه طنز برای انسان خنده پدید می آید اما آنچه مسلم است فهم تلاش نافرجام حقیقت برای چیره شدن بر حقیقت و پیروزی حقیقت پس از تلاش های شبه حقیقت انبساط خاطر فراوانی را به ارمغان می آورد.
در طنز همواره جنبه هایی از اکتشاف وجود دارد. مخاطب سرانجام وقوف پیدا می کند که حق با بدی نیست و چهره دلربای نیکی که در سرشت آدمی تعبیه شده است خود را به زیبایی هرچه تمام تر می نمایاند و هویت کاذب و نازل ناراستی و زشتی رسوا می شود. بر خلاف تراژدی که ماجراها به سادگی و بدون هرگونه پیچیدگی آغاز می شود اما هرچه جلو و جلوتر می آییم به پیچیدگی می رسیم تا این که ضربه نهانی از غیر منتظره ترین منظر نواخته می شود و فرود می آید و مبارزه میان جبهه قهرمان و ضدقهرمان محقق می گردد، در طنز همه چیز در ابتدا پیچیده و بغرنج می نماید. اما سرانجام طنز مسالمت و مصالحت است. زمانی که انسانها کردارها و پندارهای ناروای خود را در شیوه ای درشت تر از آنچه هست می بینند و حقارت ِنفس اغواگر را در برابرخورشید ِحقیقت مشاهده می کنند به محاسبه درون می پردازند و به مصاحبه بیشتر با حقیقت می اندیشند. برای همین است که "طنز" و "جد" هر دو غایت یگانه ای را مدنظر دارند و آن تهذیب است. این هر دو، دو روی یک سکه اند:
خنده می بینی ولی از گریه دل غافلی
خانه من اندرون ابر است و بیرون آفتاب
در اصل یک خانه بیش نیست. خانه ای که روح آدمی در آن به گستره وسیعی از آرامش می رسد. طنز بر آن است تا انسان را – با لبی خندان - به میهمانی بازنگری در رفتارهای ناپسند دعوت کند و به او نشان دهد که فاصله گرفتن از معانی شورانگیز حیات انسانی و تشبث به دور باطل کثرت پسندی و مطلق خواهی، مغایر فطرت است؛ و هر نامه ای که امضای فطرت در پای آن نباشد مضحک ترین واژه ها را باید در آن دید. انسانی که به جای نیل به حقیقت به قیاس روی می آورد و می کوشد تا از این پنجره کوچک و محدود به باغ خرم وجود بنگرد علی رغم همه تلاش های متعددش هرگز نمی تواند به افق های خجسته معرفت راستین راه یابد. برای همین است که طنز دارای ظرفیت بسیار وسیع انسان سازی است و تمدن ها و متمدنان بزرگ بشری از آن برای تبیین ذوقی وجوه ارزشمند حیات بهره برده اند.
پس بی سبب نیست که یکی از قالب های موثری که فرزانگان، خردمندان و برخی حکیمان و مصلحان اجتماعی برای انتقال معانی اجتماعی و دریافت های ناب ذهنی خود برگزیده اند استفاده شایسته و کارآمد از ظرفیتهای تبیینی طنز فاخر بوده است: طنزی که همیشه در برابر طنز نازل قرار داشته و با انسانیت انسان پیوند خورده است.
"ما طنز را یک اثر هنری می دانیم... در هر اثر هنری گونه ای آگاه سازی و خبر مستتر است اما مبنای آن بر انتقال معرفت حصولی و بحثی نیست؛ زیرا در علم حصولی با مفاهیم و تصورات مواجه هستیم اما عالمی که در اثر هنری اقامه می شود و حقیقتی که در آن ظهور می کند بی واسطه نزد ما عیان است و ما در معنای آن حضور داریم. حقیقتی که در طنز - به عنوان گونه ای هنر - وجود دارد با علم حضوری نزد ماست نه با علم حصولی"(۱)؛ ما به حقیقت ِطنز واصل می شویم نه اینکه آن را وصول کنیم. برای همین است که گفته اند معرفت هنری، امری آمدنی است نه آموختنی به وسیله مفاهیم. هنر، به سراغ انسان می رود و هنرمند می کوشد تا همان گونه که خود مجذوب حقیقت شده است، مخاطب خود را هم به ذوب شدن در حقیقت دعوت کند.
طنزپرداز؛ در مقام هنرمند، ایده های ذهنی خود را با چاشنی عاطفه های ارزشمند انسانی محسوس می کند و متناسب با ظرفیتهای روحی مخاطبان خود و به شکلی که بتواند به تعالی فرد و جامعه یاری برساند منتقل می سازد. براین اساس می توان گفت که طنز، قالبی هنرمندانه و غایتی انسانی دارد و از هر نوع کینه جویی و غرض غیرانسانی رهاست.
اگر در ادبیات فارسی دوره اسلامی نگاهی عمومی داشته باشیم به این مهم می رسیم که سخن ِجد همیشه بر سخن ِطنز اشراف داشته است. به نظر می رسد که بیشتر سخن پردازان سده های گذشته رویکردی مبتنی بر طبع آزمایی به گستره طنز داشته اند و چندان شأن و شرفی برای طنز قایل نبوده اند. شاید هم چنین می پنداشته اند که ورود با این عرصه سخن ایشان را از فخامت تهی خواهد کرد و یا اینکه نمی توان مفاهیم اساسی و انسانی را به این شیوه بازگفت. در هر حال باید پیشینه طنز را نخست در رگه های هزل ادبیات فارسی جست و جو کرد که در اشعار شاعران در آغاز مترادف با آنچه که امروز هجو نامیده می شود به کار رفته است. برای مثال ابوالعلاء گنجوی خطاب به خاقانی شروانی در پاسخ هجوی که برایش سروده چنین گفته است:
خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا
یک نکته گویمت بشنو رایگانیا
هجو کسی مکن که زتو مه بود به سن
شاید تو را پدر بود و خود ندانیا
شاعران بیشتر با الفاظ رکیک، نقاط ضعف و کاستی های مشهود زندگی یکدیگر را برشمرده و گاه حتی بر نقایص جسمانی یکدیگر هم انگشت تمسخر نهاده اند. در اینجا هزل و دروغ و فحش یکی دانسته شده است. مثلا خاقانی شروانی در قصیده ای می گوید:
زبون ترا زمِه سی روزه ام مَهی سی روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
در اشعار بسیاری از شاعران سده های چهارم تا ششم هجری از قبیل منجیک ترمذی، منوچهری دامغانی، سوزنی سمرقندی، خاقانی شروانی و انوری ابیوردی می توان به اشعاری با درونمایه های هزل و هجو دست یافت. به عنوان مثال منوچهری دامغانی(۲) در قصیده ای اینگونه می سراید:
اندر این ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ِ رُبابی دارد و طنز ِ جُحی(۳)
اما از سده ششم هجری شاهد تغییرات گسترده ای در فضای سیاسی و اجتماعی کشور هستیم؛ آشوب ها و فتنه گریهای تازه ای بخش های وسیعی از کشور را فرا می گیرد که بی شک این همه بر درونمایه ها و شیوه های ادبی هم تأثیر می نهد: مثلا محتوای هزل و هجو که پیش از این فردی و در حوزه برخی روابط و مناسبات نسبتا فردی جلوه گر می شد به حوزه انتقادات اجتماعی دامن کشید. نخستین نشانه های این ظهور را در قلمرو ادبیات عرفانی و به طور مشخص در " حدیقه الحقیقه" حکیم سنایی می بینیم که در بیان تنزیه خود از کلام هزل آمیز می گوید:
بیت من بیت نیست، اقلیم است
طنز من طنز نیست، تعلیم است(۴)
بعد از سنایی به مرور زمان بسیاری از ظرفیت های تبیینی طنز مکشوف می شود تا آنجا که شاعران بزرگی به این مهم روی می آورند. طنز پایاپای سایر اغراض شعر و ادب در طول تاریخ فرهنگ مکتوب ایران اسلامی به حیات خود ادامه می دهد. برای مثال در بیان این استمرار بی وقفه می توان به وصال شیرازی – ادیب عصر قاجار- اشاره ای داشت که چنین می سراید:
روزگاری است رذل و دون پرور
روزکی چند دون و رذل شویم
جنس جد را رواج چندان نیست
جد گذاریم و مرد هزل شویم(۵)
یکی از ارزشمندی های فرهنگ مکتوب ایران اسلامی آن است که بسیاری از لطایف و دقایق ظریف مفاهیم را در برابر نگرش مخاطب معلوم و مشخص می دارد. در این فرهنگ مرزهای سه مقوله طنز، هجو و هزل از یکدیگر ممتاز است. این که طنز را در لغت افسوس، مسخره و سرزنش کردن و طعنه زدن معنی کرده اند شاید بدرستی بیانگر ژرفایی مطلب و دلالتگر معنایی واژه به شیوه ای درست نباشد. اگرچه طنز در رویکردهای روزمره خود این سه معنی را هم در برمی گیرد. اما باید دانست که طنز فاخزی که در فرهنگ مکتوب این دیار متصور است کاربردی به مراتب فراتر از طعنه زدن و مفاهیمی از این دست دارد.
یکی از کاربردهای رایج طنز در این سرزمین، انتقاد از نابسامانیهای اجتماعی و ثبت حقایق تاریخی است. به عنوان مثال تلخک های درباری اگرچه با زبانی آکنده از شوخی و خنده مطالبی را در برابر فرمانروایان و پادشاهان بر زبان جاری می ساختند اما بی شک بیان ایشان ناظر بر طرح دیگرگونه بی عدالتی های جامعه خود بود. اینان با همه جان خود به این وادی گام می گذاردند. نکته جالب توجه این که تلخک ها از مخاطب شناسی بسیار ارزنده و هوشیارانه ای هم برخوردار بودند و فضای ذهنی و ذوقی دربار و پادشاه را بخوبی می شناختند. آنها می دانستند که اگر در بیان طنز گونه نابسامانیهای اجتماعی اندکی درایتمندی لازم را از کف بدهند سرخود را بر باد داده اند. برای همین است که طنز تلخک ها آمیزه ای از حکمت و ظرافت است:
"نقل می کنند که هارون الرشید می خواست برای بغداد، قاضی القضاه تعیین کند. او با اصحاب خود در مورد شخص شایسته ای که عهده دار منصب قضاوت گردد مشورت کرد. همه گفتند هیچکس مانند بهلول شایستگی این کار را ندارد. هارون، بهلول(۶) را طلبید و به او گفت: ای فقیه دانشمند، ما را درباره قضاوت یاری کن... بهلول گفت: من صلاحیت این کار را ندارم. هارون گفت: تمام مردم بغداد تو را برای این کار شایسته می دانند. بهلول گفت: عجبا! من به خودم از آنها آگاه ترم. وانگهی من یا راست می گویم یا دروغ می گویم. اگر راست می گویم پس صلاحیت این کار را ندارم و اگر دروغ می گویم، آدم دروغگو صلاحیت منصب قضاوت را نخواهد داشت."(۷)
در باطن سخن بهلول عنصر حکمت را به گونه ای کاملا عیان و آشکار مشاهده می کنیم. حکمت هایی که به ظریف ترین و شیوا ترین گونه ممکن و متناسب با ظرفیتهای ادراکی مخاطبان و منطبق بر نیازهای فرهنگی اجتماعی عصر مححق می شدند.
همچنین به این حکایت شیرین طنزآمیز از ملانصرالدین توجه کنید:
"گویند ملا را دو بُز بود. یکی از آن دو گریخت. هرچند کوشید نتوانست بز فراری را بیابد. وقتی به خانه رسید شروع به زدن ِبز ِبسته کرد. مردم سبب این کار را پرسیدند. ملا گفت: شما نمی دانید، اگر این بز بسته نبود از دیگری زودتر فرار می کرد ".(۸)
طنز های غایتمند و فرجام گرا که در میان مردم به "لطیفه" مشهورند و در موقعیتهای مناسب از سوی اهالی ذوق برای تشریح مفاهیم مختلفی به کارگرفته می شود در پهنه فرهنگ مکتوب ما بسیار است. طنزهایی که مبین احوال و اوضاع برهه هایی از تاریخ کشور ماست. لطافت موضوع و آمیختگی آن با حکمت، و در عین حال برندگی و تلخی حقیقتی که در آن نهفته است ویژگی بارز آنهاست. همین مستوری و در پرده کنایه - اما راست - سخن گفتن نه تنها خصلت زیبایی شناسی طنز فاخر است بلکه گریزگاهی برای رهایی از ضیق بیان مستقیم هم هست. بدین اعتبار کنایه و تعریض مهم ترین رکن صور خیال طنز فاخر است.
البته بیشتر محققان کنایه و تعریض را در کنار هم آورده اند و این دو را به یک معنا دانسته اند اما برخی نیز کوشیده اند تا تفاوتهای ظریف میان این دو را بیان بدارند. مثلا "ابن رشیق"(۹) در کتاب "العمده" معتقد است که کنایه عبارت از این است که چیزی را بدون استعمال لفظ موضوع له آن یاد کنیم ولی تعریض این است که چیزی را در کلام بیاوریم که بر چیزی که در کلام نیامده است دلالت کند.(۱۰)
"تفتازانی" به عنوان یکی از برجسته ترین محققان نام آشنای این سرزمین در اقوال و آراء خود همیشه بر قابلیت های بیانی کنایه در حُسن تأثیر بر مخاطبان تاکید فراوان دارد. مطالعه آثار او و بزرگانی چون "عبدالقاهر جرجانی" موید این حقیقت است که زیبایی شناسی طنز فاخر مبتنی بر کنایه است:
"هنگامی که کنایه ای در سخن آورده می شود معنی این نیست که بر ذات آن چیز افزوده شده است بلکه مقصود این است که در اثبات و پایدار کردن آن چیز افزوده شده است. یعنی آن مفهوم را رساتر، موکدتر و شدید تربیان کرده ایم."(۱۱) برای همین است که سخن کنایی اگرچه آشکارا و پوست کنده نیست ولی رساتر، موکدتر و شدید تر از سخن عریان است. طنز هشداری کنایه‏آمیز است، از جانب کسی که می‏داند ولی نمی‏تواند، خطاب به کسی که می‏تواند، ولی نمی‏داند.
ناگفته پیداست که "گوشه ای که به زیرکی و نازکی به کسی می زنند، فزون تر از سخن روشن و آشکار در شنونده کارگر خواهد افتاد و او را زنهار و هشداری خواهد بود."(۱۲)
یکی از سخن آورانی که در کنایه، توانی فراوان داشت و از قوی ترین شاعران دوره خود به حساب می آمد منجیک ترمذی بود. آنچنان که رضا قلی خان هدایت در مورد او چنین می نویسد: "کسی از تیر طعنش نرستی و از کمند هجوش نجستی"(۱۳) از شگردهای جذاب او جابجایی هنرمندانه اجزای جمله برای تاثیر گذاری عمیق بر مخاطب است:
همان طور که می دانیم هر تغییری در بافت عادی زبان، جلب توجه مخاطب را در پی خواهد داشت و اگر گوینده بتواند توجه را بر روی واژه های کلیدی سخنش جلب کند، تأثیر آن واژه ها را افزایش داده است. تغییر مکان واژه در جمله، یکی از ابزارهای کارساز برای این جلب توجه است. اگر این واژه به آغاز یا انتهای جمله برود، بیشتر به چشم خواهد رسید چون ما به طور طبیعی در این دو محل بیشتر درنگ می کنیم. مثلا در این بیت عنصری، کلمه نارَوان (نا + روان = ساکن) به آخر جمله رفته است. شاید این جا به جایی از روی اضطرار و برای رعایت قافیه بوده باشد ولی به هر حال تأثیر خود را نهاده است:
گفتم هزار قلعه روان است شاه را
گفتا که صد هزارش بیش است ناروان
ولی جا به جایی آنگاه تأثیر شگفت آوری دارد که خواننده را نخست به یک معنی و سپس به معنی متضاد آن هدایت کند. این قطعه از منجیک ترمذی را ببینید:
ای خواجه! مر مرا به هجا قصد تو نبود
جز طبع خویش را به تو بر، کردم آزمون
چون تیغ نیک کُش به سگی آزمون کنند
و آن سگ بود به قیمت آن تیغ، رهنمون
شاعر نخست پوزش می طلبد و می گوید که قصد بدی از هجو مخاطب نداشته و فقط می خواسته طبع خویش را امتحان کند؛ چگونه؟ آن گونه که تیغ تیز را بر بدن سگ امتحان می کنند! این جاست که منظور اصلی آشکار می شود و ضربه کاری فرود می آید. اگر شاعر مضمون بیت دوم را برای آخر نگه نمی داشت، گره کار پیش از موعد گشوده شده و تمام لطف شعر از میان رفته بود؛ و یا این نمونه ای زیبا از حافظ:
کرده ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم، بی رخ بزم آرایی
تا نیمه مصراع دوّم، چنین به نظر می آید که شاعر از می خوردن توبه کرده است. از این جا به بعد در می یابیم که او علاوه بر می، رخ بزم آرا را هم طلب می کند. حافظ خود در بیتی به طنز پردازی خویش اشاره ای لطیف دارد. او معتقد است که شوخی کردن و طنز آوری بی مدد ساز و کاری بایسته ( صنعت) امکان ناپذیر است:
حافظم در مجلسی، دُردی کشم، در محفلی
بنگر این شوخی که با خلق صنعت می کنم
در پهنه فرهنگ مکتوب ایران اسلامی نمی توان از دو قله بزرگ طنز آوری چشم پوشی کرد یعنی حافظ و عبید زاکانی. اگرچه این دو در شیوه های بیانی تفاوتهایی با یکدیگر دارند ولی نمی توان از نقش بارز آنها در تبیین و ترسیم واقعیت های جاری و حقلیق مکتوم صرف نظر کرد یا آن را خرد نگریست. حافظ خود می گوید:
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید
قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی آید
عجب مهارتی این طوطی ِشیرین گفتار دارد. او رندانه و با ابزار کنایه، سیمای راستین خود را تعمدأ پنهان می دارد تا به گونه ای غیر مستقیم، مخاطب خود را از نیت خویش آگاه گرداند و جاودانگی او نیز قطعا در پرده جادو بودن و نا شناس ماندن است. این تعلیق فریبا که با شگردهایی چون جابجایی اجزا جمله اتفاق می افتد بی شک در جذب هرچه بیشتر مخاطب بسیار موثر است. اما تعلیقی که او به کار می بندد نه به خاطر به رخ کشیدن مهارتهای تکنیکی اش در عرصه هنر است بلکه به منظور احضار قوای ذوقی مخاطب و نهادینه سازی پیام می باشد.
رند هزار هنر شیرازی آن چنان غرق ایهام می شود که مستی و مستوری اش به چشم یکی است و در این پوشش، طنز، جامه هفت رنگی است که برایش هر لحظه صورتی تازه داشته باشد. بیان کنایی در کف با کفایت حافظ چنان سخته و سفته می شود که اصلا نمی توان او را پیش بینی کرد. بسیاری از غزلیات او آکنده به لبخندی ملیح است. لبخندی که بی شک در ورای آن به حقایقی می رسیم که بسی گزنده هم هست. تلنگر مدام به ذهن مخاطب و به شیرین ترین گونه ممکن از واقعیتهای تلخ جامعه سخن گفتن، همان شگردهای رندانه حافظ است. او خود را در میان شیخ و مفتی و محتسب می گذارد و به کنایه ای ترین گونه ممکن از درد بزرگ جامعه اش که همان ریا کاری است پرده برمی دارد:
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
او آرام و آسوده مخاطبش را به کنار رود می نشاند تا مفهوم جریانیت و حرکت در درون وی تداعی شود. اما این تداعی از نوع مشابهت است چندان که بی درنگ جریان آب را به جریان عمر پیوند می زند و معنی پدید آمده از رهگذر مشاهده یک امر محسوس را به امری معقول، ربطی اعتباری می دهد.
برلب جوی نشین و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
حافظ هرچند به غم اشارتی لطیف دارد اما بی درنگ به ناپایداری آن هم اشاره می کند. برای همین است که می توان گفت شعر حافظ مبتنی بر اشارت و بشارت است. بشارت بر کسانی که اشارت می دانند. جهانی که او برای مخاطبش می پردازد سرشار از اشاره ها و علایم است. بی شک خردمند راستین همان کسی است که نشانه های عالم وجود را برای رسیدن به معنایی که در پس آن است می کاود. طنز حافظ همه نیشتری آگاه کننده به روح کسانی است که در بند نشانه های عالم گرفتار آمده اند و نمی توانند از نشانه ها به معنا برسند.
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
ذهن تعبیرگر همان ذهنی است که از نشانه ها عبور می کند نه اینکه از نشانه ها عدول کند.
حافظ هرگاه که می خواهد ساختار ِمتناقض جامعه خود را - که به ریا آلوده شده است- نشان دهد از ظرفیت های زبان طنز مدد می گیرد:
این چه شوری است که در دور قمر می‌بینم
همه آفاق پر از فتنه و شر می‌بینم
هر کسی روز بهین می‌طلبد از ایام
علت آنست که هر روز بَـتر می‌بینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت ِدانا همه از خون جگر می‌بینم
اسب تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه بر گردن ِخر می‌بینم
حافظ در کمال آرامش درونی و با چنان جدیتی تیر طنز را در کمان می گذارد که یک بار هم به خطا نمی رود:
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
او با آن همه علو طبعی که دارد مانند خیلی از کسانی که به خاک پای معشوق افتاده اند، اهل بده بستان است و معشوق او نیز که مطمئنا از شهر شیرازه عشق و از صاحب نظران نکته دان، اهل طرب و طنز است. گفت و گوهای حافظ با معشوق از دل انگیز ترین غزلیات خواجه است؛ هم او حاضر جواب است و هم معشوق. و نتیجه، طنز لطیفی است که هر دو به خوبی به رموزش واقفند.
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبروست او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز بوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد
گفتا خموش" حافظ" کاین غصه هم سرآید
طنز حافظ؛ نشان از فهم عمیق وی نسبت به اصلی ترین عنصر عالم امکان – یعنی عشق – دارد. این طنز که جان مایه آن را کنایه تشکیل می دهد اگرچه اسباب سرور است اما نکته هایی باریکتر زمو را هم آشکار می کند. طنزی که نسبتی با حقیقت دارد و از قاعده های ادب عدول نمی کند و بر غایتی اصیل استوار است:
دلم ز نازکی خود شکست در غم یار
و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی
یا:
سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
طنز حافظ، طنزی مفهومی است که مصداقش را می توان در همه زمان ها و مکان ها باز جست. این طنز هرگز راکد و متوقف نیست. طنزی است که با روح فرهنگی یک ملت آمیخته است و زنده و پویا بودنش هم جز این دلیلی ندارد.
در میان ستارگان فرهنگ مکتوب ایران اسلامی به ستاره دیگری در کنار حافظ می رسیم که بی شک در طنز و طنز آوری مقامی شامخ دارد و او کسی نیست جز عبید زاکانی. حافظ و عبید اگرچه در مضمون طنز هایشان تالی یکدیگرند و کم و بیش در غایت آنچه آفریده اند یگانه اند ولی به لحاظ شیوه های بیانی و به کارگیری عناصر زیبایی شناسی با هم تفاوتهای عمده ای دارند. در طنز عبید آن روح لطیف شاعرانه و آن نازک خیالی های هوشمندانه کمتر دیده می شود. او بر خلاف حافظ که با ترکه های نازک بر روح مخاطب خود می نوازد تازیانه هایی پی در پی بر روان او فرود می آورد. عبید زاکانی، تک چهره ی طنز مردمی در ادبیات کلاسیک ایران، بیش از هر شاعر و نویسنده ی دیگری، نه تنها در دوره زندگانی، که پس از مرگ نیز، مورد آزار طبقه حاکم و قشر متعصب و متحجر قرار گرفته و این ظلم بزرگ، تا آنجا پیش رفته است که داشتن و خواندن آثار او برای خانواده ها ممنوع اعلام شده و حتی پدران پاکدل، بی آنکه توجه به نیــّـت مخالفان عبید داشته باشند، خواندن لطایف عبید را برای فرزندان خود ممنوع کرده بودند؛ و اگر در خانه ای، به احتمال، نسخه ای از دیوان عبید پیدا می شد، آن را از دسترس خانواده دور نگه می داشتند.
این کودکانه خواهد بود اگر تحریم عبید را معلول بی پروا بودن زبان و رکاکت کلمات او بدانیم. چرا که فراوان است از اینگونه کلمات رکیک در آثار دیگر شاعران و نویسندگان زبان فارسی. تنها در مثنوی مولوی بارها به کلمات رکیکی بر می خوریم که تفاوتی با کلمات عبید ندارند و تصادفأ گاه نیز پاره ای از تمثیل های مولوی با همان کلمات در لطایف عبید آمده است. حال آنکه در کمتر خانه ایرانی است که مثنوی وجود نداشته باشد و در دسترس همه ی اهل خانه نباشد.
تنها یک اثر او (موش و گربه) را، آنهم برای کودکان و در حد قصه ای کودکانه و نه طنزی تاریخی، می خواندند.
با یک نگاه به مجموعه رسایل بازمانده از عبید به روشنی معلوم می شود؛ مبارزه قاطع، بی پرده، گستاخانه و جنگ آشتی ناپذیر او با شاه، خلیفه، حاکم، گزمه و به طور کلی با تمام مظاهر استبداد و استثمار ـ و مولود آن، فساد ـ عبید زاکانی را به کنج های عزلت رانده است. برخی تذکره نویسان متملق، که گاه به ذکر جزئیات بی ارزش زندگی پادشاهان آن زمان پرداخته اند، آنچنان عبید را فراموش می کنند که اسناد مکتوب درباره این متفکر طنز آفرین، تقریبأ منحصر به یکی دو سطر مطلبی است که حمدالله مستوفی، همشهری معاصر عبید، در تاریخ گزیده نوشته و پس از او هیچ اطلاعات با ارزشی افزون بر آن دو خط، در تاریخ ها و تذکره ها نیامده است؛ بلکه کوشیده شده است تا با دادن نسبت های ناروا و چسباندن مطالب افسانه ای به او، آیندگان را از دانستن رویدادهای زندگی و حتی تاریخ، جا و چگونگی مرگ او محروم کنند.
از مقدمه و متن رساله اخلاق الاشراف برمی آید که عبید فلسفه را آموخته و با آثار فلاسفه ی یونان، تا آنجا که به زبان های فارسی و عربی ترجمه شده، آشنا بوده و در بسیاری از زمینه های فکری تحت تاثیر فلسفه افلاطون بوده است.
عبید در دیوان خود بارها و بارها از تنگی معیشت و فزونی قرض شکایت کرده و گاه نیز، به اشاره ای، از آزارها سخن می گوید:
در خانه ی من زنیک و بد چیزی نیست
جـــز بـَـنگی و پاره ای نمد چیزی نیست
از هر چه پزند نیست غیر از سودا
وز هر چه خورند، جز لگد چیزی نیست
عبید اگر نه در همه ی عمر، در بخش بزرگی از دوران حیات، در فقر می زیسته و به علت داشتن طنز تـُـند و بیدارگر، انواع تهمت ها بر وی وارد بوده است.
شاید بی خبری تذکره نویسان از زندگی عبید، معلول این علت نیز باشد که با شاعران مقــرّب دربار حشر و نشر زیادی نداشته و مانند آنان جذب زندگی اشرافی نبوده است. دفاع عبید از محرومان، که در سراسر آثار او جلوه گر است، نشانه بارز درک او از زندگی مردم و همدلی او با آنان است:
"شخصی غلامی به اجاره می گرفت به مزدِ سیری شکم. و اصرار بدان داشت که غلام هم اندکی مسامحه کند. غلام گفت: ای خواجه روز دوشنبه و پنجشنبه هم روزه می دارم."
"سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد. گفت بادنجان خوش طعامی است. ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت. چون سیر شد گفت: بادنجان سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: نه این زمان مدحش می گفتی؟ گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را."(۱۴)
تازیانه ای که در این حکایت و حکایت هایی از این دست بر چهره تاریخی کاسه لیسان و چاپلوسان می زند نه تنها بیانگر فرومایگی گروهی شبه سخنور بازاری است بلکه نشان از چگونگی روابط و مناسبات اجتماعی حاکم بر زمان خود نیز دارد.
به نظر می رسد که عبید زاکانی از همان ابتدای نوجوانی و جوانی با زبان طنز آشنا بوده است. یکی از منابعی که در این خصوص می تواند مورد استناد قرار گیرد "دولتشاه سمرقندی" است که ذیل "ذکر مفخرالفضلا خواجه عبید زاکانی" می نویسد:
"مرد خوش طبع و اهل ذوق بوده و هر چند فاضلان او را از جمله هزالان می دانند اما در فنون علوم صاحب وقوف است." صاحب تذکره الشعرا در سبب به طنز گراییدن عبید زاکانی این طور می نویسد: "گویند نسخه ای در علم معانی بیان تصنیف کرده به نام شاه اسحق. می خواست تا آن نسخه به عرض شاه رساند. گفتند مسخره ای آمده است و شاه بدو مشغول است. عبید تعجب نمود که هرگاه تقرب سلطان به مسخرگی میسر گردد... چرا باید کسی به رنج تکرار پردازد و بیهوده دماغ کثیف به دود چراغ مدرسه کثیف سازد. به مجلس شاه ابواسحق نارفته بازگشت و مترنم این رباعی دلنواز شد:
در علم و هنر مشو چو من صاحب فن
تا نزد عزیزان نشوی خار چو من
خواهی که شوی قبول ارباب ز من
کنک آور و کنکری کن و کنکره زن
و در پاسخ ملامت عزیزی گفت:
ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم
کاندر طلب راتب هر روز بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی(۱۵)
از جمله کسانی که بر ظرافت اندیشه و ذوق پرورده عبید زاکانی تاکید بسیار دارد "خواند میر" است و عقیده دارد که "از جمله افاضل زمان مولانا عبید الزاکانی است که بعضی از سخنان فرح انگیز او در میان مردم اشتهار دارد."(۱۶) همچنین "مولانا فخر الدین علی صفی" بر بی محابایی و جسارت او در بیان واقعیت های ناروای اجتماعی تأکید نموده است.(۱۷)
عبید، توجه محقق معروف "ادوارد براون" را نیز به خود مشغول و معطوف داشته، تا آنجا که وی درباره اش می نویسد:
"در شیوه سخن... در میان شعرای متقدمین منحصر به فرد است. اگر چه کلام وی با سلف خود سوزنی و با جانشینان خویش چون ابواسحق، شیخ اطعمه و محمود قاری یزدی از شباهتی خالی نیست."(۱۸)
برخی از محققان عقیده دارند که عبید را نمی توان در سلک هجا گوی تلقی کرد چنان که برخی بر این پندار بوده اند(۱۹). " اشعار مطایبه عبید هم به قصد عیب جویی و عیب گویی از اندیشه ها و کردارها و گفتارهای معاصران سروده شده است لیکن بی خبران آن را از جنس هزل و مضحکه پنداشته اند و به سبب آن عبید را جهنمی و هجاگو نامیده اند. در حالی که هجو در آثار عبید به ندرت یافت می شود و آنچه هجا پنداشته شده انتقادی است از مردم فاسد و عنان گسیخته زمان که با آنان جز با همان زبان تند که عبید سخن گفته است نمی باید روبرو شد"(۲۰)
مساله ای که در اینجا مطرح می شود این است که آیا براستی عبید زاکانی هرگز حریم سخن را نشکست و در کلام او به هیچ روی هجو و هتاکی دیده نشد؟ با همه فضلی که او داشت و با همه ستم ستیزی شایسته ای که او را بالا برد اما در پاره ای موارد عنان اختیار از کف داد و طنزی برهنه را ارایه داد. حافظ نیز در شرایطی اجتماعی مشابهی چون عبید می زیست. او نیز جامعه را درگیر ریاکاری و در بند متعصبان و کژاندیشانی می یافت که جز برای تلذذ و تفرعن خود نمی کوشند. حافظ نیز به مانند عبید، زبان طنز را ابزاری ارزشمند برای مبارزه ای ملیح با نااهلان و خواب آلودگان می دانست. اگر عبید در زمان حاکمیت بلا منازع امیر مستبدی چون مبارزالدین محمد مظفری (طی سالهای ۷۵۴ تا ۷۵۸ هجری قمری) از شیراز گریخته و به دربار آل جلایر پناه برده و از دور به طعن و هجو دیکتاتور بزرگ تاریخ عراق عجم پرداخته و در این میان بالطبع تامین جانی هم داشته است در عوض باید توجه داشت که حافظ هرگز چنین نکرده است؛ وی هرگز بسان عبید میدان مبارزه را ترک نگفت و در برابر معاندان اندیشه های پاک و معارضان سعادت انسانی ایستاد. شاید بتوان گفت همین ایستادن در متن مبارزه و در برابر ریا پیشه گان زمان بود که الزام گزینش کنایه را برای طنز حافظ پر رنگ تر ساخت. اگر لایه های طنز حافظ را بسیار ژرف تر از عبید می بینیم شاید به خاطر در امان ماندن او از شر نااهلان است. از سویی دیگر حافظ خود از فرهیختگان زمان خویش است و به اعتراف خویش، قرآن را از بر و در چهارده روایت می خوانده است:
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ
قرآن زبر بخوانی در چهارده روایت
کسی که آشنای کلام وحی باشد بخوبی می داند که باید هدایتگرانه، مودبانه و خلاقانه سخن بگوید؛ سخنانی که اگر چه ساحت الهامی آن از واقعیتهای اجتماعی زمانه برگرفته شده است اما هرگز معطوف به مصداقی مشخص نباشد. بلکه سخنی که بتواند سیر آفاق انفس کند. بی شک مفهومی بودن طنز حافظ هم رهین همین درایتمندی اوست. این است که " طنز حافظ بر عکس بزرگانی چون سعدی و عبید زاکانی هرگز به هزل نمی رسد تا چه رسد به هجو و بد زبانی و دریدن پرده های عفاف... کمتر شاعری با این همه طمأنینه و طنز و اعتماد به نفس و نکته گویی و شیرین زبانی با معشوق خود روبرو شده است." (۲۱)
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حور العین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
زبان تعریضی عبید – بر خلاف حافظ که دارای حریم و حد مشخصی است – هرگز به قالب خاصی در نمی آید و نظام مند نیست. برای همین است که رکیک ترین هجو ها در مجاورت لطیف ترین طنزهای اجتماعی می نشیند؛ والبته عبید را از این همه بیمی نیست. گاهی طنز عبید ( که بسیاری از مواقع به شائبه هجو و هزل آمیخته است) عوامانه و بازاری می شود واز ژرفایی لازم تهی می گردد. اما طنز حافظ که در قلمرو مفاهیم متضاد شکل می گیرد اگرچه خوشایند عموم مردمان است ولی خواص جامعه را هم مد نظر دارد. مثلا در شعر زیر باطنزی لطیف، کوچکی دهان یار را به جواهرمفرده یا همان اتم لایتجزا تشبیه می کند&#۶۱۵۱۶;۲۲) عنصری که اگرچه کوچکترین است اما دارای انرژی بی پایان و جاودانی است. از سویی دیگر آوردن تعبیر " شائبه کردن " نیز به خواص فهیم مکتب دیده، اشارتی لطیف دارد. چراکه در مدرسه و مَدرَس مبادرت به شائبه کردن و ماخذ خواستن از استاد می کردند تا بر صدق آنچه می گوید مستندات و شواهدی محکم ارایه دهد و استدلالی عقلی بیاورد. حافظ، با طنزی فاخر و کنایه ای زیبا، کوچکی دهان یارخود را بروجود قطعی اتم کوچک اما دارای انرژی بسیاربسنده می داند:
ماهم این هفته شد از شهر و به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است
... بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو بر این نکته خوش استدلالی است
برخلاف عبید، طنز دیریاب اما خاص و تاثیرگذار حافظ دارای شیوه است و سرشار از مفاهیمی که به جغرافیا و تاریخی خاص معطوف نیست. به عنوان مثال آنجا که می گوید:
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این؟
" ناصح، کسی است که از روی دلسوزی پندی می دهد. حافظ نظرخوشی نسبت به ناصح و نصیحت گو و واعظ ندارد. خواجه عاقل، مجاز است با علاقه تضاد."(۲۳) حافظ باآوردن صفت عاقل برای ناصح یا خواجه منکر عشق، ضمن آنکه تلویحأ همه قامت عقل را دربرابر آستان شکوهمند عشق می شکند از نوعی بیخردی منکران عشق هم سخن می گوید. درواقع " خواجه عاقل " از نظر او در معنای عکس آن یعنی " مردک نادان " به کار گرفته شده است.
همچنین توجه کنید به عنوان " عالی مقام " در بیت زیر که در کنار صوفی قرار داده شده تا همه حیثیت وهمی او را بر باد دهد:
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست صوفی عالی مقام را
و نیز آنجا که اراده و توان اشرف مخلوقات را که بی شک باید اشرف عابدان نیز باشد به طرفه طریقی بیان می سازد طنزی فاخر در کلام او شکل می بندد:
فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز غرفه، حور ز جنت به در کشیم
بیت بالا طنین طنز آمیز همان بیتی را دارد که حافظ در هنگامه لشکر انگیزی غم بیان می کند. او غم را بسی کمتر و کوچکتر از انسان برمی شمارد و انسان را چندان توانمند که قادر است فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد. انسان، در طنز حافظ، مقامی والا می یابد و همه آنچه در برابر اراده انسانی صف آرایی می کند به هیچ انگاشته می شود و دون مقدار به حساب می آید. با خواندن این ابیات، مخاطب با رجوع به فطرت الهی و آسمانی خود از شعف و شور سرشار می شود وبرای لحظاتی خود را در همان جایگاه اصلی اش – مسجود فرشتگان – می بیند. برای همین است که لجام اختیاررا از اندوه باز می ستاند:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
حافظ در طنز های عاشقانه اش – آنجا که براستی مست ِ افاضه های مدام دلدار می شود – لطافت طبع را به مدد کنایه هایی خلاقانه به اوج اقتدار می رساند:
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
آن قدر هست که آهسته دعا نتوان کرد
اما طنزهای اجتماعی حافظ نه تنها آیینه تمام نمای دوره ای از تاریخ اجتماعی ایران به شمار می رود بلکه عالی ترین نمونه های طنز فاخر هم به شمار می آید؛
یعنی طنزی مؤثر، استوارو خلاق:
- اگرچه باده فرح بخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
- گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی
بی شک در برخی از انواع طنز های عبید هم به کنایه های لطیفی بر می خوریم که خود مؤید خصایص روزگار خویش است:
یکی از دغدغه های عبید در دوران خویش، وجود افرادی بوده است که به جای تعریف منطقی مسایل تنها به تعریف لفظی و اسمی آن بسنده می کردند و در پی آن نبودند که حد و رسم موضوعات مبتلابه ذهنی خود را ترسیم کنند. اینان از هر موضوعی تنها به غشاء بیرونی و پوسته های ظاهری آن بسنده می کردند و هرگز در باطن و معانی امور شناور نمی شدند. عبید همواره بر این ظاهراندیشان و ساده اندیشی ها، جسورانه می تاخت؛ و نیز بر کسانی که در اوج تنگدستی و درماندگی مردم به جای پرداختن به اصل مطلب به حواشی دل خوش داشته اند:
" گویند یکی از دیگری پرسید قیمه به قاف کنند یا به غین؟
گفت: قاف و غین همه بگذار. قیمه به گوشت کنند."(۲۴)
"شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چون است که زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند. گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید نه از پیغامبر."(۲۵)
و چقدر جسورانه، دست صوفیان ناصاف و عارفان دغل پیشه زمانه را باز می کند:
"صوفییی را گفتند: جبه خویش بفروش. گفت: اگر صیاد دام خویش بفروشد به چه چیز صید کند؟" (۲۶)
به گفته حافظ:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
▪ طنز حافظ و عبید در موارد زیر با یکدیگر همنشین و همسایه اند:
۱) هدفمندی
۲) تعالی و پایداری در پیام
۳) دوری گزیدنی از ابتذال و لغو
۴) به دوش نهادن رسالت تاریخی و گریز از روزمرگی ها
۵) ارایه تحلیلی شایسته از احوال روزگار
۶) ترسیم استادانه و هنرمندانه نابسامانیهای فکری و اجتماعی
۷) استفاده وسیع از عنصر کنایه
۸) تناسب با ظرفیت های ادراکی و ذوقی جامعه
۹) سالوس ستیزی
۱۰) شیوایی بیان
۱۱) بیدارگری
۱۲) ایستادگی در برابر ستمگری و ستمگران
نویسنده: علیرضا - باوندیان
پی نوشت:
۱) فرازی از سخنرانی دکتر علی لاریجانی در سخنرانی افتتاحیه "هم اندیشی درباره صدا و سیمای مطلوب – طنز" ۶/۱۲/۱۳۷۶
۲) دیوان اشعار منوچهری دامغانی؛ به تصحیح دکتر سید محمد دبیر سیاقی، تهران، انتشارات زوار
۳) برای اطلاع بیشتر و وسیعتر از نمونه های هزل و هجو شاعران قدیم توجه خوانندگان ارجمند را به مجلد دوم کتاب "مونس الاحرار فی دقایق الاشعار" تالیف محمد بن بدرالجاجرمی (قرن هشتم هجری قمری) جلب می کنیم که باب بیست و سوم آن به ذکر "هزلیات و اُهاجی" اختصاص داده شده است و در آن هجوهایی از کمال الدین اسماعیل، ملک الشعراء و الحکماء تاج الدین ابن بها، ملک الکلام فخری اصفهانی، سلطان الشعراء سوزنی و ملک الشعراء سید جمال الدین کاشی در قالب قطعه و قصیده و ترجیع بند در صفحات ۸۹۳ تا ۹۲۴ کتاب یاد شده آورده است.
۴) حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه؛ حکیم سنایی، به تصحیح مرحوم محمد تقی مدرس رضوی، تهران، انتشارات دانشگاه تهران
۵) دیوان وصال شیرازی؛ چاپ دکتر ماهیار نوابی
۶) ظاهرا نام اصلی بهلول "وهب بن عمرو" و از یاران و شاگردان حضرت امام جعفر صادق بوده است.
۷) شیرازی، رضا؛ مثل آباد، تهران، انتشارات پیام آزادی ۱۳۶۹
۸) دهخدا، علی اکبر؛ امثال و حکم ( ج ۱)، چاپ دوم، تهران، امیر کبیر ۱۳۶۸
۹) ابن رشیق قیروانی، ابوعلی حسن، العمده فی محاسن الشعر و آدابه و نقده، تصحیح محمد محیی الدین عبدالحمید، مصر ۱۹۶۳
۱۰) شفیعی کدکنی، محمد رضا؛ صور خیال در شعر فارسی، تهران، انتشارات آگاه ۱۳۶۶
۱۱) جرجانی، عبدالقادر؛ دلایل الاعجاز، چاپ سید رشید رضا، قاهره، بی تا
۱۲) کزازی، جلال الدین؛ زیبایی شناسی سخن فارسی، تهران، نشر مرکز ۱۳۶۸
۱۳) هدایت، رضا قلی خان، مجمع الفصحا، تهران، بی تا
۱۴) عبید زاکانی؛ لطایف، با مقدمه مسیو فرته، از روی نسخه چاپ ۱۳۰۳ استانبول، حکایات فارسی
۱۵) دولتشاه سمرقندی؛ تذکره الشعرا، از روی چاپ براون نسخه معتبر خطی قدیمی، تحقیق و تصحیح: محمد عباسی، بارانی، مقدمه ۱۳۳۳۷
۱۶) خواند میر، غیاث الدین بن همام الدین الحسینی؛ تاریخ حبیب السیر فی اخبار افراد بشر، کتابخانه خیام ۱۳۳۳
۱۷) مولانا فخر الدین علی صفی؛ لطایف الطوایف، مقدمه، تصحیح و تحشیه: احمد گلچین معانی، تهران، انتشارات اقبال
۱۸) براون، ادوارد؛ از سعدی تا جامی، ترجمه و حواشی: علی اصغر حکمت، تهران، انتشارات ابن سینا ۱۳۲۹
۱۹) سلمان ساوجی در خصوص عبید زاکانی می سراید:
جهنمی و هجا گو عبید زاکانی مقرر است به بی دولتی و بی دینی
۲۰) صفا، ذبیح الله؛ تاریخ ادبیات در ایران، تهران، انتشارات فردوسی ۱۳۶۶
۲۱) خرمشاهی، بهاالدین؛ حافظ نامه، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی ۱۳۶۷
۲۲) جزءلایتجزّا، اصطلاحی در کلام و فلسفه اسلامی، به معنای کوچک ترین جزء جسم. اصطلاحات جزء، الجزء الواحد، الجوهر الواحد الذی لاینقسم، و به ویژه لفظ جوهرِ فرد برای اشاره به همین مفهوم به کار رفته است. در کلام، کاربرد لفظ جوهر به معنای جزء لایتجزّا رواج داشته است. این تعبیر از جوهر، خاص کلام است و در فلسفه عموماً از اصطلاحات جزءلایتجزّا و جوهر فرد استفاده کرده اند. گاه تعابیر اجرام صغار یا اجسام صغار هم به کار رفته است. در منابع فلسفی فارسی (مانند بسیاری از آثار ابن سینا) لفظ "پاره" و جزء نامتجزّی نیز مشاهده می شود. در ادبیات فارسی تعبیر جوهر فرد به عنوان استعاره ای برای کوچکی به کار رفته است. برای سایر شواهد رجوع کنید به دهخدا، ذیل "جوهر فرد". ظاهراً لفظ جزءلایتجزّا ترجمه اصطلاح atomon در فلسفه یونانی (در لغت به معنای تقسیم ناپذیر، ریشه اتم در زبان های اروپایی) بوده است. در عربی امروز لفظ جزء را به جای مولکول به کار می برند و برای اتم فیزیک از لفظ ذره استفاده می کنند. کاربرد ذره برای هر دو معنای اتم در فارسی امروز هم متداول شده است.
بیشتر فلسفه دموکریتوس هم در باره اتم است. اتم در زبان یونانی به معنای تجزیه ناپذیر است. دموکریتوس به این نتیجه رسیده بود که ماده را نمی توان به صورت نامحدود به ذرات ریزتر تقسیم کرد و پس از تقسیم کردن متوالی ماده به ذره ای تجزیه ناپذیر به نام اتم خواهیم رسید. اتم ها در نظر دموکریتوس جاودانی بودند. یعنی ازلی و ابدی؛ دلیل آن هم این است که نه هیچ چیز از عدم پدید می آید نه وجود قابل تبدیل به عدم است.
۲۳) اشرف زاده، رضا؛ راز خلوتیان، مشهد، انتشارات کلهر ۱۳۷۹
۲۴) عبید زاکانی؛ لطایف، با مقدمه مسیو فرته، از روی نسخه چاپ ۱۳۰۳ استانبول، حکایات فارسی
۲۵) همان
۲۶) همان
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید