دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
موکوچ
همه چیز عوض شد به جز موکوچ. موکوچ ده سال نگهبان دباغ خانه بود. در این مدت حکومت دربار تغییر کرد و دباغخانه پنج مدیر به خود دید. اما با این همه، موکوچ کمترین تغییری نکرد. مهم نبود از چه کسی سؤال میشد زیرا پاسخ همیشه یکی بود: موکوچ در همان سمت و با همان شکل و حال باقی بود. هر مدیر جدیدی در اولین روز ورودش و در اولین بازرسیاش از دباغخانه متوجه موکوچ میشد و همیشه به عنوان بخشی از فعالیتهای اداریاش، با لحنی پر طمطراق موکوچ را طرف خطاب قرار میداد و میگفت: ـ تا اطلاع ثانوی شما در پستتان باقی خواهید ماند.
اما از اطلاع ثانوی هیچوقت خبری نمیشد و موکوچ که دقیقاً از معنی این کلمات سر در نمیآورد همچنان به کار خود اشتغال داشت. بعدها نیز او یا کاملاً فراموش میشد و یا اینکه حضورش دیگر جلب توجه نمیکرد. پس از گذشت چند هفته مدیر جدید آن چنان به وجود موکوچ خو میگرفت که وی را جزیی از قطعات کارخانه به حساب میآورد. به نظر میرسید که شکل و شمایل موکوچ تغییرناپذیر است. او مردی چهل و چند ساله بود یعنی سنی که در آن آدمها برای مدتی دراز بدون تغییر باقی میمانند. گونههای زمختش با دماغ پهن و ریشهای انبوه، به خیک باد کرده میمانست. آدم دقیق نکتهسنجی لازم بود تا در چشمهای بزرگ و آرامش نشانههایی از علاقه و غمی دیرمان را ببیند.
تابستان و زمستان موکوچ با همان شندرههای خاکی رنگش سر میکرد. نیمتنهاش که بر اثر مرور زمان تغییر رنگ یافته بود از یک پالتوی نظامی ساخته شده بود و او در زیر این نیمتنه آنقدر کهنه پاره میپوشید که هیکل او از دور به کیسهای بیریخت شبیه بود. کلاهپوست برهای سیاه و بسیار فرسودهاش آنچنان بود که انگار از سرش روییده و جزیی از موهایش شده است. ولی جالب توجهترین بخش از پوشاک او کفشهایش بود. این کفشها که زمانی پوتین ارتشی بودند عمر خود را کرده و حالا در پاهای موکوچ دوران بازنشستگیشان را میگذراندند. آنقدر وصله و پینه بر آنها بار شده بود که تشخیص شکل اصلی آنها عملاً غیرممکن بود. این وصلهها با نخ و میخ و سیم به کفشها چسبانده شده بودند و جالب اینکه همیشه مدیر جدید در اولین روز ورودش به آنجا متوجه سر و وضع غیرعادی او میشد. نگهبان دباغخانه، کفشهایی به پا داشت که به وصف نمیآمد و این بود که دستور میداد تکهای چرم را با مقداری آرد تاخت میزد و دوباره همان کفش لخههای قدیمیاش را میپوشید. اما درواقع اوضاع او چندان هم ناامیدکننده نبود. موکوچ فکر میکرد که حتی در صورت تهیه یک جفت کفش تازه، آنها بالاخره روزی پاره شده و به سرنوشت همین کفشها دچار میشوند. درحالی که این یک جفت کفش (و او در این عقیده راسخ بود) عمری جاودانه داشتند.
هرکس موکوچ را برای اولین بار میدید به نظرش آدم آوارهای میآمد و اگر از خودش میپرسیدند، جواب میداد که در بچگی با پدرش از فلان دهکده به بهمان دهکده میرفتند و همینجور از آنجا به جایی دیگر نقلمکان میکردند و هیچکس سرانجام نمیدانست که این ارمنی سرگردان از پشت کدام کوه پیدایش شده است. شباهت او به یک آواره بیشتر به خاطر اثاثیهاش بود که از یک دست لحاف شندره و یک دیگچه مسی تشکیل میشد؛ چیزهایی که میشد درخلال سرگردانیها به دوش کشید و از اینطرف و آن طرف برد. ولی هیچیک از این سؤالها موکوچ را نمیآزرد. او در زمانهای میزیست که اکثراً ارمنیها آواره و خانه به دوش بودند. خودش همیشه میگفت: ـ مهم نان است. باقی قضایا چه اهمیتی دارد. محل سکونت موکوچ خانه خرابهای نزدیک دباغخانه بود که او با زن و چهار فرزندش در آن زندگی میکردند. محل مخروبهای که اگر این میهمانهای ناخوانده نبودند، هرگز نمیتوانست روی هیچ انسان دیگری را ببیند.
سقف روی مهتابی سمت راست خانه آن چنان تاب برداشته بود که هر لحظه بیم فرو ریختن آن میرفت. بچههای موکوچ که بزرگترینشان هشت ساله بود، تمام مدت روز مینالیدند و ناله آنها که بیشباهت به میوموی گربه نبود معنایش این بود: ما گشنهایم، به ما نان بدهید. موکوچ با این نالهها الفتی دیرینه داشت چنین بود که هرگاه رژیمی عوض میشد، نخستین سؤالی که به ذهن موکوچ میرسید، مسأله نان بود. در این زمان او تمام مدت روز از مردم میپرسید: آیا راست است؟ میگویند نان ارزانتر میشود. اینکه چه کسی و در کجا این حرف را زده بود، معلوم نبود. درواقع موکوچ با این سؤالها تنها خواستههای درونی خود را شایع میکرد. در اولین سال حکومت شوروی وقتی کار تحویل نان دباغخانه به موکوچ واگذار شد او از شدت هیجان به وراجی کردن افتاد. دیگر کسی نبود که موکوچ به او نگفته باشد: ـ حالا من نان بین کارگرها تقسیم میکنم.
با دیدن اشتیاق شدیدی که او به کار جدیدش نشان میداد آدم خیال میکرد که همه سهمیه نان به او تعلق دارد. او هر روز به سرعت و درحالی که کیسه بزرگی نان را بر روی شانه داشت، مسیر بین کارخانه و انبار غذا را طی میکرد. نزدیکی نان و بوی آن چنان بود که موکوچ صورتش را به کیسه میچسباند و بوی آن را به درون میبرد. آرزویش این بود که زمانی قرص بزرگی نان به او بدهند و بگویند: بیا، موکوچ مال تو. اما وقتی که نانها تقسیم و کیسه خالی میشد، رؤیای او نیز پایان مییافت و نان چندانی به او نمیرسید. روزهایی که پختن نان به تأخیر میافتاد و او مجبور بود که ساعات مدیدی را به انتظار در خبازخانه بماند، دلگیر و مأیوس میشد. در آن حال با بیم و هراس فکر میکرد که شاید کسی به طرفش بیاید و بگوید:
ـ بیخود منتظر نباش، از نان خبری نیست! اما بعد با خودش میگفت که سهمیه کارگرها و مدیر کارخانه اینجاست و هیچکس هم جرأت نمیکند مدیر را بدون نان بگذارد. حالا باز اگر آدم بیچارهای مثل او بود یک چیزی. اما وقتی پای سهمیه مدیر و دیگر آدمهای مهم کارخانه در میان باشد، چه کسی جرأت قطع کردن آن را دارد. موکوچ در خلال روز چندین بار به خانه میآمد. از یک طرف شکم گرسنهاش به او نوید آش یا چیز دیگری را میداد و از طرف دیگر زنش در خانه امیدوار بود که شاید موکوچ مقداری نان به خانه بیاورد. در اینگونه مواقع زن از فرط ناامیدی، عنان زبانش را از دست میداد و شروع به داد و بیداد میکرد. ـ حالا به خانه میآیی نه؟ اصلاً معلوم هست داری چکار میکنی؟ طوری دست خالی میآیی که انگار نه انگار خانوادهای هم داری. صدای زن آنقدر بالا میرفت که در گوش او به همهمهای شدید مبدل میشد و موکوچ با آنکه مرد صبوری بود ناگهان با غیظ میگفت: سرمو خوردی، بس کن دیگه! و بعد درحالی که لعن و نفرینهای همسرش او را بدرقه میکرد به کارخانه برمیگشت. به قدرت رسیدن سرخها، روی هرکس به نحوی اثر گذاشته بود. عدهای از آن استقبال میکردند اما آنها که ثروت و موقعیت اجتماعی خود را از دست داده بودند، به آن ناسزا میگفتند.
هیجان نخستین روزهای روی کار آمدن دولت جدید، سخنرانیهای پر شور ناطقین و مردمی که با پرچمهای سرخ راهپیمایی میکردند، موکوچ را تحت تأثیر قرار داده بود. او خود در چندین راهپیمایی و میتینگ شرکت کرد. در اینگونه مواقع همیشه عقب میایستاد و به دقت گوش میداد. گاهی به نظرش میرسید که از تمام چیزهایی که گفته میشود سر در میآورد؛ چرا که صحبت درباره آدمهای فقیری مثل خودش بود روزها میگذشت و بینانی او را به عذاب میآورد. کمکم افکارش مغشوش میشد و چیزهایی که میشنید برایش مبهم میگردید.
با گذشت نخستین روزهای تشکیل دولت جدید، همان سؤال قدیمی دوباره در مغزش شکل گرفت و موکوچ که در پرسیدن آن هیچ فرصتی را از دست نمیداد، مدام میگفت: راست میگویند که قرار است سهمیه نانها را زیاد کنند؛ ولی اینکه کی و به چه کسی چنین چیزی را گفته است، همچون گذشته به صورت معمایی درآمده بود. موکوچ حرفهایی را که هیچگونه راهحلی برای قضیه نان به همراه نداشت، ترهاتی میدانست که افراد طبقات بالا از سر سیری به زبان میآوردند. به نظر او مردمان طبقات بالا کسانی بودند که لباسهای شهری میپوشیدند و «توضیح واضحات» میدادند. موکوچ کارمندان دولت شوروی را نیز و جزو همین گروه به حساب میآورد و با وجود اینکه آنان سهمیه غذا و نان و حقوقهایشان را در حضور او تحویل میگرفتند، با این حال مطمئن بود که در خفا چیزهای دیگری نیز به آنان تعلق میگیرد و با خود میاندیشید: ـ بیچاره مردم گرسنگی میکشند و اینها هیچ کمبود غذایی ندارند. موکوچ از کودکی به تقدیر خو کرده بود و برخی مفاهیم طوری در مغزش جا گرفته بود که انگار مغز فندقی است در درون پوستهاش. حالا هرطور هم که بر زمین میکوبیدیش باز به درونش دست نمییافتی.
با همه اینها دنیا بدجوری تغییر کرده بود. چیزهای بسیاری بود که او با چشمان خود میدید و یا میشنید. کسانی که تا دیروز در مصدر امور بودند حالا به زیر کشیده شده و پایینها به مقام و منصبی رسیده بودند. موکوچ اما همچنان بر عقیده خود استوار بود. او میگفت: بد نیست که مردم همدیگر را رفیق خطاب کنند. این در نظرش واژه قشنگی بود ولی نمیدانست چرا هنوز او را مثل سابق موکوچ صدا میزدند و مثلاً به او که میرسیدند میگفتند: اوضاع چطوره، موکوچ؟ و طبیعتاً او نیز گلهای نمیکرد، چرا که در کارخانه همه را دوست داشت. ولی از آنجا که همه چیز تغییر کرده بود، بهتر بود که او نیز با عنوان رفیق خطاب میشد و موکوچ از این بابت دلخور بود. با اینکه مثلاً آرایشگر کارخانه همیشه سعی میکرد او را دست به سر کند و هر وقت که او برای کوتاه کردن موهای خود به آرایشگاه میرفت همان جملات سابق را میشنید: ـ موکوچ چرا بعداً نمیآیی؟ من فعلاً سرم شلوغه، بعداً وقت بیشتری خواهم داشت! دیگر به یاد نداشت که چند بار به آرایشگاه رفته بود و هر بار همان جملات گذشته را شنیده بود. سرانجام تصمیم گرفت که از خیر سلمانی رفتن بگذرد و در این میان ریشش که تمام صورت او را پوشانده بود، به جارویی شبیه شد.
موکوچ به خوبی میدانست که آرایشگر میخواهد او موی دماغش نشود، ولی او که کور نبود، میدانست که آرایشگر تیغهای نویی را که به او تحویل میدهند با تیغهای کهنه عوض میکند و علاوه بر آن روپوشها و حولهها را نیز کش میرود و این در زمانی اتفاق میافتاد که هر چیز سخت موردنیاز بود. انگار موکوچ نمیدانست که آرایشگر دزد برای آن چنین شغلی را در آن کارخانه دست و پا کرده بود تا از قبل دزدیهایش، پول و پلهای جمع کند و برای خود کاسبی جداگانهای راه بیندازد. موکوچ با وجود اینکه از قضیه خبر داشت با این حال از ترس دردسر لب نمیجنباند. اما اگر در موقعیت یک قاضی بود آن وقت میدانست که با دزدی که به او چنین اهانتی روا داشته است چه کند. اما قدرمسلم او از اینکه مردم از چیزهای عالی حرف بزنند و از آنور اجازه بدهند که سلمانی دزدی دست در کاسهشان کند، هیچ دل خوشی نداشت. او آدم فقیری بود و فقیر هم باقی میماند بیآنکه چیزی در جهان تغییر کند و به راستی که همه چیز جز موکوچ تغییر کرده بود. بدبیاریهای موکوچ تمامی نداشت. مدیر جدیدی پا به کارخانه گذاشته بود. او آدم کوتاهقد سمج و لاغراندامی بود، عینک به چشم میزد و برخلاف دیگر مدیران از نخ موکوچ بیرون نمیآمد.
دائم توبیخ و شماتتش میکرد. تمام جاهای کارخانه را میگشت و به هر سوراخ سنبهای سر میکشید. موکوچ که از کار او سر در نمیآورد، چنان پریشان شده بود که به راستی نمیدانست برای به دست آوردن دل مدیر جدید چه کاری باید انجام دهد. بعد از گذشت یکماه دیگر کاملاً ناامید شده بود. فکر میکرد که مدیر تصمیم به نابودی او گرفته است و ناامیدانه دنبال چارهای میگشت. در همین حیص و بیص اتفاق شومی افتاد که او را کاملاً از پا درآورد. روزی خبر آوردند که مقداری چرم از انبار کارخانه دزدیده شده است و موکوچ هم نگهبان بود. مدیر تمام روز را به سینجیم کردن از او پرداخت. بعد او را به اداره پلیس بردند و در آنجا بازجوییها از سر گرفته شد. مدیر دائماً میگفت: نگهبان اوست و باید مؤاخذه شود. همه اینها کم بود، نوبت زنش هم رسید: ـ تا حالا چه کسی شنیده که آدمی به خاطر گناه نکرده توبیخ بشه و خانوادهاش در معرض نابودی قرار بگیره. آیا کسی نیست که از ما دفاع کنه و در مقابل این مصیبت پشتیبانمان باشه. کسی متوجه نیست که این یک دامه، یک دام کثیف؟ و موکوچ درحالی که میکوشید او را تسلی دهد میگفت: برای چه داد میزنی، به من نگاه کن، فکر میکنی من چه حالی دارم؟
اما زن به شیونهایش ادامه میداد. دیگر نمیتوانست خود را کنترل کند و درحالی که میگریست همسایهها را به کمک میخواند. بچهها نیز با دیدن او به وحشت افتاده و با تمام وجود گریه میکردند. غروب نزدیک میشد و موکوچ درحالی که همچنان منقلب بود به ساختمان نمور و بیروزن انبار که درون محوطه کارخانه قرار داشت رفت و بر سنگی نشست و کف انبار خیره شد: «خب این دیگر آخر کاره، دستگیرم میکنند. هیچ بخششی در کار نیست. چه کسی از من دفاع میکنه؟ خب، بگذار اینطور باشه، ولی بچهها، برای آنها چه اتفاقی میافته؟ چه کسی اون چرمای لعنتی را برداشته؟ واقعاً جز اون آرایشگر لعنتی چه کسی میتواند این کار را کرده باشد؟ حتماً همینطوره. حتماً اون خائن مدیر را مجبور میکنه که به دروغهایش گوش بدهد. مطمئنم که او مرا دزد معرفی کرده». همراه با تاریکی فزاینده هوا، قلب او نیز تاریکتر میشد.
ناگهان صدای کسی را شنید که او را مخاطب قرار میداد: موکوچ، تو کجایی؟ موکوچ بپاخاست. بیرون آمد. صدای مارکار، یکی از کارگرها بود: ـ کجا رفته بودی؟ یکساعت بود که دنبالت میگشتم. بجنب! و موکوچ در سکوت به دنبال او راه افتاد. فکر میکرد: «حالا حتماً او را به چشم دیگری نگاه میکنند». مارکار او را در ردیف جلو نشانید. به ظاهر با این کار میخواست او را در معرض دید همگان قرار داده و انگشتنما کند. جمعیت زیادی آمده بودند، همه عصبانی به نظر میرسیدند، موکوچ ترجیح میداد بمیرد و یا به زمین فرو رود تا اینکه در آنجا باشد و آلت مضحکه دیگران شود. میز بزرگی که پارچهای سرخ بر رویش کشیده شده بود در وسط قرار داشت و پشت آن شش نفر نشسته بودند. موکوچ با آنکه همهشان را خوب میشناخت، اما اینک در نظرش غریبهای بیش نبودند. چه میشد اگر کسی به سخن میآمد و میگفت: مگر موکوچ چه کرده است که اینطور خصمانه نگاهش میکنید.
با آنکه یک روز بهاری بود، او تا مغز استخوانش احساس سرما میکرد. کارگرانی که در کنارش نشسته بودند، با او حرف میزدند و میکوشیدند تا تسلیاش دهند. اما موکوچ چیزی از حرفهایشان نمیفهمید، او در عوالم دیگری بود: پس اینطور، دیگر همه چیز برایش به آخر رسیده بود و او در مقابل این جماعت، که چنین به آسودگی و خاطرجمعی با او سخن میگفتند، چه میتوانست بکند؟ حتماً همهشان طرف مدیر را که حالا آنجا نشسته و از پشت عینکش با اخم به او مینگرد میگرفتند. بالاخره او آدم مهمی بود و هیچ وجه قرابتی با موکوچ بیچاره نداشت.
و اصلاً چه میتوانست بگوید آیا باز باید میگفت که من آدم بیچارهای هستم و نمیدانم کی آن تکه چرم را دزدیده است؟ در اینباره هیچ نمیدانم. به همه مقدسات قسم میخورم که هیچ چیز راجعبه آن نمیدانم. چشمان موکوچ به تصویر بزرگی که بر روی دیوار نصب بود خیره ماند و فکر کرد: «همه میگویند او آدم خوبی است. چه میشد اگر حالا اینجا بود و به من کمک میکرد، آنوقت من دیگر توی یک چنین وضعی نبودم».
با به صدا درآمدن زنگی، جلسه رسمیت یافت. جماعتی به سخنرانی پرداختند. ولی حواس موکوچ جای دیگر بود. تا اینکه سائک شروع به صحبت کرد. سائک صدای رسایی داشت و مطالب را با سادگی بیان میکرد. اما امروز بسیار خشمگین و غضبناک بود. طبعاً عصبانیتش به خاطر موکوچ بود. فکر کرد خیلی عجیب است که سائک همین الان او را رفیق خطاب کرد. اگر او از موکوچ عصبانی است پس چرا چنین واژه احترامآمیزی را در مورد او به کار برد. اندام مدیر در تمام مدت سخنرانی سائک کرخ شده بود، طوری که انگار نمیتوانست از جا بلند شده و در مقام پاسخگویی برآید.
سرانجام درحالی که صورتش سرخ شده و به آهستگی غرغر میکرد. از در خارج شد. ولی سخنرانی سائک هنوز ادامه داشت. همه به رفتن او مینگریستند و سرگو کارگری که در کنار موکوچ نشسته بود، آهسته در گوشش گفت: موکوچ، دیدی چطور مدیر را بیرون کردند.
اما موکوچ گیجتر از آن بود که بتواند پاسخی بدهد، اوضاع کاملاً شکل دیگری به خود گرفته بود. حالا سخنران دیگری نیز او را با همین عنوان خطاب میکرد. همه از او تمجید میکردند: ـ با وجود سرما و گرسنگی، موکوچ، هیچگاه پستش را ترک نکرده درست مثل یک سرباز... اگر مدیر آدم خوبی بود لااقل از او میپرسید که شبها کجا میخوابد و اوضاع زندگیاش چطور است.
نه، هیچگونه سوءظنی نسبت به او وجود نداشت. دیگران کمکش میکردند و پشتیبانش بودند بندهایی که قلبش را در خود میفشردند پاره شده بود. موقعی که پا به اینجا گذاشته بود سردش بود اما حالا احساس گرما میکرد. با هیجان به دور و برش نگاه میکرد و درحالی که نفسش را در سینه حبس کرده بود به حرفهای سخنرانان گوش میسپرد. این بار به نحو عجیبی همه آنچه را که گفته میشد، میفهمید. در او احساس آنکه برخزید و همه آن چیزهایی را که در قلبش انباشته شده بود، بیرون بریزد، وجود داشت.
ناگهان مارکار آستین او را کشید و رئیس جلسه اعلام کرد: سخنران بعدی موکوچ. مارکار به نجوا گفت: همه چیز را به آنها بگو. موکوچ از جا برخاست و درحالی که سعی میکرد اعتماد به نفسش را به دست آورد، به آرامی و با صدایی خشن به سخن گفتن پرداخت. همه ساکت بودند و به دقت به او گوش میدادند:
ـ دوستان. درست است که من آدم فقیری هستم، اما هیچوقت آبرویم را از دست نمیدهم. من چیزی راجع به این دزدی نمیدانم و فقط میتوانم بگویم که قربانی آن شدهام، از شما و وجدانتان میخواهم که کمکم کنید. و بعد از گفتن این حرفها نفس عمیقی کشید. سپس رئیس جلسه چیزهایی گفت و بعد دو نفر دیگر به اختصار حرفهایی زدند و جلسه به وقت دیگری موکول شد. حالا کارگرها دورهاش کرده بودند و درحالی که مدام بر پشتش مینواختند میگفتند: ـ نگران نباش رفیق موکوچ، نمیگذاریم به تو آسیبی برسد. همگی او را چنین خطاب میکردند. موکوچ به خیابان آمد، هیجان او به حدی بود که به درستی نمیفهمید کجا دارد میرود.
نمیدانست که آیا در دباغخانه بماند یا یکراست به خانه برود. چقدر تعداد کسانی که از او به دفاع برخاسته بودند زیاد بود. او چطور تابهحال به این واقعیتها پی نبرده بود؟ گویی صدها صدا با هم نام او را فریاد میزدند: موکوچ! قلبش آنچنان لبریز از احساسات بود که حتی از فکر دائمی نان هم بیرون آمده بود حتی اگر لازم میشد جانش را از دست بدهد با خوشحالی چنین میکرد.
سه سال بعد دوباره به دهکده زادگاهم بازگشتم و شبی در یک میتینگ شرکت جستم. همچنان که به سخن سخنرانان گوش میدادم، چشمانم بر صفوف فشرده آنان بود و من ناخودآگاه به مقایسه این همه با آنچه که گذشته بود میاندیشیدم. چه تغییراتی رخ داده بود. پس از آنکه سومین سخنران نیز بر جای خود نشست. صدای سائک رئیس جلسه به گوشم خورد که گفت: سخنران بعد موکوچ! کارگری با ریش تراشیده و موهای اصلاح کرده به محل سخنرانی آمد.
لحظاتی ساکت بود، گویی احساس ناراحتی میکند و سپس با صدای هیجان زده که ویژه هواداران رژیم بود، به سخن درآمد: ـ دوستان! دشمنانمان سالهاست که ما را در محاصره قرار دادهاند، آنها میخواهند ما را از بین ببرند، ما را از گرسنگی نابود کنند. اما تلاششان بیهوده است. آنها سعی کردند که با نیروی نظامی نابودمان کنند، ولی نتوانستند. وقت آن رسیده است که بفهمند دیگر کمترین شانسی ندارند. ما حالا دیگر میفهمیم دور و برمان چه خبر است.
چشمهایمان باز شده است و دیگر از چیزی نمیترسیم. غریو کفزدنها سالن را فرا گرفت. به نظرم آمد که قیافه سخنران برایم آشناست. میخواستم از کارگری که در کنارم نشسته بود بپرسم او کیست که طرف خودش گفت: میشناسیش؟ این همان موکوچ خودمونه. ـ نه؟ پس آن ریشهای بلند ژولیده و کفشهای عتیقهاش چه شد؟ مارکار به خنده افتاد: دیگر آن لباسهای رژیم سابق را دور انداخت. ما کیسه نان و کفشهایش را حواله موزه کرد و ریشهایش را. اگر به خاطر زنش نبود، حتماً سبیلش را هم میتراشید.
ـ آن جریان چرم دزدی چه شد؟ مارکار گفت: تو که فکر نمیکردی ما اجازه میدهیم کسی موکوچ را اذیت کند، هان؟ از اینکه موکوچ را با آن ریش تراشیده و کفشهای نو نوار و لباسهای تازه میدیدم، بسیار متعجب بودم، عجیبتر اینکه این بار از روی سکوی خطابه صحبت میکرد. برایم سخت بود که این همه را باور کنم. درحالی که در افکارم غوطهور بودم، به طرف خانه به راه افتادم، به گذشتهها فکر میکردم. به اینکه بر موکوچ ما چه گذشته است، یک بنای یادبود زنده، نشانی از شهر زادگاهم و همچنان که راه میرفتم و به گذشتهها فکر میکردم، صدای سائک در گوشم بود که میگفت: سخنران بعد موکوچ.
نویسنده: موسی ارازی
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست