چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


مأموریت ویژه


مأموریت ویژه
یک روز در راه، از دور دیدم با خوردن هر توپ به زمین دود سفید و زردرنگی به هوا می رود، عده ای رزمنده با ماسک به سراغم آمدند و گفتند:
«اخوی! شیمیایی زده، سعی کن جلو نروی، برگرد که وضع خطری است. »
چون ماسک در اختیار نداشتم به پادگان برگشتم و موضوع را به آقای فخار گفتم.
او دستور داد تمام غذاها در چاله ای در بیابانی دور مدفون شود. حتی دستور داد، وانت نیسان بیرون از پادگان شسته شود و مرا به زور به درمانگاه و سپس حمام قرارگاه فرستاد.
در این دوران گه گاه به مرخصی می آمدم و حسابی می خوابیدم و خستگی را از تن به در می کردم. در زمان مرخصی چند بار ناخودآگاه برخاستم وضو گرفتم تا نماز بخوانم که خانواده ام متوجه شدند، اما توان و جرأت نداشتم روبه روی آنها بایستم. به این خاطر در ایام مرخصی نماز نمی خواندم.
در دوران مرخصی، از طرف محفل مدام دعوت می شدم تا دوباره شستشوی مغزی شوم. در آنجا باید حرف های آنان را تأیید می کردم وگرنه کلاهم پس معرکه بود. البته تشکیلات متوجه شده بود که من نسبت به دین اسلام دلبستگی یافته ام. حتی برای آنکه بدانند در شوشتر من چه می کنم برادر و پسر عمویم را به اهواز فرستادند آن هم در گرمای طاقت فرسای تیرماه. با خود گفتم: چه خوب شد! بگذار از نزدیک ببینند غول های بی شاخ و دم که توسط تشکیلات در مغز آنها ساخته شده است، دروغ محض است. می خواستم جانبازی های رزمندگان را به چشم ببینند، اما دریغ که نمی خواستند روشنایی روز را باور کنند.
در منطقه علاوه بر کار، سرگرمی من ماهیگیری و شکار بود. چندی بعد نیز به دستور فرمانده ام راننده حاج آقا شیبانی شدم که انسان بسیار معتقد و باخدایی بود و خالصانه در جبهه به خدمت مشغول بود. زمانی که سخنرانی حضرت امام(ره) از تلویزیون یا رادیو پخش می شد، سکوت در آسایشگاه حکمفرما می شد و رزمندگان با واژه به واژه آن ارتباط معنوی برقرار می کردند و گاهی نیز در فرازهایی از آن اشک می ریختند. میزان محبوبیت ایشان برای من حیرت انگیز بود؛ زیرا این همه جوان و پیر و نوجوان به فرمان او، جان خویش را به کف گرفته بودند و بدون هیچ چشمداشتی مشغول مبارزه بودند و بعد به یاد آوردم اگر بهایی ها کشوری داشتند و به آن حمله می شد، اذناب جمال مبارک باید تنها به انگلیس و آمریکا متوسل می شدند تا نجاتش دهند. همان دو کشوری که وی نامه های فدایت شوم برایشان می نوشت. یک روز صبح حاج آقا به من فرمودند:
«خودت را برای انجام مأموریت و رفتن به تهران آماده کن. . . »
بلافاصله خودرو را به لحاظ فنی آمادأ سفر کردم و ساعت ۲۱ ظهر همان روز به سمت ستاد فرماندهی نیروی هوایی به راه افتادیم. وقتی به تهران رسیدیم دیگر هوا تاریک بود، به این خاطر به پایگاه قصر فیروزه رفتیم و پس از یک شب استراحت، به سمت ستاد فرماندهی نیروی هوایی حرکت کردیم. هنگامی به در دژبانی رسیدیم، من پیاده شدم و ضمن معرفی خودم و حاج آقا از سرگردی که فرماندهی آن قسمت را برعهده داشت، خواهش کردم اجازه بدهد به داخل ستاد وارد شویم، اما سرگرد می گفت:
«اگر شماها پرسنل نیروی هوایی هستید، پس درجه هایتان کو؟!»
من هم توضیح دادم که حاج آقا از بسیجیان نیروی هوایی هستند و در بسیج هم درجه معنایی ندارد.
هرچه اصرار کردم، مرغ جناب سرگرد یک پا داشت و اجازه نمی داد وارد ستاد شویم. سرباز دژبان هم مانده بود معطل که بالأخره زنجیر در ورودی را باز کند یا نه.
چاره ای نبود، داخل خودرو شدم و ماوقع را خدمت حاج آقا عرض کردم. البته ایشان مقداری در جریان بود. در این حال گفت:
«پسرم بگو، امری ضروری است، شاید هم حیاتی. . . »
پیاده شدم به سرگرد گفتم اما هیچ افاقه ای نکرد. حتی خود حاج آقا به سرگرد دژبان یادآور شد:
«برادر عزیز مسئله حیاتی است و ما از قرارگاه رعد می آییم. در این قرارگاه هیچ کس درجه ندارد. همه لباس بسیجی به تن دارند. »
اما زنجیر دژبانی نیفتاد که نیفتاد. . .
گفتم: «حالا چاره چیست. »
در این حال حاجی با صراحت گفت:
«از زنجیر عبور کن، هر چه پیش آمد مسئولیتش با من. . . »
من هم کمی از زنجیر فاصله گرفتم و با سرعت سپر خودرو را به زنجیر کوبیدم و با سرعت وارد ستاد شدم.
سرگرد دژبان هم با خودرویی آژیرکشان به دنبال ما می آمد و با بلندگوی دستی اش، ما را به توقف دعوت می کرد. در ستاد غوغایی به پا شده بود؛ زیرا همه از سر کنجکاوی از قسمت های خود به بیرون نگاه می کردند.
در این حال به ستاد نیروی هوایی رسیدم و حاج آقا بلادرنگ با سرعت پله ها را پیمود و به داخل ستاد رفت، ظاهراً مسئله بسیار حیاتی بود، آن هم در کوران جنگ تحمیلی.
به محض آنکه تنها شدم، سرگرد دژبان به همراه گروهش مرا در محاصره گرفتند، حتی سرگرد سیلی محکمی به صورتم زد و گفت:
«این سیلی را خوردی تا از این به بعد بدانی که هر جایی یک صاحب دارد. »
و من با رنجش خاطر یادآور شدم که جناب سرگرد! من یک راننده ساده هستم همین. به من بگویند توقف کن، می کنم، بگویند برو می روم. در اطراف ما پرسنل زیادی جمع شده بودند و جناب سرگرد مشغول سخن گفتن بود:
«ما به این آقایان می گوییم اگر پرسنل هستید، پس کو درجه تان؟ می گویند ما بسیجی هستیم. آقا هر جایی قانون خودش را دارد. »
به روایت بهزاد جهانگیری
نوشته : سعید سجادی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید