سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


خاطراتی که دیگر نیستند


خاطراتی که دیگر نیستند
مدتی همان جا ماندیم و بعد یکی یکی رفتیم. رفتیم تا به زن هایمان...آرام آرام و به خوف قصه کنیم که بچه فلانی اینها را کشته. رفتیم به پدرها و مادرهایمان قصه کنیم. برای آشناهایمان یا هر کس را که در راه دیدیم.
از داستان «مردگان» از مجموعه «انجیرهای سرخ مزار»
چه جهان خوف انگیزی است این یک تکه راه. راهی نیست، اما دنیایی است برای خودش از حیاط خانه «سیدمیرک شاه آغا» تا مدرسه (مکتب) و پل تصدی و سیل برد. همان خوفی که آن دهکده در «پدرو پارامو» برمی انگیزد.
و حالا پنج سالی از ماجرای داستان «مردگان» و کشتار پدر و دو پسرش و انداختن کشته ها در چاه و خاک انداختن روی آنها می گذرد. از آن روزی که آن جوان تفنگ بر دوش آن سه نفر را به خط کرد و جلو چشم هم ولایتی هایش، از کوچک و بزرگ، آنها را کشت و جسدها را در چاه... تا آن شب درآوردن جسدها و آزاد شدن ارواح مرده ها. جوانک، همان که به انتقام کشته شدن خواهرزاده اش، این سه نفر را فقط به جرم بلخی بودن آن گونه می کشد پسر همین سیدمیرک شاه آغا نیست که حالا، ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۱، به ایران گریخته است؟ و پشت بام این خانه همان پشت بامی نیست که او از ترس تا صبح...
جهان این داستان چه راکد است و مرده. از خواب برخاستن پیرمرد و به حیاط رفتن و وضو گرفتن و دو رکعت نماز قضای صبح خواندن یک ساعتی طول می کشد، و یک ساعتی هم می گذرد تا او لقمه یی نان و فنجانی چای بخورد. نود صفحه طول می کشد، و یازده ساعت، تا پیرمرد از خانه اش راه بیفتد و قدم به قدم ما را همراه خود ببرد. از کوچه و دیوارهای مخروبه باغ های خشک شده بگذراند و تا پل تصدی، تا... و تا دروازه جمهوری... و نگاه می کند چقدر مانده تا برسد به دروازه جمهوری. زیاد نمانده است.
نگاهانش را بالا می برد. در بالای آن هیچ عکسی نیست. به یاد می آورد که در دوره یی عکس کسی بر بالای آن بوده است. اولین عکس از کی بود؟ ها، از کل ظاهر یا از کل داوود،... از داوودخان،...(ص۴۵)
پیرمرد هر بار که به شهر رفته شهر را بی رونق تر از قبل دیده، و حالا در تمام طول این سفر اگر لحظه یی جنب و جوشی می بیند سربازهای پلنگی پوش است سوار بر «بادی داتسون ها». بالاخره پنج بعدازظهر چهار عدد، نه هشت عدد باتری برای رادیوش می خرد. این جهان در این روز همان گونه خموده و افسون شده است که نیشابور در دوران مغولان.
در این قریه صدایی نیست و حرکتی، و در شهر مگر چه خبر است؟ آن هم دو روزی بعد از ۱۱ سپتامبر معروف. شهر و قریه و بیابان و خیابان که ندارد به جوانی و پیری هم نیست. مار افسا شنیده اید؟
برای ساختن و نمایاندن این خوف و سکوت نویسنده با هوشیاری بهترین انتخاب را در منظر روایت و زمان روایت کرده است. سوم شخص محدود به شخصیت داستان و زمان حال ساده. گام به گام با سیدمیرک شاه آغا راه افتادن و لحظه به لحظه را روایت کردن. آنچه همین لحظه مخاطب از منظر ذهن و عین سید می بیند، با همه سکون و سکوتش و زیر این همه رخوت، انفجار فاجعه است.
ماجرا، ماجرا؟ در زمان حالی می گذرد که حامل گذشته و آینده است. همان گونه که قریه و بیابان و شهرش تفاوتی ندارند، دیروز و امروز و فردایش یکی است. لحظه به لحظه این سکوت انفجار است؛ انفجاری آن چنان مهیب که مخاطب فقط سکوت را می شنود.
صدای انفجار بسیار قدرتمندتر از قدرت شنوایی اوست. انتخاب این منظر و زمان روایت مبین این است که گذشته یی برای سیدمیرک شاه آغا و سیدمعلم و آن دیگرانی که در شهر و قریه مانده اند، وجود ندارد؛ یا نه دیروز و فردای آنها عیناً مثل همین لحظه است.
وقتی نویسنده این منظر و زمان را برای روایت انتخاب کرده باید در نقل خاطرات پیرمرد به گونه یی دیگر رفتار می کرد.
وقتی که پیرمرد را در کوچه مقابل خانه چهار صفحه معطل می کند (از صفحه ۲۶ تا صفحه ۳۰) تا ماجرای خانه گردی نیروهای طالبان در جست وجوی اسلحه را تعریف کند با قراری که با خواننده گذاشته است اصلاً جور درنمی آید. انقطاع هایی از این دست در روایت آسیبی جدی به ساختار داستان وارد می کند.
برای فارسی زبان ایرانی زبان این داستان عجیب کمک می کند در القای آن همه غربت. آیا برای مخاطب فارسی زبان افغانی هم این گونه است؟ نمی دانم و مهم هم نیست. می دانیم که نویسنده اگرچه این داستان را در ایران چاپ کرده اما برای مخاطب افغانی نوشته است.
برای من و ما فارسی زبانان ایرانی این داستان با این لحن و زبان است که کامل می شود.
یونس تراکمه
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید