سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

ماجرای بازگشت به زمین


ماجرای بازگشت به زمین
من به زمین زیبایمان بازگشتم و جا دارد همین جا به خاطر دعاها و پیامهای مثبتتان از همه شما تشكر كنم. من تا چند روز آینده در شهرك ستارگان (Star City) قرنطینه هستم و بعد از آن به آمریكا باز خواهم گشت تا فصل جدیدی از فعالیتهای بنیاد جایزه X را با تمركز بر ژنتیك آغاز نمایم.
من گفته بودم كه آرام خواهم گرفت و فعالیتهای خود را محدود خواهم كرد اما فكر كردم بهتر است تا خاطراتم از بازگشت به زمین تازه و شفاف است، آنها را برای شما بنویسم.
در ۲۸ سپتامبر، برنامه زمان‌بندی ما در ISS قدری شیفت پیدا كرد. ما همیشه ساعت ۴:۰۰ صبح (به وقت بین‌المللی) از خواب برمی‌خواستیم اما آن روز می‌بایستی ساعت ۹ صبح بیدار می‌شدیم. قطعاً می‌دانید كه آن روز آخرین روز اقامت من در ایستگاه بین‌المللی فضایی بود و من نمی‌خواستم لحظاتم را با خوابیدن از دست دهم اما خستگی بر من چیره شد و من اجباراً ۴ ساعتی را چُرت زدم.
من ساعت ۵:۰۰ صبح از خواب برخاستم و آماده شدم تا آخرین موضوعی را كه در لیست كارهایم ثبت شده بود را انجام دهم. من می‌بایستی فیلمی از آزمایشهای مختلف به منظور آموزشی تهیه می‌كردم. مابقی روز را به تماشای دنیایی كه زیر پایم در حال گذر بود و غوطه‌ور شدن در شرایط بی‌وزنی گذراندم.
روز بسیار سختی بود و از لحظه‌ای كه چشم گشودم دلم به شدت شور می‌زد. نمی‌توانم بگویم چرا، می‌دانم كه از فرود نمی‌ترسیدم... پس چه چیزی چنین سخت من را نگران كرده بود؟ حس خوبی نبود. حس شخصی را داشتم كه در آستانه سفری طولانی قرار دارد و باید همه كسانی را كه دوستشان دارد ترك كند و نمی‌داند كه چه زمانی دوباره به وطن خود باز خواهد گشت... این حس دقیقاً مانند وقتی است كه من ایران را ترك می‌كردم.
قلبم در دهانم بود و من نمی‌توانستم خود را آرام كنم. من هرگاه عصبی می‌شوم شروع به خوردن می‌كنم. آنجا هم همین اتفاق افتاد و قبل از اینكه كسی از خواب بیدار شود، من ظرف مخصوص خوراكیها را برای پیدا كردن چیزی جهت خوردن حسابی جستجوكردم. ساعت ۵:۳۰ صبح بود و میشا (میخائیل تیورین) از سر لطف به من پیشنهاد كرد كه ساعت ۷:۰۰ برای فیلم‌برداری به من كمك كند... من یك ساعت و نیم وقت داشتم كه خودم را با خوردن بكشم. پس به خوردن ادامه دادم... كورن‌فلكس... كلوچه... میوه خشك... قهوه... مغز بادام... شكلات... خوب خوب... به نظر می‌رسید اگر من همانطور به خوردن ادامه می‌دادم، ۸ ساعت نشستن مداوم روی صندلی كپسول بازگشت، برایم به مشكلی اساسی برایم تبدیل می‌شد.
هنوز همه خوابیده بودند، بنابراین من به كنار پنجره رفتم و مفصل به منظره زیبای غلتیدن زمین در آن پایین نگاه كردم.
زمین زنده به نظر می‌آمد... به قدری با جذابیت و فریبایی خود من را تحت تأثیر قرار داد كه دیگر از ترك فضا ناراحت نبودم. به طرزی باورنكردنی احساس می‌كردم كه سرشار از انرژی مثبت شده‌ام، شاید این همان نیرویی بود كه شما برایم می‌فرستادید.
هر چه كه بود، مرا كاملاً آرام كرد. من به خوبی می‌توانستم گرمای گوی سفید و آبی جو زمین را احساس كنم و بدینسان قلبم آرام گرفت. در آن حال یك رسم باستانی ایرانی را به خاطر آوردم... در آخرین چهارشنبه هر سال، ایرانیها مراسم ویژه‌ای دارند كه به واسطه آن آمدن سال نو را جشن می‌گیرند. آنها كپه‌های كوچكی از بته‌های صحرایی را در ردیفی چیده و آتش می‌زنند و سپس از روی آنها می‌پرند. بله! درست شنیدید، از روی آتش می‌پرند. حق با شماست و این كار چندان امن به نظر نمی‌رسد اما رسمی كهن است كه از زمانهای دور مرسوم بوده و تا به امروز زنده نگه داشته شده است. من فكر می‌كنم این مراسم معادل مراسم آتش‌بازی (در غرب) است.
در هر حال زمانی كه آنها از روی آتش می‌پرند، شعری می‌خوانند كه مضمون كلی آن عبارت است از" رنگ زرد من برای تو و رنگ سرخ تو برای من" به این ترتیب آنها از آتش می‌خواهند كه تمام بیماریها، ناتوانیها و رنجهای آنها را با خود ببرد و در عوض گرما، سلامتی و قدرت خود را به آنها هدیه كند. من هم زمانی كه از روی زمین می‌پریدم همین سرود را با برخی تغییرات زمزمه می‌كردم. من از زمین می‌خواستم كه گرما و انرژی مثبت خود را به من هدیه كند و همه احساسات منفی من را از وجودم بزداید... اما من آرزو نمی‌كردم كه هیچ احساس منفی از سمت من به سوی زمین سرازیر شود.
زمانی كه دریایی از ابر را شناور و چرخان در زیر پای خود دیدم، صد در صد بهتر شدم. پروانه‌ها از پنجره كنار رفته بودند.(احتمالاً این یك ضرب‌المثل آمریكایی است و كنایه از بهتر شدن اوضاع دارد)
افراد یكی بعد از دیگری از خواب بر می‌خواستند. میشا، جف و توماس در تهیه فیلمی كه به آزمایشهای فیزیكی مربوط می‌شد به من كمك كردند كه به این دلیل فیلم بسیار ویژه‌ای شد.(فیلمهای انوشه انصاری از ایستگاه بین‌المللی فضایی)ما باید ساعت ۱۸:۳۰ به وقت بین‌المللی (GMT) به داخل كپسول خود برویم و فرآیند انفصال را آغاز كنیم. من همچنین باید تا جایی كه می‌شد آب می‌نوشیدم تا قادر به تحمل شرایط شتاب فراوان زمان نزول می‌بودم. ما سر ساعت فیلم فیزیك را تمام كردیم و از آنجاییكه زمان ناهار فرا رسیده بود همه برای صرف آخرین غذایی كه با هم می‌خوردیم، دور میز جمع شدیم.
ممكن است این آخرین مأموریت پاول وینگرادف و جف ویلیامز بوده باشد. اگرچه آنها به خانه‌هایشان باز می‌گشتند و می‌توانستند اوقات را با خانواده‌هایشان بگذرانند اما از آنجا كه باید چنین مكان زیبا و بی‌نظیری را پشت سر می‌گذاشتند دلتنگ بودند.
زمانی كه دور میز گرد آمدیم، من به آنها گفتم كه یكی از اهداف اصلی من این است كه شرایط را برای تعداد بیشتری مردم فراهم نمایم تا به فضا سفر كنند و در دسترس‌ترین حالت در حال حاضر سفرهای زیر مداری (Suborbital) است.من كمی هم بازار گرمی كردم و به آنها گفتم كه "بهترین خلبانها برای پروازهای مداری آینده ما، فضانوردان قدیمی و كاركشته‌ای مانند شما هستند. بنابراین هر وقت كه خواستید بازنشسته شوید حتماً به من تلفن كنید." آنها خندیدند و گفتند "چه عالی"روز به سرعت سپری شد و تا من به خود بجنبم زمان رفتن به داخل كپسول سویوز فرا رسیده بود. من با كپسولی متفاوت از آنچه با آن سفرم را آغاز كردم به زمین باز‌می‌گشتم. این یكی همانی بود كه پاول، جف و ماركوس پونتس (اردوی سیزدهم، سایوز TMA-۸) با آن به فضا آمده بودند.صندلی و لباس من به كپسول جدید منتقل شده بود و شب قبل پاول همه لوازم من را بسته‌بندی كرده بود. واحد مداری (به مقاله كپسول فضایی سویوز مراجعه فرمایید) توسط بسته‌های زباله و آشغال پر شده بود. در آخرین مرحله بازگشت، واحد مداری جدا شده و با همه چیزهایی كه در داخلش قرار دارد در جو زمین خواهد سوخت.
بعد از یك خداحافظی سریع در برابر دوربین و وداعی اشكبار وقتی دوربین خاموش شد ما به درون كپسول رفتیم و میشا، مایك و توماس دریچه را پشت سر ما بستند. ما هم دریچه سویوز را بستیم و در این هنگام بود كه فهمیدیم پرسنل اردوی چهاردهم تصویری برای ما پشت دریچه چسبانده‌اند. در این تصویر آن سه نفر در حالی كه به دریچه نگاه می‌كردند برای ما به نشانه خداحافظی دست تكان می‌دادند. همه خندیدیم و به این ترتیب فرود خوبی را آغاز كردیم.
مرحله بعدی كه بسیار طول كشید، آزمایش نشتی بین دربهای كپسول و ایستگاه بود. در این زمان ما پوشیدن لباسهای فضایی را آغاز كردیم و آماده شدیم كه به داخل كپسول بازگشت بخزیم. بعد از تأیید عدم نشتی بین دربهای سویوز و ایستگاه ما كه به درون واحد بازگشت رفته بودیم، دریچه بین واحد مداری و واحد بازگشت را بستیم و چك نشتی دیگری آغاز شد. این كار به این سبب انجام می‌شود تا اطمینان به دست آید كه پس از جدا شدن واحد مداری، ما قادر خواهیم بود به سلامت فرود آییم و برای این كار زمان لازم را در اختیار خواهیم داشت.
خیلی وقتها پیش كیهان‌نوردی پس از جدا شدن واحد مداری مجبور شده بود یك روز دیگر در مدار باقی بماند تا شرایط لازم جهت فرود امن ایجاد گردد. بنابراین خیلی مهم است تا در شرایطی كه مشكلی برای فرود وجود دارد از امنیت داخلی كپسول اطمینان حاصل شود.در آخرین روزهایی كه در ایستگاه بودم، افراد سعی داشتند تجربیات و دانسته‌های خود را در مورد فرود با من مطرح كنند. تجربیات و توصیه‌های آنها شبیه همان چیزهایی بود كه در زمین فضانوردان دیگری مانند پگی و یوگی برایم گفته بودند." فرود خشنی خواهد بود. در زمان باز شدن چترها تكانهای بسیار شدیدی احساس خواهی كرد كه در نهایت با ضربه سهمگینی در زمان رسیدن به زمین خاتمه خواهد یافت" آنها همچنین به من توصیه‌های می‌كردند كه چگونه خود را برای تحمل ضربه‌ها و تكانهای هر مرحله آماده كنم... من همه چیز را دوره كردم و برای فرود آماده بودم.
سرانجام پس از اینكه مطمئن شدیم همه چیز درست كار می‌كند و بعد از آزمایش نشتی لباسها و پایان یافتن چك نشتی واحد بازگشت، فرمان جدا شدن را از مركز كنترل دریافت كردیم و عملیات انفصال را آغاز نمودیم.
چكهای مربوط به نشت و آمادگی زمان زیادی برد و من احساس خستگی و خواب‌آلودگی می‌كردم. زمانی كه پاول پلكهای سنگین و وضع خواب‌الود من را دید، نگران شد و دائماً سلامتی مرا جویا می‌شد تا اطمینان حاصل كند كه همه چیز روبراه است. من به او گفتم كه "نمی‌دانم چرا قادر نیستم چشمهایم را باز نگه دارم، واقعاً متأسفم"
جف بهترین توضیح را داد و گفت: " تو ۱۰ روز كاری فشرده را پشت سر گذاشته‌ای و حالا كه همه چیز تمام شده، بدنت به تو می‌گوید كه به استراحت احتیاج دارد" احتمالاً راست می‌گفت. من در تجربیاتم به شدت غرق شده بودم و به شدت كار كرده بودم و حالا همه چیز تمام شده بود و من عازم پایین بودم.تكان مختصری در اثر انفصال احساس كردم، من داشتم به خانه بازمی‌گشتم، هیچ راه برگشتی وجود نداشت، من در راه بودم.
مرحله اول فرود عبارت بود از دور شدن آهسته از ایستگاه فضایی گه به ما فرصت می‌داد خانه خود را در فضا بهتر ببینیم. سپس (با روشن كردن موتورها) به مدار مناسبی جهت فرود رفتیم.
همانطور كه به فاز تغییر مداری نزدیك می‌شدیم جف به من گفت برای سواری بر ترن هوایی آماده باش. او به من تذكر داد زمانی كه شتاب جاذبه اغاز می‌شود كمربندت را محكم كن و كاملاً به صندلیت بچسب. همچنین تا جاییكه می‌توانی عضلات شكم و سایر ماهیچه‌هایت را سفت كن تا شتاب جاذبه قادر به آسیب رساندن به بدنت نباشد و خون به سادگی نتواند از مغزت فرار كند. او دوباره به من اطمینان داد كه قبل از شروع هر مرحله‌ای به من یاد‌آوری خواهد كرد تا من برای آنچه در پیش است آماده شوم... و همین كار را هم كرد. پاول هر مرحله را به روسی یادآوری می‌كرد و جف همان گفته‌ها را به انگلیسی دوباره بیان می‌نمود و این موضوع مرا كاملاً نسبت به آنچه اتفاق می‌افتاد هوشیار نگه می‌داشت.
اولین موضوع قابل ذكری كه اتفاق افتاد جدا دشدن واحد مداری و سقوط آن به سمت زمین بود. جف به من یادآوری كرد كه در زمان ورود به جو از پنجره بیرون را نگاه كنم تا صحنه زیبای گوی آتشین و نارنجی رنگ اطراف را از دست ندهم چون پس از آن دوباره همه جا سیاه می‌شد. واحد مداری به نرمی و بدون حادثه‌ای از ما جدا شد.
خاطره روشن دیگری كه دارم مربوط به زمانی است كه وارد جو زمین شدیم. گوی نارنجی رنگی ما را احاطه كرده بود و همچنان كه بیشتر در جو وارد می‌شدیم سپر حرارتی كپسول شروع به سوختن كرد و ما می‌توانستیم جرقه‌های ناشی از آن را از پنجره ببینیم. من احساس می‌كردم كه سوار بر شهاب‌سنگی هستم. بعداً عین همین جمله را از آنهایی كه ما را از زمین دیده بودند، شنیدم. سپس آرام آرام شتاب g رو به افزایش گذاشت. جف به من یادآوری كرد كمربندم را محكم كنم. كه كرده بودم. سپس او شروع به اعلام شتاب جاذبه كرد. "یك و نیم g .انوشه كمربندت رو سفت كردی؟ ۲g ... من فكر كنم تا ۴g بریم بالا"
من حالا داشتم بار شتاب جاذبه را احساس می‌كردم. این درست مثل تمرنات ما در دستگاه گریز از مركز بود اما ۲g در دستگاه گریز از مركز خیلی كمتر از ۲g در زمان فرود بود.تسمه‌های كمربند مرا به شدت به نشیمن‌گاه صندلی می‌فشرد به طوریكه احساس می‌كردم هر لحظه امكان دارد استخوانهای شانه‌هایم بشكنند.
هر بار كه پاول شتاب جاذبه را اعلام می‌كرد، جف نیز آن را تكرار می‌نمود."۲.۲g ... حالا ۲.۵...۲.۷...۲.۸...۳" آآآووو صورتم داشت به همه طرف كشیده می‌شد. در آن لحظات احتمالاً قیافه خیلی خنده‌داری داشته‌ام. ماهیچه‌های شكمم را سفت كردم و خودم را به سمت بالا جمع كردم. درست مثل اینكه در دستگاه سانتریفوژ بودم. من در آزمایشها شتاب ۸ g را بدن هیچ مشكلی پشت سر گذاشته بودم اما حالا این ۳g درست مانند همان ۸g بود و من نگران بودم كه آیا بدنم در مقابل افزایش شتاب بیشتری مقاومت خواهد كرد؟
احساس می‌كردم كه فیلی روی قفسه سینه‌ام نشسته است، فشار در حال افزایش بود و من از خدا می‌خواستم به من قدرت دهد كه پس نیفتم. "۳.۲... ۳.۵ ... ۳.۷... ۳.۸... ۴ ... خوبه حالا می‌ریم برای كاهش فشار ... ۳.۵... ۳.۲ ... ۳ ... ۲.۸ ... اوووه خلاصه برگشتیم.... " من در همان حال خدا را شكر می‌كردم كه به من قدرت گذر از این مرحله را داده بود ... "۲ ...۱.۵ ... ما داریم به شرایط عادی برمی‌گردیم" همه چیز می‌رفت تا برای مدتی خوب باشد.
چند دقیقه‌ای بدون دردسر سقوط كردیم. جف و پاول من را چك كردند تا از خوب بودن من اطمینان حاصل كنند. من به آنها گفتم "VsiyoKharashow" كه به روسی می‌شود "همه چیز خوبه" . جف به من هشدار داد كه تا ۵ دقیقه دیگر چترها باز خواهند شد. بعد از چند دقیقه‌ای او گفت "یك دقیقه، ... الان شروع می‌شه ... آماده باش"
این قسمت پرتكانترین و سخت‌ترین بخش فرود بعد از برخورد به زمین است. چترها سه مرحله دارند كه اولین و آخرین آنها بیشترین ضربه را وارد می‌كنند.
اولی كه باز شد ما به شدت تكان خوردیم و به بالا كشیده شدیم. چتر ما را دیوانه‌وار به هر سویی می‌چرخاند. من برای اینكه با دیدن چیزهایی كه جلوی چشمم دوران می‌كردند دچار تهوع نشوم، چشمهایم را بستم... وقتی چرخشها می‌رفت كه تمام شود، چتر اصلی باز شد و ما مجدداً به هر سویی چرخانده می‌شدیم. سرانجام همه چیز آرام گرفت. درست مثل این بود كه سوار یكی از این چرخ و فلك‌های وحشتناك پاركهای تفریحی شده باشید. به قدری به همه طرف پرتاب و چرخانده می‌شوید كه موقعیت و وضعیت خود را فراموش می‌كنید.
ما سپس صندلیهایمان را به حالت ایستاده درآوردیم تا برای آخرین مرحله كه برخورد با زمین است، آماده شویم. این كار باعث شد تا فضای اندكی كه پیش رویمان بود، محدودتر شود. جف و پاول ارتفاع پرواز را از ۳۰۰۰ متر تا ۲۰۰ متر گزارش كردند و در نهایت ضربه بزرگ وارد شد.
ما با چنان شدتی به زمین برخورد كردیم كه من فكر كردم به عمق زمین خواهیم رفت. اما كپسول بعد از ضربه به بالا جست و سپس به پهلو بر روی زمین افتاد. وقتی به زمین برخورد كردیم، من احساس كردم میلیونها سوزن در پشتم فرو كرده‌اند و درد زیادی به سراغم آمد. درد تا وقتی كه ما چرخیدیم و پشت من از صندلی جدا شد، همراهم بود. اما بعد از آن درد رو به نقصان نهاد.
پاول همه را چك كرد تا از سلامت ما اطمینان حاصل كند. من گفتم همه چیز عالی است و از او بابت این فرود خوب تشكر كردم. جف هم همین كار را كرد و همچنانكه ما از صندلیهایمان آویزان بودیم دستهایمان را جلو بردیم و به نشانه ختم به خیر شدن سفرمان، دستها‌ها را هم تكان دادیم.
كم كم بوی سیم سوخته كه ناشی از حرارت فرود بود، به مشام می‌رسید. كپسول هنوز خیلی داغ بود و تیم امداد و نجات در راه رسیدن به ما قرار داشتند. (انوشه انصاری در خانه)
كپسول ما در صحرایی واقع در شما قزاقستان فرود آمده بود كه آركالیك نامیده می‌شد. من قدری سرم را چرخاندم تا منظره بیرون را تماشا كنم. صبح زیبایی آغاز شده بود و خورشید به آهستگی از افق بیرون می‌آمد. پاول اعلام كرد كه درجه حرارت هوا در بیرون از كپسول ۵- درجه سانتی‌گراد است. من به شوخی گفتم " پنج درجه زیر صفر.... خدای من.... من میخوام برگردم"
هر دو خندیدند. پاول گفت ۵- درجه خیلی هوای خوبی است و جف گفت احتمالاً حس خوبی به آدم می‌دهد.
پس از چند دقیقه من صدای ضربه‌ای به پنجره را شنیدم. تیم امداد و نجات رسیده بودند و شروع به باز كردن درب كپسول كردند. جف به من تذكر داد كه آرام باشم و از انجام هرگونه حركت اضافه‌ای خودداری كنم. همچنین او گفت سرت را هم زیاد نچرخان تا از بیماری حركت پیش‌گیری كنی.
خلاصه دریچه باز شد و هوای ترد و تازه صبحگاهی جای بوی سوختگی سیمها را گرفت و احساس خیلی خوبی به من دست داد، زمانی كه دوباره بوی زمین را استشمام كردم.
خیلی خوب بود كه من دوباره در زمین بودم و تا چند ساعت دیگر می‌توانستم حمید را ببینم و با خانواده‌ام صحبت كنم. دیگر احساس ناراحتی نمی‌كردم. قلبم مالامال از شادی شده بود. سفر من به پایان رسیده بود اما مأموریتم برای باز كردن دروازه‌های فضا به روی مردم تازه شروع شده بود.
من حالا باید كمی استراحت كنم و باقی ماجرا را در یاداشتهای بعدیم برایتان خواهم گفت.
خیلی خوبه كه خانه هستم و من از فردا پیامهای شما را خواهم خواند.
انوشه انصاری
منبع : دانش فضایی