جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
مترسک کوچولو
یادمه تو کوچه باغ پشت خونه، ذره ذره برگهای خشکیده و چوب و کاه جمع کردم، با چه شور و اشتیاقی، همه را در یک گوشه گذاشتم تا به اندازهٔ کافی رسید.
اون وقت رفتم تو باغ پشتی، با اون مه کاه و برگ، همه را ریختم وسط باغ توی برفها، بعد به سمت صندوقچهٔ قدیمی دویدم و چند تا لباس کهنه پیدا کردم، آبی و قرمز بود، اونارو به دقت پاره کردم، این پیراهن، این کلاه و اینم...
دوباره آمدم تو باغ و برفها را کنار زدم و ساعتها و ساعتها شروع کردم به ساختن تو...
بک دفعه به خودم آمدم که دیدم هوا تاریک شده با غرور به تو نگاهی انداختم:
اینم مترسک من با یک کلاه آبی و پیراهن قرمز. خسته و کوفته به رختخواب خریدم و فوری خوابم برد.
از امروز صبح دیگه تنها نبودم، تو هم صحبت من بودی، زیبا، باوقار و دوستداشتنی.
وقتی تو چشمهای تو نگاه میکردم، با من حرف میزدی و اینو فقط من میفهمیدم.
زمستان کم کم میگذشت. برفها آب میشدند و من بزرگتر و بزرگتر میشدم و با بزرگتر شدن من، دنیای منم بزرگتر میشد. دیگه دنیای من به باغ پشت خانه محدود نمیشد، دنیای من از کوچه، محله و شهرمان هم بزرگتر شده بود. کم کم بهجای زمزمهٔ کودکانه، اخبار هرچ و مرج این دنیای بیدر و پیکر را میشنیدم: زلزله، جنگ، قحطی ...
پس چی شد آن قصههای شیرینپریان؟ آن دنیای زیبای بچگی؟ سؤال مرکردم و باز به چشمهای تو خیره میشدم...
ازت میپرسید: ”راستی مترسک من! چرا دوست من تازگیها رفتارش عوض شده؟ چرا بزرگترها بهطور مرتب به هم دروغ میگن؟ش
چهقدر دلم میخواست که تو جون داشتی و و مینوشتی پابهپای من در کوچهها و محلهمان بدوی، آن وقت من چهقدر از این تنهائی ترسناک نجات پیدا میکردم، آن وقت گیسوهای تو را با دستهای خود میبافتم و گرم در آغوشت میکشیدم. ای کاش...
هر وقت دلم میگرفت، در چشمهای مترسکم نگاه میکردم و او دوبابه با من سخن میگفت: ”من زنده خواهم شد زمانی که تو در میان این همه پلیدی، همان عاشق ورزیدن را بفهمی، زمانی که بهار میشود، مانند گل نیلوفری که در مرداب کثیف و آلوده ریشه دارد، ولی آنقدر در جستجوی نور، بالا و بالاتر میرود که سرانجام در آغوش نور با گلی بسیار زیبا به بار مینشیند، من جوان میگیرم. زمانیکه تو بفهمی میتوان به همه چیز و همه کس عشق ورزید. زمانی که بفهمی عشق، بهار جاودانه است...“
دوباره شب شد و من خوابیدم، خوابیدم و در خواب دیدم که برفها کم کم آب میشوند و زمستان سرد، میرود. درختها کم کم جان تازه میگیرند، صدای چکاوکها را میشنیدم که از شوق آمدن بهار، غوغائی به پا کردند، ناگهان گرمای نوازش دستی، مرا از خواب بیدار کرد، چشم گشودم، مترسک زیبایم را دیدم که عاشقانه مرا مینگریست.
دکتر الهام امیرآذر
منبع : مجله شادکامی و موفقیت
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت سیزدهم
هلال احمر یسنا قوه قضاییه آتش سوزی پلیس تهران بارش باران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
حقوق بازنشستگان قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار سایپا ایران خودرو بانک مرکزی کارگران تورم
فضای مجازی شهاب حسینی سریال تلویزیون نمایشگاه کتاب مسعود اسکویی عفاف و حجاب سینما سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس یمن ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر باشگاه استقلال لیگ برتر لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بایرن مونیخ باشگاه پرسپولیس
کولر هوش مصنوعی تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه بیماری قلبی دیابت کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی