سه شنبه, ۱۹ تیر, ۱۴۰۳ / 9 July, 2024
مجله ویستا
حُکم مقدّر صورت زخمیها (۳)
زریندست: ”باید یکجور صحبت کنه که معلوم باشه تو سرآسیاب عتیقهفروش بوده و حالا داره انگلیسی رو کترهای بلغور میکنه.“
کامران: ”منو برای چی آوردی تو لونهٔ زنبور؟“
زریندست: ”اکبر جون، آرنج گرانبهات خورد تو شیشهٔ پشت سرت.“
معززی بلند میشود و بارانیاش را برمیدارد.
زریندست (خطاب به اکبر معززی): من نمیخواهم باهات تیلت کنم، آنقدر جذابی که دوربین خودش مییاد.“
کیمیائی: ”اولش اون عصبیتو نشون بده:
کامران: "?I wonder, why did you bring me hell like this"
نوبت به دیالوگهای جلال پیشوائیان میرسد. او در نقش حبیب، با کت و شلوار روشن و کراوات و عینک دودی به چشماش، روی صندلی خود جابهجا میشود و نگاهی به متن و دیالوگهای خود میاندازد.
حبیب: ”اون هم یهودیه، هرجا زیر خاکیه، باید سراغشو اول از اونا گرفت ... (دستاش را بالا میآورد و به این سو و آن سو نگاه میکند) حواست باشه، بچهی با جَنَمیه، در هر صورت اگه خودرش کنی من هستم. آقای حدّ میثاق! تا نفروختت، بفروشش.“
کیمیائی کنار بازیگر بعدی (بهرام فتاحی) مینشیند و شکل بیان دیالوگها و حالت صورت او را تشریح میکند.
بهرام فتاحی (در نقش جلال) همراه با روشن کردن سیگار برگاش: ”منم میشناسمش، منم هستم، کی با منه؟“
کیمیائی: خیلی راحت باش و به بازوهای گونهات فشار نیار.
جلال (سیگار برگ را پُک میزند و به صندلی تکیه میدهد):
”کار کاره، منم ویترینم، نیویورکم سیفه، اونجا تحویل میگیرم، تومنم میدم. همینجا (بلند میشود و با حالت عصبی پُک دیگری به سیگار برگ خود میزند). Sit down it۰۳۹;s Gombo.“
کیمیائی آهسته به بهرام فتاحی میگوید: ”کلافهای، خیلی کلافه“ و او کلافگی را نشان میدهد.
بابک برزویه میخواهد یک نمایشگاه از عکسهای فیلم حکم در مکان مناسبی برای کمک به بیماران سرطانی برپا کند. او میگوید: ”میتوان از جذابیت تصویری - بهویژه که امضاء هنرپیشهها زیر عکسها باشد - برای کار عامالمنفعه استفاده کرد و در روز افتتاح، هنرپیشهها بیایند. با همهٔ بازیگران صحبت کردهام و آنها قول همکاری دادهاند.“
کیمیائی از دور به اکبر معززی که کارش تمام شده و دم در کنار جلال پیشوائیان ایستاده، سلام نظامی میدهد. بعدش در کنار خانزادی، موقعیت ظاهری دفتر و طراحی و معماری خود را توصیف میکند و میگوید: ”ما کجائیم؟ همهمون را بذاری رو هم، یه کادیلاک نمیشه.“
کیمیائی آخرین نمای امشب را در فضائی سوررئال و هجوگونه، برگزار میکند. زریندست دوربین را بالای تراس مستقر کرده و در یک نمای رو به پائین، محوطهٔ حیاط را زیر نظر دارد. در حین مراسم عروسی، بازی فوتبالِ گل کوچک، در حیاط ساختمان انجام میشود.
کیمیائی: ”امیر شهاب! اسلحه دستات باشه، خیلی خوبه.“
یک دختر و پسر، کنار حوض ایستادهاند. کیمیائی از امیرشهاب اسماعیلی میخواهد که توپ را به سمت چراغهای کوچکی که داخل درخت کاج کنار گذاشته شدهاند، بیندازد. امین فرجپور هم جزء بازیکنان دیده میشود.
همهمهٔ بازیکنان در گوشهٔ حیاط در نیمههای یک شب سرد زمستانی و ... بازیکنی اسلحه بهدست، شوت میزند. درخت کاج نورافشان دیده شده و دختر سپیدپوشی ایستاده در مقابل حوض یخزده ... این تصویر و نمایش غریب، در ذهن سیال کیمیائی چه جائی دارد؟ برای ما در این رویا و کابوس، چه نقطهای وصلی وجود خواهد داشت؟
یک نمایشگاه اتومبیل متروکه (مسلخِ محسن)
پردهٔ آخر حکم
اتومبیل بنز قدیمی انگوری رضا معروفی (مدل ۲۸۰S) جلوی نمایشگاه تخلیه شدهٔ ”رضا کندو“ متوقف شده است. کرکرهٔ نمایشگاه بهوسیلهٔ امیرشهاب اسماعیلی و علی جناب بالا کشیده میشود. نزدیک درب ورودی، ظرفهای غذای نذری جلب توجه میکند. فریدون جیرانی و رضا دُرمیشیان که برای دیدن کیمیائی و پشت صحنهٔ فیلم آمدهاند، دورادور صحنه را زیرنظر دارند و کیمیائی کنار آنها مینشیند. امین فرجپور، دفتر دکوپاژ را به کیمیائی میدهد و وضعیت بیرون نمایشگاه و چگونگی کنترل تردد اتومبیلها را توضیح میدهد. کیمیائی در صفحهای از دفتر دکوپاژ با خودنویساش چیزی مینویسد و قسمت دیگری از آن صفحه را خط میکشد و سپس میگوید: ”صدا بره، دوربین، بگو بیان.“
رضا معروفی از آن طرف خیابان، همواره فروزنده و سهند به این سمت میآید. بعد از کات دادن، سروصدا و عبور پرازدحام اتومبیلهائی که متوقف شده بودند، شنیده میشود. کیمیائی برای ضبط نمای بعدی به لیلا حاتمی میگوید، دست خود را به شیشهٔ درب ورودی نمایشگاه بچسباند و وانمود کند که داخل آنجا را میبیند.
زریندست ”امیرشهاب، توضیح اومدنو بهشون بده.“
امیرشهاب اسماعیلی: ”تو ”توشات“ ماشینها نیان دیگه؟“
مجدداً کف زمین و سطح خیابان مشرف به نمایشگاه، با شلنگ آب داده میشود. سرنشینان ماشینهای عبوری که از نور آرکها و تجمع مردم جلوی نمایشگاه متعجب شدهاند، توقف کوتاهی میکنند تا سر و گوشی آب بدهند ولی با صدای بوق ممتد اتومبیلهای پشت سر خود، مجبور به حرکت میشوند. جالب اینکه همان رانندگانی که بوق میزنند، خودشان توقفکنندگان بعدی در جلوی نمایشگاه هستند!
جیرانی با لبخندی کنایهآمیز به من میگوید: ”تو دیگه نباید پشت صحنه بنویسی، باید خودت حکم صادرکنی.“ اسحاق خانزادی خطاب به یکی از دستیاران خود (هادی جمشیدی) میگوید: ”مگه من نگفتم وقتی پلان تموم شد، ماشینها رو نگهدار؟“
یک چراغ آرک، بالای سقف سینه موبیل روبهروی نمایشگاه نصب شده است. لیلا حاتمی دست خود را به شیشهٔ درب ورودی چسبانده و در کنار او بهرام رادان و عزتالله انتظامی ایستادهاند. دوربین جلوتر میآید و همان صحنه را تکرار میکند و در ادامه، نمای بستهای از صورت رادان گرفته میشود.
ناصر شفق (مدیر تولید و تهیهکنندهٔ فیلم فریاد و چند فیلم دیگر) و ناصر رجبی معمار که به اتفاق هم سر صحنه آمدهاند، کنار کیمیائی ایستادهاند و با او گپ میزنند. سه چراغ آرک در اتاق بالای نمایشگاه مستقر شده و محمد ترابنیا از دریچهٔ مستقر در قسمت فوقانی، فیلمبرداری پشت صحنه را با جدیت ادامه میدهد.
زریندست (با حالتی کلافه): ”کورش اتصالی بده، ۱۲۰۰ چی شد؟ روشنه؟“ بهمن قبادی حضور کوتاهی در پشت صحنه دارد و به کیمیائی میگوید فریاد شب میآید تا بیشتر بماند. زریندست از ته سالن، عبور فروزنده با اسلحه از لابهلای ظرفها و اجاقهای گاز و دیگها و آبکشها و کپسولهای گاز را ثبت میکند. ظاهراً این نما، مربوط به بعد از کشته شدن محسن بهدست فروزنده، در همین لوکیشن است.
پس از گرفته شدن نمای بستهٔ صورت لیلا حاتمی، کیمیائی از او میخواهد بیرون برود و از در وارد شود. دوربین با فروزنده تا رسیدن او به جلوی در، همراه میشود. نمائی از خروج رضا معروفی و فروزنده و سهند از نمایشگاه، در حالت پراکنده گرفته میشود. انتظامی بیرون رفتن رضا معروفی از نمایشگاه و ایستادن او با ساک و سوار اتومبیل بنز شدن خود را تمرین میکند. زریندست از اسماعیلی میخواهد که ماشین بنز را کمی جلوتر بیاورد. کیمیائی با رضا کندو (صاحب نمایشگاه) در انتهاء سالن قدم میزنند و صحبت میکنند و انتظامی در گوشهای دیگر، روی صندلی کوتاهی نشسته و یک ساک در کنار او قرار گرفته و در افکار خود غوطهور است.
به کیمیائی میگویم: ”بهتر نیست این آدم قدیمی شما، یک نشانهای از خودش داشته باشد.“ در جوابم میگوید: ”بیشتر از این؟ اون ماشیناش و اینها (فروزنده و سهند) را هم با خودش بیرون میبره و سوار ماشین خودش میکنه.“ نظر دیگرم را هم با کیمیائی در میان میگذارم: ”خوب بود مثل سرب، روی کلاه معروفی مکث میشد.“ ولی او معتقد است که جای کار در این صحنه را ندارد. بعد میرود با انتظامی حرف میزند. حالا معروفی را میبینیم که کلاه خود را در دست گرفته و به سمت اتومبیل خود میرود و فروزنده به صندوق عقب اتومبیل، تکیه داده است. رضا معروفی سوار اتومبیل میشود و در شرایطی که سهند و فروزنده به او ملحق شدهاند، کلاه را سرش میگذارد و حرکت میکند. با خروج اتومبیل رضا معروفی از قاب، مردی با چتر از آن مسیر عبور میکند. قرار است که این نما، آخرین عکس فیلم باشد.
آرامش بعد از طوفان و مردی که حکم او، طور دیگری خوانده شد. کلاهی که به نشانهٔ حضور و سرپاماندن به سر گذاشته میشود، همراه شدن دو نسل گذشته در اوج تنهائی و گذر از سکون و ... تداوم زندگی در کانون حادثه.
کامران: ”منو برای چی آوردی تو لونهٔ زنبور؟“
زریندست: ”اکبر جون، آرنج گرانبهات خورد تو شیشهٔ پشت سرت.“
معززی بلند میشود و بارانیاش را برمیدارد.
زریندست (خطاب به اکبر معززی): من نمیخواهم باهات تیلت کنم، آنقدر جذابی که دوربین خودش مییاد.“
کیمیائی: ”اولش اون عصبیتو نشون بده:
کامران: "?I wonder, why did you bring me hell like this"
نوبت به دیالوگهای جلال پیشوائیان میرسد. او در نقش حبیب، با کت و شلوار روشن و کراوات و عینک دودی به چشماش، روی صندلی خود جابهجا میشود و نگاهی به متن و دیالوگهای خود میاندازد.
حبیب: ”اون هم یهودیه، هرجا زیر خاکیه، باید سراغشو اول از اونا گرفت ... (دستاش را بالا میآورد و به این سو و آن سو نگاه میکند) حواست باشه، بچهی با جَنَمیه، در هر صورت اگه خودرش کنی من هستم. آقای حدّ میثاق! تا نفروختت، بفروشش.“
کیمیائی کنار بازیگر بعدی (بهرام فتاحی) مینشیند و شکل بیان دیالوگها و حالت صورت او را تشریح میکند.
بهرام فتاحی (در نقش جلال) همراه با روشن کردن سیگار برگاش: ”منم میشناسمش، منم هستم، کی با منه؟“
کیمیائی: خیلی راحت باش و به بازوهای گونهات فشار نیار.
جلال (سیگار برگ را پُک میزند و به صندلی تکیه میدهد):
”کار کاره، منم ویترینم، نیویورکم سیفه، اونجا تحویل میگیرم، تومنم میدم. همینجا (بلند میشود و با حالت عصبی پُک دیگری به سیگار برگ خود میزند). Sit down it۰۳۹;s Gombo.“
کیمیائی آهسته به بهرام فتاحی میگوید: ”کلافهای، خیلی کلافه“ و او کلافگی را نشان میدهد.
بابک برزویه میخواهد یک نمایشگاه از عکسهای فیلم حکم در مکان مناسبی برای کمک به بیماران سرطانی برپا کند. او میگوید: ”میتوان از جذابیت تصویری - بهویژه که امضاء هنرپیشهها زیر عکسها باشد - برای کار عامالمنفعه استفاده کرد و در روز افتتاح، هنرپیشهها بیایند. با همهٔ بازیگران صحبت کردهام و آنها قول همکاری دادهاند.“
کیمیائی از دور به اکبر معززی که کارش تمام شده و دم در کنار جلال پیشوائیان ایستاده، سلام نظامی میدهد. بعدش در کنار خانزادی، موقعیت ظاهری دفتر و طراحی و معماری خود را توصیف میکند و میگوید: ”ما کجائیم؟ همهمون را بذاری رو هم، یه کادیلاک نمیشه.“
کیمیائی آخرین نمای امشب را در فضائی سوررئال و هجوگونه، برگزار میکند. زریندست دوربین را بالای تراس مستقر کرده و در یک نمای رو به پائین، محوطهٔ حیاط را زیر نظر دارد. در حین مراسم عروسی، بازی فوتبالِ گل کوچک، در حیاط ساختمان انجام میشود.
کیمیائی: ”امیر شهاب! اسلحه دستات باشه، خیلی خوبه.“
یک دختر و پسر، کنار حوض ایستادهاند. کیمیائی از امیرشهاب اسماعیلی میخواهد که توپ را به سمت چراغهای کوچکی که داخل درخت کاج کنار گذاشته شدهاند، بیندازد. امین فرجپور هم جزء بازیکنان دیده میشود.
همهمهٔ بازیکنان در گوشهٔ حیاط در نیمههای یک شب سرد زمستانی و ... بازیکنی اسلحه بهدست، شوت میزند. درخت کاج نورافشان دیده شده و دختر سپیدپوشی ایستاده در مقابل حوض یخزده ... این تصویر و نمایش غریب، در ذهن سیال کیمیائی چه جائی دارد؟ برای ما در این رویا و کابوس، چه نقطهای وصلی وجود خواهد داشت؟
یک نمایشگاه اتومبیل متروکه (مسلخِ محسن)
پردهٔ آخر حکم
اتومبیل بنز قدیمی انگوری رضا معروفی (مدل ۲۸۰S) جلوی نمایشگاه تخلیه شدهٔ ”رضا کندو“ متوقف شده است. کرکرهٔ نمایشگاه بهوسیلهٔ امیرشهاب اسماعیلی و علی جناب بالا کشیده میشود. نزدیک درب ورودی، ظرفهای غذای نذری جلب توجه میکند. فریدون جیرانی و رضا دُرمیشیان که برای دیدن کیمیائی و پشت صحنهٔ فیلم آمدهاند، دورادور صحنه را زیرنظر دارند و کیمیائی کنار آنها مینشیند. امین فرجپور، دفتر دکوپاژ را به کیمیائی میدهد و وضعیت بیرون نمایشگاه و چگونگی کنترل تردد اتومبیلها را توضیح میدهد. کیمیائی در صفحهای از دفتر دکوپاژ با خودنویساش چیزی مینویسد و قسمت دیگری از آن صفحه را خط میکشد و سپس میگوید: ”صدا بره، دوربین، بگو بیان.“
رضا معروفی از آن طرف خیابان، همواره فروزنده و سهند به این سمت میآید. بعد از کات دادن، سروصدا و عبور پرازدحام اتومبیلهائی که متوقف شده بودند، شنیده میشود. کیمیائی برای ضبط نمای بعدی به لیلا حاتمی میگوید، دست خود را به شیشهٔ درب ورودی نمایشگاه بچسباند و وانمود کند که داخل آنجا را میبیند.
زریندست ”امیرشهاب، توضیح اومدنو بهشون بده.“
امیرشهاب اسماعیلی: ”تو ”توشات“ ماشینها نیان دیگه؟“
مجدداً کف زمین و سطح خیابان مشرف به نمایشگاه، با شلنگ آب داده میشود. سرنشینان ماشینهای عبوری که از نور آرکها و تجمع مردم جلوی نمایشگاه متعجب شدهاند، توقف کوتاهی میکنند تا سر و گوشی آب بدهند ولی با صدای بوق ممتد اتومبیلهای پشت سر خود، مجبور به حرکت میشوند. جالب اینکه همان رانندگانی که بوق میزنند، خودشان توقفکنندگان بعدی در جلوی نمایشگاه هستند!
جیرانی با لبخندی کنایهآمیز به من میگوید: ”تو دیگه نباید پشت صحنه بنویسی، باید خودت حکم صادرکنی.“ اسحاق خانزادی خطاب به یکی از دستیاران خود (هادی جمشیدی) میگوید: ”مگه من نگفتم وقتی پلان تموم شد، ماشینها رو نگهدار؟“
یک چراغ آرک، بالای سقف سینه موبیل روبهروی نمایشگاه نصب شده است. لیلا حاتمی دست خود را به شیشهٔ درب ورودی چسبانده و در کنار او بهرام رادان و عزتالله انتظامی ایستادهاند. دوربین جلوتر میآید و همان صحنه را تکرار میکند و در ادامه، نمای بستهای از صورت رادان گرفته میشود.
ناصر شفق (مدیر تولید و تهیهکنندهٔ فیلم فریاد و چند فیلم دیگر) و ناصر رجبی معمار که به اتفاق هم سر صحنه آمدهاند، کنار کیمیائی ایستادهاند و با او گپ میزنند. سه چراغ آرک در اتاق بالای نمایشگاه مستقر شده و محمد ترابنیا از دریچهٔ مستقر در قسمت فوقانی، فیلمبرداری پشت صحنه را با جدیت ادامه میدهد.
زریندست (با حالتی کلافه): ”کورش اتصالی بده، ۱۲۰۰ چی شد؟ روشنه؟“ بهمن قبادی حضور کوتاهی در پشت صحنه دارد و به کیمیائی میگوید فریاد شب میآید تا بیشتر بماند. زریندست از ته سالن، عبور فروزنده با اسلحه از لابهلای ظرفها و اجاقهای گاز و دیگها و آبکشها و کپسولهای گاز را ثبت میکند. ظاهراً این نما، مربوط به بعد از کشته شدن محسن بهدست فروزنده، در همین لوکیشن است.
پس از گرفته شدن نمای بستهٔ صورت لیلا حاتمی، کیمیائی از او میخواهد بیرون برود و از در وارد شود. دوربین با فروزنده تا رسیدن او به جلوی در، همراه میشود. نمائی از خروج رضا معروفی و فروزنده و سهند از نمایشگاه، در حالت پراکنده گرفته میشود. انتظامی بیرون رفتن رضا معروفی از نمایشگاه و ایستادن او با ساک و سوار اتومبیل بنز شدن خود را تمرین میکند. زریندست از اسماعیلی میخواهد که ماشین بنز را کمی جلوتر بیاورد. کیمیائی با رضا کندو (صاحب نمایشگاه) در انتهاء سالن قدم میزنند و صحبت میکنند و انتظامی در گوشهای دیگر، روی صندلی کوتاهی نشسته و یک ساک در کنار او قرار گرفته و در افکار خود غوطهور است.
به کیمیائی میگویم: ”بهتر نیست این آدم قدیمی شما، یک نشانهای از خودش داشته باشد.“ در جوابم میگوید: ”بیشتر از این؟ اون ماشیناش و اینها (فروزنده و سهند) را هم با خودش بیرون میبره و سوار ماشین خودش میکنه.“ نظر دیگرم را هم با کیمیائی در میان میگذارم: ”خوب بود مثل سرب، روی کلاه معروفی مکث میشد.“ ولی او معتقد است که جای کار در این صحنه را ندارد. بعد میرود با انتظامی حرف میزند. حالا معروفی را میبینیم که کلاه خود را در دست گرفته و به سمت اتومبیل خود میرود و فروزنده به صندوق عقب اتومبیل، تکیه داده است. رضا معروفی سوار اتومبیل میشود و در شرایطی که سهند و فروزنده به او ملحق شدهاند، کلاه را سرش میگذارد و حرکت میکند. با خروج اتومبیل رضا معروفی از قاب، مردی با چتر از آن مسیر عبور میکند. قرار است که این نما، آخرین عکس فیلم باشد.
آرامش بعد از طوفان و مردی که حکم او، طور دیگری خوانده شد. کلاهی که به نشانهٔ حضور و سرپاماندن به سر گذاشته میشود، همراه شدن دو نسل گذشته در اوج تنهائی و گذر از سکون و ... تداوم زندگی در کانون حادثه.
مسعود پزشکیان ایران پزشکیان انتخابات ریاست جمهوری انتخابات سعید جلیلی انتخابات ریاست جمهوری 1403 دولت سیزدهم دولت چهاردهم رئیس جمهور انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم سیاست
آتش سوزی تب دنگی تهران هواشناسی آلودگی هوا پلیس قتل شهرداری تهران کنکور سازمان هواشناسی قوه قضاییه محیط زیست
خودرو بانک مرکزی ایران خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو بازار خودرو بورس دلار واردات خودرو بازار سرمایه قیمت سکه
محرم عاشورا سینمای ایران امام حسین سینما دفاع مقدس کربلا امام حسین (ع) تلویزیون کتاب رسانه ملی سریال
وزارت علوم کنکور ۱۴۰۳ سازمان ملی سنجش جهاد دانشگاهی دانش بنیان فضا
رژیم صهیونیستی روسیه غزه فلسطین جنگ غزه فرانسه آمریکا حماس جو بایدن چین دونالد ترامپ اوکراین
فوتبال پرسپولیس استقلال یورو 2024 باشگاه پرسپولیس لیگ برتر لیگ برتر ایران خوان کارلوس گاریدو نقل و انتقالات لیگ برتر علیرضا بیرانوند باشگاه استقلال انگلیس
هوش مصنوعی فناوری اینترنت تبلیغات اینستاگرام ناسا آیفون شیائومی سامسونگ نوآوری باتری
سرطان کودک تب دانگ گرمازدگی پارکینسون عشق پوکی استخوان صبحانه