شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


از لابه لای همهمه و سرب...


از لابه لای همهمه و سرب...
شاهرخ تندروصالح ؛ شعر معاصر ایران پس از وقوع انقلاب بستری گسترده تر از پیش یافت؛ تنوع موضوعات، لحن اشعار، تجربه کردن قالب های مختلف شعری و پرداختن به مضامین و درونمایه های اجتماعی، عاشقانه، معترضانه و گاه نیز شخصی. آنچه که می توان از زلال این تجربه در زبان و اتفاقی که در درون ما افتاده است نتیجه گرفت همانا تولد شعری دیگر بود که امروز، خواهی نخواهی، بخشی از تجربه های گذار شعر فارسی در دوران معاصر را شامل می شود. لحن، قالب، مضامین و درونمایه این شعر را می توان مولود اندیشه هایی شاعرانه از ابتهاج، اخوان ثالث، فروغ، شفیعی کدکنی، خویی، شاملو و طاهره صفارزاده قلمداد کرد.
از سویی دیگر، چنین فضایی متحول کننده فرم درونی شعر و قالب های شعری است. کارنامه شعر انقلاب از این منظر کارنامه یی قابل تامل و قابل نقد و نظر هوشیارانه است. نقد و نظری که به نوبه خود همچنان محاق نشین سوءتعبیرهایی غیرحرفه یی در عرصه ادبیات توفنده امروز ما است. در این فضا، همزمان می توان ادامه ابتهاج، سیمین بهبهانی و قیصر امین پور را دید. اما، این شعری که به نام شعر انقلاب در مخیله و مجال رسانه های وطنی مشهور شد و در محاق نشست چیزی نبود که تجربه نشسته بر استخوان شاعرانش بیانگر آن بوده باشد. به عبارتی، این شعر، یعنی شعر انقلاب، پیش و بیش از آنکه شناخته شود، در زاویه غیظ و غضب گرفتار آمد و به برهوت سکوت کوچید.
روشنفکری منتظر همراه شدن با جهان درون مردمی که از سلطه و سلطه پذیری، از هر نوع و مدلش، دلخسته و سرخورده، روی برتافته بودند و به تالار آشوب زمانه رسیده بودند. قیصر امین پور یکی از مجموعه جوانان آن روزها بود که با شعر به جدال با خویش گم شده در «برهوت و بربریت تمدن» برآمد و حالا دیگر رفته است. بال هایش وا شده و رفته است تا ملکوتی که ته چشم هاش بود و همه را دعوت می کرد به مهربانی. او شاعر گمشده بزرگ قرن ما بود؛ مهربانی و زلالیت. غزل انقلاب وامدار اوست. اما چه فایده؟، می خواهم که نه غزل باشد و نه شعر و نه ادبیات.
چرا باید شاعر را توضیح داد؟ چه کسی اعتماد شاعر درون مرا برمی انگیزد ای الهه من؟، تو که سنگین سنگین بر سکوت هایم قدم می زنی و دستم را با مهربانی می گرفتی و بعد، ناگهان، در ازدحام وحشت آور خیابان های پایتخت سرگردان رها می کنی تا گم شوم و گم شوم و گم بشوم. بروم گم بشوم؟ شاعر گم شدنی نیست. ما گم می شدیم اما در شعر جان، خود خودمان را، زخمی شده این و آن می یافتیم و تاول هامان را تحویل می گرفتیم؛ قیصر برادری می کرد. توضیح می خواهید؟، شاعر توضیح دادنی نیست، شاعر نمی تواند حسش را، حس سوختنش برای ذره یی دوست داشتن دیگری را پنهان کند یا بر زبان براند. شاعر وقتی می خواهد چیزی را توضیح بدهد، با زبان خودش و واژ های حریری اش، دست و پا و دلش را گم می کند و چیزی می گوید که آنچه را که باید بگوید نیست و مثل یک عاشق، بی تاب می شود در دوری الهه اش و مثل یک قاصدک ناآرامی می کند و در رقص باد عیلان و ویلان می شود. قیصر دل بی تاب و قاصدکی اش را پنهان نمی کرد. نه در فرم نه در واژه اش.
می گفت اگر طالبید بروید فرم و قالب و درونمایه و اینجور حرف ها را در کتاب ها بخوانید، ولی با هم که می نشینید، خانه شاعران که هستید هم خانه ابرهایید. پس تو را به دوستی، به حق و حرمت مهربانی و دوستی، مهربان باشید، آیا مهربان بودیم؟ آیا هستیم؟ مهربانیم؟ چه چیزی شاعر را نامهربان می کند؟، او پرهیز را به من آموخت. به همه آنهایی که دوستش دارند. اجابت دیگران برایش زهر بود و لطف عتاب آلوده را می شناخت و پرهیز مان می داد. شاعران عاشق را پرهیز می داد از پذیرفتن لطف؛ خاصه لطف به انواع عتاب آلوده که غرفه هایش در زمانه ما در راسته های این خیابان و آن خیابان معرف حضورند.
اگر آنچه که اکنون در این بند بند ها به یاد قیصر محجوبم می نویسم در وصف شعرهای او باشد به خود او بازمی گردد که پنهان مانده نخستین است در شرور توهم بسیط مشتی متشاعر لفاظ و بندبازان حیاط خلوت کلمات دربه در. قیصر اگر شاعر انقلابی باشد که پایه هایش بر دوش مردم ماست، شاعری معترض است و دامنه اعتراضش، موضوعات بسیاری را درهم می نوردد؛ عشق، شور جوانی گم شده، آرزوها و امیدهای سوخته و خنجر از پس و پشت خوردن آدم ها از موجودات. وگرنه خیلی ها هستند که شعر های قشنگ قشنگ می گویند اما یافته های در بادشان و بافته هاشان بر ذهن و زبان ها رانده نمی شود و در فراموشی می میرند. از دل نیستند پس بر دل نمی رقصند و نمی نشینند. قیصر دلتنگ بود اما قیصر شاعر فراموشی نبود. با این حال، خیلی هایی که او را می شناسند به خاطر «شعری برای جنگ»اش می شناسند و بسیاری هم که او را نمی شناسند، به خاطر اسارت خودشان است در زیر سایه روح کش توهمی، که شاعر خزیده به زاویه سکوت را، متصل به جریانی می خواهد که برای شاعر جان و جربزه داری چون قیصر از اساس وجود نداشته، یعنی در وجود شاعر ریشه نداشته و ندارد. چون شاعر اگر شاعر باشد رنگ رخ آدم ها گیج و منگش می کند.
لازم نیست شاعر چیزی را توضیح دهد برای آنهایی که عمرشان صرف پر کردن گنجه های خالی روحشان با دروغ و تزویر می شود. آنهایی که دلشان با شعر آشناست و شاعر را آدمی وامانده و اسیر حقارت ها نمی دانند و اسیرش نمی خوانند می توانند به راحتی آب خوردن بروند و شعر «این روزها که می گذرد...» او را در ازدحام خیابان های بی درخت و عاشق پایتخت زمزمه کنند. قیصر شاعر خلوت بود. او از سال های آغازین دهه شصت، آن زمان که تازه پشت لب ما سبز شده بود، از چیز هایی حرف می زد که خیلی ها امروز می ترسند در خلوتشان آنها را مرور کنند. او شاعر انقلابی است که می بایست و می باید در درون آدم ها اتفاق بیفتد، تا آنها را از موجود بودن و اسیر زندگی نباتی بودن برهاند؛ عاشقانه هایش را بخوانید. قیصر شاعر موعود گمشده ماست. او جست وجوگر موعود بود. اما، انقلاب برای قیصر فرصتی نبود که بخواهد بنشیند و از پایش نان بخورد. او فرزند نخلستان و چاه های بی انتهاش بود. او حتی جلد شناسنامه اش هم درد می کرد. او شاعر دردهای ما بود...او شاعر دردهای ماست.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید