یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


داستان طنز


داستان طنز
از ژانر داستان های طنز که گونه ی ادبی بسیار جذابی ست و چهره های نامدار خود را دارد ، مایه های طنز بخشی از جوهرادبی بهترین داستان های جهان است . چنانکه برخی منتقدان طنز و شوخی را از مهم ترین ویژگی های داستان روزگار معاصر و ادبیات پست مدرن خوانده اند . نگاه رندانه ای که پیش فرض های رسوب کرده درذهن را با ساختارهای تصلب یافته احضار کرده ، و با به بازی گرفتن آنها از قطعیت وجزمیت شان می کاهد.
داستان های (دکتررضا عاقل نژاد) از چنین ویژگی هایی برخوردار است و مایه های آشکار بازیگوشی وطنز، او را به ساحت ادبیات پست مدرن نزدیک می کند.
عاقل نژاد شش سال پیش ، کتاب کوچکی از داستانک هایش را منتشر کرد که به دلیل پخش نامناسب هرگز به دست علاقمندان ادبیات داستانی نرسید . اما اینک مجموعه ی کاملی از داستان هایش را آماده ی چاپ کرده که به زودی راهی بازار کتاب می شود . به دلیل طنز بدیهی داستان های عاقل نژاد ، دو اثر کوتاه از او را در صفحه ی طنز سایت نمایش می دهیم.
● تذکره الشعرا
من زیاد روزنامه نمی خوانم . نمی دانم چه طور شد که آن روز چشمم به روزنامه وعکس او افتاد . بلافاصله آگهی را خواندم که نوشته بود : « چنان که می بینید زیبا هستم و دنبال شاعری می گردم که بیاید و مرا همراه خودش ببرد .
هرکس فکر می کند شاعر خوبی است ، می تواند چند شعر را با آدرسش برای من بفرستد تا بتوانم بهترین شاعر را انتخاب کنم .»
بی نهایت زیبا بود ومن با وسواس تمام بهترین شعرهایم را برایش فرستادم . در کشوری که بیش تر از جمعیتش شاعر دارد ، زیاد امیدوار نبودم . اما شش ماه بعد نامه اش به دستم رسید . نقشه ای که با دستان بی شک ظریفش کشیده بود و در آن راهی را که می بایست می رفتم با خط سرخ مشخص کرده بود .
با اتوبوسی کهنه جاده های بسیاری را پشت سرگذاشتم و به شهر او رفتم . از خیابان های شلوغ گذشتم و به خیابان های خلوت شهر رسیدم . سه یا چهار شبانه روز راه رفتم تا به کوچه هایی رسیدم که با آجرهای قرمز قدیمی فرش شده بودند و خانه های اطرافشان گنبد ها و بادگیرهای سنتی قدیم را داشتند، با درهای چوبی و کوبه های نقش دار .
سرانجام کوچه ای خاکی وبن بست بود و در انتهای آن خانه ی کوچک او . فقط یک اتاق داشت و در آن گلیم کهنه ای بود با نامه ای که اوبرای من نوشته بود : « پیش از تو جوان گم نامی که می گوید اسمش جلال الدین محمد است ، شخصاً از بلخ به این جا آمد و چند تا از شعر هایش را برایم خواند . غزل هایش را پسندیده ام . با او می روم و ازتو که این همه راه تا این جا آمده ای صمیمانه عذر می خواهم .»
● شش
او چهار دست وپا بدون تفنگ خودش را رساند روی تپه کنار من و پرسید : « اوضاع چه طور است ؟» آن وقت روی علف ها دمر دراز کشید و مثل من دوربین رابه چشمش گذاشت و نگاه کرد . بعد انگار ار دیدن دشت سبزی که هیچ کس توی آن نبود خسته شده باشد ، سرش را گذاشت روی بازوی چپش و مرد . به نظر می رسید خوابیده و نفسش را برای ابد حبس کرده باشد ، یا از شدت خستگی فراموش کرده باشد زندگی اش را ادامه بدهد .
اما این ها نبود. من اورا خوب می شناختم و می د انستم که مرده است . گرچه اگر تنش را وارسی می کردی سوراخی که جانش از آن در رفته باشد پیدا نمی شد . نه از آن نوع پارچه ی قرمز رنگی خبری بود که رویش را بپوشاند و نه از آن سوراخ های بی درپوشی که رشته ی خونی از کنارش شرشر بیرون می ریزد و چنان ناگهانی پیدا می شوند که صاحبش حتی نمی فهمد جای دقیقشان کجاست ـ لااقل قبل از مردنش نمی فهمد ـ چنین سوراخ هایی در کار بود و حتی اگر نوع سومی وجود داشته باشد از آن هم خبری نبود .
فقط مجموعه ای از سوراخ های طبیعی که روی بدن همه پیدا می شود و یک دانه کم تر وبیش ترش هم هیچ وقت باعث مرگ کسی نشده است .
اورا برگرداندم و جیب هایش را وارسی کردم . آن وقت یادم آمد قبل از مردنش چیزی گفته بود که من اصلاً گوش نداده بودم وفکر کردم چه کار بدی بوده است ، چون اگر کم محلی اش نکرده بودم ، می توانستم برای مادرش بنویسم پسر شما پیش از مرگ گفت :" " و حالا مجبور بودم توی نامه ای که اگر آدرسی توی جیب هایش پیدا کرده بودم برای مادرش یا هرکس و کار دیگرش می نوشتم ـ حتماً می نوشتم ـ این گیومه را خالی بگذارم ، یا برای اینکه خودم را خراب نکرده باشم اصلاً کل این جمله را حذف کنم . مثل این که او قبل از مردنش اصلاً هیچ چیز نگفته باشد و همین طور بدون حرف مرده باشد .
دوباره جیب هایش را گشتم و با خودم فکر کردم اگر سیگار داشت باید می کشیدم یا نه واول گفتم من خیلی احساساتی تر از آن هستم که این کار را بکنم ـ یعنی سیگارهای کسی را دود کنم که مرده است وقبل از مردنش حرفی زده است که من حتی گوش نکرده ام ـ ولی بعد کم کم خودم را قانع کردم که سیگار کشیدن خیلی بهتر از دوست خوب بودن است .آن وقت از اینکه سیگاری در کار نیست و نمی توانم از این موقعیت سوءاستفاده کنم ، دلم گرفت .
سرانجام دست از این فکر ها برداشتم وبا خودم گفتم :« بیچاره» . چون واقعاً بداقبالی است که آدم توی روزی چنان آفتابی ، تا این حد بی دلیل و ناگهانی بمیرد . آن هم وقتی که نه سوراخی هست ونه اصولاً جنگ وجوددارد. به همین راحتی ؛ حتی جنگی هم در کار نیست ، حال آن که شما تا به حال خیال می کردید قضیه ی یک جنگ است و قرار است از این جنگ متاثر بشوید ، چون بعد فکر کردم شاید این طور بهتر باشد .
یعنی ، این که همین جور بدون جنگ وبی سروصدا وبی دلیل ، در یک روز آفتابی که به گردش رفته ای ، روی تپه ای دراز بکشی وبمیری ، شاید از خیلی جهات بهتر باشد ولااقل از این نظر که دیگر لازم نیست من به شما تلقین کنم که جنگ چیز غم انگیزی است ، خیلی بهتر است .
دکتر رضا عاقل نژاد
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید