یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


ویلان الدّوله


ویلان الدّوله
ویلان الدّوله از آن گیاه هایی است كه فقط در خاك ایران سبز می شود و میوه ای بار می آورد كه «نخود همه آش» می نامند.
بیچاره ویلان الدّوله! این قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند، مگر مردم ولش می كنند؟ مگر دست از سرش بر می دارند؟ یك شب نمی گذارند در خانـ&#۶۴۴۲۱; خودش سرِ راحتی به زمین بگذارد! راست است كه ویلان الدّوله خانه و بستر معیّنی هم به خود سراغ ندارد و «درویش هر كجا كه شب آید سرای اوست» درست در حقِّ او نازل شده، ولی مردم هم دیگر پُر شورَش را درآورده اند؛ یك ثانیه بدبخت را به فكر خودش نمی گذارند و ویلان الدّولـ&#۶۴۴۲۱; فلك زده مدام باید مثل سكـ&#۶۴۴۲۱; قلب از این دست به آن دست برود. والله چیزی نمانده یخه اش را از دست این مردمِ پُر رو جِر بدهد. آخر این هم زندگی شد كه انسان هر شبِ خدا خانـ&#۶۴۴۲۱; غیر كپـ&#۶۴۴۲۱; مرگ بگذارد! آخ بر پدر این مردم لعنت!
ویلان الدّوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز می شود، خود را در خانـ&#۶۴۴۲۱; غیر و در رختخواب ناشناسی می بیند. محض خالی نبودنِ عریضه با چایی، مقدار معتنابهی نان روغنی صرف می نماید؛ برای آن كه خدا می داند ظهر از دست این مردمِ بی چشم و رو مجالی بشود یك لقمه نان زهرمار بكند یا نه. بعد معلوم می شود وقتی كه ویلان الدّوله خواب بوده،‌ صاحب خانه در پی «كار لازم فوتی» بیرون رفته است.
ویلان الدّوله خدا را شكر می كند كه آخرش پس از دو روز و سه شب توانست از گیرِ صاحب خانـ&#۶۴۴۲۱; سمج بجهد، ولی محرمانه تعجّب می كند كه: «چه طور است هر كجا ما شب میخوابیم، صبحِ به این زودی برای صاحب خانه كار لازم پیدا می شود؟! پس چرا برای ویلان الدوله هیچ وقت از این جور كارهای لازم فوتی پیدا نمی شود؟ مگر كار لازم، طلبكارِ تُرك است كه هنوز بوق حمّام رانزده یخـ&#۶۴۴۲۱; انسان را بگیرد! ای بابا هنوز شیری[i] نیامده! هنوزِ درِ دكان ها را باز نكرده اند! كار لازم یعنی چه؟ ولی شاید صاحبخانه می خواسته برود حمّام. خوب ویلان الدّوله هم مدّتی است فرصت پیدا نكرده حمّامی برود، ممكن بود با هم می رفتند. راست است كه ویلان الدّوله وقتِ سر و كیسه و واجبی نداشت، ولی لااقل لیف و صابونی زده، مشتمالی می كرد، از كسالت و خستگی در می آید.
ویلان الدّوله می خواهد لباس هاش را بپوشد، می بیند جوراب هایش مثل خانـ&#۶۴۴۲۱; زنبور سوراخ و پیراهنش ماند پیراهن عشاق چاك اندرچاك است. نوكرِ صاحب خانه را صدا زده می گوید: «همقطار! تو می دانی كه این مردم به منِ‌ بیچاره مجال نمی دهند آب از گلویم پایین برود، چه برسد به این كه بروم خودم یك جفت جوراب بخرم و حالا هم وزیر داخله منتظرم است و وقت این كه به خانه سری زده جورابی عوض كنم، ندارم. از آنجا به اندرون بگو زود یك جفت جوراب و یك پیراهن از مالِ آقا بفرستند كه می ترسم وقت بگذرد». وقتی كه ویلان الدّوله می خواهد جوراب های تازه را به پا كند، تعّجب می كند كه جوراب ها با بند جورابی كه دو سه روز قبل در خانـ&#۶۴۴۲۱; یكی از هم مسلكان كه شب را آنجا به روز آورده بود،‌برایش آورده بودند، درست از یك رنگ است. این را به فال نیكو گرفته و عبا را به دوش
می اندازد كه بیرون برود، می بیند عبایی است كه هفت هشت روز قبل از خانـ&#۶۴۴۲۱; یكی از آشنایانِ هم حوزه عاریت گرفته و هنوز گرفتاری فرصت نداده كه ببرد پس بدهد. بیچاره ویلان الدّوله مثل مرده شورها هر تكّـ&#۶۴۴۲۱; لباسش از جایی آمده و مال كسی است. والله حق دارد از دست مردم سر به صحرا بگذارد!
خلاصه ویلان الدّوله به توسّط آدمِ‌ صاحب خانه خیلی عذر خواهی می كند كه بدون خداحافظی مجبور است مرخّص بشود، ولی كار مردم را هم آخر نمی شود كه به كلّی كنار انداخت. البتّه اگر باز فرصتی به دست آمد، خدمت خواهد رسید.
در كوچه هنوز بیست قدم نرفته كه به ده دوست و پانزده آشنا بر می خورد. انسان چه
می تواند بكند؟ چهل سال است بچّـ&#۶۴۴۲۱; این شهر است. نمی شود پشتش را به مردم برگرداند! مردم كه بانوهای حرمسرای شاهی نیستند! امان از این زندگی! بیچاره ویلان الدّوله! هفته كه هفت روز است، می بینی دو خوراك را در یك جا صرف نكرده و مثل یابوی چاپاری جُوِ صبح را در این منزل و جُوِ شام را در منزل دیگر خورده است.
از همـ&#۶۴۴۲۱; این ها بدتر این است كه در تمام این مدّتی كه ویلان الدّوله دور ایران گردیه و همه جا پرسه زده و گاهی به عنوان استقبال، گاهی به اسم بدرقه، یك بار برای تنها نگذاردن فلان دوست عزیز، بار دیگر به قصد نایب الزّیاره بودن وجب به وجبِ خاك ایران را زیر پا گذارنده و هزارها دوست و آشنا پیدا كرده،‌یك نفر رفیقی كه موافق و جور باشد، پیدا نكرده است.
راست است كه ویلان العلما برای ویلان الدّوله دوست تامّ و تمامی بود و از هیچ چیزی در راه او مضایقه نداشت، ولی او هم از وقتی كه در راه قم وكیل و وصی یك تاجر بدبختی شد و زن او را به حبالـ&#۶۴۴۲۱; نكاح خود درآورد و صاحب دورانی شد، به كلّی شرایط دوستی قدیم و انسانیّت را فراموش نموده و حتّی سپرده هر وقت ویلان الدّوله درِ خانـ&#۶۴۴۲۱; او را می زند، بگوید آقا خانه نیست!
ویلان الدّوله امروز دیگر خیلی آزرده و افسرده است. دیشبِ گذشته را در شبستان مسجدی به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفی كه دارد، نمی داند به كی رو بیاورد. هر كجا رفته، صاحب خانه برای كار لازم از خانه بیرون رفته و سپرده بوده كه بگویند برای ناهار بر نمی گردد. بدبخت دو شاهی ندارد یك حب گنه گنه[ii] خریده، بخورد.
جیبش خالی،بغلش خالی، از مال دنیا جز یكی ازآن قوطی سیگارهای سیاه و ماه و ستاره نشانِ كذایی كه خودش هم نمی داند از كجا پیش او آمده ندارد، ویلان الدّوله به گرو گذاردن و قرض و نسیه معتاد است. قوطی را در دست گرفته و پیش عطّاری كه در همان نزدیكیِ مسجد دكان داشت، برده و گفت: «آیا حاضری این قوطی را برداشته، در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهی؟ » عطّار قوطی را گرفت، نگاهی به سر و وضع ویلان الدّوله انداخته، دید خدا را خوش نی آید بدبخت را خجالت داده و مأیوس نماید. گفت: «مضایقه نیست» و دستش رفت كه شیشـ&#۶۴۴۲۱; گنه گنه را بردارد، ولی ویلان الدّوله با صدای ملایمی گفت: «خوب برادر حالا كه می خواهی محض رضای خدا كاری كرده باشی،‌ عوض گنه گنه چند نخود تریاك بده. بیشتر به كارم خواهد خورد.» عطّار هم به جای گنه گنه به اندازۀ دو بند انگشت تریاك در كاغذ عطّاری بسته و به دست ویلان الدّوله داد. ویلان الدّوله تریاك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد، در حالتی كه پیش خود می گفت: «بله، باید دوایی پیدا كرد كه دوا باشد، گنه گنه به چه درد می خورد؟» .
در مسجد میرزایی را دید كه در پهنای آفتاب عبای خود را چهارلا كرده و قلمدان و لولـ&#۶۴۴۲۱; كاغذ و بیاضی و چند عدد پاكتی در مقابل و لولنگِ[iii] آبی در پهلو در انتظار مشتری با قیچی قلمدان مشغول چیدن ناخن خویش است. جلو رفت سلامی كرد و گفت: «جناب میرزا، اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنویسم.»
میرزا با كمال ادب قلمدان خود را با یك قطعه كاغذ فلفل نمكی پیش گذاشت و ویلان الدّوله مشغول نوشتن شد، در حالتی كه از وجناتش آثار تب و ضعف نمایان بود. پس از آن كه از نوشتن فارغ شد، یواشكی بستـ&#۶۴۴۲۱; تریاك را از جیب ساعت خود در آورده و با چاقوی قلمدان خُرد كرده و بدون آن كه احدی ملتفت شود، همه را یكدفعه در دهن انداخته و لولنگِ آب را برداشته چند جرعه آب هم به روی تریاك نوشیده و اظهار امتنان از میرزا كرده و به طرف شبستان روان شده، ارسی های[iv] خود را به زیر سر نهاده و اِنّا للهی گفته و دیده ببست.
فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد، ویلان الدّوله را دید كه گویی هرگز در این دنیا نبوده است. طولی نكشید كه دوست و آشنا خبر شده و در شبستان مسجد جمع شدند. در بغلش كاغذی را كه قبل از خوردنِ‌ تریاك نوشته بود، یافتند كه نوشته بود:
پس از پنجاه سال سرگردانی و بی سر و سامانی از این دنیای فانی می روم، در صورتی كه نمی دانم جسدم را كسی خواهد شناخت یا نه. در تمام مدّت عمر به آشنایان خود جز زحمت و درد سر ندادم و اگر یقین نداشتم ترّحمی كه عموماً در حقّ من داشتند حتّی از خجلت و شرمساریِ من به مراتب بیشتر بوده و هست. این دم آخر زندگانی را صرف عذرخواهی می كردم، اما آن ها به شرایط آدمی رفتار كرده اند و محتاج به عذر خواهیِ چون منی نیستند. حالا هم از آن ها خواهشمندم همان طور كه در حیات من سرِ مرا بی سامان نخواستند، پس از مرگم نیز به یادگاریِ زندگانیِ تلخ و سرگردانی و ویلانیِ دایمیِ ‌من در این دنیا این شعرِ‌ پیر و مر شدم باباطاهر عریان را، اگر قبرم سنگی داشت، به روی سنگ نقش نمایند:
همه ماران و موران لانه دارند
منِ‌ بیچاره را ویرانه ای نه!
●● شناسنامه سیدمحمدعلی جمالزاده
● نام: محمدعلی
● نام خانوادگی: جمالزاده
● نام پدر: سیدجمال الدین واعظ
● محل تولد: ۱۲۷۴ شمسی
● محل وفات:۱۳۷۶ ژنو
● تاریخ وفات: نام فرزندان طبع: یكی بود یكی نبود، معصومه شیرازی، دارالمجانین، صحرای محشر، قلتشن دیوان، نمك گندیده، راه آب نامه ......
محمد علی جمالزاده
برگرفته از: جمالزاده، محمدعلی. یكی بود و یكی نبود. تهران ابن سینا ۱۳۳۳.
[i]- شیری: شیر فروش.
[ii]- لولنگ: لولهنگ، آفتابۀ گِلی.
[iii]- اُرسی: كفش.
[iv]- انّا لله: انّا لِلّه وَ انّا الیه راجعون.
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید