سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


«جک لندن»


«جک لندن»
«جک لندن» تمام خشونت و حزن سبک ناتورالیسم را در آثارش به تصویرمی‌کشد. خواندن داستان‌های «لندن» چنین بدست می‌دهد که زندگی او آهنگ تلخی داشته و ریشه در زندگی تلخ پدر و مادرش دارد.
«فلورا»،مادرش، از آغاز زندگی، خوشبخت نبود. او تب تیفویید گرفته و نه تنها زیبایی خود را از دست داده بود بلکه ناتوانی جسمی همچون دید بسیار کم نیز بر نگونبختی او می‌افزود. «فلورا» موهایش را از دست داده‌بود و تا آخر زندگی از کلاهگیس استفاده می‌کرد. شماره کفشش نیز هرگزاز ۱۲ بچگانه بزرگ‌تر نشد. تب، افسردگی او را افزایش می‌داد. او همواره درباره چیزهای اطرافش، مانند برتری نژاد گذشتگانش، یاوه سرای می‌کرد.
«فلورا» تنها فرزند خود را از کودکی با این تفکر بزرگ کرد که سیاه پوستان قابل اعتماد نیستند. («جک لندن» در تمام زندگی بر این باور بود که انگلوساکسون‌ها نژاد برتر آمریکا هستند.)
«فلورا» در‌۲۵ سالگی از خانواده جدا شد و پس از تجربه دوره کوتاه زندگی‌اش در سیاتل، مسیر سن فرانسیسکو را در پیش گرفت؛ چون این شهر کوچک به مکانی برای هجوم جویندگان طلا تبدیل شده بود و «نجیب زادگان سوار بر قطار» به آنجا می‌رفتند. چند ۱۰ هزار مهاجر نیز، با آرزوی رسیدن به زندگی بهتر، مسافر این نقطه از جهان بودند.
«فلورا» در ابتدا برای پرداخت هزینه‌های زندگی به آموزش پیانو پرداخت. او در سال ۱۸۷۴ با مردی بنام «ویلیام چینی»، که یک ستاره شناس بود، آشنا شد. «چینی» احساس شیدایی «فلورا» را با احضار روح بیشتر می‌کرد. آن‌ها با کمک یکدیگر مکانی را برای احضار روح دایرکردند. «فلورا» در ازای ارتباط برقرار کردن با روح گذشتگان مشتریانش و فرستادن پیام برای آن‌ها پول دریافت می‌کرد، اما درآمدش کفاف اجاره محل را نمی‌داد. «ویلیام» تمایل داشت کار تمام وقتش در مجله را رها کند. او بر این باور بود که ستاره شناسی یک دانش است و فکر می‌کرد که زن و مرد می‌توانند با کمک گرفتن از دانش ستاره شناسی دارای فرزند شگفت‌انگیزی شوند.
«فلورا» در ۱۲ ژانویه ۱۸۷۶ چنین پسری را به دنیا آورد: کودکی که نتیجه عشق حرام آن‌ها بود و «نشانه شرم مادر». او را «جک» نامید. باردار شدن «فلورا» از رسیدن او به ثروت جلوگیری کرد و زایمان نیز توان جسمی اندکش را از او گرفت، ودیگر بنیه لازم را برای تغذیه کودکش نداشت.
«جک» را برای مدت هشت ماه به دایه‌ای به نام «مامی جنی» سپردند و او نیز همچون فرزند خود از او نگهداری می کرد. در همین زمان، «ویلیام چینی» ،‌‌ بی خبر، «فلورا» را تنها گذاشته و از مسئولیت نگهداری خانواده گریخت. تنها چند ماهی از فرار « چینی» گذشته بود که «فلورا» با مردی بنام «جان لندن»، سرباز قدیمی جنگ‌های داخلی آمریکا که از همسرش جدا شده بود و دو دختر داشت، ازدواج کرد و همه در یک آپارتمان کوچک ساکن شدند.
وقتی «جک» به کانون خانواده بازگردانده‌شد، «الیزا»، خواهر ناتنی‌اش، مسئولیت مادری او را بر عهده گرفت. «الیزا» بعدها تبدیل به محبوب‌ترین زن زندگی «جک لندن» شد.«جان لندن» نیز نام خود را بر او گذاشته_«جک لندن» پیش از این با نام «جان گریفیث چینی» شناخته می‌شد_ و همچون پدر مهربانی او را دوست می‌داشت.
«فلورا» وضعیت مناسبی نداشت وبیقراری، وضعیت روانی متغیر، از کارافتادگی مغزی و حمله‌های قلبی او تمام خانواده را پژمرده کرده‌بود. اما این تاثیرهای منفی بیشتر از همه روی «جک»، که هیچ‌گاه علاقمندی خود را به او نشان نداد، نمود داشت. سرانجام، خانواده «لندن» به اکلند مهاجرت کردند. این شهر ،برخلاف سن فرانسیسکو، ماسه‌ای و مزخرف بود وآن را بر پایه ارزش‌های پیشگامان سخت‌کوشی و صداقت بنا نهاده بودند. این قالب فکری بعدها در آثار «جک لندن» نمود پیدا کرد.
«جان لندن» مزرعه‌ای خرید و بدین ترتیب «جک» از پنج ساگی مجبورشد در مزرعه کار کند.
«جک»، روزی در حال کار کردن در مزرعه چند جرعه از آبجوی انگلیسی نوشید و به‌شدت بیمارشد؛ دو سال بعد در یک میهمانی عروسی شراب نوشید و مست کرد. بدین ترتیب ناخوشی تمام عمر او در مبارزه با الکل از همان زمان آغاز شد.
وقتی «جک» هشت ساله شد، خواهرش، «الیزا» به عقد کاپتان «شپارد»، دانشجوی شبانه روزی در آمد. چند سال بعد، کاپتان به همراه «الیزا» و سه فرزندشان به بخش دیگری از اکلند منتقل شدند. «جک» در این زمان از نظر روحی ویران شده‌بود.
چند ماه بعد، بیماری همه گیری مرغ‌های «جک» را از بین برد. خانواده «لندن» نیز، با فراموش کردن رویای مزرعه‌ای سرسبز، به اکلند بازگشتند. «جک» از این‌که دوباره می توانست نزدیک «الیزا» و «مامی جنی» باشد خوشحال بود. او در راه خانه به مدرسه، جنگیدن همانند پهلوان پنبه‌ها را می‌آموخت. هر چند «جک»قوی جثه نبود ولی در حیله‌گری و جنجال به پا کردن استعداد قابل توجهی داشت.
«جک» در سن ۱۴ سالگی از مدرسه دستور زبان انگلیسی فارغ التحصیل شد، اما به دلیل ناتوانی مالی نتوانست ادامه تحصیل دهد و به ناچار در کارخانه قوطی‌سازی مشغول به کار شد. خوشبختانه کار در دوران کودکی بدنش را نیرومند و مردانه کرده‌بود. کودکی «جک» در تنهایی گذشته‌بود و کتابخانه محلشان اولین و تنها آشنایی او با فرهنگ بشمارمی‌رفت. کتاب‌ها، جهانی فراتر از اکلند را پیش روی او می‌گشودند.
در این زمان، «جک» در بخش ترشی‌جات یک فروشگاه مواد غذایی کار می‌کرد و هر چه بیشتر سرکه جا می‌انداخت، احساس بیقراری و فرار در او قوی‌تر می‌شد و اغلب این احساس نفرت خود را با بدمستی کردن آرام می‌کرد.اوبه مست کردن در کافه‌های محله عادت کرده‌بود و در همین مکان‌ها بود که با مردان دریا (ملوانان، شکارچیان خوک آبی و نهنگ و زوبین‌سازان) آشنا شد. فرصتی فراهم شده‌بود تا به صید غیرقانونی صدف بپردازد و با کمال میل آن را پذیرفت. وقتی که فصل صید گذشت و او لذت کافی از این حرفه را در مدت سه ماه بدست آورد، به سن فرانسیسکو بازگشت.
«جک»، پس از تمام شدن مدت زمان ممنوعیت شکار، به دریا بازگشت و ماه ها از این فرصت پیش آمده برای تجربه کردن دریا و احساس آزادی استفاده کرد.
وقتی «جک» به کالیفرنیا بازگشت، یک سالی از سفرش به گوشه و کنار ایالات متحده می‌گذشت. حالا می‌خواست از عادت‌های اوباش گونه دست برداشته و با تلاشی که در کسب و کار نشان می‌داد، مادرش را خوشحال کند. او می‌خواست با عهده‌دارشدن وظیفه نان آوری خانواده مایه افتخار مادر باشد.
«جک» در سن ۱۹ سالگی بر آن شد تا به دبیرستان باز گردد. او حالا هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. کم کم، با توجه به آشنایی‌اش با حزب‌های سیاسی این کشور و بویژه حزب سوسیال، به نظریه‌های سیاسی علاقمند شد.
«لندن»، سوسیالیسم را در سفرهایش به دیگر ایالت‌های آمریکا شناخته و به آن علاقمند شده‌بود. سوسیالیسم سال‌ها فکر و هدف او را تشکیل می‌داد. از «جک لندن» به عنوان «پسر سوسیالیست اکلند» نیز یاد می‌شود. وی چندین بار، در بزرگسالی، تلاش کرد که در انتخابات شهرداری پیروز شود اما موفق نشد.
«جک» می‌خواست وارد جریان‌های انقلابی شود اما ابتدا می‌بایست دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه می‌شد. عضویتش در حزب کارگر سوسیالیست منجر به اخراجش از مدرسه شد. پس تصمیم گرفت که با تکیه بر علاقه شخصی خود به مطالعه پرداخته و وارد دانشگاه کالیفرنیا در برکلی شود.
در دانشگاه پذیرفته‌شد اما هنوز چهار ماه هم از ورودش نگذشته‌بود که شرایط خفقان حاکم در دانشگاه وی را دلسرد کرده و مجبور به انصراف از ادامه تحصیل کرد. اوشروع به نوشتن و مطالعه کرد. در این زمان در یک لباس‌شویی کار می‌کرد تا هزینه زندگیش نیز تامین شود.
«جک» وقتی که تب یافتن طلای کلوندایک در آمریکا همه‌گیر شد، ‌‌توانست به همراه شوهر «الیزا» و سرمایه‌ای که او داشت به شمال سفر کند (۱۸۹۷-۱۸۹۸). شاید بتوان گفت آن‌چه که او در شمال دید و تجربه کرد مهم‌ترین نکته‌های قابل توجه در آثار موفقش را تشکیل می‌دهند.
سرانجام با بازگشت به اکلند، زمان موفقیت بزرگ «جک» نیز فرارسید؛ او کتاب «ادیسه شمال»_ داستان کوتاهی درباره یافتن طلا_را در سال ۱۹۰۰ منتشر کرد. اولین اثر وی به‌خاطر نیرومندی و توصیف بسیار جالبش مورد توجه بسیار زیادی قرار گرفت. «جک» در همان سال با دختری به نام «بسی (بکی) مادرن» که آموزگار ریاضی، بسیار رک‌گو و جوانی ایرلندی تبار، که دهه سوم جوانی‌اش را تجربه می‌کرد، آشنا شد و این آشنایی در مدت کوتاهی به ازدواج انجامید.
در همین مدت، پیشنهادهایی برای نویسندگی ازطرف ناشران مختلف دریافت کرد که پول بسیار زیادی را وعده می داد و می توانست او را از فقر خارج کرده و وارد دنیای سرمایه‌داری کند.
«بسی» (بکی) دختری بدنیا آورد. «جک» دخترش را بسیار دوست داشت اما نسبت به مادر فرزند خود احساس سردی می‌کرد. او پس ازازدواج بیشتر وقت خود را در میان دوستانی همچون «آنا استرانسکی» و «جورج استرلینگ» سپری می‌کرد. دوستانش لقب «گرگ» را برایش انتخاب کرده‌بودند.
خانواده «لندن» در سال ۱۹۰۱ به حومه اکلند مهاجرت کرد. «آنا» در این مدت برای دیدن و کمک کردن به «جک» در نوشتن داستان‌هایش به خانه آن‌ها رفت و آمد می‌کرد و این کار او مخالفت و احساس حسادت «بسی» را بر می‌انگیخت. پس از مدتی «آنا» به نیویورک منتقل و ارتباطش با «جک» قطع شد.
«جک» در سن ۲۵ سالگی احساس می‌کرد که دیگر نمی‌تواند قدرت گذشته خود در نوشتن را داشته‌باشد و شاید سفر کوتاهی به انگلستان می‌توانست مقداری از توانایی گذشته‌اش را بازگرداند.
دومین دختر آن‌ها در سال ۱۹۰۲ میلادی به دنیا آمد؛ یعنی همان سالی که «جک» نوشتن «آوای وحش»The Call of The Wild)) را آغاز کرد. این داستان نیز بسیار پر خواننده از کار در آمد و قدرت تصویر‌سازی مبهوت‌کننده خالق خود را نشان می‌داد. پس از انتشار این داستان، سفرهای پی درپی «جک» و دیدار با افراد مختلف بخشی از زندگی او را تشکیل می‌داد. «جک» نتوانست به تعهد اخلاقی همسرداری وفادار بماند و این امر باعث شد «بسی» در سال ۱۹۰۳ از دادگاه درخواست طلاق کند. «جک» نیز پس از جدا شدن از «بسی» با زنی به نام «چارمیان کیتریج» ازدواج کرد تا شاید محبتی را که در بودن با «بسی» احساس نمی‌کرد در کنار همسر جدیدش پیدا کند. «چارمیان» از صبر و بردباری بیشتری در مقایسه با «بسی» برخوردار بود و اعتیاد به الکل و نوسان‌های رفتاری و اخلاقی «جک لندن» را، بویژه هنگامی که مشغول نوشتن داستان جدیدی بود، با تحمل بیشتری درک می‌کرد.
تنها فرزندش از «چارمیان»، که «جویی» نام داشت، فقط ۳۸ ساعت زندگی کرد.
در سال ۱۹۰۷ به‌همراه «چارمیان» راهی سفرهای دریایی در اقیانوس‌های کره خاکی شد و به دریاهای جنوبی اسنارک (Snark) رفت. وی ایده نوشتن کتاب «سفر به اسنارک» را از همین مسافرت گرفت.«جک» عاشق سفرهای دریایی بود و حتی با کشتی به برخی کشورهای آسیایی مانند ژاپن و کره سفر کرده‌بود.
ازدواج با «چارمیان» او را تشویق به خریدن مزرعه‌ای به نام «هیل رنچ» در کالیفرنیا و توسعه چند مرحله‌ای آن کرد تا به دامداری بپردازد؛ ۱۴۰۰ هکتار زمین درخت‌کاری، مزرعه‌ها، چشمه، دره‌‌ها، تپه‌ها، و حیات وحش بخشی از زیبایی مزرعه‌های بزرگی بود که «لندن» بین سال‌ه‌ای ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۳ خرید.
"The grapes on a score of rolling hills are red with autumn flame. Across Sonoma Mountain wisps of sea fog are stealing. The afternoon sun smolders in the drowsy sky. I have everything to make me glad I am alive. I am filled with dreams and mysteries. I am all sun and air and sparkle. I am vitalized, organic."
- Jack London
*املاک وی در حال حاضر جزو دارایی موزه طبیعی و تاریخی کالیفرنیا ثبت شده‌است.
«جک لندن» هرچند به موفقیت دست پیدا کرد اما هرگز از آن‌چه بدست می‌آورد احساس رضایت نداشت.
او سال‌های آخر عمر خود را در مبارزه با بیماری‌هایی مانند ناراحتی کلیه ومعده و درصد بالای اوره که هر روز امید کمتری برایش باقی می‌گذاشتند، سپری کرد و سر انجام در تاریخ۲۱ نوامبر ۱۹۱۶، درحالیکه عشق و دلسوزی «چارمیان» را در کنار خود داشت ، دیده از ۴۰ سال دیدن جهان فرو بست.
هوش استثنایی، شخصیت مثبت اندیش و روح سبک «جک» در کنار تجربه‌های بسیاری که از زندگی پر فراز و نشیب دوران جوانی بدست آورد، باعث شد تا بسیاری از خوانندگانش با شخصیت‌های داستان‌هایی که می‌نوشت ارتباط نزدیکی برقرار کنند.
توانایی وی در نوشتن بیش از یک هزار کلمه در روز باعث شد تا در مدت ۱۸ سال نویسندگی آثار مشهور بسیاری را خلق کند. پرکاری «جک لندن» را می‌توان در ۵۱ کتاب و چند صد مقاله‌ای که منتشر کرد، دید. او گران قیمت‌ترین و پر خواننده‌ترین نویسنده آمریکا در زمان خود بود.
گفتنی است، آثار بسیار زیاد «جک لندن» را می‌توان از نظر ادبی به رمان، داستان کوتاه، مقاله، نمایش‌نامه و آثار واقع‌گرایانه تقسیم کرد.
مشهورترین داستان‌های کوتاه این نویسنده عبارتند از: The Call of The Wild, To Build a Fire و White Fang .
«جک لندن»:
«نمی‌توانید منتظر وحی و الهام بمانید، بلکه باید آن را با تلاش بدست آورید.»
«جک لندن»:
« انداختن استخوان برای سگی را نمی‌توان نیکوکاری نامید. نیکوکاری همانا تقسیم استخوان با سگی است که تو نیز به اندازه آن گرسنه باشی.»
منابع:
www.gradesaver.com
www.online-literature.com
www.jacklondons.net
http://sunsite۳.berkeley.edu/London/
www.bookrags.com
نویسنده‌ای از طبقه کارگر
مترجم: احسان ابدی خواه
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید