سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


رو به پنجره ام لبخند بزن


رو به پنجره ام لبخند بزن
● درباره زندگی و آثار شاعر معاصر روس، مارینا ایوانونا تسوتایوا
نگین شعرهای من
چون درهای بی بدیل
سرانجام
بر رکاب شایسته خویش
خواهند درخشید.»
در گنجینه پربار ادبیات روسیه، نام بسیاری از نویسندگان و شاعران سال ها ناشناخته مانده بود. آثار این بزرگان ادب یا در کشورهای دیگر یا به صورت زیرزمینی منتشر می شد. تعدادی از آنها که می توان قربانیان انقلاب اکتبر نامید جانشان را بر سر نوشته های شان از دست دادند. پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و اجرای سیاست های سخت سانسور در شوروی و با تثبیت نظام سیاسی سوسیالیستی، بسیاری از نویسنده ها کشته یا تبعید شدند و تعدادی دیگر نیز از کشورشان مهاجرت کردند.
در سال های اخیر، در پی تغییرات بنیادین سیاسی - اجتماعی در روسیه، نام این افراد از نو زنده شد. کسانی که سال ها ناعادلانه به دست فراموشی سپرده شده بودند به آغوش هموطنانشان بازگشتند. در حالی که خودشان در قید حیات نبودند آثارشان در قطع ها و چاپ های پی در پی عرضه شد. اینها معمولاً کسانی بودند که به نوعی با مدرنیته و پیامدهای آن درگیر بودند.
آثار ایشان زاییده ارتباط تنگاتنگ با محیط اطرافشان و متاثر از تغییرات سیاسی - اجتماعی است. شاعرانی چون آنا آخماتوا، نیکولای گومیلیف، اوسیپ ماندشتام و مارینا تسوتایوا از این دسته اند. برای شناخت این بزرگان و دلایل گمنامی شان در کشور خودشان روسیه، باید سال های پیش و پس از انقلاب اکتبر را مرور کرد. از شاعران معاصر زن روس، نام دو تن از آنها رفته رفته در زمره بزرگان ادب قرن بیستم جای گرفته؛ آنا آخماتوا (۱۹۶۶ - ۱۸۸۹) و مارینا ایوانونا تسوتایوا (۱۹۴۱ - ۱۸۹۲). چهره اولی برای فارسی زبانان آشناتر است. تسوتایوا در مسکو به دنیا آمد. نسب او به خانواده یی پرکار، هنری و فرهیخته بازمی گردد. پدرش ایوان ولادیمیرویچ یکی از استادان تاریخ هنر در دانشگاه مسکو و بنیانگذار موزه هنرهای تجسمی بود. اگرچه تاثیر پدر در تربیت مارینا تا مدت ها در پرده بود، ولی مادر او ماریا الکساندرونا هدفمند و پیگیرانه در جهت تربیت فرزندانش تلاش می کرد. تباری آلمانی - لهستانی داشت و استاد و نوازنده چیره دست پیانو بود. سال ها از بیماری ریوی رنج کشید که در نهایت همین بیماری در سال ۱۹۰۶ به مرگ او انجامید.
«پس از چنین مادری
یک راه بیشتر نداشتم
اینکه شاعر شوم.»
کودکی و نوجوانی شاعر در منطقه یی آرام از نواحی اطراف مسکو به نام «تاروس» گذشت. در این میان گاه گاه به دلیل بیماری مادر به سوئیس و آلمان سفر کرد. زبان آلمانی و فرانسه را خوب فرا گرفت و برای همیشه تحت تاثیر نویسندگان آلمانی باقی ماند. خوب درس خواند. ولی به دلیل شرایط کاری خانواده و بیماری مادر بسیار از هم گسیخته و سازمان نیافته آموزش دید. وقتی هنوز دخترک کوچکی بود در مدرسه موسیقی به تحصیل پرداخت و بعدها مدتی را در پانسیون کاتولیک ها در لوزان و دوران دبیرستان را هم در پانسیون های مختلف خصوصی در مسکو گذراند. این سفرها و جابه جایی ها و همین طور شرایط بی ثبات اجتماعی روسیه با نگاه دقیق و روح حساس شاعرانه اش درهم آمیخت و از او دنیایی رنگارنگ ساخت.
اولین شعرش را در سن شش سالگی سرود و نه فقط به زبان مادری بلکه به فرانسه و آلمانی هم. ۱۶ سال بیشتر نداشت که اولین اثرش به نام «آلبوم شب» (۱۹۱۰) انتشار یافت. این مجموعه شعر، که پنهان از خانواده به چاپ رسید، مجموعه نسبتاً حجیمی است که نظر شاعران و منتقدان زیادی را در آن زمان جلب کرد. کسانی همچون و. بریوسف (۱۹۲۴ - ۱۸۷۳) که یکی از چهره های نهضت نمادگرایی روسیه بود، ن. گومیلیف (۱۹۲۱ - ۱۸۸۶) نویسنده مشهور و همسر آنا آخماتوا و م. والوشین (۱۹۳۲ - ۱۸۷۷) او را مورد توجه و مهر خود قرار دادند.
شعرهای او هنوز بسیار خام بودند، ولی قریحه روان و نواندیشی و نوگرایی سبکی و صراحت و سادگی بیانش آن را جبران می کرد. «برولف» سختگیر خصوصاً او را به خاطر شجاعتش در ورود به دنیای شعر «ساده زندگی» و «روبه رو شدن بی واسطه با زندگی» ستود. می گوید؛ بدون شک مارینا تسوتایوای بااستعداد می تواند طعم واقعی زندگی صمیمی را به ما بچشاند.
م. والوشین نیز با شعری زیبا به او خوشامد گفت. مارینا بارها میهمان خانه والوشین شد و از همین جا هم با بسیاری از شاعران هم عصر خویش از جمله «ماندشتام» و همچنین با همسر آینده خود آشنا شد. صرف نظر از تفاوت سنی نسبتاً زیادی که مارینا تسوتایوا و والوشین داشتند، دوستی عمیقی میانشان شکل گرفت که تا سال ها ادامه یافت. والوشین در سال ۱۹۱۰ در پی انتشار مجموعه «آلبوم شب» برای او می سراید؛ «چه کسی چنین زیبایی ساده و چشم نوازی به تو داده است
چه کسی چنین بیان دقیقی را در پس واژه هایت نشانده است
چه قدر شیرین است که بشنوی،
هنوز معجزه ممکن است.»
کاراکتر شخصی مارینا پیچیده، بی ثبات و رنگارنگ بود. ایلیا ارنبورگ که او را در جوانی به خوبی می شناخت درباره او گفته است؛ «مارینا تسوتایوا در وجود خویش مجموعه یی از آموزه های کهن و عصیان، نهایت غرور و نهایت سادگی را جای داده بود. زندگی او سرشار بود از یافته های شخصی بدیع و اشتباهات پی در پی.» و اما سرنوشت هم بی رحمانه زندگی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی سختی را برای او رقم زد. آرامش را نه می شناخت و نه البته به دنبال آن بود. همیشه در نابسامانی کامل اقتصادی قرار داشت؛
«آنچه از آن منست را تنها در دو چیز یافته ام
فرزندانم
و
دفترهایم.»
و با تمام اینها عشق به زندگی در آثارش هویدا است. اگر چه در سن ۱۷سالگی، با بهانه گیری شاعرانه در شعر «نیایش» از خدای خویش مرگ می خواهد ولی جای دیگر می گوید؛
«من هنوز قادرم صد و پنجاه میلیون زندگی را
یکی در وجود خویش
جای دهم.»
و
«تشنه تمام راه و بیراهه های زندگی ام.»
و جایی دیگر، در نامه نگاری هایی که با ماندشتام داشته، می نویسد؛
«تخصص من اما
نه شعر،
که زندگی است»
در آثار اولیه اش او به تشریح زندگی روزمره خانگی، کودکی، سالن ها، تابلوها، آیین ها، گردش در خیابان ها، مطالعات، موسیقی و همچنین روابطش با مادر و خواهرانش را به نظم درآورده است. در خلال آنها به تدریج قهرمانی شکل می گیرد که می تواند تصویری انتزاعی از خودش باشد. کشمکش میان عشق زمینی و آسمانی، ایمان و هوس، دنیای گذرا و ماندگار و خلاصه میان هستی و چیستی در آثارش موج می زند. دختر جوان، در «آلبوم شب» در آخر از خدا می خواهد که به او «عشق ساده» عطا کند. جنگ جهانی اول شروع شده بود که او دو مجموعه دیگرش را به نام های «فانوس جادو» (۱۹۱۲) و «از دو کتاب» (۱۹۱۳) در چاپخانه خصوصی سرگئی افرون، همان کسی که بعدها به همسری اش درآمد، به چاپ رساند. او درباره این دوران می سراید؛
«من
با رخساره یی چه دلفریب
چه پیروز
از درون چه سخت آشفته ام.»
در اکتبر ۱۹۱۷، انقلاب کمونیستی رخ داد؛ انقلابی که مارینا تسوتایوا نه آن را فهمید و نه پذیرفت، واقعه یی که برای او پیامدهای شومی را به همراه آورد. مبارزات داخلی همسرش را از او جدا کرد، چون همسرش افسر ارتش سپید روسیه بود و با بلشویک های انقلابی در حال مبارزه. دختر کوچکش نیز در سال ۱۹۲۰ از گرسنگی جان خود را از دست می دهد. با تمام اینها او همچنان می سراید. به نظر می رسید که دقیقاً هم او، با طبیعت عصیانگر و شخصیت شاعرانه اش می توانست در این انقلاب سرچشمه های زنده هنر را بیابد و روح تازه یی در اشعارش بدمد. بگذار او قواعد انقلاب، اهداف و راهکارهای آن را درک نکند، ولی دست کم می تواند آن را لمس کند و قوه طبیعی فوق العاده آن را دریابد. در دنیای ادبی او همچنان در کلبه خویش ساکن است.
در سال ۱۹۲۱ مجموعه اشعارش، «سوار بر اسب سرخ»، حتی شکل رمانتیک تری به خود می گیرد. در سال های ۱۹۲۲ و ۱۹۲۳ مجموعه های دیگری به نام های «فرسنگ نماها» و «صنعت» آخرین آثاری است که در مسکو به چاپ می رساند. در این آثار شکوفایی و بالندگی او با حفظ گرایش اش به روزنگاری روایی به نوعی شکل و سبک ویژه شاعر را به خود می گیرند. در میان اشعار او آثاری خطاب به شعرای بزرگ همچون بلوک، آخماتوا، پارنوک و ماندشتام (که به مبادله اشعار انجامید) پدیدار می شود و همچنین قطعه هایی در خطاب یا در مدح چهره های تاریخی یا اسطوره های ادبی مثل هملت، آفرودیت، ژان خوان و...
در چهره قهرمانان اشعارش او تا حد زیادی هویت خود را باز نمایانده است، در حالی که اجازه می دهد که فرای فضاهای واقعی و خارج از زمان زندگی کنند. قهرمانان او، پا در زندگی زمینی به دنیای والای عشق و شعر تعلق دارند.
در سال ۱۹۲۲، مارینا تسوتایوا به همراه دخترش آریاندا سرگیونا افرون از روسیه مهاجرت می کند تا به همسرش که قبلاً از کشور گریخته است بپیوندد. او با خانواده اش تا سال ۱۹۲۵ در پراگ به سر می برد.
««چک» در خاطرات من به رنگ آبی مانده است؛
یک روز و یک شب شلوغ.
بی نهایت چک را دوست دارم.»او آشکارا تحت تاثیر فضای حاکم بر پراگ قرار می گیرد و آثار خوبی را از خود به جای می گذارد. علاقه اش به چک و دوستانی که در آن جا یافته بعدها منجر به خلق مجموعه منظوم «شعرها و اهالی چک» می شود.
این اثر که در سال ۱۹۳۹ - ۱۹۳۸ سروده شد و تا وقتی که خود شاعر زنده بود انتشار نیافت، نهایت فلسفه عمیق و ظرافت روحی و صاحب سبکی پیشرو است.
بعدها وقتی که سرنوشت او را به مسکو می خواند به دوستش می نویسد؛ «بیشتر از همه می خواستم پیش شما باشم، با شما، در چک و برای همیشه...» در سال ۱۹۲۵، به پاریس می رود، جایی که بهترین اشعار و آثار منثور خود را منتشر می کند.
ولی خیلی زود درگیر مشکلات مهاجرت می شود. درگیری با فقر و بی پولی، زندگی بی ثبات، روابط مشکل دار او با مهاجرین روس و رشد انتقادات کینه توزانه او به حکومت کمونیستی در مراحل اولیه و از طرف دیگر همسرش که برای بازگشت به شوروی به حزب کمونیست نزدیک شده در فرانسه به عنوان جاسوس روسیه شناخته می شود، همه و همه او را درگیر مشکلات زیادی می کند.
در دوران مهاجرت او مجموعه های «پس از روسیه»، «شعر دردها» و «شعر پایان» را از سال های ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۶ منتشر می کند. در سال ۱۹۲۸ دو مجموعه «تزی» و «فدرا» را با سوژه های تراژیک یونانی و غزل های عاشقانه به چاپ می رساند. از میان آثار دوره مهاجرت، اشعار او چندان مورد توجه قرار نمی گیرد ولی نثر او طرفداران بسیاری می یابد. آثار منثور او از سال ۱۹۳۰ عبارتند از؛ «مهاجرت مرا نثرنویس می کند...»، «پوشکین من»، «مادر و موسیقی» و... و خاطراتی درباره والوشین، کوزمین، بلوم و دیگران که مخلوطی است از خاطرات ادبی، غزل و تذکره های فلسفی و نشان دهنده زندگی روانی و سیر فکری او.
آثار منثور او نیز همچون شعر ریتمیک و سرشار از ظرافت های شاعرانه و غزل گونه است. سروده های او ویژگی شعرای اکسپرسیونیست را دارد، تحت تاثیر مستقیم زندگی در مهاجرت و به تصویر کشیدن دردهای انسان معاصر است. در آثار او اقرار و طلب آمرزش، تشنجات و هیجانات عاطفی شدید، انباشت انرژی احساسی با زبان خاص عمیق و به ظاهر ساده او تعریف می شود که بیانگر افکار درهم و فشرده و پایداری و تلاش او در جهت بسط دیدگاه هایش است. او که سال های زیادی را برای «زندگی کردن» مبارزه کرده است، می سراید؛
«... و من شیفته زنانی هستم که در سختی ها نمی شکنند
زنانی که می توانند شمشیر و نیزه به دست گیرند
ولی می دانم
فقط در اسارت گهواره هاست
که خوشبختی زنانه ساده ام را می یابم.»
مهمترین ویژگی او گوناگونی در سبک و ریتم و گفتار و موضوع است. هماهنگی در بیان و سبک و معنا، از روزنگاری معمول وقایع تا اوج گیری متعالی و گرایش های انجیلی. زیر پا نهادن قالب های شعری سنتی و بازی با اصوات و واژه های مشابه و چندپهلو. صراحت بیان و سادگی آن شعر او را از دیگر شعرای هم عصرش متمایز و ترجمه پذیرتر می کند.
در پاریس، او که به دلایل اقتصادی از زندگی در مرکز شهر ناتوان است مجبور می شود در انزوای خارج از شهر سکنی گزیند. او که پیش از این اشعار تندی را علیه انقلاب کمونیستی و پیامدهای آن نوشته، به تدریج راه دیگری پیش می گیرد. گویا بی رحمی های دنیایی که در آن بود و عشق و دلتنگی به وطن او را به شکلی به آغوش وطن می خواند و به باورهای کمونیستی نزدیک می کرد، دست کم به عنوان واقعیتی پرتوان که چاره یی جز پذیرفتنش نبود. دیوار تنهایی اش تنگ تر و تنگ تر می شود، نه کسی که با او همدردی کند، نه کسی که با او مشورت کند یا لحظات شادی را بسازد.
در چنین شرایطی او همچنان به سرودن و قلم زدن ادامه می دهد. دقیقاً اینجا، دور از مرزها، انقلابی را که از آن فرار کرده بود رفته رفته می پذیرد و دنیا را به دور از قطعه های رمانتیک دوباره می شناسد، در مسیر کارهای او تعابیری چون «سیری مخملی» و «پستی های دیگر» پدید می آید. عبارات هجوآمیز بیشتر و بیشتر شد؛ حساسیت به جریاناتی که در وطنش روسیه اتفاق می افتد؛
«وطن
سرزمینی قراردادی نیست،
تکه یی از خاطرات من
از خون من
در روسیه نبودن و فراموش کردن آن
کسی را به هراس می افکند
که آن را خارج از خود می انگارد»
بذر انقلاب اکتبر و مفهوم وطن بیش از پیش در شعر و نثر او انسجام می یابد. مارینا تسوتایوا، سرخورده از بی رحمی های فاشیسم درگیر با فقر و مشکلات زندگی، به گفته خودش «سروش هوایی تازه» را از جانب کشورش حس می کند. بالاخره در ۳۰سالگی در قطعه «شعرهایی برای پسرم» با تمام وجود از اتحاد جماهیر شوروی به عنوان «دنیای جدید با آدم های جدید» و «کشوری با پیشینه و سرنوشتی ویژه» یاد می کند که به سرعت پیش می رود.
«نه به سوی شهر، نه به سوی روستا
برو پسرم به مرز و بوم خودت
در مرزهایی آن سوی همه مرزها
به جایی که بازگشت به عقب، پیشروی است
رفتن برای توست
تو که روس را ندیده یی ...»
«روس» برای تسوتایوا میراث گذشتگان است. روسیه - خاطرات تلخ «پدران» که وطنشان را از دست دادند و امیدی برای به دست آوردنش نیست و برای «فرزندان» یک راه بیشتر باقی نمی ماند؛ برگشتن به خانه، به اتحاد جماهیر شوروی. او شهامت پذیرش واقعیات را داشت. درام شخصی زندگی او با تراژدی قرن درهم آمیخت.
بی رحمی های فاشیسم را دیده بود. آخرین اشعارش در مهاجرت قطعه یی ضدفاشیستی بود. او دیگر امید به «باور نجات بخش» را در زندگی از دست داده بود. در سال ۱۹۳۷، همسرش افرون پس از یک جنجال سیاسی که متهم به دست داشتن در توطئه قتل می شود از فرانسه به اتحاد جماهیر شوروی می گریزد.
در سال ۱۹۳۹، مارینا با احیا کردن شهروندی اش همراه با دخترش آریاندا و پسر نوجوانش گئورگی به کشورش بازگشت، در حالی که آرزو داشت همچون «میهمانی عزیز و خواسته» از او استقبال شود. ولی سرنوشت بازی دیگری با او رقم زده بود. در همان سال همسر و دخترش دستگیر می شوند. افرون در سال ۱۹۴۱ تیرباران می شود و دخترش تنها پس از ۱۵ سال، آن زمان که دیگر مادرش را از دست داده، تبرئه و آزاد می شود. پیش از این در سال ۱۹۱۶ تسوتایوا قطعه «شعرهایی برای مسکو» را سروده بود. در این شعر در حالی که دست دخترش «آریاندا» را در دست دارد، از بالای قلعه کرملین، شهر مقدس و محبوبش مسکو را به او و فرزندان دیگرش می سپارد. شهری که در شعرهای او «جان می گیرد و عطر خوشی» می پراکند و خانه های قدیمی آن «دروازه های قرون متمادی» اند.
«... مسکو
چه پهناور
خانه یی چه میهمان نواز
برای تمام بی خانمانان روس...»
و اما حالا در زادگاهش، مارینا تسوتایوا، تنها، نه می توانست آثارش را به چاپ برساند و نه حتی جایی برای زیستن داشت.
«آه چه درد جانکاهی
به بندبند تن زمین کشیده می شود،
وقت آن است، وقت آن است، وقت آن است
بلیت را به خدا باز پس دهم
پس می زنم- بودن را
با نامردمان
پس می زنم - زیستن را
با گله های گرگ...»
جنگ جهانی دوم شروع می شود در ۳۱ آگوست ۱۹۴۱، مارینا تسوتایوا، پس از ناکامی از جلب توجه جامعه ادبی روسیه، در فقر و تنهایی در الابونمای تاتارستان به زندگی خویش پایان می دهد. شاید در آخرین لحظه های زندگی اش زیر لب زمزمه می کرده؛ «رو به پنجره ام لبخند بزن.»
گرچه پیش بینی او در میهمان نوازی مسکو چندان درست از آب در نیامد، ولی در اینکه اشعارش در دل نسل های بعدی جای خود را باز خواهند یافت همچنان شد که گفته بود. به غیر از غزل های او در ۱۷ مجموعه، هشت درام منظوم، آثار منثور متعدد اتوبیوگرافی، خاطرات و تذکره های تاریخی - ادبی و نقد فلسفی از او به جای مانده است.
مارینا تسوتایوا شاعر بزرگی است که در بافت فرهنگی و ادبی روسیه قرن بیستم نقش بسزایی داشته است. آثار او به بسیاری از زبان های زنده دنیا ترجمه شده اند و شمار علاقه مندانش در کشور خود روسیه و کشورهای دیگر رو به افزایش است.خانه هایی که او و خانواده اش در آن زیسته اند، اغلب به صورت موزه درآمده اند که به نگهداری دست نوشته ها و آثار و فضای زندگی او اختصاص دارند. فقط شش موزه در روسیه منحصراً به نام او نام گذاری شده است.
منابع
۱- «تاریخ ادبیات روس»، ویکتور تراس، ترجمه؛ علی بهبهانی، نشر علمی و فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۸۴
۲- «کتاب شاعران»، ترجمه؛ مراد فرهادپور و یوسف اباذری
گردآوری و ترجمه: ز. یونسی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید