شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


بگذارید دراین کشت زار گریه کنم


بگذارید دراین کشت زار گریه کنم
● نگاهی به زندگی شاعر ملی احمد شاملو
خواب آن بی خواب را یاد آورید!
هستند- وچه بسیار- کسانی که کلمات یارای آن ندارد که بتوانی ازعظمت، پای مردی و ترنم سبزبودن شان بگویی.
کلمات!...
چه عاجزند!...
وقتی بخواهی دروصف این «شیرآهن کوه مردان» واژه سازکنی...! که گاهی حسرت به دلت می‌ماند...
و گاهی نیز به این فکرمی کنی که شاید با قطعه ای موسیقی یا قلم مویی که روی بوم نقاشی به حرکت در می‌آوری بتوانی... اما عظمت روح تسخیرت می‌کند و!...
قطاری كه نیم شبان نعره كشان از ده ما می‌گذرد
آسمان مرا كوچك نمی‌كند
و جاده‌ای كه از گرده پل می‌گذرد
آرزوی مرا با خود
به افق‌های دیگر نمی‌برد
درسال ۱۳۰۴ درکوچه پس کوچه‌های «تهران»، کودکی پا به آوردگاه جهان گذاشت که سالیان بعد، غول زیبای تعهد، از آن سربرون آورد وشاعری شد که هیچ گاه مردم‌اش را فراموش نکرد و همواره فریادهایش ازدرد مشترکی سخن می‌گفتند و ازخاکی که باید سبز باشد و... نیست.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن!
«احمد شاملو» را می‌گویم که دمی ازتلاش و کوشش وادای مسئولیت انسانی‌اش نیاسود و همه‌ی عمرش را سرودی کرد تا مردم وطن‌اش درهاله‌ای از واقعیت، معنای حقیقی زندگی را باور کنند.
و شیرآهن کوه مردی...
شیری؛
ازبیشه های سوخته ی شرق
کوهی؛
آبداده به آه کولیان جهان
ازبیشه های سوخته ی شرق
غروب تو، اما
طلوع دوباره ای است
«احمد شاملو» (ا.بامداد) دربیست و یکم آذرسال ۱۳۰۴درخیابان «صفی علی شاه» به کشت زار زندگی وارد شد. دوره‌ی دبستان را در«خاش»، «زاهدان» و «مشهد» و دبیرستان را در«بیرجند» و «مشهد» و«تهران» گذراند و هرچند بعدها در«گرگان» و «رضاییه» سعی کرد تحصیلات دبیرستان را دنبال کند، اما نوع شغل پدرش که افسر ارتش بود و خانه به دوشی‌های اجباری خانواده، مجبورش کرد به ترک تحصیل. «شاملو» درهمان آغاز جوانی وارد فعالیت‌های سیاسی شد که پیامد آن دستگیری در«تهران» و انتقال به زندان متفقین در«رشت» بود و به این ترتیب بیست و یک ماه را به جرم جاسوسی برای آلمانی‌ها در زندان گذراند تا سال ۱۳۲۴ که آزاد شد.
«سال ۱۳۲۰ من جوانکی در حدود پانزده و نیم ساله بودم... یک چیزی توی ذهن‌ام فرو رفته بود که روس و انگلیس مانع پرواز این ملت بدبخت هستند...
به این سادگی وارد یک جریان ضد متفقین شدم که کارم به زندان کشید ... سی و دو، سه نفر از کارمندها و کارچاق کن‌های دولتی را هم گرفته بودند. دیدم این آدم‌ها که نام و آوازشان مثل صدای طبل تو کله می‌پیچید، چه قدر حقیرند... سر یک تکه نان که این، از بشقاب آن برمی‌داشت دعواشان می‌شد. خود این برخورد برای من، یک نوع دانش‌گاه بود که آدم‌های سیاسی و ژنرال‌ها و سرلشگرها و مدیرکل‌ها، آدم‌هایی واقعن بی‌معنا و بی‌شخصیت و خالی و پوچ هستند.»
درهمین دوران است که با مرگ به طور جدی آشنا می‌شود. این آشنایی اما، به همان اندازه زود بود که آغاز فعالیت‌های سیاسی‌اش.
زمان، زمان پیشه‌وری است و دموکرات‌های چریک، او را به همراه پدرش «حیدرشاملو» می‌گیرند، تا پای دیوار، به گلوله ببندند.
«سال ۱۳۲۴ بود. اززندان متفقین آزاد شده‌بودم و با خانواده به رضاییه می‌رفتم. پدرم افسری بود که به دلیل کله شقی‌هایش، همیشه از این طرف کشور، به آن طرف کشور تبعید می‌شد. خاش، چابهار، مشهد، یک ماه این جا، دو ماه جای دیگر. حالا نوبت رفتن به «رضاییه» بود. کلانتر مرزی بود. داخل ساختمان دولتی نشسته بودیم که دموکرات‌ها به سراغ‌مان آمدند . ما- من و پدرم- را گرفتند و بردند. مدتی ما را کت بسته در انتظاری کشنده، درپناهگاه، نگاه داشتند. شب که شد ما را جلوی دیوار، رو به روی جوخه‌ی اعدام بردند و چشم‌مان را بستند. فداییان مسلح، به خط شدند و پدرم در این لحظه طوری ایستاد که سپربلای من باشد.
خودم را کنار پدر کشیدم. تن به مردن داده بودم. دل تو دلم نبود. مرگ را یقین داشتم. اما مرگ با شلیک‌های ناگهانی نمی‌آمد. انتظار، کشنده و طولانی بود... هجوم هزاران خاطره در ذهن‌ام، مرا به سرحد انفجار کشانده بود. چرا معطل می‌کردند؟ چرا کارم را تمام نمی‌کردند؟ دو ساعت جلوی جوخه‌ی اعدام ایستاده بودیم. علت تاخیر مرگ این بود که فرمانده‌ی پناهگاه، یک آن درتصمیم خود تردید کرده و مصلحت دیده بود که با فرمانده‌اش مشورت کند. فرمانده‌ی او، پدرم را خوب می‌شناخت و پادرمیانی‌اش باعث نجات ما از مرگ شد. تکلیف من در این دو ساعت، با مرگ و زندگی روشن شد. پس از آن، هیچ گاه از مرگ نهراسیدم.
مرگ تن برایم بی‌اعتبار شده بود. .. من عشق را یافته بودم. زیبایی را، حماسه‌ی حیات را... از آن شب به بعد، هیچ چیز در زندگی، مرا نترسانده است. بر مرگ پیروز شده بودم و برتمامی ترس‌ها‌یی که ازجسم زاده می‌شود... راستش موضوع زندگی و مرگ تن را سال‌هاست که برای خودم حل کرده‌ام و با هیچ کدام مسئله‌ای ندارم‌. انسان، کاملن برحسب تصادف به دنیا می‌‌آید، اما مرگش حتمی است و همین مقدار مرگ است که به زندگی معنا می‌دهد. انسانی که دانسته زیسته و لحظه لحظه‌ی عمرش، معنا داشته، آبروی جامعه، پشتوانه‌ی سربلندی و بخشی ازتاریخ یک ملت است. حتا هنگامی که محیط او، به درستی درکش نکند. من به خاموشی تقدیری جسم او اشک نمی‌ریزم. حضورش حرمت آموخت و لاجرم غیابش به این حرمت، ابعاد افسانه‌ای می‌بخشد. »
هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش به ابتذال شکننده‌تر بود
هراس من - باری- همه ازمردن
درسرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون باشد.
فعالیت ادبی «شاملو» متعاقب همین دوران، و یک سال بعد از ازدواج اولش درسال ۱۳۲۷ آغازید. نخست اداره‌ی پنج شماره‌ی مجله‌ی «سخن نو» و بعد هم، مسئولیت هفت شماره از نشریه‌ی «روزنه». بعدها بود اما، درسال ۱۳۳۰ که مجموعه‌ی شعرش به نام «قطعنامه» منتشرشد.
«خود من، شعر را ازطریق نیما شناختم. پیش از او فقط به حافظ دل بسته بودم. بعد برحسب اتفاق، به ترجمه‌ی فرانسوی شعری از لورکا برخوردم که کنجکاوی مرا به شدت برانگیخت. اما دستم به جایی بند نمی شد. خرید کتاب پول لازم داشت.»
اگر تردید فرمانده‌ی «رضاییه» و مشورت او با فرمانده‌ی بالا دستی‌اش را تنها معجزه‌ای استثنایی در این سرزمین اعجاز که به تعبیری سرزمین گل و بلبل نیز نامیده شده ! بدانیم که به هرحال جوانی را از مرگ نجات داد و تولدی بود برایش، تولد حقیقی «شاملو» - شاملوی هنرمند- درسال ۱۳۳۶ با انتشارمجموعه شعر«هوای تازه» رخ داد. او به این ترتیب توانست خود را به عنوان شاعری جوان که راهی نو را درشعر بعد از «نیما» می‌جست، بشناساند.
«شاملو» از این سال تا سال آشنایی و بعد ازدواجش با «آیدا» یعنی سال ۱۳۴۳که در واقع ازدواج سومش نیز بود و شروع زندگی به شدت عاشقانه‌اش با او، به ترجمه و انتشار رمان «پابرهنه‌ها» اثر« استانکو» و قصه‌ای کودکانه با عنوان« خروس زری و پیرهن پری» و مجموعه شعر« باغ آیینه» دست زد و هم چنین به مدت دو سال سردبیری «کتاب هفته» را عهده‌دار بود. نتیجه‌ی ازدواج عاشقانه‌اش با «آیدا» هم‌چنین دو دفتر زیبا و به یادماندنی به نام‌های «آیدا درآینه» و« آیدا، درخت، خنجر و خاطره» است که نشان‌دهنده‌ی علاقه‌اش به «آیدا» و زندگی مشترک با او بود.
اما چیزی که درفعالیت‌های «شاملو» چه در روزنامه نگاری و چه در شعرهایش نمود دارد؛ تفاوت سبک کارش با دیگران است. بی‌ادعایی او و عشق به کار، هم چنین دغدغه‌ی او برای تحقق ارتباط هرچه بیش‌تر بین «روشنفکر» و «توده» اساس کارش بود. چه به لحاظ نوع کار روزنامه نگاری و چه به لحاظ سبک کارش در به وجود آوردن پیوندی بین زبان و گویش و دید کاربردی و نه صرفن انتزاعی. همه‌ی این‌ها چنین تفاوت‌هایی را آشکار می‌سازد.
چیزی که متاسفانه و صد افسوس درهنرمندان برج عاج نشین سال‌های اخیر، به کلی محو و نابود شده و دیده نمی‌شود.هیاهویی که این روزها درهنر به طور اعم و شعر به طور اخص بر پا شده، نه تنها مورد نیازمردم و دررابطه با کار و معیشت‌شان نیست بل، این نوع هنر اساسن سعی دارد تا با فاصله گرفتن از مفاهیم کلی عینی و ذهنی مردم، خود را به دردسر نینداخته، آرام درگوشه‌ای به کارش بپردازد. «شاملو» درادامه‌ی فعالیت‌هایش درسال ۱۳۴۶ هم زمان با تشکیل «کانون نویسندگان ایران» به عضویت آن درآمد و دو سال بعد ازآن هم به تدریس زبان فارسی در دانش‌گاه پرداخت. او هم چنین به کارهای تحقیقاتی و نقد و تحلیل پرداخت. در واقع دهه‌ی پنجاه سرآغاز جدیدی در گسترش هرچه بیش‌تر کارهای ادبی «شاملو» بود. فعالیت‌های اما، همراه کلام آتشین‌اش که دیگر به تندی گراییده بود و البته که به مذاق حاکمان خود فروخته و چپاول‌گر، خوش نیامد و سرانجام مجبورش کرد جلای وطن کند. انتشار مجموعه‌ی شعر« ابراهیم درآتش» درسال۱۳۵۲، کار تحقیقی «حافظ شیراز» ۱۳۵۶، و دفتر شعر «دشنه دردیس» ۱۳۵۶ ، نمود بارز چنین کلام آتشین و روح تسلیم ناشدنی اوست.
همه‌ی این‌ها از طرفی، تو را به شگفت وا می‌دارد و ازطرفی دیگر، نشان‌گر نوع کار«شاملو» بود. این که برای او، حوزه‌ی کار، مفهوم نداشت. آن چه مهم بود داشتن ارتباط منسجم با مخاطب و تطبیق هرچه بیش‌تر فکر و ذهن درجهت ارتقای فرهنگی مردم درجهت استقلال مادی و فکری جامعه و تحقق آزادی بود. به این ترتیب از هر تریبونی استفاده می‌کرد. از شعر، مقاله و ترجمه گرفته تا کار در حوزه‌ی متون کهن، بازنویسی «حافظ شیراز»، افسانه‌های «هفت گنبد نظامی» و ترانه‌های «ابوسعید ابوالخیر» و« بابا طاهر» و «خیام».
دراین زمینه کوشش بیش‌ترش معطوف بود به مرتبط ساختن متون قدیمی با علایق امروزی جوانان . انتشار اشعار استادان کلاسیک ما چون «حافظ» و «مولوی» و «خیام» به صورت نوار کاست، با صدای رسای خود او و نحوه‌ی درست خواندن این اشعار، حاصل چنین طرز فکری بود.
به راستی چه کسی را سراغ داریم که درسال‌های اخیر چنین مشتاق و خستگی ناپذیر کار کرده باشد و با تواضعی شگفت، سهم خود را در ارتقای کیفی فرهنگ و ملت کشورش که به آن عشق می‌ورزید انجام داده باشد. این تلاش بی‌وقفه، تو دهنی جانانه‌ای است به همه‌ی آن‌هایی ک سعی دارند با ادا و اصول روشنفکرمآبانه، جریان هنر و ادبیات را درمسیری بی‌بو و بی خاصیت و مجرد و انتزاعی رهنمون کنند.
«شاملو» پس از ترک اجباری از وطن، سر از«لندن» درآورد. اما آن جا هم دست از تلاش برنداشت و با همکاری «غلام حسین ساعدی» البته با مشکلات بی شمار و خرد کننده، دست به انتشار نشریه‌ی سیاسی «ایرانشهر» زد که پانزده شماره دوام یافت و سرانجام انقلاب مردم ایران درسال پنجاه و هفت، آرزویش را برای بازگشت به وطن برآورده ساخت .
او پس از بازگشت، بلافاصله دست به کار انتشار«کتاب جمعه» شد. همه‌ی این‌ها اما به غیر از تلاشی است که شاملو برای جمع کردن واژگان کوچه و بازار، انجام می‌داد که به قولی از هفده سالگی آغاز کرده بود و حتا تا اواخرعمرش هم از کارش راضی نبود و با این که آماده برای چاپ بود اما رضایت نمی داد تا بیماری اش باعث شد که جلد به جلد انتشار یابد. درنتیجه این کوشش‌ها بود که سرانجام درسال ۱۳۶۲ ( ۱۹۹۸) به همراه «ژوزه ساراماگو» نویسنده‌ی پرتوان پرتغالی و خالق اثر به یاد ماندنی و جاودانی «کوری» کاندیدای جایزه‌ی نوبل شود که البته این جایزه با همه‌ی لیاقت‌هایی که «شاملو» داشت، به «ساراماگو» تعلق گرفت.
که اگرچنین می‌شد هم اکنون وجهه‌ی« شاملو» درعرصه‌ی ادبیات ملی و بین المللی نوع دیگری می بود.
اما از دیگر فعالیت‌های ارزنده‌ی «شاملو» سخنرانی‌اش در«دومین کنگره‌ی بین‌المللی ادبیات اینترنت» تحت عنوان «جهان سوم، جهان ما» در«آلمان» بود که با عنوان« من دردمشترکم، مرا فریاد کن» ایراد شد و درآن به بیان نظریات اجتماعی و وضع اسفبار کشورهای جهان سوم پرداخت و همین طور اقدام انسان دوستانه‌ی شب شعر به نفع آوارگان کرد عراقی درسال ۱۳۷۰که نشان داد «شاملو» برای بشریت گریه‌ساز می‌کند نه در محدوده‌ی جغرافیایی خاصی. هرچند دهه‌ی هفتاد، دیگر دهه‌ی پیری و بیماری «شاملو» بود، اما دل پردردش همواره با جوانان بود و از این روست که می‌بینیم اشعار« شاملو» همیشه جوانند. مجموعه‌ی اشعار« مدایح بی‌صله» و « حدیث بی قراری ماهان» ازجمله کارهای این دهه‌ی اوست.
سرانجام قلب پرتپش« شاملو» درشامگاه دوم امرداد ۱۳۷۹ از حرکت ایستاد و مردم ایران رادر سوگ شاعر ملی‌شان درسوگ نشاند. جمعیت انبوهی جسد بی‌جان شاعر را حمل کردند، تا در«امام زاده طاهر» آرام گیرد و بتواندخواب‌های ناکرده درطول زندگی‌اش را جبران کند.
بی‌شک طنین شعرها و سروده‌ها و پژواک افکار نهفته در ذات کارهای «احمدشاملو» هیچ گاه فنا شدنی نیست. مرگ، تنها جسم‌اش را از ما گرفت. « شاملو» با مرگش، تولدی دیگر یافت. به راستی مرگ چنین انسان‌هایی چه مفهومی می‌تواند داشته باشد؟
زیرا مرگ زمانی معنا می‌دهد که در زیر خروارها خاک محو و نابود شوی. اما بودنت درلحظه لحظه‌ی زندگی مردم و درقلب کسانی که با ولع، آثارت را مرور می‌کنند، حتا پس ازمردن، عین زندگی است.
«از دیر باز، سراسر زندگی من، درتگرانی و دلهره خلاصه می‌شود. مشاهده‌ی تنگ دستی و بی‌عدالتی و بی‌فرهنگی درهمه‌ی عمر، بختک رویاهای یی بوده است که دربیداری برمن گذشته. جز این هیچ ندارم که بگویم. دیگر چیزها همه، فرعیات است و درحاشیه قرار می‌گیرد. عدالت، دغدغه‌ی همیشگی من بوده و شاید از همین رواست که بی عدالتی، همیشه دست در کاراست تا به نوعی از من انتقام بستاند. هنر با مردم است و حقیقت را تبلیغ می‌کند. حتا هنگامی که مردم، آن را دشمن بدانند.»
«منوچهرآتشی» درمراسم خاک سپاری «شاملو» غم نامه‌اش را این چنین سرود:
دراین باغ کوچک، چرا صدای تبر قطع نمی‌شود؟
چرا صدای افتادن؟
تا کی به سوگ بنشینیم؟
دراین باغ کوچک، مگرچند سرو و صنوبر هست
که ؟
دندان برنده‌ی تبر، از شکستن‌شان سیر نمی‌شود
غزاله، مختاری، پوینده
پریروز گلشیری، دیروز رحمانی، امروز شاملو
یعنی هفتاد سال شعر مجسم
و درقسمتی از پیام« کانون نویسندگان ایران» که توسط «علی اشرف درویشیان» خوانده شد، چنین آمده است:
«نام احمد شاملو، چون نام بسیاری از هنرمندانی که ریشه در اعماق اجتماعی دارند، دردل مردم، نامی جاویدان است. زیرا او درسراسر زندگی پرتلاشش، در کنار مردم ماند. از چشمه‌ی زلال ادب و فرهنگش نوشید. بالید و شاعر شد و با هر واژه‌ی اشعارش، بغض‌های فرو مانده در گلوی مردم ما ترکید و با ظلم و فساد و سیاهی به جنگ برخواست... »
سخن آخر
«احمدشاملو» اما، به عنوان بنیان گذار«شعرمنثور»، تحولی از نظر موسیقی زبان و بافت کلام و اندیشه‌ی عظیم انسانی درشعر به وجود آورد.
رسیدن به لحن موسیقی زبان و راز و رمز آهنگ واژگان، چیزی است که منحصر به اوست. آن چه باعث شده تا شعرش تقلید ناپذیر باشد.
کلام« شاملو» خود رنج نامه‌ای است ازدرون...
و دغدغه‌اش حفظ حرمت انسان‌هاست...
او همواره نه تنها به ساحت از دست رفته‌ی انسان‌های جامعه‌اش فکر می‌کرد بل بشریت را چشم داشت.
شعرهای «شاملو» هم چنین سوگ نامه‌ای است دررثای انسان‌های له شده در زیر چکمه‌ی قدرت و درعین حال قیامی است علیه همه‌ی آن‌هایی که فساد قدرت را به وجود آورده‌اند و به چیزی جز منافع‌شان فکر نمی‌کنند. او در طول نیم قرن تلاش خستگی ناپذیر به عصیان و اعتراض علیه آن چه غیر انسانی است پرداخت.
تنها توفان
کودکان نا هم گون می‌زاید
هم ساز
سایه سانانند
محتاط در مرزها
آفتاب
درهیئت زندگان
مردگانند.
بحث درباره‌ی فعالیت‌های گوناگون« شاملو» فرصت بسیار می‌طلبد که در این یادمان کوچک، نه جایش هست و نه ضرورتش. فقط ذکر این نکته در سال مرگ آن عزیز ضروری است که با داشتن دو شاعر ملی، «فردوسی» و «شاملو» چه طور می‌توانیم روز ملی شعر را با نام فردی بگذاریم که فرسنگ‌ها با قله‌ی ادبیات ملی ما فاصله دارد و هیچ هم دو برنیاوریم؟
کیوان باژن
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید