چهارشنبه, ۱۸ مهر, ۱۴۰۳ / 9 October, 2024
مجله ویستا


جنگ و صلح


جنگ و صلح
توی کتاب هایمان موج می زند، توی داستان ها ، رمان ها، شعر ها، توی حرف های خاله زنکی در و همسایه، محل کار ، مغازه ها و فروشگاه ها ، همه جا ، همه جا...شب ها کابوس می شود می آید روی ذهن آشیان می سازد ، لانه اش که درست شد جفت گیری می کند، بچه هایش کم کم می آیند، تبدیل به یک بیماری وخیم می شود ، بدتر از سرطان، مختص به دستگاه و مرحله و طبقه خاصی نیست ، همه را می گیرد.
خیانت، واژه ی غریبه ای نیست، ایرانی و غیر ایرانی نمی شناسند..مرد و زن ندارد، دارا و ندار هم...فرق خیانت امروز با روز های گذشته این است که این خیانت سال و قرن ها در دالان های هزار توی ذهن زن ایرانی پنهان بود ، اجتماع، محجوب بودنش، ترس یا حق ِ نا به جایی که مردان برای خود قائل بودند و... مجموعه ای از این عوامل باعث شد که این درد سال ها پنهان بماند.
این روز ها اما، دیوار این دالان ها ریخته، سقف اش بر داشته شده است ، زنان ایرانی می نویسند و وقتی چیزی روی کاغذ بیاید، فکری نوشته شود، و نوشته ای خوانده شود و باز فکر و ایده تولید شود، هر چند هنوز آن ترس ها و زور ها اجبار ها باشد ، می توان امیدوار بود که شاید راهی پیدا شود، و این زخم به جای اینکه پوسیده شود و مرگ در پی داشته باشد، آرام آرام اما با گذشت زمان التیام یابد.
اما اتفاق دیگری که افتاد این است که این درد ریشه دوانده، این درد پخش شده ، کتاب ها و نوشته ها به مردم آموخته اند که بنویسند ، اما با نوشتن مشکلی حل نشده، گره ای گشوده نشده، دیگر نیاز به دیوار بلندی برای حاشا کردن ِ خیانت نیست، آن را متناسب با جامعه امروز می دانند، عده ای می جنگند و عده ای صلح می کنند، صلحی که آتش را خاموش نمی کند ، بلکه آن را آرام و زنده نگه می دارد، جنگ نیز می سوزاند و نابود می کند.
مرد ها می توانند ، مرد ها حق دارند ، هر چند سال یک بار عشق خود را عوض کنند. هر چند سال؟ نه..هر چند ماه...نه هر چند هفته...هر چند روز، اصلا می توانند هر ساعت ، چه اشکالی دارد؟ اصلا اگر شرعی باشد ثواب هم دارد...ندارد؟
این روز ها نقل محافل و مجالس شده، مرد ها برای زهر چشم گرفتن، یا اثبات نیروی خود در جذب زنان ، یا حتی آزار و اذیت همسر خود ، به شیوه ای که دیگر کمر بند و قطع کردن پول تو جیبی همسرشان نیست ، بلکه جنگ روانی ست ، وعده تصویب لایحه را می دهند، زن می لرزد ، اما او مستقل است، دستش توی جیب خودش است، بچه ها اما...هنوز تنها و آسیب پذیرند.
نمی دانم عادت کتاب خوانی من عوض شده، یا کتاب ها ...روز ها که می روم جلوتر ، همه چیز شده خیانت ، می توانی در آن واحد چند عشق داشته باشی ، دو ، سه؟ نه دست ِ کم می توانی ده عشق داشته باشی . اصلا چرا عشق؟ می توانی تمام شب هم خوابه ای داشته باشی که حتی اسمش را ندانی ، حتی نشناسی اش، پول می دهی..چه فرقی می کند؟اصلا چرا غریبه، می توانی مبادله کنی ، مبادله کالا با کالا، زن شده کالای تو ، مهم نیست.نه؟ خوب خودشان این طور می خواهند ، خودشان می خواهند به آن ها خیانت شود.
مادری؟ خب ، باشی...مگر دل نداری؟ مگر تو هم از تنهایی درد نمی کشی ؟ مگر تو تنها نیستی؟ حامی تو کجاست؟ حامی بچه هایت کجاست؟ رفته حامی دیگری شود؟ کسی که وظیفه خود را نمی داند چگونه حامی دیگری شود...هوس است؟ تو هم برو برای خودت، دنبال عشق خودت، برو کسی که با تو حرف بزند ، برو کسی که باشد دستانت را بگیرد ، برو کسی که بتواند در یک نگاه قلبت را بلرزاند و شور عجیبش را پخش کند میان سلول هایت . این حرف ها کهنه شده مادر ، کهنه شده زن...قصه پیراهن سفید عروسی و کفن سفید، حالا فقط افسانه است...افسانه.
ازدواج؟ ازدواج یعنی چه؟...مردم خودشان را مسخره کرده اند ، ازدواج می کنند تا به هم خیانت کنند...قبل از آن هم خیانت می کردند ، اما حالا بعد از ازدواج خیانت می کنند که بگویند و اثبات کنند که مردند ...که زن اند...که...روشنفکرند!
می خواهند روشنفکر باشند . با چه؟ با چه چیز فکرشان را روشن می کنند؟ هر شب در آغوش یک نفر روشن می شوند ، چراغشان روشن می شود ، روشنفکر می شوند و بعد باز خاموش، می گذرد ، به این خاموش و روشن شدن ها عادت کرده اند ، مثل ریسه هایی که توی کوچه ها موقع جشن می بندند ،مثل چراغ ماشین پلیس...مثل...دیگر این خاموش و روشن شدن ، شده اصل زندگی شان.
بچه دارند؟ بچه داری؟ او بچه دارد؟ برای چه؟ مگر حیوان است که تولید نسل کند ، که باقی بماند ، که نابود نشود، خیلی ها هستند که وظیفه او را انجام می دهند.
بچه بیاید و نیاید چه فرقی می کند؟ نه پدر هست ، نه مادر...چه بدی دارد که اگر بیاید، دو فردای دیگر که بزرگ شد می شود همبازی شان. عیبی دارد؟...دارد؟ ...نه...ندارد
" تمام ذهنم به هم ریخته . از خودم متنفرم..خیانت کرده ام؟ خیانت یعنی چه؟ نه..نکرده ام...تازه عاشق شده ام.
این رختخواب چقدر بد بو شده... خیال چند نفر توی آن خوابیده ، چند سال است که عوض نشده؟ اینقدر آب دهان روی آن ریخته ، انگار که پارچه اش را آهار زده اند. پنجره که باز می شود ، خاک می آید تو و می نشیند روی رختخواب، بلند نمی شود، خاک می نشیند ، گل می شود ، خدا این جاست . یک آدم بیافرین...چند موجود در این رختخواب آفریده شده؟ چند موجود از بین رفته؟ چند نفر آمده اند روی این تخت؟ این سقف و دیوار ها شاهد چه چیز هایی بوده اند؟ "
روی تخت دراز می کشد..چند شب روی این تخت تنها بود؟ تا صبح توبه کرد ، اما...
مرد ها دروغ می گویند؟ زن ها دروغ می گویند؟ حق کجا نشسته؟ هر دو دروغ می گویند؟ هیچ کس دروغ نمی گوید؟ اصلا اگر دروغ نگوییم چگونه زندگی کنیم؟
هیچ کس با هیچ کس حرف نمی زند، فقط برای هم داستان تعریف می کنند، از دیگران، دیگرانی که اصلا مهم نیستند. حرفی هم از خودشان نیست..خیانت های شان را تعریف کنند؟ یک روز بچه هایمان را از این سوال های احمقانه که رنگ مورد علاقه تو چیست و چه ماهی را دوست داری و غذای مورد علاقه ات چیست ...منع کردیم...و نمی دانستیم همین ها حرف هایی بودند که پشت آن می شد کلی حرف های دیگر زد ، اما حالا اصلا یادمان رفته چگونه صحبت کنیم...چگونه؟ به جای این حرف ها و این سوال ها چه چیز به بچه هایمان یاد داده ایم؟ این که به جیب فکر کنند ، به دیگران فکر کنند، در ظاهر خوشبخت باشند و در دل شان...
وقتی برای چیزی جایگزین خوب نداریم چرا آن را می کنیم و دور می ریزیم؟ چرا؟
سحر اخوان