چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
مجله ویستا

ستیزآرمانگرایی با واقعیت


ستیزآرمانگرایی با واقعیت
قرار بود جوامع خواهان این تفكر، با اجتماعی كردن وسایل تولید و برانداختن نظام مالكیت خصوصی دولت را پاسدار منافع همه مردم قرار دهند تا بتوانند به دموكراسی واقعی كه در برگیرنده دموكراسی اقتصادی - سیاسی است، نائل آیند، تا جایی كه همه شهروندان - بدون استثنا - از تمام مزایای تولید به گونه ای برابر و به اندازه نیاز برخوردار شوند. اما با گذشت زمان، روند مذكور، با دور شدن از تعاریف «ماركسی» خود و شركت صرفاً رفورمیستی گروههای سوسیالیست در قدرت مركزی، مسلكی متفاوت از پایه های خود را پیش گرفت تا آنجا كه در اواخر دوران حیاتش، متفكران چپ این نحله، تنها راه نجات را بازگشت به تفكرات اصیل ماركس می دانستند. در این زمان، سوسیالیستها دیگر خاصیت انقلابی خود را (انقلاب اجتماعی - اقتصادی كه منجر به برانداختن مالكیت خصوصی بر ابراز تولید و نیز از بین رفتن امتیازات طبقاتی شود) از دست داده بودند. شاید وجود رابطه ارگانیكی بین ابرقدرت كمونیسم و اقمار از یك سو و نیز وجود اشتباهات فراوان در مركز این جنبش از سوی دیگر سبب گردید تا به تبع فروپاشی شوروی، مابقی كشورها نیز - برای همیشه - از رسیدن به آمال ماركس دست بردارند. در دهه های پایانی عمر شوروی سابق، مشكلات مركز كمونیسم، رسماً به ۲دسته اصلی تقسیم شده بود؛ تخاصم با غرب ونیز چالش با برخی كشورها كه در قدیم همسنگر شوروی محسوب می شدند. نهایتاً از درون این مشكلات، مسابقه تسلیحاتی به وضوح خود را نشان می داد. به عبارت دیگر، احتمال وقوع جنگ هسته ای در اواسط دهه۸۰ كه می توانست منجر به ریشه كن شدن نسل بشر گردد، بزرگترین دغدغه روز شد و سبب شد تا ابرقدرت شرق به «تفكر نوین» بیاندیشد یعنی دگرگونی ریشه ای در نحوه برخورد با سیاست و ابراز آن - هر چند كه این عامل، تنها این رویكرد نبود ونهایتاً نیز نتوانست باعث برون رفت شوروی از بحران موجود شود.باید گفت كه پیش بینی های ماركس به واسطه ظهور كمونیسم حاكم بر شوروی غلط از آب درآمد و جدار حاكم در اطراف«نومانكلاتورای» حزب، سبب محافظه كاری روزافزون آنها گردیده بود. عینك خوش بینی رؤسای حزب حتی زمانی كه شرایط، فروپاشی قریب الوقوع را نشان می داد از جلوی چشمانشان كنار نرفت و الیگارشی مذكور، اجازه ورود تفكر باز را از رهروان ربوده و به عبارت بهتر نوعی بی شخصیتی را برای عموم پسندیده بود. از طرف دیگر، «تفكر ماركسی» كه ایدئولوژی را عامل تخدیر برای توده برمی شمرد، در مرحله عینیت یافتگی، به یكی از ایدئولوژیك ترین نگاهها تبدیل شده و سبب بروز تعارض در اصل مكتب شده بود.مردم كشورهای سوسیالیستی كه در رأس خود نوعی مافیا را مشاهده می كردند و رئوس كشورهای اقمار كه در مركز (یعنی شوروی) به نظاره نوعی كموفاشیسم نشسته بودند، دیگر جایی برای دموكراسی خلقی بر ایشان متصور نبود. وجود خشك اندیشان كمونیست سبب شده بود كه به جای تفكر بر اصول ماركسیست - لنینیستی (كمترین كاری كه می توانستند انجام دهند)، تمام دغدغه شان حفظ وضع موجود وتثبیت جایگاه خودشان باشد. در چین جدا شده از سنگر شوروی، با انحراف «دموكراسی نوین» مائو، به سمت شكل افراطی سوسیالیسم و دیكتاتوری، مشكلات فراوانی عیان شد. جنبشی كه قرار بود با «خودانگیختگی» اجتماعی - اقتصادی به درون كشورهای دیگر گام بگذارد، به نوعی با اعمال قهر ابرقدرت شرق و نشان دادن چنگ و دندان ابرقدرت غرب، بر سر ملتها خراب می شد. درملت هایی كه دارای شرایط لازم «نظم نوین صادراتی» نبودند، «دیكتاتوری پرولتاریای ماركس» به «دیكتاتوری دیوانسالاری» تبدیل شده بود و تجسم تفكر ماركس، روندی به جز آرمانگرایی وی را دنبال می كرد. وجود «نومانكلاتورا» در شوروی (و نیز كشورهای اقمار)، خط بطلانی بر تحقق جامعه بی طبقه ماركس كشیده و طبقه حاكم كه علی الاصول باید بر مبنای نگرش ماركسیستی حركت می كردند، زندگی تجملاتی و رؤیایی خود را به قیمت فقر و فساد توده، برای خود به وجود آورده بود، زندگی ای كه شاید نمونه هایش را در نظام سرمایه داری به سختی بتوان یافت.وجود نظامهای تك حزبی در بلوك شرق، طمع سردمداران را برای تصاحب ارزش اضافی به نفع طبقه خود افزایش می داد، لذا حركت در ذات و مركز خود دچار تعارض دیگری شد.در نگاهی دیگر، نظام به رژیمی شبه پوپولیستی تبدیل شده بود كه در آن، حركت بر عهده عوام و زندگی مرفه در انحصار طبقه مذكور بود.
افق های آینده جهان كمونیسم:
در دهه پایانی حیات شوروی سابق، ۲دیدگاه اصلی برای ترسیم افق های آیند جهان كمونیسم وجود داشت:
۱- بازگشت به تفكرات اصیل ماركس و لنین: پیروان این نظریه عقیده داشتند كه حركت نوین اتوماتیزه و صنعتی شدن كشورهای غرب كاملاً مشهود است و بر این باور بودند كه این همان حركتی است كه ماركس در زمان خود توانسته بود براساس استنتاج منطقی پیش بینی كند، یعنی زمانی كه در اطراف وی هیچ گونه شواهد عینی وجودنداشت، در حالی كه امروزه بزرگان جنبش چپ با عملكرد خود مانع تفكر منطقی بر روی این حركت جدید می شوند. اما به هر حال زمانی خواهد رسید كه باید از خواب بیدار شد و اگر این زمان بعد از فاجعه فرا رسد، دیگر امكان عمل منطقی وجود نخواهد داشت. این گروه معتقد بودندكه با گذشت زمان - مخصوصاً دوره استالین - و با دور شدن از انقلاب اكتبر، نظریه ماركسیستی دچار استحاله شد تا آنجا كه به جای «فرد اجتماعی» ماركس، نظریه «اجتماع بدون فرد» مطرح گردید،ترجمه غلطی از «تزهایی درباره فویر باخ» - نوشته ماركس - به چاپ رسید و اجازه دفاع از مضامین اساسی از یاد رفته از طرفداران اصیل، سلب شد. از نمونه های دیگر شكاف مابین ذهنیت ماركس و عمل دولتمردان سردمدار، انقلاب صادراتی و سوسیالیسم سوغاتی به كشورهایی بود كه شرایط این انقلاب را نداشتند. چرا كه طبق نظر ماركس، این حركت باید براساس «خود انگیختگی اجتماعی - اقتصادی» به وقوع می پیوست. اما وجود قطب بندی جهانی و تشكیل اردوگاه دوابرقدرت، سبب صادرات تفكرات و سیستم حكومتی، به اقمار پیرامون، می گشت.از طرف دیگر وجود مشكلات گوناگون در راه كمونیسم (در پی ضایعات وسیع ناشی از جنگ، ضد انقلاب، عقب ماندگی اقتصادی كشور و...) سبب شده بود كه حفظ قدرت فقط از طریق «قهر و جبر»، امكان پذیر شود.بدین طریق نظام اجتماعی سوسیالیستی، خصلت دیكتاتوری به خود گرفت. به هر صورت، در پیش گرفتن این رویه ناصواب، با ماركسیسم در تعارض بود و این نیز سبب فاصله بیش از پیش رهبران جنبش از تفكرات ماركس و نیز فاصله بیش از پیش اقمار قطب حریف، از تفكرات سوسیالیسم گشت. (به طور كلی طرفداران این آینده ایده آل، پیدایی بحران عمق جنبش كمونیستی را ناشی از نحوه تحقق عملی آن می دانند و نه نادرست بودن توری محوری جنبش )متفكران این نظریه معتقدند كه امروزه ما برای نخستین بار در تاریخ با تحولی روبرو هستیم كه به نحو كاملاً آشكاری در برابر دیدگان ما در حال تكوین است. تحولی كه (در ضمن) خود انگیخته است.تكامل شیوه تولیدكه با دگرگونی تكنولوژی همراه است، قهراً باعث تغییرات در مناسبات اجتماعی می شود و از این رهگذر به احتمال زیاد، به تحول نظام اجتماعی می انجامد. ادامه این روند به بیكاری ساختاری در چارچوب نظامهای اجتماعی سرمایه داری منجر خواهد شد لذا دیده می شود كه اقتصاددانان بورژوا (افرادی مثل میلتون فریدمن و جیمز توبین) اصل درآمد ناوابسته به كار را بیان می كنند و این یعنی پذیرفتن واقعیت مذكور كه در دهه های آینده بروز خواهد كرد و به یكی از بزرگترین معضلات نظامهای صنعتی پیشرفته بدل خواهد شد.
۲- پیشروی با نگاه به آینده: داعیه دار نظریه تفكر نوین ، میخائیل گورباچف آخرین رئیس حزب وآخرین رئیس جمهور اتحاد جماهیر شوروی است كه در شرایط اوج گیری احتمال بروز جنگ هسته ای در اواسط دهه۸۰ و روند تساعدی امنیت زدایی بین المللی بر اثر مسابقه تسلیحاتی از یكسو و افزایش مشكلات با متحدان از سوی دیگر مطرح شد. طرفداران این نظریه با مطرح كردن دوراهكار گلاسنوست (فضای باز) و پروسترویكا( بازسازی) ، معتقد بودند كه علت افزایش هزینه های نظامی و نیز بروز مشكلات عدیده دیگر، براحكام متحجرانه و مصنوعی ایدئولوژیكی و نه بر واقعیات استوار است.لذا ارزیابی جدید و واقع بینانه جایگاه شوروی در صحنه بین الملل، تعیین منافع ملی واقعی كشور و عوامل و لوازم حقیقی امنیت آن، تجزیه و تحلیل واقع بینانه جامعه جهانی وتعیین بردها و گرایشهای اصلی توسعه ونهایتاً برنامه سنجیده ای برای سلسله اعمال مشخص، در جهات اصلی سیاست خارجی مطرح و پی گیری شد و بدین ترتیب ابتدا طرح پروسترویكا و در ادامه، گلاسنوست كلید خورد.از نظر این دسته از تحول گرایان نظرات سیاست خارجی شوروی كه مبتنی بر احكام ایدئولوژیك بود و در همه جا ترویج یافته بود، مانع این حركت جدید می شد.لذا خط مشی این رهبران در جهت تغییرات عمیق در سیاست بنا شده بود و هسته اصلی نظریه تفكر نوین، اولویت منافع وارزشهای عموم بشر محسوب می شد. طرفداران می گفتند: باید بادر نظرگرفتن اتحاد فزاینده جهانی و وابستگی متقابل آن، اوضاع متكثر جهان راهم مورد توجه قرار داد. سپس نتیجه می گرفتند كه جهانی شدن به معنی همگونگی نیست بلكه وحدت دركثرت وسازش میان تفاوتهاست. تفكر نوین شناسایی تنوع وكثرت را منوط به نتیجه منطقی آن دانست و آن نیز شناخت آزادی بی چون و چرای انتخاب توسعه و شیوه زندگی توسط هر ملت بود كه این حركت تغییراتی ژرف در وحدت گرایی گذشته به دنبال داشت.
لازم به ذكر است كه اسلوب تفكر نوین بر تمایل به تلفیق میان سیاست و برخورد اخلاقی با امور جهانی بود و اصل را مبانی زندگی بشری می شناخت. به این اعتبار، جهان آینده در محاصره بحرانها قرار خواهند گرفت. آنان بر این باور بودند كه شكافی تحمل ناپذیر و خطرناك میان حركت عینی هستی و سیاست وجود دارد. این شكاف به مرور زمان به تضادی التیام ناپذیر تبدیل شده و می تواند جهان را منفجر كند. تشدید این تضاد و عدم قابلیت سیاست برای در نظر گرفتن عمیق ترین تغییرات در مبانی هستی، موجب بروز پدیده ای به نام «بحران تمدن معاصر» شده است. در عین حال میان انسان و طبیعت، تضادی با همه تبعات فاجعه بار آن به وجود آمده است.در شكلها و روشهای زندگی اجتماعی و حتی در مناسبات میان افراد جامعه، تشنج و تضاد به وجود آمده است، نظامهای دموكراتیك ، خصلت دموكراتیك خود را از دست داده اند، انحطاط اخلاقی افراد و جامعه و از بین رفتن ارزشهای بنیادین معنوی، نشانه ای دیگر بر این كارنامه سیاه است. ایدئولوژیهای حاكم نیز نتوانسته اند تحولات جهان راتوضیح دهند و راه حل عاقلانه برای بحرانهای عصر حاضر عرضه كنند، به عبارت دیگر ما با بحرانهای جهانی همه جانبه ای مواجه هستیم. متفكران مباحث فوق در جواب «حال چه بایدكرد» می گویند:«پیش از هرچیز باید به چالشهای هزاره آینده بیشتر توجه كرد. زیرا این چالشها نه تنها با زندگی و موجودیت بشریت، بلكه با همه جانداران دركره زمین ارتباط دارد. چالشهایی مثل: چالش جهانی شدن، چالش تنوع ، چالش مسائل جهان شمول، چالش توسل به زور ودموكراسی و سرانجام چالش ارزش های بشری».
ماحصل كلام اینكه شوروی فروپاشید و شاید یكی از علل اصلی آن، كلید خوردن طرح تغییرات برق آسا به پیكره نیمه جان آن بود. دیدگاهی كه هم در ذاتش دارای نقص عظیم تفكر ضد الهی بوده و هم درعملكردش با تعارضات عمیق روبرو شده بود، توان تحمل دگرگونیهای مذكور، آنهم با این سرعت بالا رانداشت. نهایتاً ماركسیسم درمرحله عینیت یافتگی، با شكست روبرو گشت.صرف نظر از ماهیت انقلاب شوروی ، نكاتی عجیب و تأمل برانگیزدرآخرین علل انحراف آن به چشم می خورد كه بی شباهت با انحرافات انقلابات دیگر از جمله انقلاب اسلامی ایران نیست. تاریخ، معلم بزرگی برای انسانهاست و ما موظفیم آموزندگان خوبی برای این معلم باشیم وگرنه خود به تجربه دیگران بدل خواهیم شد.این نیز زنگ خطر برای دوستداران انقلاب می باشد.سخن صحیح را آدام شاف ، متفكر اصلاح طلب چپ گرا گفته است كه برای همگان درس آموز است:
« امروز دیگر نیازی به تبلیغات دروغین نیست چه دیگر كسی آنها را باور نمی كند. وقت آن رسیده است كه به جای استتار حقیقت، آنچه را كه حقیقی می یابیم، بیان نماییم وانحرافات را با ذكر دلیل و علت به عموم مردم اطلاع دهیم.»
مصطفی كبیری یگانه
منبع : روزنامه ایران