سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


در ادبیات «عامه پسند» عمل خواندن حذف می شود


در ادبیات «عامه پسند» عمل خواندن حذف می شود
۱) آیا «ادبیات عامه پسند» به این معنی نیست که اغلب مردم طالب آن هستند. آیا «ادبیات عامه پسند» در برابر ادبیات جدی قرار می گیرد؟ اگر در برابر ادبیات جدی می ایستد، نمی توان آن را جدی گرفت؟ پس با این وصف، از یک سو چنین ادبیاتی را نمی توان جدی گرفت و از سوی دیگر ادبیاتی است که به مذاق اکثریت مردم خوش می آید. اما نتیجه یی که از این پرسش ها حاصل می شود نتیجه یی است که باور به آن دشوار و ناخوشایند است و آن اینکه مردمی را هم که طالب چنین ادبیاتی هستند نمی توان جدی گرفت یا به این تصور قائل بود که آنها صرفاً به دنبال سرگرمی اند. اما مگر نه اینکه هرآنچه جدی نیست صرفاً سرگرمی است. پس، ادبیات «عامه پسند»هدفی جز سرگرم کردن مردم ندارد. چرا؟ شاید به این دلیل که آنها تنها به بازگویی داستان اهمیت می دهند.
داستانی که هر چند تلفیقی از نوشتن و تجربه است اما از آنجا که تجربه و یا به عبارت بهتر تجربه نخ نما شده هیچ نکته شگفت انگیزی ندارد و در واقع به مسائل پیچیده آفرینش هنری- ادبی عنایتی ندارد و به بازگویی صورت زندگی می پردازد. درست مثل این است که مشکلی را که همه بر آن وقوف دارند تکرار و باز تکرار کنیم. این تکرارها در نهایت به دلیل همین تکرار شدن ها نه به سمت تولید اثر ادبی که به سمت تکثیر صورت سطحی زندگی در قالب کلمات می رود. همین جاست که ساده نویسی مسائل پیچیده با ساده انگاری یا پیچیده کردن مسائل ساده خلط می شود. شاید به همین دلیل، بسیاری از کسان نام «ادبیات عامه پسند» بر آن نهاده اند. اما این تیری است که هم از طرف آنها وهم از طرف نویسندگان چنین داستان هایی به طرف شعور و ادراک مردم شلیک می شود. بنابراین، چنین ادبیاتی هیچ سخن تازه یی هم برای گفتن به همان عامه مردم ندارد. به دلیل اینکه در سطحی از زندگی دور می زند که خواننده آن از آن آگاه است. به عبارت دیگر، سخن چنین ادبیاتی شاید در قالب ماجراها و حوادث متفاوتی گنجانده شود. حوادثی که ممکن است برای برخی از خوانندگانش تازگی داشته باشد اما آنچه در پشت این حوادث رخ می دهد همان چیزی است که خواننده آن را بارها در زندگی خود و دیگران تجربه کرده است. اما پرسش اساسی این است که چرا خوانده می شود؟ در همین نقطه باید درنگ کرد.
در اصل نقطه افتراق ادبیات «عامه پسند» و ادبیات جدی همین عمل ً خواندن است. آیا به صرف اینکه یک موضوع کلیشه یی از طریق کلمات و کاغذ در برابر خواننده اش قرارداده می شود و خواننده اش آن را می خواند می توان گفت این عمل خواندن است؟ من برخلاف بعضی از کسانی که معتقدند کتاب های عامه پسند خوانندگانش را به مرور زمان به سمت ادبیات جدی سوق می دهد معتقدم از آنجا که عمل خواندن در آن صورت نمی گیرد خواننده چنین ادبیاتی نه تنها به طرف ادبیات جدی متمایل نمی شود بلکه چنین عملی باعث می شود ادبیات جدی هم به سطحی سطحی و نازل تنزل یابد. به این معنی که نه نویسندگان آثار جدی که خوانندگان آثار عامه پسند ادبیات جدی را دیگر جدی نگیرند. و همان طور که گفته شد نباید فراموش کرد که بین ساده نوشتن مفاهیم تازه و ساده انگاری تفاوت بسیار است. ادبیات اگر خالی از بعد فکر آفرینی باشد نه تنها ادبیات نیست بلکه شیوه یی برای تحمیق و تبلیغ و ترویج جهالت است. به عبارت دیگر، عمل نویسنده ادبیات «عامه پسند» خواه ناخواه عوام فریبانه است. چرا؟ به دلیل اینکه خواننده با خواندن این نوشته ها به جای آنکه وارد عرصه ادبیات شود و دست به تجربه زیباشناختی بزند و نوآوری را درک یا احساس کند، زندگی نخ نما شده یی را می بیند که او برای درک آن نیازی به خواندن در خود احساس نمی کند، چرا که متن در برابر آگاهی اش مقاومتی از خود نشان نمی دهد. «متن» در ادبیات جدی دانش خواننده را پس می راند و خواننده با دانشی همراه می شود که متن در اختیارش قرار می دهد. در عمل خواندن، متن خواننده را به دنبال خود نمی کشد.
درست برعکس او را به واسطه جهانی که می آفریند به عقب می راند، به این دلیل آشکار که اکنون جهانی که به نمایش در می آید به اعتبار خوانش نویسنده از سوژه جهانی متفاوت است. و تنها خواننده کنجکاو است که نه تنها داستان را می خواند بلکه داستان شکل گیری چنین جهانی را هم دنبال می کند. در اصل خواننده کنجکاو بیشتر به دنبال این است که آن محتوای فکری یا نگرش نو یا همان چیزی که میلان کوندرا آن را پرسش می نامد به چه نحوی به صورت واقعیت داستانی در می آید. این، همان طور که گفتیم، تفاوت دارد با دنبال کردن صرف داستان. خواننده یی که تنها داستان را دنبال می کند نمی تواند خواننده جدی و حرفه یی یا دست کم دوستدار یادگیری باشد. ایتالو کالوینو در رمان باارزش «اگر شبی از شب های زمستان مسافری» خطاب به شخصیت کتاب خود می نویسد؛ «فقط تو، تو و لودمیلا آنجا مانده اید و منتظر دنباله داستان هستید. اما هیچ کس در فکر ادامه خواندن نیست. به لوتاریا نزدیک می شوی و دستت را به طرف کاغذهایی که جلوی او پهن شده دراز می کنی، می پرسی؛ می توانم...؟»
و می کوشی تا رمان را به دست آوری، اما آن، یک کتاب نیست، دفتری است پاره، پس باقی آن؟
می گویی؛ «ببخشید، من دنبال باقی صفحات هستم، دنباله کتاب.» (صص ۱۱۰-۱۰۹)
دنبال کردن داستان چیزی است و خواندن کتاب چیز دیگر. نویسنده در واقع می کوشد به ما بگوید؛
الف) رمان فقط داستان نیست.
ب) خواندن، عملی است مهم تر از دنبال کردن داستان.
اما چرا خواندن، این همه حساس و مهم است؟ به دلیل اینکه حرکت ذهن خواننده هنگام خواندن حرکتی مستقیم نیست. دانش موجود در متن آگاهی خواننده را از یک طرف به پس و از طرف دیگر به پیش می راند. این صرفاً به منزله بازی با ابزار رمان نیست. نویسنده قصد آن را ندارد با استفاده از تکنیک هایی نظیر تعلیق یا بیگانه سازی سدی در برابر آگاهی خواننده بنا کند، بلکه نگاه نویسنده به جهان و دید هستی شناسانه اوست که در قالب زندگی منحصربه فردی به نمایش درمی آید و خواننده را با فرم خاصی که ارائه می کند وارد آن زندگی می سازد. خواننده این بار به جای خواندن داستان یا مرور چندباره زندگی های معمول پا به ساحتی می گذارد که پیش از آن از آن آگاه نبوده است. در واقع تشریح آن جهان منحصربه فرد از طریق فرم خواننده را به لذت می رساند.
اما این به معنای خلع ید از خواننده در درک آن جهان نیست بلکه به معنای ایجاد زمینه مشارکت میان خواننده و اوست. خواننده با همان بضاعتی که برای درک رمان در خود دارد وارد متن می شود، اما این بار او متن را می خواند. خواندن متن هم خواندن داستان، هم خواندن داستان داستان و هم خواندن دوباره خویش است. شاید عده یی اعتراض کنند که همه نمی خواهند داستان داستان را بدانند. خواننده این نوشته ها ناخواسته خود را در حوزه یی قرار می دهد که در آن نیازی به خواندن ندارند، بلکه دیده ها، شنیده ها و تجارب شان را مرور می کنند. چنین مروری نمی تواند از آنها خواننده یی بسازد که مستعد فراروی از آن نوشته ها هستند. کتابی که چنین تدبیری در آن اندیشیده نشده است چگونه می تواند خواننده اش را به خواندن تشویق کند؟ از طرفی هیچ نویسنده عامه پسندی اصولاً طالب از دست دادن خوانندگانش نیست. او اغلب ناخواسته نمی نویسد تا خوانندگانش را به خواندن تشویق کند، یا آنها را به سمت ادبیات جدی سوق دهد، چون او نیز خود و ادبیات خود را جدی می داند- بلکه می نویسد تا سرگرم شان کند. و الا همان طور که می دانیم تجربه یا تجاربی که در عرصه ادبیات مطرح می شود، صرفاً و لزوماً، بازآفرینی تجارب جاری در جامعه نیست. حال آن که ادبیات موسوم به «عامه پسند»چیزی جز بازآفرینی واقعیت بیرونی نیست. به عبارت دیگر، چنین ادبیاتی مصرف کننده آن واقعیت بیرون است.
از این گذشته، تبلیغ «ادبیات عامه پسند» در جامعه یی که ادبیات جدی در آن پس رانده می شود، همان اندازه خطرناک است که تشویق به جهالت.
۲) حال با توجه به این مقدمه می پرسیم «کافه پیانو» با وجود فرم نامتعارف ساختگی (فواصل سفید)، که تنها شکل صوری رمان پست مدرن را به عاریت گرفته است، برای خوانده شدن با عمل خواندن چه رفتاری دارد؟ راوی تحصیلکرده رشته حقوق است و بنا به دلایلی که بسیار فشرده و اندک به آن اشاره می کند، بعد از شکست در کار روزنامه نگاری به کافه داری روی آورده است، با زن خود مشکل دارد و در عین اینکه می گوید، «حالم دارد از بیشتر چیزها به هم می خورد و قبل از همه، از خودم.» (ص۷)، به نحوی از انحا سعی می کند رضایت آدم هایی با سلیقه های مختلف را نیز جلب کند. این به نوعی تن دادن به فضایی با تاریخ مصرف مشخص است. او برخلاف شخصیتی که از خود به نمایش می گذارد و می کوشد ما، خواننده ها او را فردی واقع گرا و واقع بین و قدری هم سرکش در برابر مسائل جامعه و عادت های دست و پا گیر ببینیم، فردی بسیار محافظه کار و ریاکار است.
و درست مثل این است که کسی یا چیزی دیگر دارد به جای او شخصیت پردازی می کند. این تناقض می تواند ریشه های مختلفی داشته باشد؛ ریشه یی در کتاب و ریشه یی در بیرون از کتاب. به نظر می رسد راوی یا اجازه بدهید بگوییم خود نویسنده، برخلاف این ظاهر به ظاهر سرکش، مدام در حال تقسیم کردن باج است؛ به جوانان امروزی، به جوانان دیروزی، به آنها که نمی توانند خارج از چارچوب های خاص تکلیف شده زندگی کنند، به طبقات پایین جامعه و... او حتی وقتی پای «صفورا» به میان می آید از کتاب خارج می شود. اینجا به رغم این تکنیک زیبایی که به کار می بندد، ما تدبیری را می بینیم که آن تکنیک را به فریب تبدیل می کند. به این معنی که قصد چیز دیگری بوده است، و دقیقاً همین جاست که این فکر به ذهن متبادر می شود که نویسنده در واقع دارد جمله « نظام اخلاقی جامعه چنین اجازه یی نمی دهد.» را بر پایه این تکنیک شکل می دهد. به دلیل اینکه چنین شگردی به طور ناگهانی در کتاب به میان می آید. با وجود این، گذشته از موارد اندک و نادر، تمام اتفاقات روی خطی راست پیش می رود، و تمامی سفیدی ها میان سطرها، به لحاظ زمان و مکان، غالباً، اهمیت فنی تامل پذیر ندارد.
«کافه پیانو»، همان طور که گفتم، تنها با استفاده از پوسته ظاهری و سطحی طرز تلقی متفاوت جوان های امروزی، سعی دارد فضای کتاب را به طرزی نو و جذاب طراحی کند. درحالی که همین راوی در برخورد با همسرش به مراتب بدتر از گذشتگان عمل می کند. این قبیل رفتارها ضد و نقیض چنان وضوحی دارد که گذشتن از کنار آنها امکان پذیر نیست. و اینجا این پرسش مطرح می شود که خود راوی کتاب کجاست؟ آیا این نگاه جاری در کتاب را باید به «حق دادن به همه» تعبیر کنیم یا به مقید ماندن به مرزهای از پیش تعیین شده که به شکل «حق دادن به همه»ظاهر می شود؟ در جواب می توان گفت، این رفتار چه از نوع اولی باشد چه دومی، نمی تواند از جنس فضایی باشد که ما آن را رمان می نامیم.
رمان برای خوانده شدنش نه تنها رشوه به کسی نمی دهد بلکه به جای همدردی با شخصیت ها پرسش خاص خود را مطرح می کند؛ پرسشی که عاری و خالی از ریاکاری است. از این حیث «کافه پیانو» با رمان جدی فاصله دارد. با این همه، در«کافه پیانو»به رغم آنکه در نثر کمتر به ایجاز توجه شده است، نثر به لحاظ هماهنگی با اتفاقات، صحنه ها، تصاویر و... و در عین حال، استفاده از طنز ملایم لهجه دار خوب و یکدست است و در عین حال، در ارائه برخی مسائل جزیی گاه به طرزی زیبا- جزء به جزء- نوشته شده است. اما این جزء به جزء نوشتن، تنها موقعی است که ما صحنه های مربوط به کافه و تا حدودی داخل خانه ها را می خوانیم، وقتی از کافه بیرون می آییم نوشته از این سبک نوشتاری فاصله می گیرد. «و زیرسیگاری پر از خاکستر و فیلتر های سفید نازکی که رژ قرمز کم حالی تا نزدیکی های خط طلایی آخر فیلتر را صورتی کرده بود و به نظر مال زنی بود که لب های برگشته کلفتی داشته است- از آنهایی که یک وقتی کلودیا کاردیناله داشت- چپه کردم توی زباله دان استیلی که کافی است پایت را بگذاری روی پدالش، تا درش بالا بیاید و دهانش را برای بلعیدن زباله ها بازکند...» (ص۶۵)
«از وقتی که بهش پیشنهاد داده بودم بزنیم بیرون شهر، چیزی نگفته بود. حتی یک کلمه. این بود که وقتی ماشینش را خاموش کرد و یکی دو دقیقه به سکوت گذشت- بدون اینکه نگاهش کنم یا نگاهم کند- ازش چیزی پرسیدم که همیشه خدا دلم می خواسته ازش بپرسم...» (ص۷۶)
ما در مثال دوم که راوی در بیرون با پدر خود قرار ملاقات گذاشته می بینیم که از آن ریزبینی قبلی اش فاصله گرفته است.
بنابراین، به نظر می رسد «کافه پیانو»نیز قصدی غیر از داستانگویی- با استفاده از کلمات و اصطلاحات روزمره- ندارد. همان چیزی که خواننده معمولی رمان طالب آن است؛ خواندن داستان و در عین حال، همذات پنداری با کسانی که به کافه می آیند و می روند و هرکدام، باز، داستانی دارند. درست مثل خود خواننده ها. اما آیا موارد متفاوت و منحصر به فردی در آن وجود دارد؟ مواردی که در خواندن کتاب به ما کمک کند و نه دنبال کردن داستان آدم های آن که از فرط تکرار در کتاب ها و فیلم ها شخصیت شان در کتاب ها و فیلم ها به تیپ تبدیل شده است؟
علیرضا سیف الدینی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید